eitaa logo
سـربــازان دههـ هـشــتادی🦋
438 دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
3.1هزار ویدیو
110 فایل
‌˼بسم‌ ِرب‌ِالحُسین.˹✨ • مقصد آسمان است ؛از حوالی زمین باید جدا شد 🪐 ‹حرفـاتون https://daigo.ir/secret/1732795938 📱اعضای کانال؛ دهه دهشتادی‌ و... 🎞محتوا: همه ی سرزمین مادری🥺• -آݩ‌سوۍ‌خاڪریزجبھه↪️"تب‌ا‌د‌ل" @Taliya_m128 🍂ڪپے؟! ن فور
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🌃 قسمت 16 وقتے فاطمہ منو دید نسبت به پوششم چیز خاصے نگفت. فقط صدام کرد: به به خشگل خانوم! کنارهم نماز رو خوندیم و بعد از نماز با هم درباره یکدیگر گپ زدیم. جریان رفتنم از این محل رو براش تعریف کردم و از آقام خدابیامرز هم چندتا خاطره تعریف کردم.ولی بهش نگفتم که کارم چیه و نگفتم علت آمدنم دیشب به مسجد چی یا بهتر بگم کی بوده! اونشب فهمیدم که فاطمه فرمانده بسیج اون منطقه ست و کارهای فرهنگے وتبلیغی زیادی برای مسجد اون ناحیه انجام میده. اون ازمن خواست که اگر دوست داشتم عضو بسیج بشم. ناخواسته از پیشنهادش خنده ام گرفت. اگر نسیم و بقیه میفهمیدند که من برای تصاحب یڪ طلبه ی ساده حتی تا مرز بسیجی شدن هم پیش رفتم حتما منو سوژه ی خنده میکردند! مردد بودم!!! پرسیدم: فڪر میکنی من به درد بسیج میخورم؟! پاسخ داد : البتہ که میخوری!! من تشخیصم حرف نداره. تو روحیه ی خوب و سالمی داری! در دلم خطاب بهش گفتم : قدرت تشخیصت احتیاج به یک پزشڪ متخصص داره!! اگر میدونستی که با انتخاب من چه خطری تهدیدتون میکنه هیچ وقت چنین تشخیصی نمیدادی. بهش گفتم: اما من فکر میکنم شرایط لازم رو ندارم. شما هنوز منو به خوبی نمیشناسی. درضمن من چادری هم نیستم. اون خیلے عادی گفت : خوب چادرے شو!!! از اینهمہ سرخوشیش حیرت زده شدم! با کلمات شمرده گفتم: من چادر رو دوست ندارم! یعنے اصلن نمیتونم سرم کنم! اصلا بلد نیستم! اودیگر هیچ نگفت… سکوت کرد ومن فکر میکردم که کاش به او درباره ی احساسم نسبت بہ چادر چیزی نمیگفتم! کاش اینجا هم نقش بازی میکردم! ولے در حضور فاطمہ خیلی سخت بود نقش بازی کردن! دلم میخواست درکناراو خودم باشم. اما حالا با این سکوت سنگین واقعا نمیدونستم چہ باید بکنم.! آنروز گذشت ومن با خودم فکر میکردم که فاطمہ دیگر سراغی از من نمیگیرد. خوب حق هم داشت. جنس من واو با هم خیلے فرق داشت. فاطمه از من سراغی نگرفت. فقط بخاطراینکه احساس واقعیم رو نسبت به چادر گفتم! از دوستی یڪ روزه ام بافاطمہ که نا امید شدم کامران زنگ زد. ومن بازهم عسل شدم. عسلی که تنها شهدش بکام مردانے از جنس کامران خوشایند بود. من باید این زندگی را میپذیرفتم ودست از اون ومسجد وآدمهاش برمیداشتم. کامران ظاهرا خیلی مشتاق دیدارم بود. با وسوسه ی خرید مثل موریانه بہ جانم افتاد و تنها چندساعت بعد من در کنارش در یک پاساژ بزرگ وشیک در شهرک غرب قدم میزدم و به ویترینهای منقش شده بہ لباسهای زیبا نگاه میکردم. آیا اون طلبه و مردهایی از جنس او میتوانستند منو به اینجاها بیاورند؟! آیا استطاعت خریدن یک روسری از این مرکز خرید رو داشتند؟ از همہ مهمتر! اونها اصلن حاضر بودند با من چنین جایی قدم بزنند؟! حالا که درست فکر میکنم میبینم چقدر بچگانه واحمقانہ دل به ردای یک طلبه ی ناشناس بستم! من کجا واو کجا؟! کامران یک شب رویایی و اشرافی برام رقم زد. دایم قربان صدقه ام میرفت و از لباسی که به تن داشتم تعریف میکرد. او در کنار من با ابهت راه میرفت ومن نگاه حسرت آمیز زنها ودخترهای رهگذر رو با تمام وجود حس میکردم وگاهے سرشآر از غرور میشدم. وهرچقدر غرورم بیشتر میشد بیشتر نازو غمزه ولودگی میکردم! دو هفتہ ای گذشت. انگار هیچ وقت فاطمه و اون طلبه وجود نداشتند! دیگر حتی دلم برای مسجد ونیمکت اون میدان هم تنگ نمیشد! فقط بیصبرانه انتظار قرار بعدیم با کامران را میکشیدم. دوستے بین من وکامران روز بہ روز صمیمانه تر میشد واو هرروز شیفته تر میشد. اما با رندی تمام در این مدت از من درخواست نابجا نداشت. نمیدانستم که این رفتار نه از روی ملاحظه بلکه از روی خاص جلوه دادن خودش بود ولی باتمام اینحال درکنار او احساس آرامش داشتم. کامران ساز گیتار مینواخت و صدای زیبایے داشت.وقتے شبها در بام تهران برایم مینواخت ومیخواند چنان با عشق وهیجان نگاهم میکرد که پراز غرور میشدم.بلہ! احساسی که با وجود کامران داشتم خلاصہ میشددر یڪ کلمہ!غرور! هرچند اعتماد کردن به پسری تا این حد جذاب و خوش پوش که همیشہ در تیررس نگاه دختران بوالهوس و جاه طلب قرار داشت کار سختیے بود ولے برای من ملاڪ فقط گذراندن زندگیم بود و کامران را مردی  مانند همه ی مردهای زندگیم میدیدم. تا اینکه یڪ روز اتفاق عجیبی افتاد…   🍁نویسنده: ف مقیمی🍁 ═✧❁🇮🇷❁✧┄ @sarbazvu ═✧❁🇮🇷❁✧┄
🥀🌃 قسمت 17   اتفاقی که انگاربیشتر شبیه یک برنامہ ی از پیش تعیین شده بود تا اتفاق!! در ماشین کامران نشسته بودم ومنتظر بودم تا او از آبمیوه فروشی ای که خیلے تعریفش را میکرد برگردد که آن طلبه را دیدم که با یک کیف دستی از یڪ خیابان فرعی بیرون آمد و درست در مقابل ماشین کامران منتظر تاکسی ایستاد. همه ی احساسات دفن شده ام دوباره برگشتند. سینہ ام بقدری تنگ شد که بلند بلند نفس میکشیدم. دست...ڪامران دستم رو نوازش کرد: عسل خوبے؟! زود دستم را کشیدم! اگر طلبه این صحنه را میدید هیچ وقت فراموش نمیکرد. با من من نگاهش کردم وگفتم: نه ڪامران حالم زیاد خوب نیست... حالت تهوع دارم! او دستپاچه ظرف آبمیوه رو به روی داشبورد گذاشت و نمیدونم بهم چی میگفت... چون تمام حواسم بہ اون طلبه بود که مبادا از مقابلم رد شه. با تردید رو به طلبه اما خطاب به ڪامران،  گفتم: میشہ این طلبه رو سوار کنیم وتا یہ جایی برسونیم؟!... ڪامران با ناباورے وتردید نگاهم کرد. انگار میخواست مطمئن بشه ڪه در پیشنهادم جدی هستم یا او را دست مے اندازم. وقتے دوباره خواهشم را تکرار کردم گفت:-داری شوخی میکنی؟ چرا باید اونو سوار ماشینم کنم؟ دنبال دردسر میگردی؟... من هیچ منطقی در اون لحظہ نداشتم. میزان شعورم شاید بہ صفر رسیده بود. فقط میخواستم عطر طلبه رو که برای مدتی طولانی تر حس ڪنم.. با اصرار گفتم: ببین چند دیقه ست اینجا منتظر یڪ تاکسیه. هیچ کس براش نمے ایستہاوبا نیشخند کنایه آمیزی گفت: معلومه! از بس که دل ملت از اینا خونه. با عصبانیت بہ کامران نگاه کردم... خواستم بگم آخه اینا به قشر تو چه آسیبی رسوندند؟! تو مرفہ بی درد که عمده ی کارت دور زدن تو خیابونهای بالا و پایینه  وشرکت تو پارتیهای آخرهفته چه گلایه ای از این قشر داری؟ اما لب برچیدم و سکوت کردم... کامران خشم وناراحتیمو از نگاهم خواند و نفسش رو بیرون داد و چند ضربه ای بہ فرمانش کوبید و از ماشین بصورت نیم تنه پیاده شد و روبہ طلبہ ی جوان گفت: حاج آقا کجا تشریف میبرے؟ من حیرت زده از واکنش کامران فقط نگاه میکردم بہ صورت مردد و پراز سوال طلبه. کامران ادامہ داد: این نامزد ما خیلی دلش مهربونہ. میگہ مثل اینکه خیلی وقتہ اینجا منتظرید. اگر تمایل داشته باشید تا یڪ مسیری ببریمتون… ای لعنت بہ طرز حرف زدنت!! مگر قرار نبود کسی خبرداره نشه من دوست دخترتم! حالا منو نامزد خودت معرفی میکنے؟ اون هم در حضور مردی که با دیدنش قلبم داره یکجا از سینه بیرون میزند؟!؟ طلبہ نیم نگاهی بہ من که او را خیره نگاه میکردم کرد و خطاب بہ ڪامران گفت: ممنونم برادرم. مزاحم شما نمیشم. کامران اما جدی بود. انگار میخواست هرطورشده به من بفهماند که هرخواسته ای از او داشته باشم  بهش میرسم -نترس حاج آقا! ماشینمون نجس نیست! شاید هم کسر شانتون میشه سوار ماشین ما بشینید! اخم کمرنگی به پیشانی طلبه نشست. مقابل کامران ایستاد. دستے به روی شانہ اش گذاشت و با صدای صمیمانه ومهربانش گفت: ما همہ بنده ایم، بنده ی خوب خدا. این چه فرمایشیه که شما میفرمایید. همین قدر که با محبت برادرانه تون از من چنین درخواستے کردید برای بنده یڪ دنیا ارزشمنده. من مسیرم بہ شما نمیخوره. از طرفی شما با همسرتون هستید ودلم نمیخواد مزاحم خلوتتون بشم.! این رو که گفت بقول مهری الو گرفتم!! نفسم دوباره بہ سختی بالا و پایین میرفت؟! تازه شعورو منطقم برگشت!! آخه این چه حماقتی بود که من کردم؟ چرا از کامران خواستم او را سوار کنہ؟ اگر او منو میشناخت چه؟ وای کامران داشت چہ جوابی میداد؟! چہ سر نترسی دارد این پسر. -حاج آقا بهونہ نیار. من تا یڪ جایی میرسونمتون. ما مسیر مشخصی نداریم . فقط بیخود چرخ میزنیم! این خانوم هم که میبینید دوست دختر بنده ست. نه همسرم. وااے واے واے… سرم را از شدت خشم و ترس و شرم پایین انداختم... ڪاش میشد فرار ڪنم... صدای طلبه پایین تر اومد: خدا ان شالله هممون رو هدایت کنہ. مراقب مسیر باش برادرم. ممنون از لطفت.یاعلی... سرم رو با تردید بالا گرفتم. کامران داشت هنوز به او که از خیابان رد میشد اصرار میکرد و او بدون نیم نگاهے خرامان از دید ما دور میشد. بغض تلخی راه گلوم رو دوباره بست. این قلب لعنتی چرا آروم تر نمیکوبید؟! اخ قفسه ی سینہ ام…!!! 🍁نویسنده: ف مقیمی🍁 ═✧❁🇮🇷❁✧┄ @sarbazvu ═✧❁🇮🇷❁✧┄
🥀🌃 قسمت 18 کامران با یک نفس عمیق کنارم نشست و تا ته ابمیوه اش رو سرکشید... -بفرما!! اینهمہ اصرار کردم اما راضے نشد. تو واقعا فکر کردی امثال این ملاها میان سوار ماشین ما بشن؟! هہ! باورکن بدبخت ترسید بریم یهه گوشه خفتشو بچسبیم سرشو زیرآب کنیم سوار نشد.. مخصوصا با اینهمه اصرار من حتما فکر کرده یک کاسه ای زیر نیم کاسه ست… ههههههہ دندان هامو با خشم به هم میسابیدم... صدای نفس هام از صدای خودم بلندتر بود!.. -هم هم چرا بهش گفتی من دوست دخترم... اوفهمیده بود عصبانیم. سعی میکرد با خنده های متعجبانه اش بهم بفهماند که احساسم بےیمعنیست. -خب توقع داشتی بگم خواهرمے؟! معلومه دیگه. تو دوست دخترمی صدامو بالاتر بردم.. با نفرت به صورتش زل زدم: پرسیدم چرا بهش گفتی من دوست دخترتم؟! حسابےیشوکه شده بود. بہ من من افتاده بود من...