eitaa logo
♡{سࢪبازانـ🦋 إمـــام زمــان۲}♡
96 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
339 ویدیو
228 فایل
💚✨بسم‌رب‌مھد؎فاطمہ✨💚 آغاز خادمۍ‌‌↜ ۹۹/۹/۱۹ (:🍒 ★ツ حرفے، سخنے، انتقادے ....⇩ https://harfeto.timefriend.net/17107030937730 ★ツ کپے=دࢪ صوࢪت وجود آیدی ڪانال موردے نیست استفادھ شخصےآزاد✅ ★ツ ترک ڪانال=۲ مرتبه دعاے فرج🙃 خوش آمـــــدید💚🍃 شعبه دیگری نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
@sharayet_canalsarbazanemamzaman2 کانال شرایط کپی و...... عضو بشید رفقا
سلام ‌بزرگواران سخنی دارم با شما 📣 لطفا کسی را ریپ نکنید واقعا هنر نیس ریپ کردن مگر اینکه واقعا مزاحم باشن نه با یه پیام سریع ریپ کنید ممکنه کسی تو ایتا درس بخونه و حالا برای هر چیز بدون مزاحمتی به شما پیام بده شما ریپش کنید و دیگه نتونه درس بخونه و تکالیفشو برای معلمش بفرسته نتیجه گیری سخنان: بی دلیل دیگران را ریپ یا همون مسدود یا ریپورت نکنید🌈🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻💐 @sarbazanemamzaman2 .«کانال سربازان امام زمان ۲».
ڹݦــــــــــــ💛ـآزت تڸــــــــــ🍋ـخ نشہ مومـــــ🏵ـــن @sarbazanemamzaman2 .«کانال سربازان امام زمان ۲».
هیچ حسی بهتر از حال خوب نیست🤩 امیدوارم تمام اعضای مون همیشه حالشون خوب و تنشون سالم باشد انشا ا... 💚💚🤗💚💚🤗💚💚🤗💚💚 @sarbazanemamzaman2 .«کانال سربازان امام زمان ۲».
اگه انتقاد یا نظری دارید در لینک ناشناس بگید در بیو گرافی کانال هست 😊🙏🏻
•{‌‌‌‌🎀 ✎. @sarbazanemamzaman2 .«کانال سربازان امام زمان ۲».
🕊⃟برندمون کسی نیست🌻 جز⃢🕊 جز⃢💞 جز⃢🍓 جز⃢🍃 جز⃢🌼 جز⃢🦔 جز⃢🧿 جز⃢⛓️ جز⃢🥀 جز⃢🌊 جز⃢✂️ جز⃢🗑 ج⃢ز✨ جز⃢🧩 جز⃢🐾 جز⃢💕 جز⃢🌪 جز⃢🦉 جز⃢🦎 جز⃢🌿 جز⃢💦 جز⃢🦄 جز⃢🍁 جز⃢🌺 جز⃢🍂 جز⃢🎈 جز⃢🌸 جز⃢🌵 جز⃢🔗 جز⃢✈️ جز⃢🍫 جز⃢🍭 جز⃢🍟 جز⃢🛴 جز⃢💧 جز⃢🚧 جز⃢🐿 جز⃢🍕 جز⃢🍒 جز⃢🌹 جز⃢🐇 جز⃢💣 جز⃢📎 جز⃢🦋 جز⃢🌱 جز⃢🌲 جز⃢⃢❣️ جز⃢🌃 جز⃢✏️ جز⃢🧠 جز⃢🎠 جز⃢🖇 جز⃢🍼 جز⃢🍾 جز⃢♨️ جز⃢🎀 جز⃢💥 جز⃢🚥 جز⃢🔓 جز⃢🐤 جز⃢🌠 جز⃢♦ جز⃢🌧 جز⃢⚡ جز⃢🌟 جز⃢⭐ جز⃢👑 جز⃢🏷 جز⃢♥ جز⃢🛵 جز⃢🏍 جز⃢🚁 جز⃢💟 جز⃢💊 جز⃢📍 جز⃢💿 جز⃢🍇 جز⃢🚨 جز⃢⛔ جز⃢🎮 جز⃢🚔 جز⃢🎹 جز⃢🔆 جز⃢🎶 جز⃢🥝 جز⃢🇨🇬 جز⃢🍊 جز⃢☀ جز⃢💍 جز⃢📿 جز⃢🐟 جز⃢💠 جز⃢❇️ جز⃢🦢 جز⃢🐓 جز⃢🐀 جز⃢🍨 جز⃢🍦 جز⃢🌘 جز⃢🎁 جز⃢🎉 جز⃢🎊 جز⃢💃🏻 جز⃢🕺🏻 جز⃢💖 جز⃢🌻 جز⃢🌷 جز⃢🏵 جز⃢💐 جز⃢☘️ جز⃢🎋 جز⃢🐰 جز⃢🦚 جز⃢🕸 جز⃢🐝 جز⃢🌍 جز⃢🌈 جز⃢🔥 جز⃢☔ 🌿یاحسین. زهرا بانو🌼
رضایت برنده گلمون💛
رضایت برنده گلمون💐 بمونید برامون❤️
به وقت رمان👇🏻💐
✍️ 💠 تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آنچه دیدم سقف اتاق بر سرم کوبیده شد. عدنان کنار دیوار روی زمین نشسته بود، یک دستش از شانه غرق خون و با دست دیگرش اسلحه را سمتم نشانه رفته بود. صورت سبزه و لاغرش در تاریکی اتاق از شدت عرق برق می‌زد و با چشمانی به رویم می‌خندید. دیگر نه کابوسی بود که امید بیداری بکشم و نه حیدری که نجاتم دهد، خارج از شهر در این دشت با عدنان در یک خانه گرفتار شده و صدایم به کسی نمی‌رسید. 💠 پاهایم سُست شده بود و فقط می‌خواستم فرار کنم که با همان سُستی به سمت در دویدم و رگبار جیغم را در گلو خفه کرد. مسیرم را تا مقابل در به گلوله بست تا جرأت نکنم قدمی دیگر بردارم و من از وحشت فقط جیغ می‌زدم. دوباره گلنگدن را کشید، اسلحه را به سمتم گرفت و با صدایی خفه کرد :«یه بار دیگه جیغ بزنی می‌کُشمت!» 