eitaa logo
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
2.9هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
2هزار ویدیو
205 فایل
شهیدان راه درست روانتخاب کردند خدا هم برایِ رسیدن به مقصداونا رو انتخاب کرد:))✨ . "اومدیم تا درکناره هم مبارزه به سبک شهدا رو یادبگیریم:(( . در صف لشکر علی منتظر اشاره ایم منتظر فدا شدن در حرم سه ساله ایم((❤️‍🩹 پشت خاکریز: @Sarbazharm
مشاهده در ایتا
دانلود
من‌بھ‌تو‌می‌گویم‌کھ‌قوي‌بـٰاشي‌چون‌دیدھ‌ام‌کھ‌تمـٰام‌ مسیرهـٰاي‌درد‌ ، بھ‌مقصد‌هـٰاي‌خوبي‌میرسند‌وهیچ‌ مسیري‌خـٰالي‌از‌امید‌نیست. کھ‌هیچ‌شبي‌بدون‌مـٰاھ‌و‌هیچ‌مـٰاهي‌؛ بدون‌خورشید‌نیست ! ꧇)💛"
اگه ابتلائات دنیا شماها رو تکون میده؛ ناراحت تون میکنه دلیلش اینه که ایمان تون ضعیفه ...! برید برید ایمان تون رو قوی و محکم کنید.
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ما‌گـم‌شدگـٰانیم‌کہ‌اندرخم‌دنیـٰا تنهـٰاهنرِ‌ماست‌کہ‌مجنونِ‌حسینیـم...!
حسین جان چون کبوترها دلم گاهی هوایی می‌شود کاش می‌شد در هوای کربلا پرواز کرد ❣️
🙂 وَدِلَم‌خواست‌بیــٰایَـم‌، بِنشیـنَم‌یِہ‌ڪُنج‌اَزحَࢪَم‌ وَبِگویَم‌بـا‌اَشك: مَن‌ِبےاَرزِش‌را‌بــٰاضَرَر‌هَم‌ ڪِہ‌‌شُدِه، جــٰان‌زهـرابِخـَرَم..!(:💔'
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_56 🧡 🎻 محمد: ممنونتم، حالا ساندویچ رو بزن که سرد میشه! ساندویچم رو از روی داشبورد برداشتم و توی دستم گرفتم. چمدون لباس هام رو روی زمین گذاشتم و روی مبل نشستم. مامان: هدیه؟ _جانم مامان؟ مامان اومد جلوم نشست و پاکتی رو میز گذاشت. مامان: این پول رو بنداز توی ضریح امام حسین علیه السلام، یادت نره ها! _چشم، مامان اون روسری آبیم رو ندیدی؟ مامان: چرا گذاشتمش توی چمدونت، کی برمی‌گردید حالا؟ _احتمالا یه هفته دیگه، شایدم زودتر.! مامان: محمد رو اذیت نکنی، هرچی گفت میگی چشم! _مامان! مامان: مامان و... استغفرالله، همینکه گفتم، اونجا محمد حکم من و بابات رو داره، باهاش میری باهاش میای، اذیتش نمی‌کنی، خرج نمی‌ذاری توی دستش! _مامان یه جوری حرف میزنی حس می‌کنم محمد پسرتونه منم عروستون، خب یکم طرف من رو بگیر، برو این حرفارو به محمد بزن.! مامان: محمد عاقل فهمیده‌اس! _پس ما نادان نفهمیده... با بلند شدن صدای زنگ گوشیم باقی حرفم رو خوردم و به سمت گوشیم دویدم. _محمده! مامان: نگا چه هول شده، یکم سنگین باش دخترم. تماس رو جواب دادم: _اومدی؟ محمد: علیک سلام.! _سلام اومدی؟ محمد: آره الان زنگ رو میزنم در رو باز کن. بعد از تموم شدن جمله‌اش صدای زنگ آیفون به گوشم خورد. دکمه باز شدن در رو زدم و از کنار در هال به در حیاط نگاه کردم. محمد وارد حیاط شد و در رو پشت سرش بست. محمد رو به مامان گفت: -سلام زن‌عمو خوبین؟ مامان: سلام، خوبم ممنون، تو چطوری؟ محمد: ماهم خوبیم، زن‌عمو دخترت رو نصیحت کردی؟ مامان: آره، خیالت راحت، اگه حرفی بهت زد زنگ بزن خودم تا ادبش کنم. محمد: دستتون درد نکنه، آخه نمی‌دونید که، مدام غر میزنه... حرف محمد رو قطع کردم و گفتم: _محمد؟ محمد: باشه باشه، نگاه کن زن‌عمو، هنوز نرفتیم با نگاهش تهدیدم می‌کنه. _مامان ولش کن این دیوونه‌اس، دیشب قرصاشو نشُسته خورده.! محمد: عه زن‌عمو، جلوی شما به من میگه دیوونه. مامان: هدیه؟ مؤدب باش. نگاه معنا داری به محمد کردم که محمد دستش رو روی سینه‌اش گذاشت و سرش رو به نشانه چشم خم کرد. _ماشینت رو آوردی یا باید تا فرودگاه پیاده بریم؟ محمد: ماشین که نه، زنگ زدم آژانس بیاد. