6.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
واقعا چه ساده میشه خوب بود 🙂❣
خداوند شاهد اعمال ما هست، با هم مهربان باشیم... 😉🌺
#کلیپ_آموزنده💔🚶♀
🖇⃟ 🌸⇢#جانانــــــــــــــــــــ🦋
🌹هر وقت احساس کردید از #امام_زمان ﷻ دور شدید و دلتون واسه آقا تنگ نیست... این دعای کوچیک رو بخونید..
🌿لَیـِّن قَلبی لِوَلِـیِّ اَمرک..
یعنی..خدایا دلم رو، واسه امامم نرم کن...
#شهیـدحسـینمعـزغلامـی
🖇⃟ 🌸⇢#جانانــــــــــــــــــــ🦋
🎐 #مکتب_حاج_قاسم
رونوشت روزها را؛
روی هم سنجاق کردم
شنبه های بی پناهی؛
جمعه های بی قراری...!
🖇⃟ 🌸⇢#جانانــــــــــــــــــــ🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☝️گریه به دردت میخوره ...!
🎙#آیت_الله_مجتهدی_تهرانی
قالَ الصٰادِقُ (ع) :
مَن بَکی أَو أَبکی أَو تَباکی وَجَبَت لَهُ الجَنَّه .
امام صادق(ع) :
هرکس در مصیبت امام حسین بگرید
یا بگریاند و یا ( اگر گریه اش نیامد ) خود را به حالت گریه بزند ،
بهشت بر او واجب می گردد .
🖇⃟ 🌸⇢#جانانــــــــــــــــــــ🦋
7.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مگر امام حسین عاشق قرآن نبود⁉️
📖روزی چند آیه قرآن میخوانیم؟!
🎙استاد رائفی پور
#در_مورد_قرآن_یک_فکری_کنیم
🖇⃟ 🌸⇢#جانانــــــــــــــــــــ🦋
جَهآݩ گِرفٺآر💨
دَردۍ اَسٺ...^^
ڪِہ ←طَبیبے دآرَد☕️...؛
#امام_زمان📿
#جمعه🌱
🖇⃟ 🌸⇢#جانانــــــــــــــــــــ🦋
#رمان
#عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_۳۹
۶ماه طول کشید تا برای بار سوم بره تو این مدت دنبال کارهای
عروسیش بود
یک ماه بعد از عروسیش باز هم رفت
دیگه طاقت نیوردم دم رفتن،، رو کردم بهش و گفتم: مصطفی دفعه ی بعد
اگه منو بردی که هیچی نوکرتم هستم اما اگه نبردی رفاقتمون تعطیل
_ دوتا دستشو گذاشت رو شونه هام و محکم بغلم کرد و در گوشم طوری
که همسرش نشنوه گفت:
علی دیر گفتی ایشالا ایندفعه دیگه میپرم بعد هم خیلی آروم پلاکشو
گذاشت تو جیبمو گفت: اما داداش بامعرفتم میسپرم بیارنت پیش خودم
این پلاک هم باشه دستت به عنوان یادگاری
آخرین باری بود که دیدمش
_ آخرین باری بود داداشمو بغل کردم
اسماء آخرم مثل امام حسین روز عاشورا شهید شد
بچه ها میگفتن سرش از بدنش جدا شد و جنازش سه روز رو زمین موند
آخر هم تو مرز تدمر افتاد دست داعش که هیچ جوره بر نمیگرده
_ حالا من بودم که اشکام ناخودآگاه رو گونه هام میریخت و صورتمو خیس
کرده بود
علی دیگه اشک نمیریخت
میبینی اسماء رفیقم رفت و منو تنها گذاشت
از جاش بلند شد رفت بیرون
بعد از چند دقیقه من هم رفتم
کهف شلوغ شده بود
علی رو پیدا نمیکردم
_ گوشیو برداشتم و بهش زنگ زدم.