💠 از نگاه نحسش نجاست می‌چکید و می‌دیدم برای تصاحبم لَه‌لَه می‌زند که نفسم بند آمد. قدم‌هایم را روی زمین عقب می‌کشیدم تا فرار کنم و در این راه فراری نبود که پشتم به دیوار خورد و قلبم از تپش افتاد. از درماندگی‌ام لذت می‌برد و رمقی برای حرکت نداشت که تکیه به دیوار به خندید و طعنه زد :«خیلی برا نجات پسرعموت عجله داشتی! فکر نمی‌کردم انقدر زود برسی!» 💠 با همان دست زخمی‌اش به زحمت موبایل حیدر را از جیبش درآورد و سادگی‌ام را به رخم کشید :«با پسرعموت کاری کردم که خودت بیای پیشم!» پشتم به دیوار مانده و دیگر نفسی برایم نمانده بود که لیز خوردم و روی زمین زانو زدم. می‌دید تمام تنم از می‌لرزد و حتی صدای به هم خوردن دندان‌هایم را می‌شنید که با صدای بلند خندید و اشکم را به ریشخند گرفت :«پس پسرعموت کجاست بیاد نجاتت بده؟» 💠 به هوای حضور حیدر اینهمه وحشت را تحمل کرده بودم و حالا در دهان این بودم که نگاهم از پا در آمد و او با خنده‌ای چندش‌آور خبر داد :«زیادی اومدی جلو! دیگه تا خط راهی نیس!» همانطور که روی زمین بود، بدن کثیفش را کمی جلوتر کشید و می‌دیدم می‌خواهد به سمتم بیاید که رعشه گرفتم، حتی گردن و گلویم طوری می‌لرزید که نفسم به زحمت بالا می‌آمد و دیگر بین من و فاصله‌ای نبود. 💠 دسته اسلحه را روی زمین عصا می‌کرد تا بتواند خودش را جلو بکشد و دوباره به سمتم نشانه می‌رفت تا تکان نخورم. همانطور که جلو می‌آمد، با نگاه بدن لرزانم را تماشا می‌کرد و چشمش به ساکم افتاد که سر به سر حال خرابم گذاشت :«واسه پسرعموت چی اوردی؟» و با همان جانی که به تنش نمانده بود، به چنگ آوردن این غنیمت قیمتی مستش کرده بود که دوباره خندید و مسخره کرد :«مگه تو چیزی هم پیدا میشه؟» 💠 صورت تیره‌اش از شدت خونریزی زرد شده بود، سفیدی چشمان زشتش به سرخی می‌زد و نگاه هیزش در صورتم فرو می‌رفت. دیگر به یک قدمی‌ام رسیده بود، بوی تعفن لباسش حالم را به هم زد و نمی‌دانستم چرا مرگم نمی‌رسد که مستقیم نگاهم کرد و حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«پسرعموت رو خودم بریدم!» احساس کردم بریده شد که نفس‌هایم به خس‌خس افتاد و دیگر نه نفس که جانم از گلو بالا آمد. اسلحه را رو به صورتم گرفت و خواست دست زخمی‌اش را به سمتم بلند کند که از درد سرشانه صورتش در هم رفت و عربده کشید. 💠 چشمان ریزش را روی هم فشار می‌داد و کابوس سر بریده حیدر دوباره در برابر چشمانم جان گرفته بود که دستم را داخل ساک بردم. من با حیدر عهد بسته بودم باشم، ولی دیگر حیدری در میان نبود و باید اسیر هوس این بعثی می‌شدم که نارنجک را با دستم لمس کردم. عباس برای چنین روزی این را به من سپرد و ضامنش را نشانم داده بود که صدای انفجاری تنم را تکان داد. عدنان وحشتزده روی کمرش چرخید تا ببیند چه خبر شده و من از فرصت پیش آمده نارنجک را از ساک بیرون کشیدم. 💠 انگار باران و گلوله بر سر منطقه می‌بارید که زمین زیر پایمان می‌جوشید و در و دیوار خانه به شدت می‌لرزید. عدنان مسیرِ آمده را دوباره روی زمین خزید تا خودش را به در برساند و ببیند چه خبر شده و باز در هر قدم به سمتم می‌چرخید و با اسلحه تهدیدم می‌کرد تکان نخورم. چشمان پریشان عباس یادم آمد، لحن نگران حیدر و دلشوره‌های عمو، برای من می‌تپید و حالا همه شده بودند که انگشتم به سمت ضامن نارنجک رفت و زیر لب اشهدم را خواندم... ✍️نویسنده: کپی حرام❌😊 @sarbazanemamzaman2 .«کانال سربازان امام زمان ۲».