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_57 🧡 🎻 محمد: ماشین که نه، زنگ زدم آژانس بیاد. بوسه‌ای روی گونه مامان گذاشتم و گفتم: _مامان ما دیگه میریم. مامان سینی قرآن و آب رو برداشت و گفت: -وقتی رسیدید بهم زنگ بزن. _باشه! مامان جلوتر از ما جلوی در ایستاد و قرآن رو بالا گرفت. بعد از رد شدن محمد از زیر قران من هم رد شدم. محمد: زن‌عمو نگران نباش، حواسم هست دخترتون گم نشه. به ماشین آژانس اشاره کردم و گفتم: _برو سوار شو! مامان: بچه‌ها مراقب خودتون باشین، یادتون نره بهم زنگ بزنین. محمد: حتی اگه هدیه یادش بره من یادم نمیره، خدانگهدار! بعد از محمد سوار ماشین شدم و محمد هم کنارم نشست. با حرکت کردن ماشین از شیشه عقب به مامان چشم دوختم و دستی برایش تکان دادم. چرخ چمدانم رو روی زمین سالن سر دادم و رو به محمد گفتم: _میریم فرودگاه نجف؟! محمد لحظه ای مکث کرد و گفت: -نه، مرتضی بهم گفت دکتر الان توی بغداده، میریم بغداد، مرتضی برامون هتل رزرو کرده! _دوست داشتم اول بریم زیارت! محمد لبخندی زد و گفت: -نگران نباش، به زیارت هم می‌رسیم. در جواب محمد لبخندی زدم و دنبالش رفتم. بعد از گذشت نیم ساعت وارد هواپیما شدیم. محمد کنار ایستاد و گفت: -تو بشین کنار پنجره! روی صندلی کنار پنجره نشستم و به باند فرودگاه چشم دوختم. صدای خلبان از بلندگو های داخل هواپیما به گوشم خورد: -مسافرین محترم، دقایقی دیگر هواپیمای تهران بغداد از روی باند فرودگاه بلند می‌شود، لطفا کمربند های خود را که به صندلی شما متصل است ببندید. هواپیما شروع کرد به حرکت کردن روی باند فرودگاه و لحظه‌ای بعد شاهد ارتفاع گرفتن هواپیما از باند فرودگاه شدم. طولی نکشید که ابر ها جلوی دیدم رو گرفت. با دیدن مردی که به نظر ایرانی بود و داشت برای ما دست تکون می‌داد تعجب کردم. _محمد؟ محمد نگاهی به من کرد و گفت: -جانم؟ _اون آقاهه دوستت نیست؟! محمد خط نگاهم رو گرفت و به همون مرد چشم دوخت و لحظه‌ای بعد گفت: -چرا خودشه، دنبالم بیا. دنبال محمد با پله برقی پایین رفتیم و به سمت اون مرد قدم برداشتیم. خیلی زود فاصله بینمون پر شد و محمد اون آقاهه رو در آغوش گرفت. محمد: خوشحالم دوباره می‌بینمت مرتضی! مرتضی: منم همینطور، فکر کنم سخته دوباره به دوری عادت کنیم. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_58 🧡 🎻 محمد از مرتضی جدا شد و به من اشاره کرد. محمد: این خانم... مرتضی: نمی‌خواد بگی خودم می‌دونم، همسرته! محمد لبخندی زد و گفت: -فعلا نامزدیم. مرتضی: من آینده تون رو گفتم، خوش اومدید خانم.! _خیلی ممنون.! مرتضی: بیاید بریم که این راننده تاکسی بیشتر از این منتظر نمی‌مونه. دنبال مرتضی از فرودگاه بیرون رفتیم و سوار تاکسی شدیم. دقایقی بعد جلوی هتل از ماشین پیاده شدیم. قدم های بعدی‌مو داخل هتل گذاشتم. با دیدن خانمی که داشت به سمت ما می‌اومد کنجکاو شدم که محمد گفت: _حمیده خانم هم اینجاست؟ مرتضی: پس چی؟ ما بدون‌ هم بهشت هم نمیریم اخوی. خانمه به ما رسید و سریع دست من رو گرفت. لحظه‌ای تعجب کردم که گفت: -خوش اومدی عزیزم، مرتضی گفته بود آقا محمدرضا ازدواج کرده من باورم نمی‌شد، ان‌شاءالله به پای هم پیر شین. _ممنونم! محمد: پس این آقا مرتضای ما حرف توی دهنش نمی‌مونه! مرتضی: میگن دو نفر هستن که چیزی رو نمی‌تونی ازشون پنهون کنی، یکی خداست اون‌یکی هم زنته! کنار پنجره اتاق ایستادم و به شهری که زیر پام بود نگاه کردم. کمی پنجره رو باز کردم که نسیم ملایمی به صورتم خورد. با باز شدن پنجره صدای بوق ماشین ها داخل اتاق پیچید. با حس کردن دستی روی شونه‌ام برگشتم که دیدم حمیده‌است. حمیده: به چی فکر می‌کنی؟ _هیچی، به خودم. حمیده: نگرانی؟ _نگران چی؟ حمیده: نگران اینکه بیماری آقا محمدرضا درمان نشه. دست حمیده رو توی دستم گرفتم و گفتم: _اصلا! حمیده: پس چی؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _به اینکه زندگی چقدر ساده‌ست. حمیده: به قول مرتضی خسته ای داری هذیون می‌گی، تو چرا نمی‌خوابی دختر؟ _خوابم نمیاد، محمد و آقا مرتضی کی میان؟ حمیده به ساعت مچیش نگاهی کرد و گفت: -الاناست که بیان، اگه الان نجف خونه خودمون بودیم براتون یه شام مفصل درست می‌کردم. _ممنون، من به شام هتل هم راضی‌ام! حمیده: پس برو تا آقات و آقام میان یه چرت کوتاه بزن که یهو سر میز شام خوابت نبره! لبخندی زدم و گفتم: _باشه! ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
