🔸استندآپ کمدی زنان در تلویزیون اشکال دارد
🔸واکنش امام صادق (ع) به خنده با نامحرم
حجتالاسلام #حسینی_قمی استاد حوزه علمیه قم:
🔹 ابوبصیر میگوید: جلسه قرآن داشتم، خانمی شاگردم بود. روزی من شوخی تندی کردم و آن خانم و من بسیار خندیدیم، فردا به محضر امام صادق علیهالسلام رسیدم، امام(ع) فرمود: ابوبصیر چه به خانم گفتی؟ او از خجالت عبایی یا چیزی که به همراه داشت جلوی صورتش گرفت تا امام او را نبیند. . او عذرخواهی کرد اما امام نپذیرفت و فرمود: توبه این کار تو به این نیست، دیگر نمیخواهد جلسه قرآن را برگزار کنید.
🔹دختر جوان هفده هجده سالهای را میآورند تا استندآب کمدی ایجاد کند، هزار اَدا و اطوار در میآورد ببیند میتواند از مردم که در مقابل او هستند نمره بگیرد یا نه. این برنامه شب ما است و صبح زود سخنرانی یک از روحانیون را میگذارند.
#سلامامامحسینی🍃
دوباره آمدم از راه دور سمت #حــرم
سـلام حضرتآقا سلام بال و پرم
منالغریـب الے #العشـق، باوفـا، الغـوث
بگیردستمراهم ڪه سخت #دربهدرم
#حسینآرامـجانم♥️
#السلامعلیکیااباعبدالله🍃
༻﷽༺
پنجشنبہ ڪه مےآید
🕊باز دلتنگ شهیدان مےشوم
بےقرار یاد یاران مےشوم
یاد جانبازان میدان جنون
آشنایان غبارو خاڪ وخون
🕊یاد آنانےکہ مجنون بودهاند
#باز_پنجشنبہ_و
#یادشهدا_باصلواٺ...
چہ زیبا گُفت این شیر مَرد:🍃
یادمون باشہ!🧐
ڪه هرچے براےِ خُدا
کوچیکے و افتادگے ڪنیم••☝️🏻
خدا در نظرِ
دیگران بزرگمون میڪنه..♥️
| #ڪلامـ_شهید
| #شهید_خرازے
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_ام
💠 خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره در سرم کوبید. صورت امّ جعفر و کودک شیرخوارش هر لحظه مقابل چشمانم جان میگرفت و یادم نمیرفت عباس تنها چند دقیقه پیش از #شهادتش شیرخشک یوسف را برایش ایثار کرد.
مصیبت #مظلومانه همسایهای که درست کنار ما جان داده بود کاسه دلم را از درد پُر کرد، اما جان حیدر در خطر بود و بیتاب خواندن پیامش بودم که زینب با عجله وارد اتاق شد.
💠 در تاریکی صورتش را نمیدیدم اما صدایش از هیجان خبری که در دلش جا نمیشد، میلرزید و بیمقدمه شروع کرد :«نیروهای مردمی دارن میان سمت آمرلی! میگن #سید_علی_خامنهای گفته آمرلی باید آزاد بشه و #حاج_قاسم دستور شروع عملیات رو داده!»
غم امّ جعفر و شعف این خبر کافی بود تا اشک زهرا جاری شود و زینب رو به من خندید :«بلاخره حیدر هم برمیگرده!» و همین حال حیدر شیشه #شکیباییام را شکسته بود که با نگاهم التماسشان میکردم تنهایم بگذارند.
💠 زهرا متوجه پریشانیام شد، زینب را با خودش برد و من با بیقراری پیام حیدر را خواندم :«پشت زمین ابوصالح، یه خونه سیمانی.»
زمینهای کشاورزی ابوصالح دور از شهر بود و پیام بعدی حیدر امانم نداد :«نرجس! نمیدونم تا صبح زنده میمونم یا نه، فقط خواستم بدونی جنازهام کجاست.» و همین جمله از زندگی سیرم کرد که اشکم پیش از انگشتم روی گوشی چکید و با جملاتم به #فدایش رفتم :«حیدر من دارم میام! بخاطر من تحمل کن!»
