#شهید_محمّدحسین_اشرف
گفتم:« اي بابا! باز هم #روزهاي؟ مگه تو چقدر #روزهي_قضا داري؟»
گفت:« اين روزهها #جريمه است نه بدهي».
گفتم:« داداش جان! يك جوري حرف بزن كه ما هم بفهميم.»
گفت:« يك خرده فكر كني ميفهمي آدم كي جريمه ميشه.»
گفتم:«وقتي كار #خطايي انجام بده. ».
گفت:« آفرين! همينه.»
گفتم:« ما كه نفهميديم، مگه تو چكار كردي؟».
گفت:« اون رو ديگه خودم بهتر ميدونم.»
خيلي كنجكاو شده بودم. با اصرار گفتم:« بگو، بگو! ياالله بگو!»
خنديد و گفت:« باشه ميگم، ولي قول بده كه فقط من بدونم و تو.»
گفتم:« قول! »
گفت:« وقتي كه نتونم واسه #نماز_جماعت #مسجد برم، فرداش #جريمه ميشم و بايد #روزه بگيرم. ».
با تعجب گفتم:« واي چقدر سخت! حالا كي جريمهات ميكنه؟»
گفت:«#وجدان، آبجي خانم! #وجدان. ».
📚منبع فرهنگنامه شهدای سمنان، ج1، ص460
@sarbazekoochak
#مسجدوجماعت
#نماز_جماعت
هر جا می دید داریم فرادا نماز می خوانیم، جمع مان می کرد و #جماعت راه می انداخت.
۹۲- شهید حسن رضوان خواه
📚یادگاران، جلد ۲۱ کتاب ،ص ۵۹
╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak 👈 عضویت
╚🕊✿ ••••══════╝
#مسجدوجماعت
#پاداش_نمازجماعت!
به خاطر برگزاری نماز جماعت، فرمانده عراقی دستور داده بود یک هفته در آسایشگاه را باز نكنند. روز هشتم، سربازان عراقی در را باز کرده و وحشیانه به ما حمله کردند. بعد هم ما را بیرون بردند و پنج نفر، پنج نفر روی زمین نشاندند.
هر سرباز با یک کابل برق که نوک آن با فلزی پرس شده بود بالای سرمان آماده بود و با دستور فرمانده، شروع به زدن کرد.
صدای شیون و زاری، سراسر اردوگاه را پر کرده بود. کمتر اسیری بود که تنش خونی نشده باشد،
بعضی ها هم بیهوش روی زمین افتاده بودند. آخر کار هم، فرمانده عراقی فریاد کشید و گفت:
این پاداش کسی است که در ارتش عراق، #نماز_جماعت می خواند.
۹۵-📚زیر این حرف ها خط بكشید؛ ص۳۱
╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak 👈 عضویت
╚🕊✿ ••••══════╝
#مسجدوجماعت
#تنبیه_باچوب!
بعثی ها یک وطن فروش را ارشد اتاق ما کردند. او هم در خدمت گزاری به آن ها کم نگذاشت.
دیگر، عراقی ها خیالشان راحت بود؛ چون او بهتر از خودشان مواظب ما بود. بعثی ها گفته بودند هیچ اسیری حق ندارد قرآن بخواند و اسرا حق ندارند بیشتر از دو نفر در یک زمان، نماز بخوانند؛ یكی جلوی اتاق و دیگری آخر اتاق.
یک روز ظهر دو تن از بچه ها در حال نماز خواندن بودند. من به خیال این که یكی از آن ها نمازش تمام شده، در وسط اتاق نمازم را شروع کردم. یک باره دیدم که ارشد خودفروخته مثل جنّ جلوی من ظاهر شد و به من گفت: پدر...! کی به تو گفته نماز بخوانی؟
من هم در حال نماز بودم و جوابی به او ندادم. او با چوب چنان بر فرق سرم کوبید که چوب سه تكه شد. بعد با تكه ای از آن بر بدن من می زد و ناسزا می گفت. فریاد می زد: نماز خواندن بیش از یک نفر ممنوع است. فشارهای این گونه افراد بر سر ما آن قدر زیاد شد که اعتصاب کردیم. درگیر شدیم و به صلیب سرخ شكایت کردیم. فرمانده ی اردوگاه را عوض کردند و کمی راحت شدیم. از آن پس، نگهبان می گذاشتیم و #نماز_جماعت می خواندیم.
۱۰۷-خاطره ی بهروز بیرقدار
📚قصه ی نماز آزادگان، ص ۸۱
╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak
╚🕊✿ ••••══════╝
#نماز_جمعه
#جمعیت_نماز_جمعه
با اینكه کوچک بودم می گفت: پاشیم با هم #نماز_جماعت بخوانیم. روزهای جمعه ما بر می داشت می برد بهشت رضا و می گفت: واجب است سر خاک شهداء و رفتگان برویم، تا روز قیامت ما را #شفاعت کنند. بعد ما را به #نماز_جمعه می برد و می گفت: نباید بگذاریم جمعیت نمازگزاران کم بشود.
۱۹۷-شهید علی عباسی عنبرکی
📚اطلاعات دریافتی از کنگره سرداران و ۲۳ هزار شهید استانهای خراسان
╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak
╚🕊✿ ••••══════╝
#نماز_جمعه
#خشم_دشمن_از_نماز_جمعه
سال ۶۰ در اردوگاه رمادی #نماز_جماعت آزاد بود. یک روز جمعه بچه ها تصمیم گرفتند #نماز_جمعه برگزار کنند. زمینه را فراهم کردیم و نماز به خوبی برپا شد. در حال نماز متوجه شدیم که تعداد زیادی عراقی دور ما حلقه زده اند و منتظرند تا نماز به پایان رسد. پس از سلام نماز، همه با هم #دعای_وحدت خواندیم. عراقی ها دیگر تاب نیاوردند و به ما حمله کردند. آن ها با هر چه در دست داشتند، می زدند. بچه ها به سوی اتاق ها می دویدند و آن ها هم چنان ضربه های کابل را بر بدنشان می زدند.
از آن روز به بعد روزهای جمعه نزدیک ظهر بچه ها را داخل اتاق ها می کردند و درها را می بستند تا کسی نماز جمعه نخواند.
۲۰۱-خاطره ی ابوالحسن بریمانی
📚قصه ی نماز آزادگان، ص ۲۲۲
╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak
╚🕊✿ ••••══════╝