³پارت تقدیم نگاهتون🌷
💛 🛵💛 💛🛵💛🛵 🛵💛🛵💛🛵💛 💛🛵💛🛵💛🛵💛 🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛 بس‌ـم‌ربّ‌الزهـرا﴿ﷺ﴾ آمرلی در زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی (ع)است! - -- --- ----‹آغ‌ـاز‌👇🏻⁩›---- --- -- - که عمو با مهربانی شروع کرد :»نرجس جان! ما چند روزی میشه میخوایم باهات صحبت کنیم، ولی حیدر قبول نمیکنه. میگه االن وقتش نیس. اما حاال من این شربت رو به فال نیک میگیرم و این روزهای خوب ماه رجب و تولد امیرالمؤمنین علیهالسالم رو از دست نمیدم!« حرفهای عمو سرم را باال آورد، نگاهم را به میهمانی چشمان حیدر برد و دیدم نگاه او هم در ایوان چشمانش به انتظارم نشسته است. پیوند نگاهمان چند لحظه بیشتر طول نکشید و هر دو با شرمی شیرین سر به زیر انداختیم. هنوز عمو چیزی نگفته بود اما من از همین نگاه، راز فریاد آن روز حیدر، قهر این چند روز و نگاه و خندههای امشبش را یکجا فهمیدم که دلم لرزید. دیگر صحبتهای عمو و شیرین زبانی های زنعمو را در هالهای از هیجان می- شنیدم که تصویر نگاه عاشقانه حیدر لحظهای از برابر چشمانم کنار نمی- رفت. حاال میفهمیدم آن نگاهی که نه برادرانه بود و نه مهربان، عاشقانهای بود که برای اولین بار حیدر به پایم ریخت. خواستگاری عمو چند دقیقه بیشتر طول نکشید و سپس ما را تنها گذاشتند تا با هم صحبت کنیم. در خلوتی که پیش آمده بود، سرم را باال آوردم و دیدم حیدر خجالتی تر از همیشه همچنان سرش پایین است. انگار با بر مالشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت میکشید و دستان مردانهاش به نرمی میلرزید. موهای مشکی و کوتاهش هنوز از خیسی شربت میدرخشید و پیراهن خیس و سپیدش به شانهاش چسبیده بود که بیاختیار خندهام گرفت. خندهام را هرچند زیرلب بود، اما شنید که سرش را بلند کرد و با مهربانی به رویم لبخند زد. دیگر از راز دلش خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زیر انداختم. تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حاال میدیدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم کرده و عاشق شده است. اصالً نمیدانستم این تحول عاشقانه را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و گیرایش صدایم زد :»دخترعمو!« سرم را باال آوردم و در برابر چشمان گرم و نگاه گیراترش، زبانم بند آمد و او بی هیچ مقدمهای آغاز کرد :»چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو میگرفت و من نمیخواستم چیزی بگم. می- دونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت میکشی.« از اینکه احساسم را می- فهمید، لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد :»قبالً از یکی از دوستام شنیده بودم عدنان خیلی به تکریت رفت و آمد داره. این چند روز بیشتر حساس شدم و آمارش رو گرفتم تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه گروه بعثی تو تکریت ارتباط داره. بهانه خوبی شد تا پیش بابا عذرش رو بخوام.« مستقیم نگاهش میکردم که بعثی بودن عدنان برایم باورکردنی نبود و او صادقانه گواهی داد :»من دروغ نمیگم دخترعمو! حتی اگه اونروز اون بیغیرتی رو ازش ندیده بودم، بازم همین بعثی بودنش برام حجت بود که دیگه باهاش کار نکنیم!« پس آن پست فطرتی که چند روز پیش راهم بست نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💛" 💛 🛵💛 💛🛵💛 🛵💛🛵💛🛵 💛🛵💛🛵💛🛵💛 🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛🛵