#رمان
#عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_۵۱
پس همکاراتون
پرستار حرفشو قطع کرد وخیلی جدی گفت از خودشون بپرسید
آمپول آرام بخشی روداخل سرم زد و از اتاق رفت بیرون
علی صندلی آورد و کنارم نشست
لبخندی بهم زدو گفت:خوبی اسماءمیدونی چقد منو ترسوندی
حالا بگو ببینم چیشده بود من نبودم
- لبخند تلخی زدم و گفتم:من چرا اینجام علی از کی،،، الان ساعت چنده
هیچی یکم فشارت افتاده بود دیروز آوردیمت اینجا، نگران نباش چیزی
نیست. ساعت ۴ بعد از ظهر ، مامانم اینا کجان
این جا بودن تازه رفتن
علی امروز پنج شنبست باید بریم بهشت زهرا تا فردا هم زیاد وقت نیست
بریم
_ با تعجب نگاهم کردو گفت:یعنی چی بریم دکتر هنوز اجازه نداده
بعدشم من جمعه جایی نمیخوام برم
به حرفش توجهی نکردم سرمم یکم مونده بود تموم بشه از جام بلند شدم.
سرمو از دستم درآردمو رفتم سمت لباسام
اومد سمتم. اسماء داری چیکار میکنی بیا بخواب
_ علی من خوبم ،برو دکترمو صدا کن اجازه بگیریم بریم
کجا بریم اسماء چرا بچه بازی در میاری بیا برو بخواب سر جات
- علی تو نمیای خودم میریم. لباسامو برداشتم و رفتم سمت در، دستمو
گرفت و مانع رفتنم شد
آه از نهادم بلند شد ، دقیقا همون دستم که سوزن سرم زخمش کرده بود
رو گرفت
دستمو از دستش کشیدم و شروع کردم به گریه کردن
گریم از درد نبود از حالی که داشتم بود درد دستم رو بهانه کردم
اصلا منتظر یه تلنگر بودم واسه اشک ریختن
علی ترسیده بود و پشت سر هم ازم معذرت خواهی میکرد
دکتر وارد اتاق شد. رفتم سمتش، مثل بچه ها اشکامو با آستین لباسم پاک
کردم و رو به دکتر گفتم: آقای دکتر میشه منو مرخص کنیدمن خوب
شدم...
دکتر متعجب یه نگاه به سرم نصفه کرد یه نگاه به من و گفت: اومده بودم
مرخصت کنم اما دختر جان چرا سرمو از دستت درآوردی؟چرا از جات بلند
شدی؟
آخه حالم خوب شده بود .
از رنگ و روت مشخصه با این وضع نمیتونم مرخصت کنم
ولی من میخوام برم. تو خونه بهتر میتونم استراحت کنم
با اصرار های من دکتر باالخره راضی شد که مرخصم کنه
علی یک گوشه وایساده بود و نگاه میکرد
اومد سمتم و گفت باالخره کار خودتو کردی
لبخندی از روی پیروزی زدم
کمکم کرد تا لباسامو پوشیدم و باهم از بیمارستا رفتیم بیرون
بخاطر آرام بخشی که تو سرم زده بودن یکم گیج میزدم سوار ماشین که
شدیم به علی گفتم برو بهشت زهرا
چیزی نگفت و به راهش ادامه داد.
تو ماشین خوابم برد، چشمامو که باز کردم جلوی خونه بودیم
پوووووفی کردم و گفتم: علی جان گفتم که حالم خوبه، اذیتم نکن برو
بهشت زهرا خواهش میکنم.
