eitaa logo
حریم‌خصوصےیک‌سرباز 🌿
1.3هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
55 فایل
طلبه ها انسان هایی هستند ، مثل سایر خلائق ؛ اما با زندگیِ نسبتا ساده تر . . . و البته ! هیجان انگیز تر ✨ یه چایی در خدمت باشیم ☕ حاویِ : منبر های دو دقیقه ای نگارخانهٔ من (یه مشت عکس) : @negar_khane_man حجرهٔ من (راه ارتباط + اصلِ مطالب) : @hajehabib
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از عنترنشنال | antarnational
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 دفاع شیرین دختری کوچک عرب به لهجه شیرین عراقی😍😍😍 🇮🇷 کانال رسمی 👇🏻 @antarnational
هدایت شده از خبر آنلاین📡
💠تفاوت دیدگاه برای زن زندگی آزادی 🇮🇷 قرارگاه سایبری ↙️ 🆔 @gharargah_saiberi
حقّ‌النــاس 🔸 شخصی از حضرت آیت الله العظمی بهجت درخواست دستوری فرمودند. آقا که همیشه مشغول ذکر بودند، سر بلند کردند و فرمودند :«تا می‌توانید گناه نکنید» سپس سر به زیر انداختند و مجدّداً مشغول ذکر شدند. 🔸 بعد از چند لحظه سر بلند کردند و فرمودند: «اگر احیاناً گاهی مرتکب شدید سعی کنید گناهی که در آن حقّ‌الناس است نباشد». باز سر به زیر انداخته و مشغول ذکر شدند. 🔸 و بعد از چند لحظه باز سر بلند کردند و برای سومین بار فرمودند: «اگر گناه مرتکب شدید که در آن حقّ‌الناس است سعی کنید در همین دنیا آن را تسویه کنید و برای آخرت نگذارید که آن جا مشکل است.» 📚 برگرفته از کتاب فریادگر توحید، ص ٢١٨ 📒@sahifeh_Et •┈••✾🍃🍂🍃✾••┈
حریم‌خصوصےیک‌سرباز 🌿
اشتیاقےکه‌به‌دیـدارتودارددل‌من دل‌من‌داندومن‌دانم‌ودل‌داندومن💚(:
حریم‌خصوصےیک‌سرباز 🌿
#رمان #قسمت_ششم جانِ شیعه اهل سنت صبح شنبه اول مهر ماه سال 91 فرصت مغتنمی بود تا عقده یک هفته دو
جانِ شیعه اهل سنت از صدای فریادهای ممتد پدر از خواب پریده و وحشتزده از اتاق بیرون دویدم. پوست آفتاب سوخته پدر زیر محاسن کوتاه و جو گندمی‌اش غرق چروک شده و همچنانکه گوشی موبایل در دستش می‌لرزید، پشت سر هم فریاد می‌کشید. لحظاتی خیره نگاهش کردم تا بلاخره موقعیت خودم را یافتم و متوجه شدم چه می‌گوید. داشت با محمد حرف می‌زد، از برگشت بار خرمایش به انبار می‌خروشید و به انباردار و راننده گرفته تا کارگر و مشتری بد و بیراه می‌گفت. به قدری با حال بدی از خواب بیدار شده بودم، که قلبم به شدت می‌تپید و پاهایم سُست بود. بی‌حال روی مبل کنار اتاق نشستم و نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم که عقربه‌هایش به عدد هشت نزدیک می‌شد. ظاهراً صدای پدر تا حیاط هم رفته بود که مادر را سراسیمه از