4_5987713494760308023.ogg
2.12M
#السلامعلیکیااباصالحالمهدی✋🏼🌱
قرار هرشب مون🌸
『بِســـمِاللهالرَحمــنِالرَحیــم』
📿 اِلهی عَظُمَ الْبَلاءُ، وَ بَرِحَ الْخَفاءُ، وَ انْكَشَفَ الْغِطاءُ، وَ انْقَطَعَ الرَّجاءُ وَ ضاقَتِ الاْرْضُ، وَ مُنِعَتِ السَّماءُ و اَنتَ الْمُسْتَعانُ، وَ اِلَيْكَ الْمُشْتَكى،وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ؛ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ، وَ عَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم، فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْهُوَ اَقْرَبُ؛ يامُحَمَّدُ ياعَلِيُّ ياعَلِيُّ يامُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيانِ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛ يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ؛ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل، يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرين🤲🏼
🍯⃟🌸↝#ـحــورآ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلبند شهید حججے علی آقا♥️🌿
#شهید_حججی
#نشر_حداکثری
#پیشنهاد_دانلود
🌙⃟🌸↯¦‹#پناهــــــــــــــــــــــــــ›
•💖•
...
..
.
•حجــاب•
((بــانو چــادرت بــوی یــاس ویاســـین مــیدهد.)
#حجاب
🌙⃟🌸↯¦‹#پناهــــــــــــــــــــــــــ›
7.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #کلیپ « شناخت امام زمان »
👤 استاد #رائفی_پور
🔸 اصلیترین وظیفهٔ هرکس شناخت امام زمانشه.
💢 هرکس بمیرد و امام زمانش را نشناسد به مرگ جاهلیت مرده است، مرگ جاهلیت یعنی با کله تو جهنم
🔗⃟🐚¦#بـینشآنـ
🍃🌺 خــــــــدمت به خــــــــانواده 🌺🍃
#شهید_مدافع_حرم_حسن_احمدی🌹
خانه ی پدر که می آمد، بیکار نمینشست.
اول از پدر شروع میکرد، موها و محاسنش را اصلاح میکرد.
ناخن هایش را میگرفت و #لباس تمیز به بابا می پوشاند.😊
بعد هم میرفت سراغ خانه.اگر کاری روی زمین مانده بود،انجام میداد💔
#به_نقل_ازمادر_شهید.
همیشه درخانه درکارها خیلی کمک میکرد،
وقتی هم که #مهمان داشتیم بیشتر خودش #پذیرایی میکرد
وقتی که غذا آماده میشد در پهن کردن وچیدن سفره و بعد هم کمک میکرد سفره راجمع کنیم و داخل آشپزخانه می امد ومی گفت خانمم شما خسته شدی من همه ی کارهارا انجام میدهم
#نقل_ازهمسرشهید
#شهادت_محرم۹۴
#سالروز_شهادت
🔗⃟🐚¦#بـینشآنـ
https://EitaaBot.ir/counter/zdw4ic
سلام دوستان امام زمانی ☺️
ختم صلوات به نیت تعجیل فرج مولایمان امام زمان عج
یاری کنید رفقا 😊
اجرتون با امام زمان عج 🌹
🍯⃟🌸↝#ـحــورآ
🚨 مراقب باشید!
#امام_خمینی: دست های ناپاکی که بین #شیعه و #سنی اختلاف می اندازند، نه شیعه هستند و نه سنی!
🔗⃟🐚¦#بـینشآنـ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📙حکایت واقعی علی گندابی
﷽ـ
به مردان مؤمن بگو: چشمان خود را [ از آنچه حرام است مانند دیدن زنان نامحرم] فرو بندند و شرمگاه خود را حفظ کنند، این برای آنان پاکیزه تر است، قطعاً خدا به کارهایی که انجام می دهند، آگاه است.