💠 تاریکی هوا، تنهایی و ترس توپ و تانک #داعش پای رفتنم را میبست و زندگی حیدر به همین رفتن بسته بود که از جا بلند شدم. یک شیشه آب چاه و چند تکه نان خشک تمام توشهای بود که میتوانستم برای حیدر ببرم.
نباید دل زنعمو و دخترعموها را خالی میکردم، بیسر و صدا شالم را سر کردم و مهیای رفتن شدم که حسی در دلم شکست. در این تاریکی نزدیک سحر با #خائنینی که حیدر خبر حضورشان را در شهر داده بود، به چه کسی میشد اعتماد کنم؟
💠 قدمی را که به سمت در برداشته بودم، پس کشیدم و با ترس و تردیدی که به دلم چنگ انداخته بود، سراغ کمد رفتم. پشت لباس عروسم، سوغات عباس را در جعبهای پنهان کرده بودم و حالا همین #نارنجک میتوانست دست تنهای دلم را بگیرد.
شیشه آب و نان خشک و نارنجک را در ساک کوچک دستیام پنهان کردم و دلم برای دیدار حیدر در قفس سینه جا نمیشد که با نور موبایل از ایوان پایین رفتم.
💠 در گرمای نیمهشب تابستان #آمرلی، تنم از ترس میلرزید و نفس حیدرم به شماره افتاده بود که خودم را به #خدا سپردم و از خلوت خانه دل کندم.
تاریکی شهری که پس از هشتاد روز #جنگ، یک چراغ روشن به ستونهایش نمانده و تلّی از خاک و خاکستر شده بود، دلم را میترساند و فقط از #امام_مجتبی (علیهالسلام) تمنا میکردم به اینهمه تنهاییام رحم کند.
💠 با هر قدم #حسرت حضور عباس و عمو آتشم میزد که دیگر مردی همراهم نبود و باید برای رهایی #عشقم یکتنه از شهر خارج میشدم. هیچکس در سکوت سَحر شهر نبود، حتی صدای گلولهای هم شنیده نمیشد و همین سکوت از هر صدایی ترسناکتر بود.
اگر نیروهای مردمی به نزدیکی آمرلی رسیده بودند، چرا ردّی از درگیری نبود و میترسیدم خبر زینب هم شایعه #جاسوسان داعش باشد.
💠 از شهر که خارج شدم نور اندک موبایل حریف ظلمات محض دشتهای کشاورزی نمیشد که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم. ظاهراً به زمین ابوصالح رسیده بودم، اما هر چه نگاه میکردم اثری از خانه سیمانی نبود و تنها سایه سنگین سکوت شب دیده میشد.
وحشت این تاریکی و تنهایی تمام تنم را میلرزاند و دلم میخواست کسی به فریادم برسد که خدا با آرامش آوای #اذان صبح دست دلم را گرفت. در نور موبایل زیر پایم را پاییدم و با قامتی که از غصه زنده ماندن حیدر در این تنهاییِ پُردلهره به لرزه افتاده بود، به #نماز ایستادم.
💠 میترسیدم تا خانه را پیدا کنم حیدر از دستم رفته باشد که نمازم را به سرعت تمام کردم و با #وحشتی که پاپیچم شده بود، دوباره در تاریکی مسیر فرو رفتم.
پارس سگی از دور به گوشم سیلی میزد و دیگر این هیولای وحشت داشت جانم را میگرفت که در تاریک و روشن طلوع آفتاب و هوای مه گرفته صبح، خانه سیمانی را دیدم.
💠 حالا بین من و حیدر تنها همین دیوار سیمانی مانده و #عشقم در حصار همین خانه بود که قدمهایم بیاختیار دوید و با گریه به خدا التماس میکردم هنوز نفسی برایش مانده باشد.