زیر‌زمین به اتاق کشاند. همزمان تلفن پدر هم تمام شد و مادر با ناراحتی اعتراض کرد: _چه خبره عبدالرحمن؟!!! صبح جمعه اس، مردم خوابن! ملاحظه آبروی خودتو نمی‌کنی، ملاحظه بچه‌هاتو نمی‌کنی، ملاحظه این مستأجر رو بکن! پدر موبایلش را روی مبل کنار من پرت کرد و باز فریاد کشید: _کی ملاحظه منو می‌کنه؟!!! این پسرات که معلوم نیس دارن چه غلطی تو انبار می‌کنن، ملاحظه منو می‌کنن؟!!! یا اون بازاری مفت خور که خروس خون بار خرما رو پس می‌فرسته درِ انبار، ملاحظه منو می‌کنه؟!!! مادر چند قدم جلو آمد و می‌خواست پدر را آرام کند که با لحنی ملایم دلداری‌اش داد: _اصلاً حق با شماس! ولی من می‌گم ملاحظه مردم رو بکن! وگرنه همین مستأجری که انقدر واسش ذوق کردی، می‌ذاره میره... پدر صورتش را در هم کشید و با لحنی زننده پاسخ داد: _تو که عقل تو سرت نیس! یه روز غُر می‌زنی مستأجر نیار، یه روز غُر می‌زنی که حالا نفس نکش که مستأجر داریم! در چشمان مادر بغض تلخی ته نشین شد و باز با متانت پاسخ داد: _عقل من میگه مردم‌دار باش! یه کاری نکن که مردم ازت فراری باشن... کلام مادر به انتها نرسیده بود که عبدالله با یک بغل نان در چهارچوب در ظاهر شد و با چشمانی که از تعجب گرد شده بود، پرسید: _چی شده؟ اتفاقی افتاده؟ و پدر که انگار گوش تازه‌ای برای فریاد کشیدن یافته بود، دوباره شروع کرد: _چی می‌خواستی بشه؟!!! نصف انبار برگشت خورده، مالم داره تلف میشه، اونوقت مادر بی‌عقلت میگه داد نزن مردم بیدار میشن! عبدالله که تازه از نگرانی در آمده بود، لبخندی زد و در حالی که سعی می‌کرد به کمک پاشنه پای چپش کفش را از پای راستش درآورد، پاسخ داد: _صلوات بفرست بابا! طوری نشده! الآن صبحونه می‌خوریم من فوری میرم ببینم چه خبره. سپس نان‌ها را روی اُپن آشپزخانه گذاشت و ادامه داد: _توکل به خدا! ان شاء الله درست میشه! اما نمی‌دانم چرا پدر با هر کلامی، هر چند آرام و متین، عصبانی‌تر می‌شد که دوباره فریاد کشید: _تو دیگه چی می‌گی؟!!! فکر کردی منم شاگردت هستم که درسم میدی؟!!! فکر کردی من بلد نیستم به خدا توکل کنم؟!!! چی درست میشه؟!!! نگاهش به قدری پُر غیظ و غضب بود که عبدالله دیگر جرأت نکرد چیزی بگوید. مادر هم حسابی دلخور شده بود که بغض کرد و کنج اتاق چمباته زد. من هم گوشه مبل خزیده و هیچ نمی‌گفتم و پدر همچنان داد و بیداد می‌کرد تا از اتاق خارج شد و خیال کردم رفته که باز صدای فریادش در خانه پیچید و اینبار نوبت من بود: _الهه! کجایی؟ بیا اینجا ببینم! با ترس خودم را به پدر رساندم که بیرون اتاق نشیمن در راهرو ایستاده بود. ادامه دارد..
حریم‌خصوصےیک‌سرباز 🌿
#رمان #قسمت_هفتم جانِ شیعه اهل سنت از صدای فریادهای ممتد پدر از خواب پریده و وحشتزده از اتاق بیر
جان شیعه اهل سنت بخاطر حضور مستأجری که راه پله اتاقش از همانجا شروع می شد، از اتاق بیرون نرفتم و همانجا در پاشنه در ایستادم. پدر دمپایی لاانگشتی‌اش را مقابل صورتم گرفت و پرخاش کرد: _بهت نگفتم این بندش پاره شده؟!!! پس چرا ندوختی؟!!! بی‌اختیار با نگاهم پله‌ها را پاییدم. شاید خجالت می‌کشیدم که آقای عادلی صدای پدر را بشنود، سپس سرم را پایین انداختم و با صدایی گرفته پاسخ دادم: _دیشب داشتم می‌دوختمش، ولی سوزن شکست. دیگه سوزن بزرگ نداشتیم. گفتم امروز عبدالله رو میفرستم از خرازی بخره... که پدر با عصبانیت به میان حرفم آمد: _نمی‌خواد قصه سر هم کنی! فقط کارِت شده خوردن و خوابیدن تو این خونه! دمپایی را کف راهرو کوبید، دست به دیوار گرفت و با بی‌تعادلی دمپایی‌هایش را به پا کرد و وارد حیاط شد. از تلخ زبانی‌اش دلم شکست و بغضی غریبانه گلویم را گرفت. خودش اجازه نداده بود درسم را ادامه داده و به دانشگاه بروم و حالا خانه نشینی‌ام را به رخم می‌کشید که حلقه گرم اشکی روی مژه‌هایم نشست. باز به راه پله نگاه کردم. از تصور اینکه آقای عادلی صدای پدر را شنیده باشد، احساس حقارت عجیبی می‌کردم. صدای کوبیده شدن در حیاط آخرین صدایی بود که شنیده شد و بلافاصله خانه در سکوتی سنگین فرو رفت. پدر همیشه تند و تلخ بود، ولی کمتر می‌شد که تا این حد بد رفتاری کند. به اتاق که بازگشتم، دیدم عبدالله مقابل مادر روی زمین زانو زده و دلداریاش می‌دهد. با سر انگشتم، اشک را از حلقه چشمانم پاک کردم تا مادر نبیند و در عوض با لیوان آب به سمتش رفتم، ولی نه لیوان آب را از من می گرفت، نه به دلداری‌های عبدالله دل می‌داد. رنگ سبزه صورتش به زردی می‌زد و لبانش به سفیدی. دستانش را دور بازوانش حلقه زده و به گل‌های سرخ فرش خیره مانده بود که دستانش را گرفتم و آهسته صدایش کردم: _مامان! تو رو خدا غصه نخور! و نمی‌دانم جمله‌ام تا چه اندازه لبریز احساس بود که بلاخره چشمانش را تکان داد و نگاهم کرد. عبدالله از فرصت پیش آمده استفاده کرد و دنبال حرف من را گرفت: _بابا رو که می‌شناسی! تو دلش چیزی نیس. ولی وقتی یه گره‌ای تو کارش می‌افته، بدجوری عصبانی میشه... مامان! رنگت پریده! ضعف کردی، بیا یه چیزی بخور. ولی مادر بدون اینکه از پدر گله‌ای کند، سر شکمش را با مشت فشار داد و گفت: _نه مادر جون! چیزیم نیس، فقط سر دلم درد گرفته. و من بلافاصله با مهربانی دخترانه‌ام پاسخ دادم: _حتماً دلت خالی مونده. عبدالله نون داغ گرفته. پاشو صبحونه بخوریم. که نفس عمیقی کشید و با صدای ضعیفش ناله زد: _الآن حالم خوب نیس. شماها برید بخورید، من بعداً می‌خورم. عبدالله به من اشاره کرد که چیزی نمی‌خورد. خودم هم نه اشتهایی به خوردن صبحانه داشتم و نه با این حال مادر چیزی از گلویم پایین می‌رفت که بلند شدم و نان‌ها را در سفره پیچیدم. هر کدام ساکت و غمگین در خود فرو رفته بودیم که پدر تا جایی که می‌توانست، جام زهرش را در پیمانه جانمان خالی کرده بود. خانه ما بیشتر اوقات شرایط نسبتاً خوبی داشت، اما روزهایی هم می‌رسید که مثل هوای بهاری در هم پیچیده و برای همه تیره و تار می‌شد. مادر از حال غمزده‌اش خارج نمی‌شد و این سکوت تلخ او، من و عبدالله را هم غصه‌دارتر می‌کرد. می‌دانستم دلش به قدری از دست پدر شکسته که لب فرو بسته و هیچ نمی‌گوید تا سرانجام صدای سر انگشتی که به در اتاق نشیمن می‌خورد، پایه‌های سکوت اتاق را لرزاند. ادامه دارد...
