@sharayet_canalsarbazanemamzaman2
کانال شرایط کپی و......
عضو بشید رفقا
نوش جان🌼
@sarbazanemamzaman2
.«کانال سربازان امام زمان ۲».
سلام بزرگواران سخنی دارم با شما 📣
لطفا کسی را ریپ نکنید واقعا هنر نیس ریپ کردن
مگر اینکه واقعا مزاحم باشن نه با یه پیام سریع ریپ کنید ممکنه کسی تو ایتا درس بخونه و حالا برای هر چیز بدون مزاحمتی به شما پیام بده شما ریپش کنید و دیگه نتونه درس بخونه و تکالیفشو برای معلمش بفرسته
نتیجه گیری سخنان: بی دلیل دیگران را ریپ یا همون مسدود یا ریپورت نکنید🌈🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻💐
@sarbazanemamzaman2
.«کانال سربازان امام زمان ۲».
ڹݦــــــــــــ💛ـآزت تڸــــــــــ🍋ـخ نشہ
مومـــــ🏵ـــن
@sarbazanemamzaman2
.«کانال سربازان امام زمان ۲».
هیچ حسی
بهتر از حال خوب نیست🤩
امیدوارم تمام اعضای مون همیشه حالشون خوب و تنشون سالم باشد انشا ا...
💚💚🤗💚💚🤗💚💚🤗💚💚
@sarbazanemamzaman2
.«کانال سربازان امام زمان ۲».
اگه انتقاد یا نظری دارید در لینک ناشناس بگید در بیو گرافی کانال هست 😊🙏🏻
🕊⃟برندمون کسی نیست🌻
جز⃢🕊
جز⃢💞
جز⃢🍓
جز⃢🍃
جز⃢🌼
جز⃢🦔
جز⃢🧿
جز⃢⛓️
جز⃢🥀
جز⃢🌊
جز⃢✂️
جز⃢🗑
ج⃢ز✨
جز⃢🧩
جز⃢🐾
جز⃢💕
جز⃢🌪
جز⃢🦉
جز⃢🦎
جز⃢🌿
جز⃢💦
جز⃢🦄
جز⃢🍁
جز⃢🌺
جز⃢🍂
جز⃢🎈
جز⃢🌸
جز⃢🌵
جز⃢🔗
جز⃢✈️
جز⃢🍫
جز⃢🍭
جز⃢🍟
جز⃢🛴
جز⃢💧
جز⃢🚧
جز⃢🐿
جز⃢🍕
جز⃢🍒
جز⃢🌹
جز⃢🐇
جز⃢💣
جز⃢📎
جز⃢🦋
جز⃢🌱
جز⃢🌲
جز⃢⃢❣️
جز⃢🌃
جز⃢✏️
جز⃢🧠
جز⃢🎠
جز⃢🖇
جز⃢🍼
جز⃢🍾
جز⃢♨️
جز⃢🎀
جز⃢💥
جز⃢🚥
جز⃢🔓
جز⃢🐤
جز⃢🌠
جز⃢♦
جز⃢🌧
جز⃢⚡
جز⃢🌟
جز⃢⭐
جز⃢👑
جز⃢🏷
جز⃢♥
جز⃢🛵
جز⃢🏍
جز⃢🚁
جز⃢💟
جز⃢💊
جز⃢📍
جز⃢💿
جز⃢🍇
جز⃢🚨
جز⃢⛔
جز⃢🎮
جز⃢🚔
جز⃢🎹
جز⃢🔆
جز⃢🎶
جز⃢🥝
جز⃢🇨🇬
جز⃢🍊
جز⃢☀
جز⃢💍
جز⃢📿
جز⃢🐟
جز⃢💠
جز⃢❇️
جز⃢🦢
جز⃢🐓
جز⃢🐀
جز⃢🍨
جز⃢🍦
جز⃢🌘
جز⃢🎁
جز⃢🎉
جز⃢🎊
جز⃢💃🏻
جز⃢🕺🏻
جز⃢💖
جز⃢🌻
جز⃢🌷
جز⃢🏵
جز⃢💐
جز⃢☘️
جز⃢🎋
جز⃢🐰
جز⃢🦚
جز⃢🕸
جز⃢🐝
جز⃢🌍
جز⃢🌈
جز⃢🔥
جز⃢☔
🌿یاحسین.
زهرا بانو🌼
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_و_یکم
💠 تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آنچه دیدم سقف اتاق بر سرم کوبیده شد. عدنان کنار دیوار روی زمین نشسته بود، یک دستش از شانه غرق خون و با دست دیگرش اسلحه را سمتم نشانه رفته بود.
صورت سبزه و لاغرش در تاریکی اتاق از شدت عرق برق میزد و با چشمانی #شیطانی به رویم میخندید. دیگر نه کابوسی بود که امید بیداری بکشم و نه حیدری که نجاتم دهد، خارج از شهر در این دشت با عدنان در یک خانه گرفتار شده و صدایم به کسی نمیرسید.
💠 پاهایم سُست شده بود و فقط میخواستم فرار کنم که با همان سُستی به سمت در دویدم و رگبار #گلوله جیغم را در گلو خفه کرد.
مسیرم را تا مقابل در به گلوله بست تا جرأت نکنم قدمی دیگر بردارم و من از وحشت فقط جیغ میزدم. دوباره گلنگدن را کشید، اسلحه را به سمتم گرفت و با صدایی خفه #تهدیدم کرد :«یه بار دیگه جیغ بزنی میکُشمت!»
💠 از نگاه نحسش نجاست میچکید و میدیدم برای تصاحبم لَهلَه میزند که نفسم بند آمد. قدمهایم را روی زمین عقب میکشیدم تا فرار کنم و در این #زندان راه فراری نبود که پشتم به دیوار خورد و قلبم از تپش افتاد.
از درماندگیام لذت میبرد و رمقی برای حرکت نداشت که تکیه به دیوار به #اشکم خندید و طعنه زد :«خیلی برا نجات پسرعموت عجله داشتی! فکر نمیکردم انقدر زود برسی!»
💠 با همان دست زخمیاش به زحمت موبایل حیدر را از جیبش درآورد و سادگیام را به رخم کشید :«با #غنیمت پسرعموت کاری کردم که خودت بیای پیشم!»
پشتم به دیوار مانده و دیگر نفسی برایم نمانده بود که لیز خوردم و روی زمین زانو زدم. میدید تمام تنم از #ترس میلرزد و حتی صدای به هم خوردن دندانهایم را میشنید که با صدای بلند خندید و اشکم را به ریشخند گرفت :«پس پسرعموت کجاست بیاد نجاتت بده؟»
💠 به هوای حضور حیدر اینهمه وحشت را تحمل کرده بودم و حالا در دهان این #بعثی بودم که نگاهم از پا در آمد و او با خندهای چندشآور خبر داد :«زیادی اومدی جلو! دیگه تا خط #داعش راهی نیس!»
همانطور که روی زمین بود، بدن کثیفش را کمی جلوتر کشید و میدیدم میخواهد به سمتم بیاید که رعشه گرفتم، حتی گردن و گلویم طوری میلرزید که نفسم به زحمت بالا میآمد و دیگر بین من و #مرگ فاصلهای نبود.
💠 دسته اسلحه را روی زمین عصا میکرد تا بتواند خودش را جلو بکشد و دوباره به سمتم نشانه میرفت تا تکان نخورم.
همانطور که جلو میآمد، با نگاه #جهنمیاش بدن لرزانم را تماشا میکرد و چشمش به ساکم افتاد که سر به سر حال خرابم گذاشت :«واسه پسرعموت چی اوردی؟» و با همان جانی که به تنش نمانده بود، به چنگ آوردن این غنیمت قیمتی مستش کرده بود که دوباره خندید و مسخره کرد :«مگه تو #آمرلی چیزی هم پیدا میشه؟»
💠 صورت تیرهاش از شدت خونریزی زرد شده بود، سفیدی چشمان زشتش به سرخی میزد و نگاه هیزش در صورتم فرو میرفت. دیگر به یک قدمیام رسیده بود، بوی تعفن لباسش حالم را به هم زد و نمیدانستم چرا مرگم نمیرسد که مستقیم نگاهم کرد و حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«پسرعموت رو خودم #سر بریدم!»
احساس کردم #حنجرهام بریده شد که نفسهایم به خسخس افتاد و دیگر نه نفس که جانم از گلو بالا آمد. اسلحه را رو به صورتم گرفت و خواست دست زخمیاش را به سمتم بلند کند که از درد سرشانه صورتش در هم رفت و عربده کشید.
💠 چشمان ریزش را روی هم فشار میداد و کابوس سر بریده حیدر دوباره در برابر چشمانم جان گرفته بود که دستم را داخل ساک بردم. من با حیدر عهد بسته بودم #مقاوم باشم، ولی دیگر حیدری در میان نبود و باید اسیر هوس این بعثی میشدم که نارنجک را با دستم لمس کردم.
عباس برای چنین روزی این #نارنجک را به من سپرد و ضامنش را نشانم داده بود که صدای انفجاری تنم را تکان داد. عدنان وحشتزده روی کمرش چرخید تا ببیند چه خبر شده و من از فرصت پیش آمده نارنجک را از ساک بیرون کشیدم.
💠 انگار باران #خمپاره و گلوله بر سر منطقه میبارید که زمین زیر پایمان میجوشید و در و دیوار خانه به شدت میلرزید. عدنان مسیرِ آمده را دوباره روی زمین خزید تا خودش را به در برساند و ببیند چه خبر شده و باز در هر قدم به سمتم میچرخید و با اسلحه تهدیدم میکرد تکان نخورم.
چشمان پریشان عباس یادم آمد، لحن نگران حیدر و دلشورههای عمو، #غیرتشان برای من میتپید و حالا همه #شهید شده بودند که انگشتم به سمت ضامن نارنجک رفت و زیر لب اشهدم را خواندم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
کپی حرام❌😊
@sarbazanemamzaman2
.«کانال سربازان امام زمان ۲».