- آهی کشید و سرشو گذاشت رو فرمون و تو همون حالت گفت: اسماء به
وهلل من راضی نیستم
به چی
_ این که تو رو ، تو ای حالت ببینم. اسماء من نمیرم
کی گفته من بخاطر تو اینطوری شدم، بعدشم اصال چیزیم نشده که،مگه
نگفتی فقط یکم فشارت افتاده
سرشو از فرمون بلند کردو تو چشمام نگاه کرد
چشماش کاسه ی خون بود
طاقت نیوردم، نگاهم و از نگاهش دزدیدم
ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد
تمام راه بینمون سکوت بود
از ماشین پیاده شدم ، سرم گیج میرفت اما به راهم ادامه دادم
جای همیشگیمون قطعه ی سرداران بی پلاک
شونه به شونه ی علی راه میرفتم
شهیدمو پیدا کردم و نشستم کنار قبرش اما ایندفعه نه از گل یاس خبری
بود نه از گلاب و آب
علی میخواست کنارم بشینه که گفتم: علی برو پیش شهید خودت
ابروهاشو داد بالا و باتعجب گفت:چراخوب حالا اونجا هم میرم
برو
ای بابا،باشه میرم
_ میخواستم قبل رفتنش به درد و دل کردنش باشهیدش نگاه کنم ، یقین
داشتم که حاجتشو از اون هم خواسته و بیشتر از اون به این یقین داشتم
که حاجتشو میگیره
رفت و کنار قبر نشست
اول آهی کشید ، بعد دستشو گذاشت رو پیشونیش و طوری که من متوجه...
نویسنده:سرکار خانم علی آبادی
🌙⃟🌸↯¦‹#پناهــــــــــــــــــــــــــ›
#رمان
#عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_۵۲
نشم اشک میریخت
پشتمو بهش کردم که راحت باشه
خودمم میخواستم با شهیدم درد و دل کنم
سرمو گذاشتم رو قبر. خاک های روی قبرشو فوت کردم از کارم خندم
گرفت مثل بچه ها شده بودم . بین خنده بغضم گرفت
لبخند رو لب داشتم اما اشک میریختم
حالم رو نمیدونستم. از خودش خواستم تو انتخابم کمک کنه
کمکم کرد و علی رو انتخاب کردم
حالا هم اومده بودم علیمو بسپرم بهش ، بگم مواظبش باشه
_ بگم علی که بره قلبمو هم با خودش میبره، کمکش کن خوب ازش
نگهداری کنه
با صدای علی به خودم اومدم
اسماء بسته دیگه پاشو بریم. هوا تاریک شده
بلند شدم ، تمام چادرم خاکی شده بود
خاک چادرمو با دستش پاک کرد و من
با لبخند تلخی بهش نگاه میکردم
چند قدم که برداشتم سرم گیج رفت، اگه علی نگرفته بودم با صورت
میخوردم زمین
با اصرار های من دکتر بالاخره راضی شد که مرخصم کنه
علی یک گوشه وایساده بود و نگاه میکرد
اومد سمتم و گفت بالاخره کار خودتو کردی
لبخندی از روی پیروزی زدم
کمکم کرد تا لباسامو پوشیدم و باهم از بیمارستا رفتیم بیرون
بخاطر آرام بخشی که تو سرم زده بودن یکم گیج میزدم سوار ماشین که
شدیم به علی گفتم برو بهشت زهرا
چیزی نگفت و به راهش ادامه داد.
تو ماشین خوابم برد، چشمامو که باز کردم جلوی خونه بودیم
پوووووفی کردم و گفتم: علی جان گفتم که حالم خوبه، اذیتم نکن برو
بهشت زهرا خواهش میکنم.
- آهی کشید و سرشو گذاشت رو فرمون و تو همون حالت گفت: اسماء به
ولله من راضی نیستم
به چی
_ این که تو رو ، تو ای حالت ببینم. اسماء من نمیرم
کی گفته من بخاطر تو اینطوری شدم، بعدشم اصلا چیزیم نشده که،مگه
نگفتی فقط یکم فشارت افتاده
سرشو از فرمون بلند کردو تو چشمام نگاه کرد
عصبانی شد و با صدایی که عصبانیت هم قاطیش بود گفت:
بیا ، خوبم خوبمت این بود
چیزی نیست علی از گشنگیه
خیله خوب بریم
_ روبروی یه رستوران وایساد