هدایت شده از شِیخ .
طلبگی ؟ پیچیدنِ کفن به دورِ سر . . .
پسر خاله ای داشتیم از خودمان ۱۰ _ ۱۲ سالی بزرگتر ... در بدو نوجوانی ک می‌گفتیم قصدمان آخوند شدن و زیر لباس پیغمبر رفتن است ، مسخره مان میکرد و می‌گفت ک اگر روزی در خیابان با عمامه دیدمت حتما میزنم زیرش . کلاس چهارم بودم . رفیقم گفت حکومت آخوندی سه سال دیگر تمام میشود 😂 و کلاس هفتم ک بروی دیگر آخوند وجود ندارد و این آرزوی آخوند شدن را به گور میبری. پدر بزرگی داشتم ک می‌فرمود آخوندی بدرد نمیخورد و همه آخوند ها دزدند و تو هم اگر آخوند شوی دزد میشوی و ... اما ! پسر خاله مان قلیان میکشد و با اینکه بیش از بیست و چند سال از عمرش گذشته مجرد است و از زندگی ناراضی است و الان هم با احترام با ما سخن می‌گوید و خجالت میکشد بی حرمتی کند . رفیق دوران دبستانمان را آخرین بار در پایگاه بسیج دیدمش ک برای فعال شدن کارت بسیجش آمده بود دوره ( اینا همونان ک میگفتن بسیجی ، همش تو ساندویجی😂). پدر بزرگ ما هم قبل از اینکه نقل مکان به قم کنیم هر هفته می‌گفت : بابا جان پس کی میری قم قربونت بشم ( دیشب هم ک زنگ زده بود ایشون با لقب شیخ صدام زدن☺️) . در کل : مردم عوض میشن... ولی ، حکومت حکومت اسلامی میماند ان شاءلله و شجره طیبه روحانیت ، تا قیامت ادامه پیدا خواهد کرد و شاگردی مکتب اهلبیت صلوات الله علیه تا ابد الدهر استوار خواهد ماند. ✍حبیب
علیکم السلام زیارت اهل قبور شب خوب نیست ولی فاتحه فرستادن مانعی ندارد
هدایت شده از شِیخ .
و حسین(ع) . . . در گودی قتلگاه بود و عده‌ای داشتند اجتهاد میکردند که اگر برویم و خونی شویم، با لباس خونی می‌شود نماز خواند یا چون نمی‌شود، اساساً این نبرد حرام می‌شود بر ما ؟! نماز را رها کنیم یا حسین را ؟ درگیر همین بحث‌ها بودند که ندا آمد : وای حسین کشته شد ...