چند تا بوق خورد با صدای گرفته جواب داد
الو
- الو کجایی تو علی
اومدم بالای کوه اونجا شلوغ بود
- باشه من هم الان میام پیشت
اسماء جان برو تو ماشین الان میام
- إ علی میخوام بیام پیشت
خوب پس وایسا بیام دنبالت
- باشه پس بدو.
گوشی رو قطع کرد.
۵ دقیقه بعد اومد
دستمو گرفت از کوه رفتیم بالا خیلی تاریک بود چراغ قوه ی گوشیو روشن
کرد
یکمی ترسیدم ، خودمو بهش نزدیک کردم و دستشو محکم ترگرفتم
یکمی رفتیم بالا روی صخره نشستیم
هیپچکسی اونجا نبود
تمام تهران از اونجا معلوم بود
سرموبه شونه ی علی تکیه دادم هوا سرد بود
دستش رو انداخت رو شونم
_ آهی کشیدو این بیتو خوند
"مانند شهر تهران شده ام...
باران زده ای که همچنان الودست..
به هوای حرمت محتاجم..."
_ بعد هم آهی کشید و گفت انشاالله اربعین باهم میریم کربلا...
تاحالا کربلا نرفته بودم....چیزی نمونده بود تا اربعین تقریبا یک ماه...
با خوشحالی نگاهش کردم و گفتم:جان اسماء راست میگی؟؟
_ لبخندی زد و سرشو به نشونه ی تایید تکون داد
- دوستم یه کاروانی داره اسم دوتامونو بهش دادم البته برات سخت نیست
پیاده اسماء
پریدم وسط حرفشو گفتم:من از خدامه اولین دفعه پیاده اونم با همسر جان
برم زیارت آقا. آهی کشیدو گفت: انشاالله ما که لیاقت خدمت به خواهر آقا
رو نداریم حداقل بریم زیارت خودشون
از جاش بلند شد و دو سه قدم رفت جلو،دستشو گذاشت تو جیبشو و
همونطور که با چشماش تموم شهر رو بر انداز میکرد دوباره آهی کشید.
هوا سرد شده بود و نفسهامون تو هوا به بخار تبدیل میشد
کت علی دستم بود.
احساس کردم سردش شده گوشاش و صورتش از سرما قرمز شده بودن
کت رو انداختم رو شونشو گفتم
بریم علی هوا سرده....
سوار ماشین شدیم. ایندفعه خودش نشست پشت ماشین
حالش بهتر شده بود اما هنوز هم تو خودش بود...
- علی
جانم
- به خانواده ی مصطفی سر زدی؟
آره صبح خونشون بودم
- خوب چطوره اوضاعشون؟
اسماء پدر مصطفی خودش زمان جنگ رزمنده بوده. امروز میگفت خیلی
خوشحاله که مصطفی باالخره به آرزوش رسیده اصلا یه قطره اشک هم
نویسنده:سرکار خانم علی آبادی
🌙⃟🌸↯¦‹#پناهــــــــــــــــــــــــــ›
#رمان
#عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_۴۰
نریخت بس که این مرد صبوره مثل بابارضا دوسش دارم
اما مادرش خیلی به مصطفی وابسته بود. خیلی گریه میکرد با حرفاش اشک
هممونو درآورد.
میگفت علی تو برادر مصطفی بودی دیدی داداشت رفت دیدی جنازشو
نیوردن
حالا من چیکار کنم؟؟
آرزو داشتم نوه هامو بزرگ کنم بعدشم انقد گریه کرد از حال رفت...
_ علی طوری تعریف میکرد که انگار داشت درمورد پدر مادر خودش حرف
میزد
آهی کشیدم و گفتم؛زنش چی علی
زنش مثل خودش بود از بچگی میشناسمش خیلی آرومه
_ آروم بی سروصدا اشک میریخت
اسماء مصطفی عاشق زنش بود فکر میکردم بعد ازدواجش دیگه نمیره اما
رفت خودش میگفت خانومش مخالفتی نداره
اخمهام رفت تو هم و گفتم:خدا صبرشون بده
سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم و رفتم تو فکر
_ اگه علی هم بخواد بره من چیکار کنم
من مثل زهرا قوی نیستم
نمیتونم شوهرمو با لبخند راهی کنم. اصلا بدون علی نمیتونم...
