هدایت شده از ♻️تبلیغات انصـــار♻️
#سرگذشتی_واقعی❌
فقط ۱۳سالم بودکه عاشق یه پسر بسیجی شدم ولی بابام ساواکی بود...یک روز بی بی به زور مجبورم کرد تا راهی مدرسه بشم راه برگشت مسیرم را عوض کردمتا گذرم به اکبر لاته نخوره اما سر از کوچهای خلوت و تنگ درآوردم که نمیدونستم حتی تهش به کجا میرسه تو کوچه ناگهانی برخوردم به اکبر، کل بدنم داشت میلرزید و داخل اون کوچه نمیدونستم باید چیکار کنم هرچقدر اینور و اونور رفتم تا از کنارش رد بشم و به راهم ادامه بدم مانع میشد و اجازه نمیداد ، از ترس چسبیدم به دیوار که ....❌😰
https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9