به تمنای دیدار عزیزدلم قدمهای مشتاقم را داخل خانه کشیدم و چشمم دور اتاق پَرپَر میزد که صدایی غریبه قلبم را شکافت :«بلاخره با پای خودت اومدی!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@sarbazharam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این مجسمههایی یکی یکی دارن سقوط میکنن رو همینجوری نگاه نکنید، اینا کل تاریخ و تمدن غرب رو تشکیل میدادن!
@Mchr_ir
اینکه دلیل اشک کسی باشید
به نظرتان تلخ نیست ؟!💔
.
مثلا اشک های مهدیِ فاطمه ،
به جهت طلب آمرزش
برای شیعیان خطا کارش ...😞
.
#او_برای_ما_غصه_می_خورد
ما چطور!؟
♡....| |....♡
Esfahani (UpMusic).mp3
6.41M
#پیشنهاد_دانلود
شب جمعه ...
امشب در سر شوری دارم ...
امشب در دل نوری دارم ...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج💚
@sarbazharam
•••
[ #خــــــــــداجانم ]
#حــــــاجآقـــادولابی... :
برخی که خیلی #گـــــــناه دارند میگویند؛
یعنی...!
خــــــدا من رو میببخشه؟
آنها نمیدانند وقتی به پشیمانی
میرسند یعنی اینکه #بخشــــــــیده میشوند......
هرشب جمعه پر از شورش و شین است دلم
کربـلا، در پـس دیوار حسین است دلم
با عنـایات کریـمانـه زهـرای بتول
امشب انگار که بین الحرمین اســت دلم
#شبتون_حسینی
🔷🔹🔷🔹🔷
❣#صبحت_بخیر_آقای_من❣
🌱گفتند که تک سوارمان در راه است...
🌱از اول صبح چشممان بر راه است...
🌱از یازدهم دوازده قرن گذشت...
🌱تا ساعت تو چقدر دیگر راه است؟
#امام_زمان
#اللهمعجللولیکالفرج
Hamed Zamani Sobhe Omid 128.mp3
4.11M
•••
🌤صـبحـت بـخـیر آقـای مـن آقـای دلتـنـگی
🌤صـبحـت بـخـیر آقـای مـن آقـای تـنـهـایی
مـن دور افـتـادم ازت امـا تــو نـزدیــکی😔
امـروزم و بـا تـو شـروع کـردم کـه ایـنجـایی😍
•••♥️🍃•••
#سلامصبحگاهی✋
👈 تـــقدیمـ به سـاحـت مقدسـ حضـرتـ وݪۍ عصـر❤️
💖طبق عادت هر روز ...
🕊 بسم الله الرحمن الرحیم
اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ، وَ بَرِحَ الْخَفآءُ، وَانْکشَفَ الْغِطآءُ، وَانْقَطَعَ الرَّجآءُ، وَ ضاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ، و اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَيک الْمُشْتَکى، وَ عَلَيک الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَالرَّخآءِ، اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ، اُولِى الْأَمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَينا طاعَتَهُمْ، وَ عَرَّفْتَنا بِذلِک مَنْزِلَتَهُمْ، فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ، فَرَجاً عاجِلاً قَريباً کلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ، يا مُحَمَّدُ يا عَلِىُّ، يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ، اِکفِيانى فَاِنَّکما کافِيانِ، وَانْصُرانى فَاِنَّکما ناصِرانِ، يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ، الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ، اَدْرِکنى اَدْرِکنى اَدْرِکنى، السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ، يا اَرْحَمَ الرَّاحِمينَ، بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرينَ.
@sarbazharam
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_و_یکم
💠 تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آنچه دیدم سقف اتاق بر سرم کوبیده شد. عدنان کنار دیوار روی زمین نشسته بود، یک دستش از شانه غرق خون و با دست دیگرش اسلحه را سمتم نشانه رفته بود.
