🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
#شهید_علی_تجلایی
تجلایی مسئول آموزش نیروها قبل از اعزام بود. او در آموزش به شدت سختگیری میکرد و طوری به نیروها فشار میآورد که بعد از تمام شدن آموزش، دیگر کسی نای راه رفتن نداشت. با کسانی هم که سستی و اظهار خستگی میکردند، به شدت برخورد میکرد. او عقیده داشت که هر چه آموزش سختتر باشد و عرق بیشتری در آن ریخته شود، خون کمتری در عملیات ریخته خواهد شد. کم کم در بین نیروها زمزمههایی به گوش میرسید که "این مسئول آموزش، جزء نفوذیهای منافقینه که اینطور با بچهها رفتار میکنه. او رُس بچهها رو میکشه تا اونها نتونن توی خط درست بجنگن."؛ یا "طرف، خودش کنار ما راه میره و تیر در میکنه؛ چه میفهمه که ما چی میکشیم؟"، و از این قبیل حرفها. این بحثها به حدی زیاد شد که تجلایی هم متوجه شد. او برای از بین بردن این شائبهها و اینکه به همهی نیروها بفهماند که جز خدمت و تحویل افراد آموزشدیده هدف و نیتی ندارد، یک روز وسط آموزش، یکی از ماشینها را که از آنجا رد میشد، صدا کرد و بیمقدمه گفت: یه طناب بیارین. بعد خواست که دستهایش را ببندند. سر دیگر طناب را هم به سپر عقب ماشین بست و به راننده گفت: باید دو بار با سرعت دور میدون آموزش بچرخی. همه، هاج و واج مانده بودند. کم کم تعدادی از بچهها جلو رفتند و خواستند مانع این کار شوند؛ اما او بر این کار اصرار داشت. یکی از رفقایش، یک شلوار خاکی به او داد و گفت: حداقل این رو بپوش، علی. دیوونگی هم حدی داره.
او شلوار را با زحمت پوشید و رو به راننده فریاد زد: راه بیفت. ماشین شروع به حرکت کرد و علی هم با همهی قدرتش پشت سر ماشین میدوید. تا اینکه سرعت ماشین از سرعت او بیشتر شد، و سرانجام بر زمین افتاد. علی تجلایی همینطور روی زمین کشیده میشد، و طنابی را که به سپر ماشین بسته بود، با دست گرفته بود. بعضی وقتها هم که راننده سرعت ماشین را کم میکرد، او نهیب میزد که با سرعت برو.
نیروها از طرفی توی سر و کلهی خود میزدند و از طرف دیگر هم خودشان را جمعوجور کرده بودند. سرانجام پس از دو دور چرخیدن، ماشین ایستاد. همه دویدند به سمت علی. او قبل از اینکه دست کسی به او بخورد، بلند شد و ایستاد و مشغول باز کردن دستانش شد. سر و صورت و دستهایش پر از زخم شده بود؛ لباسهایش هم تکه تکه. با این حال میخندید و آماده شد تا آموزش را ادامه دهد.
در همین حال، یکی از بچهها صدایش کرد که از او عکس بگیرد. تجلایی محکم ایستاد و مشت گرهکردهی خود را بالا برد و شروع به گفتن تکبیر کرد: الله اکبر؛ الله اکبر، خمینی رهبر...
به نقل از کتاب #حکایت_فرزندان_فاطمه
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
#شهید_علی_تجلایی
تجلایی مسئول آموزش نیروها قبل از اعزام بود. او در آموزش به شدت سختگیری میکرد و طوری به نیروها فشار میآورد که بعد از تمام شدن آموزش، دیگر کسی نای راه رفتن نداشت. با کسانی هم که سستی و اظهار خستگی میکردند، به شدت برخورد میکرد. او عقیده داشت که هر چه آموزش سختتر باشد و عرق بیشتری در آن ریخته شود، خون کمتری در عملیات ریخته خواهد شد. کم کم در بین نیروها زمزمههایی به گوش میرسید که "این مسئول آموزش، جزء نفوذیهای منافقینه که اینطور با بچهها رفتار میکنه. او رُس بچهها رو میکشه تا اونها نتونن توی خط درست بجنگن."؛ یا "طرف، خودش کنار ما راه میره و تیر در میکنه؛ چه میفهمه که ما چی میکشیم؟"، و از این قبیل حرفها. این بحثها به حدی زیاد شد که تجلایی هم متوجه شد. او برای از بین بردن این شائبهها و اینکه به همهی نیروها بفهماند که جز خدمت و تحویل افراد آموزشدیده هدف و نیتی ندارد، یک روز وسط آموزش، یکی از ماشینها را که از آنجا رد میشد، صدا کرد و بیمقدمه گفت: یه طناب بیارین. بعد خواست که دستهایش را ببندند. سر دیگر طناب را هم به سپر عقب ماشین بست و به راننده گفت: باید دو بار با سرعت دور میدون آموزش بچرخی. همه، هاج و واج مانده بودند. کم کم تعدادی از بچهها جلو رفتند و خواستند مانع این کار شوند؛ اما او بر این کار اصرار داشت. یکی از رفقایش، یک شلوار خاکی به او داد و گفت: حداقل این رو بپوش، علی. دیوونگی هم حدی داره.
او شلوار را با زحمت پوشید و رو به راننده فریاد زد: راه بیفت. ماشین شروع به حرکت کرد و علی هم با همهی قدرتش پشت سر ماشین میدوید. تا اینکه سرعت ماشین از سرعت او بیشتر شد، و سرانجام بر زمین افتاد. علی تجلایی همینطور روی زمین کشیده میشد، و طنابی را که به سپر ماشین بسته بود، با دست گرفته بود. بعضی وقتها هم که راننده سرعت ماشین را کم میکرد، او نهیب میزد که با سرعت برو.
نیروها از طرفی توی سر و کلهی خود میزدند و از طرف دیگر هم خودشان را جمعوجور کرده بودند. سرانجام پس از دو دور چرخیدن، ماشین ایستاد. همه دویدند به سمت علی. او قبل از اینکه دست کسی به او بخورد، بلند شد و ایستاد و مشغول باز کردن دستانش شد. سر و صورت و دستهایش پر از زخم شده بود؛ لباسهایش هم تکه تکه. با این حال میخندید و آماده شد تا آموزش را ادامه دهد.
در همین حال، یکی از بچهها صدایش کرد که از او عکس بگیرد. تجلایی محکم ایستاد و مشت گرهکردهی خود را بالا برد و شروع به گفتن تکبیر کرد: الله اکبر؛ الله اکبر، خمینی رهبر...
به نقل از کتاب #حکایت_فرزندان_فاطمه
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج