eitaa logo
"ثْارَاللّه"
865 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
2.6هزار ویدیو
7 فایل
بسم‌رب الحسین...♡ دنیا برای اهلش هیئت برای ما 🍃 جزروضہ‌ی‌تودردمراڪِی‌دوابُوَد؟! درمان‌ڪننده‌تر،زِهمہ‌نُسخہ‌هاحسین همراهمون باش🦋 عشق حسین لیاقت میخواد!✌ +کپی ؟! _حلالت رفیق♡ ادمین تبادلات : @lahooot128
مشاهده در ایتا
دانلود
روزمون و با حدیث شروع کنیم✨
🖇 🌱 پیامبرخدا(ص)فرموده اند: زیاد استغفار کنید در خانه ها و مجالستان، سر سفره ها و در بازارهایتان، و در مسیر رفت و آمدهایتان و هر جا که بودید(استغفار کنید)، چرا که شما نمی‌دانید آمرزش و رحمت خداوند چه زمانی نازل می شود ┄┅┄┄┅⊹⊱♥️⊰⊹┅┄┄┅┄ 🤲🏼🩷
یه سلام‌ هم بدیم‌به‌اربابمون...✋🏻 «اَلسَّلامُ‌عَلَیْکَ‌یـااَباعَبْـدِاللَّهِ‌وَعَلَـی‌الاَْرْواحِ‌ الَّتـی‌حَلَّتْ‌بِفِنائِکَ‌عَلَیْکَ‌مِنّی‌سَلامُ‌اللَّهِ‌اَبَـداً مابَقیتُ‌وَبَقِیَ‌اللَّیْلُ‌وَالنَّهارُوَلاجَعَلَهُ‌اللَّهُ‌آخِرَ الْعَهْدِمِنّی‌لِزِیارَتِکُمْ‌اَلسَّلامُ‌عَلَـی‌الْحُـسَیْـنِ‌وَ عَلی‌عَلِیِّ‌بْنِ‌الْحُسَیْنِ‌وَعَلی‌اَوْلادِالْحُـسَیْـنِ‌وَ عَلـی‌اَصْحابِ‌الْحُسَیْـنِ♥️🖐🏻»
آرزوی‌بیـن‌الحرمــین"(:: وقتیمجروحشدهبود احساسنمیکردزخمیه! میخندیدومداممیگفت فدای‌حضرت‌زینب
فڪرشوبڪن... روبہ‌گنبدش‌نشستۍ؛ بہش‌نگاه‌میڪنۍ! دست‌خودت‌نیست‌ یہو‌بغض‌میڪنۍ... میبارۍ! هق‌هق‌میڪنۍ:)! یھو‌این‌وسط‌میخندۍ؛ حرف‌میزنۍ بازگریت‌میگیره... اشڪات‌میشن‌یادگاریت ‌بہ‌سنگ‌فرشا؎‌حرم... قشنگہ نه؟! :))))
حدیث رضوی✨
حضرت محمد (ص)....☘
و طلا گرانترین شد...❤️‍🩹
راه‌ظهورت‌را‌بسته‌ام،قبول ! اما .. خدا‌را‌چه‌دیدی، شاید‌قرار‌است‌حُـرِ‌تو‌باشـم❤️‍🩹:))
_ پس زخم‌هایمان چه ؟! + آغوشِ امام رضا درمان می‌کند...
حسین‌جان . . . خستہ‌ام‌ازخودم:) بغلم‌مےکنے؟!💔
‌‌‌‌‌‌ بهش‌گفتم:چند‌وقتیہ‌بہ‌خاطراعتقاداتم‌ مسخرم‌مےکنن‌بهم‌گفت: برا؎اونایےکہ‌اعتقاداتتون‌‌رو‌مسخره‌مےکنن‌، دعاکنین‌خدابہ‌عشق‌حسین‌دچارشون‌کنہ.✌️🏻👀:) 🌱
ذکر من ، تسبیح من ،ورد زبان من علیست ؛ جان من ، جانان من ، روح و روان من علیست .