قطره های اشک رو صورتم جاری شد و سعی میکردم از علی پنهانشون
کنم
عجب شبی بود ...
_ به علی نگاه کردم احساس کردم داره میلرزه دستم گذاشتم رو صورتش
خیلی داغ بود...
- علی خوبی؟بزن کنار
خوبم اسماء
- میگم بزن کنار
- داری میسوزی از تب
با اصرار های من زد کنار سریع جامونو عوض کردیم صندلی رو براش
خوابوندم و سریع حرکت کردم
_ لرزش علی بیشتر شده بود و اسم مصطفی رو زیر لب تکرار میکردو
هزیون میگفت
ترسیده بودم. اولین بیمارستان نگه داشتم
هر چقدر علی رو صدا میکردم جواب نمیداد
سریع رفتم داخل وگفتم یه تخت بیارن
علی رو گذاشتن رو تخت و بردن داخل
حالم خیلی بد بود دست و پام میلرزید و گریه میکردم نمیدونستم باید
چیکار کنم. علی خوب بود چرا یکدفعه اینطوری شد
_ برای دکتر وضعیت علی و توضیح دادم
دکتر گفت:سرما خوردگی شدید همراه با شوک عصبی خفیفه
فشار علی رو گرفتن خیلی پایین بود برای همین از حال رفته بود
بهش سرم وصل کردن
ساعت۱۱بود. گوشی علی زنگ خورد فاطمه بود جواب دادم
- الو داداش
سالم فاطمه جان
- إ زنداداش شمایی داداش خوبه؟
آره عزیزم
- واسه شام نمیاید؟
به مامان اینا بگو بیرون بودیم. علی هم شب میاد خونه ما نگران نباشن
نمیخواستم نگرانشون کنم و چیزی بهشون نگفتم
سرم علی تموم شد
_ با درآوردن سوزن چشماشو باز کرد
میخواست بلند شه که مانعش شدم
لباش خشک شده بود و آب میخواست
براش یکمی آب ریختم و دادم بهش
تبش اومده پایین
لبخندی بهش زدم و گفتم
خوبی بازور از جاش بلند شدو گفت:خوبم
من اینجا چیکار میکنم اسماء ساعت چنده؟
هیچی سرما خوردی آوردمت بیمارستان
خوب چرا بیمارستان میبردیم درمانگاه
ترسیده بودم علی
_ خوب باشه من خوبم بریم
کجا
- خونه دیگه
ساعت ۳نصف شبه استراحت کن صبح میریم
- خوبم بریم
هر چقدر اصرار کردم قبول نکرد که بمونه و رفتیم خونه ما....
جاشو تو اتاق انداختم. هنوز حالش بد بودو زود خوابش برد
بالا سرش نشسته بودم وبه حرفایی که زده بود راجب مصطفی فکر
میکردم
بیچاره زنش چی میکشه هییییی خیلی سخته خدایا خودت بهش صبر!!!!!!
نویسنده:سرکار خانم علی آبادی
🌙⃟🌸↯¦‹#پناهــــــــــــــــــــــــــ›
#رمان
#عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_۴۱
خدایا خودت بهش صبر بده...
_ دستمو گذاشتم رو سرش، باز هم تب کرده بود دستمال رو خیس کردم و
گذاشتم رو سرش
دیگه داشت گریم میگرفت تبش نمیومد پایین
باالخره گریم گرفت و همونطور که داشتم اشک میریختم پاشویش کردم
بهتر شد و تبش اومد پایین.