من نمیدونستم ناراحت میشی! -بهت گفتہ بودم که حق نداری بہ کسی بگی من دوست دخترتم -خب ارههه ولے قرار بود این تا زمانے باشه که بهم اعتماد نداری! ابروی سمت راستم بالا رفت و با خشم گفتم: و چیشد که فکر کردی بهت اعتماد دارم؟ حالا آثار خشم وبهت زدگی در صورت او هم نماستن ترشد: ما مدتهاست باهمیم! اگربه من اعتماد نداری چطور اینهمہ مدت… نگذاشتم حرفش رو تمام کند و در حالیکه کیفم رو از صندلے عقب برمیداشتم گفتم: همہ چیز بین ما تموم شد! وبدون اینکه صدای کامران رو بشنوم پیاده شدم و بہ همون مسیری که آن طلبه روان شده بود،رهسپارشدم! کامران خیلے صدایم کرد... اما من چیزی نمیشنیدم. اصلا نمیخواستم بشنوم. من فقط رد عطرو دنبال میڪردم! آه چقدر دلم مسجد میخواهد!! ساعتی بعد مقابل در مسجد بودم .اما درهای مسجد به رویم بسته بود. صدای غضب آلود مسجد را میشنیدم: ای زن بوالهوس بی حیا! بخاطر هوست از درم بیرون رفتی و حالا بخاطر همان هوس برگشتی؟! برگرد از راهی ڪه آمده ای .! برگرد!!!! وقتے دید منصرف نمیشم وخیره به در بسته ماندم... باران بدون مقدمہ چون سیلے به سرو صورتم میکوبید و من با نا امیدی از خدا خواستم زودتر اذان بگوید ودر برویم باز شود. ساعتم را زیر ذرات درشت باران نگاه کردم. ساعت سه بود و تا اذان دوسه ساعتی باقی مانده بود.! زنگ زدم بہ فاطمہ! شاید او تنها پنااه من زیر باران باشد. چندبوق که خورد صدای زنانه ی مسنی پاسخ داد:-بلہ با تردید بعد ازسلام سراغ فاطمہ را گرفتم. نکند فاطمہ تمایل نداشته با من صحبت ڪند؟! اما آن زن که خودش را مادر فاطمہ معرفے کرد گفت: فاطمہ تازه مسکن خورده، خوابیده. با تعجب پرسیدم؟! مسڪن؟! مگر مریضه خدای نکرده؟!-پ مگہ شما نمیدونید؟! فاطمہ تصادف ڪرده! پا وسرش از چند ناحیہ شکستہ. بخاطرش چندروز بستری شد.. دیگر چیزی نمیشنیدم. زبانم بند آمده بود.. آدرس را گرفتم و بدون فوت وقت رفتم دم در خانہ شان. قبل ار فشار زنگ روسریم را جلو کشیدم. آینه ی کیفے خودم رو درآوردم. رژم را با دستمال پاڪ کردم ودستمال رو مانند سمباده به روی صورتم کشیدم. زنگ را زدم.لحظہ ای بعد مادرش در را باز کرد. با دیدن من حسابے جاخورد. انگار انتظار یک دختر با وقار چادری را میکشید! 🍁نویسنده: ف مقیمی🍁 ═✧❁🇮🇷❁✧┄ @sarbazvu ═✧❁🇮🇷❁✧┄
https://harfeto.timefriend.net/16745025164300 خب خب یه بار دیگه ناشناس میزارم سوالی ، نظری هرچی هست می‌شنوم 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هرگز نمازت را ترڪ نڪن... میلیون ها نفر زیر خاڪ... تمام آرزویشان این است..‌. یڪ لحظه به دنیا بازگردند.. براے یڪ سجدھ نماز صبح حواست باشه 🌱
همسایه جان ⁶⁰⁰ تایی شدنت مبارکمون باشه انشا الله ¹kشدنت🍃💛 ازطرف:/🐣 @sarbazvu به:/🐣 @yahcan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
{بِسْمِ اللّٰهِ الرّحْمٰنِ الرّحیم ☁️🍂} - صبح بخیر☀️💛 شروع فعالیت امروز 💞✨ - ذکر روز جمعه🦋🖐🏻 - ••اللهم صل علی محمد و ال محمد••🌿💫 - "خدایا رحمت فرست بر محمد و خاندان محمد"😇💙