_
« وَ أَمِنَ مَنْ لَجَأَ إِلَيْكُم » هر که به شما پناه آورد امان یافت . . ❤️‍🩹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برکت پیامبر خدا صلی الله علیه و آله: هر کس هنگام ورود به خانه اش سوره توحید را بخواند، فقر از ساکنان آن و نیز همسایگانش رخت بر می بندد. بحارالأنوار/ج92/ص353/ح23 امام باقر(ع): هر کس سوره توحید را یک بار بخواند مایه ایجاد برکت بر او می شود و هر کس این سوره را دو بار بخواند بر او و خانواده اش برکت داده می شود و اگر آن را سه بار قرائت نماید به او و خانواده و همسایگانش برکت داده می شود. کافی/ج2/ص619
سیدتی‌زینب:)! آمدی‌شمس¹²⁸وقمر¹³³پیش‌توسوسو‌بزنند؛ تا که مـردان جـهـان پـیش تو زانو بزنند!:)..🌝
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خانم خبرنگار وآقای طلبه💗 پارت٧٢ با اشک طول راهرو بیمارستان رو طی کردم تا به اتاق مامان رسیدم. بابا روی صندلی نشسته بود و با دست سرشو گرفته بود. فاطمه به دیوار تکیه داده بود و داشت قرآن میخوند. _چیشده؟ مامانم کجاست؟ فاطی: آروم باش فائزه حالش بهتره... دکتر گفت خطر رفع شده... تازه منتقلش کردن بخش... به سمت در رفتم که فاطمه گفت: صبرکن الان دکتر داره معاینه میکنه نمیتونیم بریم داخل صبر کن... کنار بابا نشستم و با بغض گفتم: مامان چیشده بابا؟ بابا: امروز فاطمه زود تعطیل کرده مدرسه شون رفته در خونه تا در خونه رو باز کرده دیده مامانت بیهوش افتاده وسط آشپزخونه... خیلی نگران شده بود فاطمه... بدجورم به من خبرداد چی شده... _بابا... بابا: بله _مامان چرا اینجوری شد...؟ بابا از جاش بلند شد و با حرص گفت: بخاطر همه غصه هایی که از دست تو یه دختر میخوره بابا رفت و من اشکام دوباره جاری شد فاطمه اومد کنارم نشست و گفت: فائزه... _جانم... فاطی: دکتر میگفت حال مامان اصلا خوب نیست... میگفت... میگفت اگه یه بار دیگه فشار عصبی بهش وارد شه معلوم نیست چه اتفاقی میوقته... سکوت کرد... منتظر نگاهش کردم... ادامه داد: میدونی این فشار عصبی ناشی از چیه...؟ از دعواهای هر روزه تو و بابات... _اینا رو داری به من میگی؟؟؟ چرا به خودش نمیگی که این قدر زور نگه؟؟؟ بزار اومد جلو خودش بگو... فاطی نفس عمیقی کشید و گفت: السادات... _جانم... فاطی: بیا و بخاطر مامانتم که شده تو کوتاه بیا... _چی؟؟؟ چی داری میگی فاطی؟؟؟ فاطی: فائزه... بخاطر عشقت از عشقت گذشتی... کارت کوچیک نبود فائزه... چهره خودتو جلو همه خراب کردی تا اون خراب نشه... ولی... ولی بیا بازم گذشت کن... با بغض گفتم: از چی بگذرم فاطمه... از چی... قلبی برای من نمونده که بخواد گذشت کنه... فاطی: آبجی گلی... الهی فدات شم... بیا و به وصلت با مهدی رضایت بده... _چی داری میگی فاطمه؟؟؟ من از اون متنفرم... من محمدو... سکوت کردم تا بغضم نشکنه... فاطی: محمدت تموم شد... برای همیشه... فائزه خودت اینجوری خواستی... خودت خواستی بره... محمد دیگه برای تو نیست... چرا خودتو زدی بخواب... فائزه... بیا و بخاطر آرامش پدر و مادرتم که شده دل بده به مردی که دوسش نداری... شاید تو طول زندگیم علاقه ایجاد شد... ولی حداقل اینکه دل خانوادت ازت راضی میشه... حرفای فاطمه مثل پتک میخورد تو سرم... بغض کردم و دوییدم و از بیمارستان اومدم بیرون... روی نیمکت توی محوطه بیمارستان نشستم و با دستام صورتمو پوشوندم... باید فکر میکردم.... باید تصمیم میگرفتم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خانم خبرنگار و آقای طلبه💗 پارت٧٣ الان تقریبا دو ساعته توی نماز خونه بیمارستان نشستم و دارم گریه میکنم و با خدا درد و دل میکنم. چندنفر فکر کردن مریض بدحال دارم که اینجوری بی تابم. اشتباهم فکر نکردن... دلم مریض بدحال بود... تسبیح رو از دستم در آوردم و گذاشتم روی جانمازم و قیام کردم تا دو رکعت نماز بخونم برای آرامشم.. بعد نماز بین یه سجده طولانی کلی با