چقدر روایت دارد که همه انسان‌ها قلبشان نورانی است وقتی یک معصیت بکنند، یک نقطه سیاه در قلبشان پیدا می‌شود اگر توبه کردند و پشیمان شدند، این نقطه سیاه برطرف می‌شود اما اگر اظهار ندامت و پشیمانی نکردند آن سیاهی می‌ماند و دفعه بعد زودتر معصیت می‌کنند و یک نقطه دیگر پهلوی آن می‌آید. کم کم با تکرار گناه سراسر قلب سیاه می‌شود و دیگر فایده‌ای ندارد. (الكافي ج : 2 ص : 273) توبه تقوا معصیت گناه آیت الله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ماجرای جالب آخوندی که قرار بود توسط یک مرد کشته شود!! چهارشنبه ۱۸ آبان ۱۴٠۱ یک نفر در ماشین پی کِی من رو باز کرد و گفت: شما خجالت نمی‌کشید پولهاتون رو به دلار تبدیل می‌کنین..!💔😂
یک ون شبهه - سعداء.pdf
4.58M
📚 فایل کتاب ↻! 💠خواندن این کتاب برای تمامی مجاهدان ضروری است! -پاسخ به تمامی شبهات فتنه اخیر💯 ⭕️ چرا در ایران مانند کشورهای غربی متمدن وجود ندارد؟ ⭕️ چرا نظام خود را به نمی‌گذارد؟ ⭕️چرا رهبری به هیچ ارگانی پاسخگو نیست؟! ⭕️جمهوری اسلامی در این ۴۳ سال چه خدمتی به مردم کرده؟ ⭕️پیشرفت‌های طبیعی است، اگر هم بود همینقدر پیشرفت صورت می‌گرفت! 🔴[ طبق تجربه ۹۰ درصد شبهات در بین مدارس و معترضین از مباحث مطرح شده در کتاب خارج نیست!]
یه بنده خدایی تو ناشناس گفته بود ک چرا طلبه شدی ؟ یادم رفت جواب بدم خیلی وقته گذشته فک کنم الان میگم خدمتتان:
حریم‌خصوصےیک‌سرباز 🌿
یه بنده خدایی تو ناشناس گفته بود ک چرا طلبه شدی ؟ یادم رفت جواب بدم خیلی وقته گذشته فک کنم الان می
آنگاه آخوند شدم .... بچه بودیم و در خانواده ای کوچک و نیمه مذهبی به دنیا آمدیم. پدرمان صبح زود سر کار می‌رفت و ما هم به مهد کودک می‌رفتیم ... خانواده ام مرا از سه سال و سه ماهگی فرستادند پِی علم آموزی در مهد کودک ؛ این مهد کودک‌ ، مهد کودک عادی نبود ، بهش می‌گفتند جامعة القران ، اکثرا خانواده های مذهبی بچه هاشان را اینجا می فرستادند . پدرم به واسطه صاحب کارش مرا نیز آنجا ثبت نام کرد ، چون یکی از اقوام صاحب کار پدرم آنجا مدیر بود و اصطلاحا پارتی خوبی بود. 👌 از وقتی ک خاطرات در ذهنم مرور میشوند یادم می آید ک عشق و علاقه بشدت و بشدت و بشدت زیادی به دین و خدا و پیغمبر و اینها داشتم. تا جایی ک دوست داشتم روحانی بشوم! خیلی حرف بود ک یک بچه ۴_۵ ساله بگوید میخواهم آخوند شوم ! اگر چ گاهی اوقات هم به فکرم میزد ک برم پلیس شم یا خلبان یا آتش نشان یا این شغل های با حال و کلیشه ای در فیلم ها. ولی خو .... . آنقدر علاقه داشتم ک در ۵ سالگی قسمت عمده ای از جزء سی را حفظ کردم ( اگر چ الان به سوره ی قل هوالله و حمد و کوثر اکتفا دارم) روز و شب از ابوی محترم و گلم سوال میکردم در حدی ک دیگر می‌فرمود : بسه دیه! چقد سوال می‌کنی!؟ اما خب ... بنده خدا به سوالاتم جواب میداد ممکن بود در طول روز حد اقل ۳۰ سوال از ایشان میکردم ، سوال های از قبیل اینکه : با نردبوم میشه به ماه رسید ؟🤔 با فشفشه میتونم برم فضا ؟ 🤔 چجوری میشه آدم معروف شد ؟🤔 قبر حضرت زهرا کجاست ؟🤔 و.... قسعلیهذا .... پدر ما هم به تک تک این سوالات جواب میداد . همین سوالات و جواب های آنان نتیجه این شد ک قبل از اینکه آخوند بشوم ، بعضی از طلبه ها از بنده مشورت می‌گرفتند و خیلی فواید دیگر ک مجال توضیح نیست . مهد کودک ما گذشت و به پیش دبستانی رفتیم . از قضای روزگار ، پیش دبستانی ما هم مذهبی بود و معارف دینی به ما در کنار درس یاد میدادند . آن زمان ک پیش دبستانی رفتیم ، عمه هایمان معلم هایمان بودند 😁 و تا چیزی میشد بچه های پیش دبستانی میگفتند فلانی پارتی دارد و عمه هایش پارتی اش اند و ... و ناچار بودیم به دستور عمه های بزرگوار ایشان را دیگر در پیش دبستانی عمه خطاب نکنیم و بگیم خانم فلانی! حالا این ها زیاد مهم نیست ، مهم اینجا بود ک عمه مان گفت جشن نماز داریم و می‌خواهیم تو امام جماعت برای بچه ها بایستی ! آنجا بود ک لذت امام جماعت بودن و عبا پوشیدن را چشیدم و بسیار مشتاق تر از قبل برای رسیدن به عشق خودم ک همان آخوندی بود ادامه دادم ... . این داستان ان شاءلله ادامه دارد ... ✍
هدایت شده از شِیخ .
اندیشه‌ام ، بلند بالا نیست و قَد و قامتش به مسائل پیچیده نمی‌رسد . از همان ابتدای کودکی آموخته ام که انسان نباید بدون منبع ، سخنی به میان آورد . وقتی شبهاتی پیرامونِ نشر کلیپِ ( برای دختر همسایه ) به گوشم رسید ، ترجیح دادم به جای آنکه روی پنجه‌های پایم بیاستم تا بلکه قَدَّم به پاسخ این سوالات برسد ، سری به فتوایِ مرجع تقلیدم بزنم و منبعی را برگزینم که حق و حقیقت را بیان می‌کند . . . حالا پس از گذشتِ بیست و چهار ساعت تحقیق و برسی ، دریافته ام که نشر و گوش سپاری به این محتوایِ ارزشمند نه تنها حرام نیست بلکه در این بحبوحه‌ی جنگِ ترکیبی ، ضرورت هم پیدا میکند . . ! عقلِ سلیم ، اظهار می‌کند که دست هایی پشتِ پرده پنهان شده است که با شبهه افکنی میخواهد ارزش این کارِ تولیدیِ غرور آفرین و اتحاد برانگیز را نابود کند . دشمنان ما ، بیکار ننشسته اند . افراط در دین ، نه تنها به معنایِ عبدِ مقرب تری بودن نیست ، بلکه به معنای دست در دستِ شیطان گذاشتن است . کاش پیش از آنکه هر شبهه‌ای را حقیقت انگاری کنیم و نشر دهیم ، دقایقی بیاندیشیم و با یک سرچ ساده ، فتوای مرجع تقلیدمان را برسی کنیم ... نظر مقام معظم رهبری درمورد صدای زن : اگر صدای زن به صورت غنا نباشد و گوش دادن به صدای او هم به قصد لذت نباشد و مفسده هم بر آن مترتب نگردد ، اشکال ندارد . ✍🏻
حریم‌خصوصےیک‌سرباز 🌿
اندیشه‌ام ، بلند بالا نیست و قَد و قامتش به مسائل پیچیده نمی‌رسد . از همان ابتدای کودکی آموخته ام که
بعد یه سری مثل مولوی عبدالحمید ک ادعای آزادی زنان دارد ، فتوا می‌دهد ک گوش دادن صدای زن مطلق حرام است 🚶‍♂
حریم‌خصوصےیک‌سرباز 🌿
فرموده بودید درباره مقام معظم رهبری تعریف کنیم ...
@Delltang_128 دارند به صورت خود جوش تبلیغمان میکنند ما هم به صورت خود جوش تبلیغشان میکنیم 😃 پاشید برید نوحه های تان را از این کانال بردارید
@namaye_ir طرح های خوشکلی دارد انصافا