نگاهشان بند بند وجودمان
را میلرزاند💔
از ما چه میخواهند
و ما چه میکنیم؟؟
ای پرنده های عرش
محتاج دعایتانیم...
تا شرمنده نگاهتان نشویم...😔
#شهید_جهاد_مغنیه ❣
#جهاد_ادامه_دارد 💞
@Sarall
─═हई╬ʛơɗ ɪƨ ʅơvє╬ईह═
بسه دیگه دلِ خوش باورِ من
خیلی این در و اون در زدی!
خیلی گشتی؛
از من میشنوی بیشتر از این خودتو خسته نکن!
کجا بری که آدماش ردت نکنن؟؟!!
یه بارم بیا گزینۀ همیشگی رو امتحان کن؛
شک نکن پشیمون نمیشی....
هیچ کس از #اعتماد_به_خدا پشیمون نمیشه...
اصلا تا حالا دیدی خدا به کسی بگه: "نه..."؟؟!!
دقت کنی میبینی خدا جز این سه تا جواب حرفی به بندههاش نمیزنه:
١- چشم
٢- یه کم صبر کن
٣- پيشنهاد بهتری برات دارم
خب چی از این بهتر ... ؟!
جمع کن بریم دل من ؛
جمع کن بریم در خونه خدا ...
سلام خدا ما اومدیم ... ✋
فقط خیلی خستهایم ؛
توی آغوشت جامون میدی ؟؟؟ ...
@Sarall
آشیخرجبعلےخیاطمقشنگگفتہها؛
+اگر مواظب دلتان باشید و غیر خدا را در آن راه ندهید💕
آنچه را دیگران نمی بینند ، می بینید👁❌
آنچه را دیگران نمی شنوند ، می شنوید!🗣❌
@Sarall
عشق به دیگری ضرورت نیست،حادثه است.
عشق به وطن،ضرورت است نه حادثه.
عشق به خدا ترکیبی است از ضرورت و حادثه .
یک عاشقانه آرام❤️
@Sarall
مےپرسند چرا!؟🤔
دلیل مےخواهند ڪہ چرا پرچمدار عشق توام...😇
مےگویند چرا چادر...؟!
اما نمےدانند عاشقے توجیح و دلیل نمےخواهد...
با منطق🙂 شناختم یادگارت را؛
و
با عشق😍 انتخابش کرده ام
وچہ دشوار است برایشان ڪہ پاسخشان
تلاقےِ عقل وعشق باهم باشد در انتخاب چادرم...
@Sarall
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم
خواندن #سراسری دعای فرج
⏱همزمان در تمامی دنیا ساعت ۲۲ شب به وقت کربلا👐
ایران ساعت ۱۰/۳۰ شب
افغانستان ۱۱/۳۰ شب
پاکستان ۱۲ شب
اروپا ۸ شب
لندن ۷ شب
آمریکا ۲ شب
استرآلیا ۶ صبح
#اطلاع_رسانی_کنید
#مابرآنیم_که_این_ذکرجهانی_بشود
شما نیز ساعت ⏰ خود را تنظیم کنید تا همه با هم این دعا را بخوانیم و دعا تاثیر بیشتری داشته باشد.
لطفاً انتشار حداکثری
📚متن دعای فرج مولانا صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف با هم میخوانیم
👇👇👇
دعـــــــــــای فـــــــــــرج
بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم
اِلهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ.
دعــای ســلامتی امــام زمـــان(عج)
اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا".
امام جعفر صادق (علیه السلام) در حدیثی می فرمایند :
خداوند ۱۷۰ سال ظهور منجی بنی اسرائیل را به خاطر دعا و تضرع دسته جمعی آنها جلو انداخت و مابقی غیبت منجی آنها را که حضرت موسی و هارون بودند را بر آنها بخشید.
سپس فرمودند :
شما #شیعیان هم اگر مانند بنی اسرائیل با ضجه و گریه، دعای همگانی کنید خداوند فرج ما را خواهد رساند. اما اگر چنین نکنید این سختی ، به نهایت مدّتش خواهد رسید.