خدا حرف زدم و ازش کمک خواستم... و ازش خواستم که توی این راه سخت کمکم کنه.... سر از سجده برداشتم و چشمامو بستم و نیت کردم و قرآن رو باز کردم. (صفحه ۵۶۲ صوره شرح) شروع کردم به خوندن که به آیه پنج و  رسیدم. فان مع العسر یسرا پس با هر سختی آسانی هست گرمی اشک رو روی گونه هام احساس کردم آیه ششم رو هم زمزمه کردم ان مع العسر یسرا با هر سختی آسانی هست قران رو بوسیدم و بستم  و تسبیح آبی روهم بوسیدم و انداختم دور دستم چادر نماز خونه رو از سرم برداشتم و آویزون کردم. چادر مشکی خودمو پوشیدم و از نمازخونه بیرون رفتم. توی سرویس بهداشتی به صورتم آب سرد پاشیدم تا تورم چشمام تموم شه. یکم که بهتر شدم اومدم بیرون و رفتم توی اتاق مامان... مامان: فائزه مامان اومدی _سلام مامان قشنگم. حالت چطوره عزیزدلم مامان: تو که خوب باشی منم خوبه مادر _خب فاطمه و بابا کجان؟ مامان: رفتن پذیرش بیمارستان درباره ترخیصم سوال کنن بین گفتن و نگفتن مونده بودم... تردید تو کل بدنم رخنه کرده بود... یاعلی زیرلب گفتم و سعی کردم لبخند بزنم _مامانی... مامان: جان مامان؟ _فکر کنم باید زنگ بزنی خاله ناهید  اینا رو یه شب دعوت کنی خونه مامان با تردید نگاهم کرد و گفت: منظورت چیه؟ گفتن اون جمله برام مثل نمک ریختن روی زخمی بود که تازه سرباز کرده بود... _من میخوام به با مهدی ازدواج کنم. مامان یه لبخند از ته دل زد و گفت: خداروشکر که سر عقل اومدی... خداروشکر دخترم پیشونیمو روی پیشونی مامان گذاشتم و یه قطره اشک ریختم... ولی لبخند میزدم  بهش... خدایا توکل به خودت... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خانم خبرنگار و آقای طلبه💗 پارت٧۴ روز ها به سرعت برق و باد گذشت و مراسم خراستگاری و نامزدی خیلی سریع انجام شد. نمیدونستم به چه گناه ناکرده ای اینجوری دارم مجازات میشم گردشم شده بود فقط دانشگاه رفتن و وقتیم توی خونه بود فقط آهنگ های حامد رو گوش میکردم و با خدا خلوت میکردم هی... هر روز به بهانه های مختلف مهدی میومد خونمون و میخواست منو ببینه و باهم بریم بیرون... شاید حق داشت... بحساب الان نامزدشم... ولی من دل و دماغ بیرون رفتن نداشتم... دل و دماغ عاشقی کردن نداشتم... هرچی بود و نبود محمد با خودش برد از همون شب خواستگاری تا همین لحظه هربار که بنا به شرایطی کنار مهدی قرار میگیرم هربار با یاد و خاطره محمد بودم من مهدی رو هیچ وقت حس نکردم... هیچ وقت خودشو ندیدم... در واقع نمیخواستم ببینم... من بودم و چشم و دل و قلبی و فکری که پر بود از محمد... مهدی هیچ وقت نمیتونه قلب منو تسخیر کنه... حتی اگه از اول محمدی نبود... هی... خیلی سخته کنار کسی باشی که ازش متنفری... امروز بیست و دوم بهمنه و روز پیروزی انقلاب... از بچگی عاشق دهه فجر بودم... کوچه و خیابونا پر از شربت و شیرینی و پرچم های سرخ و سفید و سبز میشد... از همه جا صدای آهنگای خاطره انگیز انقلابی میومد و از همه مهم تر آهنگ های مناسبتی حامد همه جا پخش میشد تصمیم گرفتم بعد مدت ها امروز به هیچ کدوم از بدبختیام فکر نکنم و کمی شاد باشم من و فاطمه و مهدیه سه تامون چفیه عربی پوشیده بودیم و سربند زرد لبیک یا خامنه ای سر کرده بودیم یه پرچمم روی دستمون کشیده بودیم مهدیه و فاطمه با ژست های خاص وایسادن و چندتا عکس هنری توپ ازشون گرفتم یه پسر کوچوله ناز اون روی شونه باباش نشسته بود و یه پرچم دستش بود. دستم بردم بالا و سعی کردم عکس ازش بگیرم دوربین به دست مشغول پیدا کردن یه سوژه توپ و ارزشی برای عکاسی بودم که یه یکی اسممو صدا کرد. فائزه... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خانم خبرنگار و آقای طلبه💗 پارت ٧۵ به سمت صدا بر میگردم. از تعجب نزویک بود شاخام در بیارم خدایا... این آخه اینجا چیکار میکنه چرا نباید یه لحظه از شر این بشر راحت باشم... چرا با دیدن قیافه نحس این زامبی کل روزم خراب شد... آخه این جنگلی اصلا گروه خونیش به این حرفا میخوره که پاشده اومده راهپیمایی مهدی با یه لبخند دندون نمای مسخره: سلام بانو با حرص گفتم: سلام. سریع از کنارش رفتم یه گوشه دیگه و دوباره مشغول عکاسی شدم عمرا بزارم روزمو با وجود نحسش خراب کنه پشت سرم اومد و گفت: فائزه خانوم _بله امرتون؟ مهدی: بحساب من الان نامزدتم ها این چه طرز حرف زدنه عزیزم _هه... ببخشید من بلدم نیستم عاشقانه و خوب حرف بزنم. با پوزخند بهم گفت: نه بابا چطور واسه اون آقا محمدجوادتون بلد بودین سعی کردم مثل همیشه سرد و محکم باهاش حرف بزنم: بخاطر اینکه من اون آقا رو دوس داشتم. ولی من به شما علاقه ای ندارم. مهدی: آخی غصه نخور عزیزدلم. کم کم علاقه مند میشی بهم با حرص بهش گفتم: ببین آقامهدی من عزیز شما نیستم مهدی با خونسردی همونجور که لذت میبرد از حرص خوردنم گفت: اتفاقا هم عزیز مایی هم خانوم مایی _این آرزو رو به گور ببری که من... حرفمو ادامه ندادم... هه... واقعا داشت به آرزوش میرسید... و منم هیچ کاری نمیتونستم بکنم... مهدی: هه... خانم خبرنگار تا عید نوروز عقدتم میکنم تا خیالت راحت شه که زن من شدی و شکست خوردی لجباز خانم بغض کردم و سعی کردم از بین جمعیت عبور کنم تا به مهدیه و فاطمه برسم. دیگه یک لحظه هم نمیتونستم وجود آدم پستی مثل مهدی رو تحمل کنم آدمی که خودش همه جور کثافط کاری کرده و دنبال دخترای اهل دوستی بوده همیشه و الان میخواد زن آیندش پاک و چادری باشه... خدایا خودت میدونی ازدواج با این پسره عوضی برام عین مرگ تدریجی با درد همراهه... کاشکی منو میکشتی تا راحت شم از این زندگیه لعنتی... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خانم خبرنگار وآقای طلبه💗 پارت٧۶ تسبیح آبیمو توی دستم جا به جا کردم و کلید رو توی قفل انداختم و درو با دست هول دادم و وارد خونه شدم مامان و بابا سر سفره نشسته بودن و داشتن ناهار میخوردن _سلام. بابا:علیک سلام مامان: سلام دخترگلم نشستم گوشه اتاق و سرمو گذاشتم روی زانوهام مامان: چیشده فائزه؟ حرف بزن دختر بابا: مامانت راس میگه چیشده؟ چرا اینجوری نیکنی؟ _خسته شدم بخدا.. مامان بلند شد اومد کنارم نشست و گفت: مامان الهی قربونت بشه دختر چیشدی؟ _این مهدی خره کی قراره برگرده نیشابور؟ (مهدی دانشجو مهندسی پزشکی توی نیشابور بود) مامان: نمیدونم مادر احتمالا دو سه روز دیگه بره... بابا با طعنه: چیه از الان دلت تنگش شده؟ با بغض گفتم: بابا اذیتم نکن. اسلا من محرم پسره الدنگ نیستم که میاد وسط راهپیمایی چرت و پرت میگه بهم؟ چه توقعی از من داره؟ روزی که اومد خواستگاری یه دختری که یه بار عاشق شده و اونو دوس نداره باید عقلش میکشید از جانب من توقع هیچ محبتی نداشته باشه... بابا: تو الان چه بخوای چه نخوای اون نامزدته حالا درسته محرم نیستید ولی دلیل نمیشه باهاش سرد و مثل غریبه ها باشی هه... مثل غریبه ها... اون از هر غریبه ای برام غریبه تره... _بله بابا جان چشم... نقشه بعدیتون چیه احتمالا؟ اول نامزدی... بعد مهربون شدن باهاش... آخرش چی؟؟؟ بابا: تا آخرش که خیلی مونده باباجان ولی نقشه بعدی اینکه تا عید نوروز میخوام عقدتون کنم مات و مبهوت به بابایی خیره شدم که لبخند زنان بلند شد و رفت تو آشپزخونه بعدشم مامان سرشو انداخت پایین و رفت اینجا چه خبره یکی الان باید به من توضیح بده این چه شوخیه مسخره ایه پدر من میکنه _باباااااااااا بابا: بله چرا جیغ میزنی؟ _منظورت از این حرفا چی بود؟ الکی گفتی دیگه مگه نه؟ بابا: تو فکر کن الکیه ولی از چند روز دیگه بیوفت دنبال لباس و وسیله خریدن دخترگلم وقتی جوون مردم رو نابود کردی باید منتظر می موندی خودتم بعدش نابود شی... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
کلناچاکرتیم‌یازینب=)
۶ پارت از رمان تقدیم نگاهتان ❤️⚡️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا