#اِمـامزَمانَـــم!
نامَـتکِہمِۍآیَدآراممِیـشۅَم
گویِۍجـُزتـوهِیـچنِیسـتمَـرا
سوگَندبِہنامَـتکِہتوآراممَنےツ
#منتظرانہ
#امام_زمان
میگفت..
من هروقت که نماز می خواندم از خدا
حاجتی میخواستم.
یک روز گفتم بگذار یک روز برای خود خدا
نماز بخوانم و حاجتی نخواهم.
همان شب در عالم رؤیا خواب دیدم که به من
گفتند:چرا دیر آمدی؟
"یعنی باید سی سال پیش یاد
این کار میافتادی!"
#شیخرجبعلیخیاط
#مثل_شهید
ویژگی اخلاقی سردار دلها،حاج قاسم سلیمانی
احترام به پدر ومادرِ سردار زبانزد خاص و عام بود. مثل پروانه گرد وجود نازنین آنها می چرخید.
باتوجه به مَشغلهی کاری زیادی که داشت و دائم درسفر بود، اما به طرق مختلف خودش را به روستای مشهور (قنات ملک)می رساند و به دیدار آنها میرفت و کارهای آنها را انجام می داد
و دعای خیر پدر و مادر را باعث پیشرفت در زندگی و امور شخصی خود می دانست...
#شهید_قاسم_سلیمانی
باپولتوجیبیشاراذلمحل
رومیبرداستخر..
میگفتنمصطفیچرااینکارومیکنی؟
میگفتدوساعتکمتردیگرانواذیت کنن!
حدودا ۲۵ سالش بود.. :)
#شهید_مصطفی_صدرزاده
خواب دیدم خواب کربلا را
حضرت ازضریح مبارک بیرون آمدند وفرمودند:
توهم مال این دنیانیستی خودت راصاف کن، اعمالت راصاف کن بیاپیش ما
#شهید_علی_امرایی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاتمزِقحطآبسلیمانکربلاست .🫀
#روحاللهرحیمیان
#به_وقت_سلام
در نزد تو دلشکسته ها
محترمند✨🌹
اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلَی عَلِیِّ بْنِ موُسَی
الْرِّضَاالمُرتَضیٰ
این دݪ سنگمࢪا گریہ عجببود،عجب!
دم نقاࢪهزنت گرم غریبالغربا؛🥺🤍
#شـٰاهخراسآن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میگیانگار همینزودیا کربلا دعوتی پاشو بیا تویی عشق ِ مقدس من ابی عبدالله .🫀
#حسینستوده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفتند چه داری؟!
تو را داد زدم...
#امام_رئوف
#تلنگرانه
اگـهتومسیـرتفحـشخـوردی
تیـکهشنیـدی
تیـرُ تـرکش خـوردی
بهجـایاینکـهمیـدونروخـالیکنـی
محـکموایسـاوکمنیـار
درسـتومنطقـیازعقـایدتدفـاعکن
خـاصیت بچـهحـزبالهـی بـودن
بهفحـشخـوردنشه
همیـنتیکـهشنیـدنا
نشـونمیـدهمسیـرتدرستـه!
پـس محـکم بـاش👊!
#حزب_اللهی
#چریکی
#انتشارپستثوابجاریہ
غلتیدن در خون شما ثابت کرد
چادرم کفنم میشود ولی از سرم نمی افتد! ❤️✌️🏻
#شهیده_فائزه_رحیمی
#شهیده_دانشجو_معلم
#حادثه_تروریستی_کرمان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗خانم خبرنگار و آقای طلبه💗
پارت٩٢
امروز بیست و دوم اسفنده و دقیقا یک هفته مونده تا نزول بلای آسمونی به سرم
امروز با مامان اینا رفته بودیم خرید وسایل سفره عقد و این چیزا
هر لحظه که توی بازار قدم بر میداشتیم فکر و ذهنم پیش محمد بود... چی میشد الان اون کنارم راه میرفت... اگه اون بود دوتایی مغازه هارو میگشتیم... اون برام لباس انتخاب میکرد... من برای اون... دست تو دست هم راه میرفتیم... هی... ولی الان چی... من و فاطمه عقب... مهدی و علی پشت سرمون... من توی فکر محمدم... مهدی تو فکر چزوندن من... از مهدی متنفرم... آرزوی مرگشک دارم... ولی من که به لطف این سرنوشت لعنتی قراره زنش شم... نامردیه فکرم پیش محمد باشه... ولی چیکار کنم که این قلب و این فکر پیشش مونده و دیگه نمیشه پسش گرفت
ساعت هشت و نیم بود و از بس طول و عرض بازار رو رفته بودیم و اومده بودیم پاهام از درد آتیش گرفته بود
فقط خرید آینه و شمعدونی مونده بود
عین بقیه خریدا بدون هیچ دخالتی انتخاب رو به بقیه سپردم.