صورت سبزه و لاغرش در تاریکی اتاق از شدت عرق برق میزد و با چشمانی #شیطانی به رویم میخندید. دیگر نه کابوسی بود که امید بیداری بکشم و نه حیدری که نجاتم دهد، خارج از شهر در این دشت با عدنان در یک خانه گرفتار شده و صدایم به کسی نمیرسید.
💠 پاهایم سُست شده بود و فقط میخواستم فرار کنم که با همان سُستی به سمت در دویدم و رگبار #گلوله جیغم را در گلو خفه کرد.
مسیرم را تا مقابل در به گلوله بست تا جرأت نکنم قدمی دیگر بردارم و من از وحشت فقط جیغ میزدم. دوباره گلنگدن را کشید، اسلحه را به سمتم گرفت و با صدایی خفه #تهدیدم کرد :«یه بار دیگه جیغ بزنی میکُشمت!»
💠 از نگاه نحسش نجاست میچکید و میدیدم برای تصاحبم لَهلَه میزند که نفسم بند آمد. قدمهایم را روی زمین عقب میکشیدم تا فرار کنم و در این #زندان راه فراری نبود که پشتم به دیوار خورد و قلبم از تپش افتاد.
از درماندگیام لذت میبرد و رمقی برای حرکت نداشت که تکیه به دیوار به #اشکم خندید و طعنه زد :«خیلی برا نجات پسرعموت عجله داشتی! فکر نمیکردم انقدر زود برسی!»
💠 با همان دست زخمیاش به زحمت موبایل حیدر را از جیبش درآورد و سادگیام را به رخم کشید :«با #غنیمت پسرعموت کاری کردم که خودت بیای پیشم!»
پشتم به دیوار مانده و دیگر نفسی برایم نمانده بود که لیز خوردم و روی زمین زانو زدم. میدید تمام تنم از #ترس میلرزد و حتی صدای به هم خوردن دندانهایم را میشنید که با صدای بلند خندید و اشکم را به ریشخند گرفت :«پس پسرعموت کجاست بیاد نجاتت بده؟»
💠 به هوای حضور حیدر اینهمه وحشت را تحمل کرده بودم و حالا در دهان این #بعثی بودم که نگاهم از پا در آمد و او با خندهای چندشآور خبر داد :«زیادی اومدی جلو! دیگه تا خط #داعش راهی نیس!»
همانطور که روی زمین بود، بدن کثیفش را کمی جلوتر کشید و میدیدم میخواهد به سمتم بیاید که رعشه گرفتم، حتی گردن و گلویم طوری میلرزید که نفسم به زحمت بالا میآمد و دیگر بین من و #مرگ فاصلهای نبود.
💠 دسته اسلحه را روی زمین عصا میکرد تا بتواند خودش را جلو بکشد و دوباره به سمتم نشانه میرفت تا تکان نخورم.
همانطور که جلو میآمد، با نگاه #جهنمیاش بدن لرزانم را تماشا میکرد و چشمش به ساکم افتاد که سر به سر حال خرابم گذاشت :«واسه پسرعموت چی اوردی؟» و با همان جانی که به تنش نمانده بود، به چنگ آوردن این غنیمت قیمتی مستش کرده بود که دوباره خندید و مسخره کرد :«مگه تو #آمرلی چیزی هم پیدا میشه؟»
💠 صورت تیرهاش از شدت خونریزی زرد شده بود، سفیدی چشمان زشتش به سرخی میزد و نگاه هیزش در صورتم فرو میرفت. دیگر به یک قدمیام رسیده بود، بوی تعفن لباسش حالم را به هم زد و نمیدانستم چرا مرگم نمیرسد که مستقیم نگاهم کرد و حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«پسرعموت رو خودم #سر بریدم!»
احساس کردم #حنجرهام بریده شد که نفسهایم به خسخس افتاد و دیگر نه نفس که جانم از گلو بالا آمد. اسلحه را رو به صورتم گرفت و خواست دست زخمیاش را به سمتم بلند کند که از درد سرشانه صورتش در هم رفت و عربده کشید.