📚 بحارالانوار ج۵۲ ،ص۱۳۱
اطلاع رسانی، کمترین وظیفه هر شیعه #امیرالمؤمنان علی علیه السلام❗
اللهم عجل لولیک الفرج
#التماس_دعای_فرج
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@Sarall
سلام ..🌈🌈
دو تا مطلب برا گفتن دارم برای شما اعضای محترم🌹🌹
دوستان عزیزم ..💜💜
1⃣از امروز تا ولادت امام زمان .عج. چهل روز مونده ..❤️
به دلم افتاد یک چله ای بگیریم ..
به نیت تعجیل در ظهور آقامون امام زمان .عج. و از بین رفتن ویروس کرونا ..
و سلامتی هموطنانمون ..
چله ی دعای عهد (وقتش: از بعد از نماز صبح تا قبل از اذان ظهر 😊😊)
لطفاً برای رفع این مشکلات چله رو برگزار کنیم🌹🌹💜💜💙💙❤️❤️
2⃣سلام مجدد😍😍☺️
ماهرکدوم سه صلوات نذر امام رضا کردیم تو هم به سه نفر اس بده تا تو سه میلیون صلوات شریک بشی اگه میتونی به نفرای بیشتری بدی که اجرت با امام رضا.ع.
این دو موضوع یادتون نره هاااا💟🌈🌈
#مدیر_نوشت
#نشر_حدأکثریـ
ممنونم از همکاریتون♥️♥️📝
@Sarall
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
#بادبرمیخیزد
#قسمت66
✍ #میم_مشکات
بهاره اینطوری بزرگ شده بود. عادت کرده بود. خوب یا بد، تربیتش این بود و حتی شاید در حال و هوای خودش بود ولی نیما چه?
او هم تربیتش همینجوری بود?
نکند انتخابش اشتباه بوده?
وقتی به این حرفها فکر میکرد آن دیگ درونش حالتی شبیه انفحار پیدا میکرد. اما هر بار از گوشه ای چیزی بیرون میکشید تا سوپاپ اطمینانی باشد برای دیگ جوشانش:
-نه! من حساس شدم.. نیما پسر خوبیه..شاید جو بازی گرفتتش، متوجه اوضاع نیست
هرچند هیچ کدام از این حرفها کاملا آرامش نمیکرد اما مانع از ترکیدن میشد.
در همین افکار غوطه ور بود که سروکله نیما پیدا شد:
-تو اینجایی?دو ساعته دارم دنبالت میگردم
کمی رمق به دست و پای راحله برگشت. پس نیما بی خیال هم نبود. متوجه نبودش شده بود. دنبالش میگشته... اما جمله بعدی نیما تیر خلاص دیگ در حال انفجار بود:
-بازی نهایی میخواد شروع بشه، نباشی یه یار کم داریم
شاید به نظر خیلی ها این جمله نیما جمله پر اهمیتی نبود و نمیتوانست سبب آن همه یاس و نا امیدی شود. البته اگر از بانوان خواننده داستان بپرسیم اکثریت قریب به اتفاقشان حق را به راحله میدهند و با او ابراز همدردی کنند.
راحله، نیما را مرد خود میدانست. مردی که قرار بود پناهگاه او باشد و مرهم درد هایش. توقع نداشت نیما مثل پدرش با یک نگاه حال همسرش را بفهمد...چنین توقعی در ابتدای زندگی زیاده خواهی بود اما انتظار داشت نیما وقتی روبروی همسرش با آن چشم های غمزده و صورت برافروخته ایستاده، همسری که نیم ساعتی بود جمع را ترک کرده حداقل از حالش بپرسد و علت نبودش را جویا شود نه اینکه نگران یار گیری بازی مضحکش باشد.
وقتی نیما الان، در نامزدی که اوج احساسات و عاشقانه است اینگونه نسبت به وی بی خیال است پس وای به حال آینده...
راحله دوست داشت داد بزند، گریه کند یا حداقل بپرسد چرا نیما اینقدر بیخیال است اما در همان لحظه مادرش وارد ایوان شد و راحله دوست نداشت مادرش را نگران کند یا مسائل بین خودشان را بروز دهد. برای همین به سرعت لبخندی رو لبانش نشاند، دست درار شده نیما را گرفت وگفت:
-باشه عزیزم...بریم بازی رو ببریم
مادر چیزی نگفت اما هیچ چیز از نگاه مادر مخفی نمی ماند آن هم غم آنچنانی در نگاه فرزند...