اذان صبح رو دادن
یه بغضی داشتم، چادر نمازمو برداشتم و رفتم اتاق اردالان
بغضم بیشتر شد یه ماهی بود رفته بود
سجادمو پهن کردم و نماز صبح رو خوندم
بعد از نماز تسبیحو برداشتم و شروع کردم به ذکر گفتن
دلم آشوب بود، یه غمی تو دلم بود که نمیدونستم چیه
بغضم ترکید، چشمام پر از اشک شدو صورتمو خیس کرد
با چادرم صورتم رو پاک کردم و رفتم سمت پنجره پرده رو زدم کنار
_ تو کوچه رو نگاه کردم حجله ی یه جوونی رو گذاشته بودن و کلی
پلاکارد ترحیم عجیب بود اومدنی ندیده بودم یاد حرفی که اردالان قبل
رفتن زد افتادم
"شهید نشیم میمیریم"
قلبم به تپش افتاد اصلا آروم و قرار نداشتم
رفتم اتاق خودم علی با اون حالش بلند شده بودو داشت نماز میخوند
_ به چهارچوب در تکیه دادم و تماشاش میکردم
نمازش که تموم شد برگشت که بره بخوابه چشمش افتاد به من
باصدایی گرفته گفت: إ اونجایی اسماء
آره تو چرا بلند شدی از جات
خوب معلومه دیگه واسه نماز
- خیله خوب برو بخواب، حالت بهتره
لبخند کمرنگی زد و گفت مگه میشه پرستاری مثل تو داشته باشم و خوب
نباشم عالیم
- خیله خوب صبر کن داروهاتو بدم بهت بعد بخواب
_ داروهاشو دادم، پتو رو کشیدم روشو با اخم گفتم بخواب وگرنه آمپولو
میارمااااا
خندیدو گفت چشم تو هم بخواب چشمات قرمز شده خانم
سرمو به نشونه تایید تکون دادم
خیلی خسته بودم تا سرمو گذاشتم رو بالش خوابم برد
ساعت نزدیک ۱۲ ظهر بود که با تکون های مامان بیدار شدم
مامان اسماء بیدار شو ظهر شد..
به سختی چشمامو باز کردم و به جای خالی علی نگاه کردم
بلند شدم و نگران از مامان پرسیدم.
- علی کو؟؟
علیک سلام. دو ساعت پیش رفت بیرون
- کجا؟؟
نمیدونم مادر، نذاشت بیدارت کنم گفت خسته ای بیدارت نکنم
گوشیو برداشتم و شمارشو گرفتم
مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد
چند بار پشت سر هم شمارشو گرفتم اما در دسترس نبود
_ اعصابم خورد شد گوشیو پرت کردم رو تخت و زیر لب غر میزدم
معلوم نیست با اون حالش کجا رفته. اه
مامان همینطور با تعجب داشت نگاهم میکرد
سریع لباسامو پوشیدم، چادرمو سر کردم و رفتم سمت در
مامان دنبالم اومد و صدام کرد
کجا میری دختردست و صورتت و بشور صبحونه بخور بعد
- مامان عجله دارم
امروز میخوام برم خونه اردلان پیش زهرا تو نمیای
_ مامان شما برو اگه وقت کردم منم میام
درو بستم و تند تند پله هارو رفتم پایین وارد کوچه شدم اما اصلا
نمیدونستم کجا باید برم
گوشیمو از کیفم برداشتمو دوباره شماره ی علی رو گرفتم
ایندفعه دیگه بوق خورد. اما جواب
نمیداد
تا سر خیابون رفتم و همینطور شمارشو میگرفتم
دیگه نا امید شده بودم، به دیوار تکیه دادم و آهی کشیدم هنوز خستگی
دیشب تو تنم بود
چند دقیقه بعد گوشیم زنگ خورد
صفحه ی گوشی رو نگاه کردم علی بود سریع جواب دادم
- الو علی معلوم هست کجایی؟
علیک سلام اسماء خانم. من تو راهم دارم میام پیش شما
- کجا رفته بودی با او حالت
خونه ی مصطفی اینا. بعدشم حالم خوبه خانوم جان
- خیله خب کجایید دقیقا
دارم میرسم سر خیابونتون
- من سر خیابونمونم اهاندیدمت دستم رو بردم بالا و تکون دادم تا منو
ببینه
سوار ماشین شدم و یه نفس راحت کشیدم
نویسنده:سرکار خانم علی آبادی
🌙⃟🌸↯¦‹#پناهــــــــــــــــــــــــــ›