💠 چشمان ریزش را روی هم فشار میداد و کابوس سر بریده حیدر دوباره در برابر چشمانم جان گرفته بود که دستم را داخل ساک بردم. من با حیدر عهد بسته بودم #مقاوم باشم، ولی دیگر حیدری در میان نبود و باید اسیر هوس این بعثی میشدم که نارنجک را با دستم لمس کردم.
عباس برای چنین روزی این #نارنجک را به من سپرد و ضامنش را نشانم داده بود که صدای انفجاری تنم را تکان داد. عدنان وحشتزده روی کمرش چرخید تا ببیند چه خبر شده و من از فرصت پیش آمده نارنجک را از ساک بیرون کشیدم.
💠 انگار باران #خمپاره و گلوله بر سر منطقه میبارید که زمین زیر پایمان میجوشید و در و دیوار خانه به شدت میلرزید. عدنان مسیرِ آمده را دوباره روی زمین خزید تا خودش را به در برساند و ببیند چه خبر شده و باز در هر قدم به سمتم میچرخید و با اسلحه تهدیدم میکرد تکان نخورم.
چشمان پریشان عباس یادم آمد، لحن نگران حیدر و دلشورههای عمو، #غیرتشان برای من میتپید و حالا همه #شهید شده بودند که انگشتم به سمت ضامن نارنجک رفت و زیر لب اشهدم را خواندم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@sarbazharam
↻🔗↑✿.
.
•
یڪے از معدودآدمایی
ڪھ واژه ۍانسانیتــ برازندشونہ،
ڪسایے هستن ڪهـ میـدونن ممڪنہ
محبتشون جبران نشہ، ولے بازم
محبتــ میڪنن . . .(:🌿
#ازاینآدماباشیم😌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گوشت برادر مرده خود را نخوریم....😔
🌹 @sarbazharam 🌹
🦋🍃
🍃
.
.
📸| #روایتےازتو |
.
.
همہ ترسم از مجروحیت تو بود، اولین
مجروحیت هایت کہ شروع شد ترسم از
شهادتت شد ترسم از دوریت شد و از
ندیدنت. چطور میتوانستم در دنیایے
باشم خالے از مصطفے؟یک بار کہ مجروح
شده بودے گفتم دیگه نباید برے گفتے
مثل زنان کوفے نباش گفتم تو غمت نباشه
من دوست دارم با زنان کوفے محشور بشم
تو اصلا اذیت نشو و فقط نرو.
گفتے:" باشہ نمیرم"
.
بعد از ناهار گفتم:"منو میبرے؟"
+کجا -کهنز +چہ خبره؟ -هیئتہ
+هیئت نباید برے! -چرا؟! +مگه نگفتے من
سوریہ نرم؟ من سوریہ نمیرم اسم توام سمیہ
نیست اسم جدیدت آزیتاست اسم منم دیگہ
مصطفے نیست کوروشہ اسم فاطمہ رو هم
عوض میکنیم هیئت و مسجدم نمیریم و فقط
توے خونہ نماز میخونیم تو هم با زنان کوفے
محشور میشے بعد از ظهر نرفتم شب کہ شد...
.
.
📬[ ادامہ در عڪس☝️🏻]
♥| #شهید_مصطفے_صدرزاده |
.
.
|
.
.
🍃
🦋🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•
#یااباعبدالله💚📿
مادَرَمْ گُفْت:حُسِینْ تِکِه کَلامَتْ باشَد
هَروَقْتشُدیمَسْتِرُخَششیرَمْحَلالَتباشَد
مِثلِیِکمُردِهکِهیِکْمَرتَبهجانمیگیرَد
دِلَم اَز بُردَنْ نامَت هَیِجان میگیرَد
قَلَبم اَزکار کِهاُفْتادبِهمَنشُوکنَدَهید
اِسمِ اَرْبابْ بیایَد،ضَرَبان میگیرَد..:)
#صلیاللهعلیکیااباعبدالله💚