هیچ شور و اشتیاقی نداشتم...
فاطمه جلوی یه آینکه بزرگ قدی ایستاد و گفت: فائزه عکس بگیر از این زاویه ازم
با دوربین عکسشو توی آینه انداختم و بهش لبخند زدم
گوشیم توی جیب شلوارم شروع به لرزیدن کرد...
به بدبختی آوردمش بیرون و نگاهم مات شماره ای شد که پیام داده بود...
دستام میلرزید و به نفس نفس افتاده بودم چشمام پر از اشک شده بود و دهنم خشک...
صفحه پیام رو باز کردم و سریع چشمامو بستم... رد اشک گونه هامو گرم کرد... احساس مختلف توی قلبم سرازیر شد... ترس... عشق... هیجان... دیگه نمیتونستم تحمل کنم و چشمامو باز کردم و پیام رو خوندم
سلام علیکم خانم جاهد...
میخواستم تماس بگیرم ولی گفتم شاید... به هرحال اینجوری بهتره... خواستم هم بهتون تبریک بگم بابت ازدواجتون هرچند تاریخ دقیق رو نمیدونم و دعوتتون کنم برای شب بیست و نهم اسفند جشن عقدم... خوشحال میشم با خانواده و همسرگرامی تشریف بیارید... فاطمه جانم سلام میرسونه... خدانگهدار*
جریان خون توی رگام یخ بست... احساس سرمای شدیدی بهم دست داد... دستمو به دیوار گرفتم تا نیوفتم... بالاخره تموم شد... سرنوشت تلخ من سلام...
عشق اول و آخر من خداحافظ...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗خانم خبرنگار و آقای طلبه💗
پارت٩٣
فاطمه به سمت من دویید و بغلم کرد که نیوفتم.
فاطی: وای خدا فائزه چیشدی
علیم دویید طرفم و با نگرانی گفت: چیشده آبجی عزیزم؟
مهدی داشت با تلفن حرف میزد که منو دید و قطع کرد و اونم اومد طرفم.
مهدی: چیشد؟؟؟
توان جواب دادن به هیچ کسو نداشتم...
رمق بدنم رفته بود...
با کمک علی و فاطمه روی یه صندلی توی مغازه نشستم.
فروشنده یه لیوان آب داد بهم.
آب رو خوردم و خیره شدم به عکس خودم توی آینه...
علی و مهدی رفتن ماشین رو بیارین نزدیک تر و بعد ما بریم سوار شیم چون راه رفتن برام سخت بود
فاطمه دستمو توی دستش گرفت و با بغض گفت: چیشدی عزیزدل خواهر؟
به چشماش خیره شدم و گوشیمو توی دستش گذاشتم و آروم گفتم: بخون پیامو... کامل..
فاطمه پیامو خوند و با بهت نگاهم کرد و گفت: باورم نمیشه فائزه...
_باورت بشه خواهری... حتی جمله بندی و مدل پیام نوشتن خود محمده... به چی شک داری...
فاطی: آخه چرا این قدر تشابه... حتی تاریخ عقد...
_این از قسمت منه... از بخت سیاه منه... آخه خدایا به کدوم گناه داری مجازاتم میکنی...
فاطمه سرمو توی بغلش گرفت و گفت: فعلا هیچی فکر نکن فائزه... خواهش میکنم... همه فکرارو بزار برای بعد... فعلا فقط آروم باش... برای اشک و اه فرصت زیاده... ولی الان خریده عقدته... نزار با خاطره بد تموم شه...باشه آباجی؟؟؟
_باشه
علی زنگ زد و گفت سریع بیاید بیرون ماشینو بدجا پارک کردم.
رفتیم و سوار ماشین شدیم.
علی و مهدی جلو و من و فاطمه عقب نشستیم.
در جواب پرسشای اون دوتا بخاطر حال بدم فاطمه فقط گفت فشارم افتاده و خسته ام
سرمو روی شونه فاطمه گذاشتم و هنذفری رو به گوشی وصل کردم و گذاشتم توی گوشم...
اولین آهنگی که پلی شد آهنگ شبیه تو حامد بود... همراه آهنگ شروع کردم به زمزمه و اشک ریختن...
طلبکار چی بودم... نمیدونم... عشقو نمیشد به زور قالب کسی کرد... این خبرم دیر یا زود باید از این و اون به گوشم میرسید... چه بهتر که از زبون خودش و با این بی رحمی شنیدم... شاید اینجوری واقعا بتونم فراموشش کنم...
محمدم...چه تفاهم تلخی... بیست و نه اسفند... من و تو هر دو عقد میکنیم... ولی من با پای سفره عقد کس دیگه ایم و تو هم کس دیگه ای...
چقدر تلخه سرنوشتم... چقدر تنهام... چقدر احتیاج به یه آغوش امن دارم... آغوشی از جنس خدا... پاک و معصوم... مثل آغوش محمد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