#ادامه_دارد...
.....★♥️★.....
@Sarall
.....★♥️★.....
💖💎💖💎💖💎💖💎💖💎💖💎
#بادبرمیخیزد
#قسمت67
✍ #میم_مشکات
مادر احساس کرد دخترش دارد اولین سختی های زندگی مشترک را تجربه میکند، برای همین لبخندی زد و به دنبالشان رفت. او از آن دسته مادر هایی نبود که خیلی زود به تلاطم می افتند و با فکر و خیال هایشان اوضاع را از آنچه هست اشفته تر میکنند.
او مانند هر زن عاقل دیگری میدانست زندگی مشترک، خصوصا در اول راه دارای پیچ و خم های بسیار است. اما می بایست از دور مراقب اوضاع میماند. دخالت را دوست نداشت اما باید سمت و سوی درستی به جریان میداد. این واقعه را جایی گوشه ذهنش گذاشت تا در موقعیتی مناسب با دخترش صحبت کند.
و اما راحله، با هر زجر و سختی بود آن مهمانی را تمام کرد. در برزخی بود که این مهمانی را به بدترین مهمانی عمرش بدل کرده بود. او دخترکی جوان بود. با تمام وجود دل به محبت نیما سپرده بود به همین دلیل کوچکترین ناهنجاری، خصوصا در حیطه اعتقادات همسرش، اورا به هم میریخت. شاید بگوییم رابطه آنها تنها نامزدی بود و قابل فسخ اما ادم در این سن در قید اسم روابط نیست بلکه دلش را در رابطه خرج میکند و برای همین وابستگی که ایجاد میشود آنقدر قوی ست که فراتر از هر قید و بند حقوقی عمل میکند و حتی فکر گسستن رابطه و جدایی را سخت میکند. راحله هم از این قاعده مستثنی نبود. حتی فکر جدا شدن از نیما هم لرزه به تنش می آورد.
آن روز تمام شد و راحله با قلبی که احساس میکرد از وسط دو پاره شده با ذهنی کاملا مشوش، به بهانه خستگی مهمانی زودتر از موعد به رختخواب رفت تا شاید در خلوت اتاق تاریک، بهتر بتواند قضایا را در کنار هم بچیند و یا در واقع راحت تر گریه کند و سبک شود...
#ادامه_دارد...
.....★♥️★.....
@Sarall
.....★♥️★.....
💖💎💖💎💖💎💖💎💖💎💖💎
#بادبرمیخیزد
#قسمت68
✍ #میم_مشکات
#فصل_چهاردهم:
راه حل
سیاوش آخرین کسر را نوشت،گچ را پای تخته انداخت، انگشتش را فوت کرد و به سمت کلاس برگشت. سر های شاگردانش مثل سر مرغ هایی که برای آب خوردن سرشان را بالا و پایین میبرند هی بالا و پایین میشد تا نوشته های تخته را رونویسی کنند. خنده اش گرفت اما لبخندش خیلی زود محو شد. ردیف سوم، گوشه کلاس، کنار پنجره، دختری نشسته بود که برخلاف همیشه توجهی به درس نداشت. به بیرون پنجره خیره شده بود و غرق در خیالات. فرو رفتن در خیالات خیلی غیر عادی نیست خصوصا آدم هایی که تازه ازدواج میکنند ممکن است گاهی در خیالات شاعرانه خودشان فرو بروند اما اگر کسی با دقت نگاه این دختر را دنبال میکرد میتوانست بفهمد این خیالات، از نوع خیالات عاشقانه و جذاب نیست. چهره زرد و نگاه نگران حکایتی دیگر داشت. سیاوش ( که بخاطر نفرتش ، دیگر اب شدن یخ های قطب و منقرض شدن دایناسورها را هم تقصیر این پسر بیخود و عوضی میدانست) ناخواسته قضیه را به نیما ربط داد، اخم هایش در هم رفت و بیش از پیش از این آدم متنفر شد. سپیده این نگاه اخم آلود را دید و فکر کرد استاد از بی توجهی راحله عصبانی ست برای همین سریع سقلمه ای به دوستش زد و وقتی راحله نگاهش کرد با ابروهایش استاد را نشان داد. راحله نگاهی به پارسا انداخت. نگاهی مغموم و گرفته...با اخم های سیاوش نگاهش را به تخته دوخت و مشغول رونویسی شد.
اما این نگاه قلب سیاوش را تکان داد. خودش هم نمیدانست چه اتفاقی افتاده. اصلا سابقه نداشت که رفتار و حال کسی اینقدر برایش مهم بوده باشد. همین یک نگاه کافی بود تا سیاوش بیشتر از پیش در تصمیم ش مصمم شود. اما چگونه?
باید بر روی هدف متمرکز میشد و برای این کار هیچ چیز مثل تیراندازی نمیتوانست کمکش کند. نشانه رفتن سیبل، ناخودآگاه ذهنش را متمرکز میکرد. از شات ششم و هفتم ب بعد دیگر تیراندازی را به طور خودکار انجام میداد و ذهنش روی موضوع اصلی متمرکز میشد. آن روز حدود پنج ساعت، یعنی تا ساعت دوازده شب مشغول بود و اخر سر هم مسئول باشگاه، که میخواست باشگاه را تعطیل کند، به زور بیرونش انداخت.
تمام مدت فکر کرد و فکر کرد و فکر کرد تا آخر سر توانست خودش را قانع کند که راه حل دیگری ندارد..همه جوانب را سنجید و نهایتا به نتیجه رسید. البته این نتیجه گیری به قیمت دو روز گرفتگی ماهیچه دست چپش تمام شد.(آخر سیاوش چپ دست بود)
پنج ساعت تیراندازی پشت سر هم با تپانچه بادی، این عواقب را هم دارد ولی خوشحال بود که توانسته به نتیجه دلخواهش برسد...
#ادامه_دارد...
.....★♥️★.....
@Sarall
.....★♥️★.....
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
#بادبرمیخیزد
#قسمت69
✍ #میم_مشکات
دوست داشت با صادق مشورت کند و ببیند فکرش درست بوده یا نه اما ترسید صادق دستش بیاندازد و یا اینکه عاقلانه به موضوع نگاه کند و خط قرمزی روی راه حلش بکشد این شد که تصمیم گرفت تا انتهای نقشه را تنهایی پیش برود.
روز بعد، وقتی نیما را در دانشکده دید، سعی کرد نفرت و ناراحتی اش را قورت بدهد و با لبخند پاسخ سلام علیکش را بدهد. نیما کمی از این تغیر رفتار ناگهانی تعجب کرد اما چون حتی فکرش را هم نمیکرد که چه چیزی در کله سیاوش میگذرد، ذهنش را درگیر نکرد.
بله، حدس شما درست است دوست خواننده من. سیاوش قصد داشت با نزدیک شدن به نیما به عمق وجود این فرد پی ببرد تا بتواند از طریقی چهره واقعی نیما را نشان دهد. فقط باید سریعتر پیش میرفت. قبل از اینکه کار از کار بگذرد و قضیه جدی شود.
سید که از پشت پرده ماجرا خبر نداشت از تغییر رفتار دوست کله شق ش تعجب کرده بود. البته با شناختی که از سیاوش داشت، حدس میزد که حتما کاسه ای زیر نیم کاسه است. ولی پی بردن به اصل ماجرا چیزی بود که حتی پزشک حاذق ما هم نمیتوانست حدس بزند. یعنی برایش قابل قبول نبود که سیاوش بخاطر کسی، آن هم یک دختر، اینجور خودش را به آب و اتش بزند.
سیاوش مجبور بود برای به دست آوردن اطلاعات دلخواهش، دست به خیلی از کارهایی بزند که قبلا خط قرمز هایش بود. خودش را در حد دانشجوهای چند ترمه پایین اورده بود، حرکات مضحکی که اصلا در شان یک استاد متشخص نبود، خرج های آنچنانی و حتی گرم گرفتن های صوری با دخترهایی که در حالت عادی حاضر نمیشد جواب سلامشان را بدهد...
صادق اصلا موافق این رفتار نبود. حتی یک بار سعی کرد سیاوش را نصیحت کند که هدف، وسیله را توجیه نمیکند:
-ببین، من برخلاف بقیه میدونم ک تو از این کارات یه هدفی داری، اینکه اون هدف چیه، شخصی هست یا از سر انسان دوستی، واقعا نمیتونم تشخیص بدم اما هرچی که هست راهی که داری میری درست نیست. دلیل نمیشه تو برای نجات یه نفر دیگه به هر کار اشتباهی تن بدی.
سیاوش میدانست همه دانشجوها از رفاقت او و صادق خبر دارند و خب صادق چهره متدین و معقولی بود و همین رفاقت مانع میشد تا آنجور که دلش میخواست بقیه تغییر شخصیتش را باور کنند چون این تناقض توجیه نداشت.
برای جلب اعتماد نیما و در واقع برای رسیدن به هدفش نیازمند قطع این رابطه بود و آن روز، صادق خودش بهانه را دستش داد. روی صندلی های جلوی پردیس دانشگاه نشسته بودند و اتفاقا چند تایی از دانشجوها همان اطراف بودند. موقعیت خوبی بود، برای همین با بی تفاوتی گفت:
#ادامه_دارد...
.....★♥️★.....
@Sarall
.....★♥️★.....
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
#بادبرمیخیزد
#قسمت70
✍ #میم_مشکات
-حالا میفهمم چرا همه پشت سرت میگن حاج اقا!حق دارن!چرا فکر میکنی هر گوشی گیر میاری باید براش روضه بخونی?
سیاوش صادق را میشناخت. میدانست راضی نمیشود فیلم بازی کند و دعوای ساختگی راه بیندازد. مجبور بود کاملا طبیعی رفتار کند.
سید که از شنیدن این حرف تعجب کرده بود نگاهی به سیاوش انداخت. این دو نفر علی رغم همه تفاوت ها ب اصول اخلاقی مشترکی پایبند بودند(هرچند دلایلشان فرق داشت) و به همین دلیل احترام زیادی برای هم قائل بودند برای همین شنیدن این حرف برای سید غیر منتظره بود.
-چیه?نگاه نگاه میکنی?
-تو حالت خوبه?
سیاوش در حالیکه به شوخی ادای ادم های مست را در می آورد گفت:
-عالی ام... اب شنگولی های دیشب خیلی ناب بودن...خالص خالص
صادق با دلخوری گفت:
-مسخره
سیاوش دید نمیتواند صادق را به این راحتی ها عصبانی کند. حتی اگر عصبانی هم میشد اهل سرو صدا نبود که کسی بفهمد، نهایت بلند میشد و میرفت. سیاوش احتیاج داشت دعوا علنی شود. پیاز داغش را زیاد کرد، بلند شد و داد زد:
-مسخره تویی!چرا فکر میکنی من باید هر چرندی رو که تو میگی گوش کنم?خسته شدم از این بکن نکن هات. بابام ک نیستی که هی نصیحتم میکنی، رفیقیم ک اونم از امروز دیگه نیستیم...
سید صورتش گر گرفته بود. باورش نمیشد سیاوش چنین الم شنگه ای را بپا کند. اصلا گیج شده بود. بلند شد تا برود که سیاوش خنده کنان گفت:
-آره برو، بهترین کاره... من از امروز میخوام بدون راهنمایی های سودمند جنابعالی زندگی کنم.. می خوام اونجوری که دوست دارم زندگی کنم..
و میخواست با گفتن "هری" داستان را به اوج برساند اما نتوانست... سید را دوست داشت. بهترین دوستش بود. همین قدر که سرو صدا کرده بود و شانش را پایین آورده بود کافی بود چه برسد به گفتن آن کلمه بی ادبانه...از طرفی، سید بود... و سیاوش، با همه بی اعتقادی اش حرمت مادر سادات را داشت. شاید درست بزرگ نشده بود، شاید دیدن برخی ادم های مذهبی نما اعتقاداتش را متلاطم کرده بود اما هرچه بود مسلمان بود...شیعه بود... برای همین حفظ حرمت کرد... همانند حر... شاید اصلا همین حفظ حرمت بود که مسیر زندگی اش را تغییر داد... باز هم همانند حر ...
برای همین، به کلمه ساده تری بسنده کرد:
-خوش اومدی...
#ادامه_دارد...
.....★♥️★.....
@Sarall
.....★♥️★.....