📗سوره نور ، آیه ۳۰
🔗⃟🐚¦#بـینشآنـ
|🇵🇸シ︎جَـنّٺاݪحُسِـيݩ|
#رمان #عاشقانه_دو_مدافع #قسمت_هفتم از همون اول خانواده ی مذهبی داشتیم اما من مخالف اونا بودم _ ا
#رمان
#عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_هشتم
انقد سروصدا کرد که بچه ها دورمون جم شدن و کلی سر و صدا کردن و از
نقاشی تعریف میکردن
_ و در گوش هم یه چیزایی میگفتن
کلی ذوق کردم و از همشون تشکر کردم
هوا کم کم داشت تاریک میشد
وسایلمو از روی صندلی برداشتم واز همه خداحافظی کردم
_ مخصوصا گلها رو بر نداشتم
تو اون شلوغی دیگه رامین رو ندیدم مینا هم نبود که ازش خداحافظی کنم
منتظر تاکسی بودم که یه ماشین مدل بالا که اسمشم نمیدونستم جلوم
نگه داشت
توجهی نکردم
ولی دستبردار نبود
با صدای مینا که داخل ماشین بود به خودم اومد
اسماء بیا بالا
_ إ شمایید مینا جون ببخشید فکر کردم مزاحمه
پیداتون نکردم خداحافظی کنم ازتون
ایرادی نداره بیا بالا رامین میرسونتت
ممنون با تاکسی میرم زحمت نمیدم به شما
بیا بالا چرا تعارف میکنی مسیرامون یکیه
اخه....
رامین حرفمو قطع کرد و با خنده گفت بیا بالا خانم محمدی
_ سوار ماشین شدم
وسطای راه مینا به بهانه ی خرید پیاده شد کلی تو دلم بهش بدو بیراه
گفتم که من و تنها گذاشته
- استرس گرفته بودم .یاد حرفهای امروز رامین هم که میوفتادم استرسم
بیشتر میشد
رامین برگشت سمتم و گفت بیا جلو بشین
در برابرش مقاومت کردم و همون پشت نشستم
نزدیک خونه بودیم ترجیح دادم سر خیابون پیاده شم که داداشم اردلان
نبینتم
ازش تشکر کردم داشتم پیاده میشدم که صدام کرد
_ اسماء
بله
گل هارو جا گذاشتی برات آوردمشون
ای وای آره خیلی ممنون لطف کردید
چه لطفی این گل ها رو برای تو آورده بودم لطفا به حرفای امروزم فکر کن
کدوم حرفا
_ گل رز و عشق علاقه و این داستانا دیگه
چیزی نگفتم گل و برداشتم و خدافظی کردم
میخواستم گل ها رو بندازم سطل آشغال ولی سر خیابون وایساده بود تا
برسم خونه
از طرفی خونه هم نمیتونستم ببرمشون
رفتم داخل خونه شانس آوردم هیچ کسی خونه نبود مامان برام یاداشت
گذاشته بود
_ ما رفتیم خونه مامان بزرگ
گلدون و پر آب کردم و همراه گلها بردم اتاق
گلدون و گذاشتم رو میز،داشتم شاخه هارو از هم جدا میکردم بزارم داخل
گلدون که یه کارت پستال کوچیک آویزونش بود
روش با خط خوشی نوشته بود
- (دل دادم و دل بستم و دلدار نفهمید
رسوای جهان گشتم و آن یار نفهمید)
تقدیم به خانم هنرمند
دوستدارت رامین
ناخدا گاه لبخندی رو لبام نشست با سلیقه ی خاصی گلها رو چیدم تو
گلدون و هر از چند گاهی بوشون میکردن احساس خاصی داشتم که
نمیدونستم چیه
_ و همش به اتفاقات امروز فکر میکردم
از اون به بعد آخر هفته ها که میرفتیم بیرون اکثرا رامین هم بود طبق
معمول من و میرسوند خونه
_ یواش یواش رابطم با رامین صمیمی تر شد تا حدی که وقتی شمارشو
داد قبول کردم و ازم خواست که اگه کاری چیزی داشتم حتما بهش زنگ
بزنم.
_ اونجا بود که رابطه من و رامین جدی شد و کم کم بهش علاقه پیدا
کردم
و رفت و آمدامون بیشتر شد،،من شده بودم سوژه ی عکاسی های رامین در
مقابل ازم میخواست که چهرشو در حالت های مختلف بکشم
اوایلش رابطمون در حد یک دوستی ساده بود
اما بعد از چند ماه رامین از ازدواج و آینده حرف میزد اولش مخالفت کردم
ولی وقتی اصرارهاشو دیدم باعث شد به این موضوع فکر کنم
_ اون زمان چادری نبودم اما به یه سری چیزا معتقد بودم مثال نمازمو
میخوندم و تو روابط بین محرم و نامحرم خیلی دقت میکردم
_ رامین هم به تمام اعتقاداتم احترام میگذاشت...
نویسنده: خانم علی آبادی
🌙⃟🌸↯¦‹#پناهــــــــــــــــــــــــــ›