- دیگه از عصبانیت خبری نبود نگاهم کردو پرسید:خوب خانمم چی
میخوری
اوووووووم، فلافل
- فلافل ؟؟
آره دیگه علی فلافل میخوام
- آخه فلافل که
حرفشو قطع کردم. إ مگه ازمن نپرسیدی هوس کردم دیگه
- خیله خب باشه عزیزم
فلافل رو خوردیم و رفتیم سمت خونه ی علی اینا وارد خونه که شدیم
مامان علی زد تو صورتشو گفت:خاک به سرم اینجا چیکار میکنیداسماء
جان، حالت خوبه دخترم؟
پشت سر اون بابا رضا اومدو با خنده گفت: سلام، منظور خانم این بود که
خدارو شکر که مرخص شدی و حالت خوبه
خوش اومدی دخترم
بعد هم رو به علی کرد و با اشاره پرسید: قضیه چیه
_ علی شونهاشو انداخت بالا و گفت: نمیدونم بابا با اصرار خودش مرخصش
کردم
لبخندی زدم و گفتم:حالم خوبه نگران نباشید
راستی فاطمه کجاست
مامان علی دستشو گذاشت رو شونمو گفت: خسته بود خوابید
تو هم برو تو اتاق علی استراحت کن
چشمی گفتم و همراه علی از پله ها رفتم بالا
در اتاقو برام باز کرد
وارد اتاق شدم و رو تخت نشستم
اومد سمتم و چادرمو از سرم در آورد و
آویزون کرد. لباسام بوی بیمارستان میداد و حالمو بد میکرد
لباسامو عوض کردم یه نفس راحت کشیدم
دستی به موهام کشیدم. موهام بهم ریخته بود، دستام جون نداشت اما
نمیخواستم علی بفهمه
شونرو برداشتم و کشیدم به موهام
علی شونرو از دستم گرفت و خودش موهامو شونه کرد!!!
نویسنده:سرکار خانم علی آبادی
🌙⃟🌸↯¦‹#پناهــــــــــــــــــــــــــ›
#حدیث✨
🌸امام جعفرصادق ع
🍃دل، حرم خداست پس در حرم خدا غیر خدا را ساکن مکن
📚جامع الأخبار، ص185
🖇⃟ 🌸⇢#جانانــــــــــــــــــــ🦋
﷽
💌 وَضَعْنا عَنْكَ وِزْرَكَ الَّذِي أَنْقَضَ ظَهْرَكَ
آیا من برنداشتم از دوشت باری که میشکست پشتت را...؟
📖 سوره مبارکه شرح
#درمحضرقرآن
🖇⃟ 🌸⇢#جانانــــــــــــــــــــ🦋
معلـمپرسید ↯
چندتابمببراۍنابودۍداعش
واسرائیل لازمھ؟!
دآنشآموز : دوتا!(:
همہخندیدن..
معلم : دوتا؟!چطورۍ؟!
دآنشآموز ↯ :
¹.فرمانِآسیدعلۍ
².سربندِیازهرا🧡
🌹#اللهمصلعلیمحمدوآلمحمدوعجلفرجهم
#اللهماحفظقائدناالامامالخامنهای
🖇⃟ 🌸⇢#جانانــــــــــــــــــــ🦋
22.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
تو که دیدی بابات خوابه
چه وقتِ گریه کردن بود💔..
.
#فرزندشهید
#شهید_سعیدمجیدی
.
#یاشهدا
شادی روح شهدا صلوات🌷
🖇⃟ 🌸⇢#جانانــــــــــــــــــــ🦋
✔️ هرچیزی را بخواهی، خزانه اش نزد حضرت حق است. ولی اگر خواستی بگیری، باید به وسیله ولایت بگیری.
▫️آیت الله #ناصری حفظه الله
🖇⃟ 🌸⇢#جانانــــــــــــــــــــ🦋
5.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #کلیپ «بیعت واقعی با امام زمان»
👤 استاد #عالی
🔺 کارامون رو با پسند امام زمان با آنچه که او دوست داره تنظیم کنیم
#سخنرانی
🖇⃟ 🌸⇢#جانانــــــــــــــــــــ🦋
#یا_اباعبدالله_ع🌷
دورے از صحن شما سخٺ دهد آزارم
جز دعا نیسٺ دگر راه مرا ، ناچارم
بہ تنـم درد فـراق حرمٺ افتاده
هوس گرمے آغوش ضریحٺ دارم
#اللهم_ارزقنا_ڪربلا❤️
#صلے_الله_علیک_یا_اباعبدالله✋
🖇⃟ 🌸⇢#جانانــــــــــــــــــــ🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
✍️سخنرانی حاج آقا #دانشمند
🎬موضوع: آخه من بچه دار نمیشم!
🖇⃟ 🌸⇢#جانانــــــــــــــــــــ🦋