یعنی واقعا شما تو بهترین کانال ایتا عضو نیستید؟👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3136553011Cc7dfa8cdc1
↯بآکیفیتترینعکسھایمذهبۍ↯
https://eitaa.com/joinchat/3136553011Cc7dfa8cdc1
☘️😎☘️😎☘️😎☘️😎☘️😎☘️😎
⭕️ سریال#گاندو و برنامه های #جهان_آرا و #ثریا از طلایه داران عرصه نبرد گفتمانی علیه جریان لیبرال بوده اند.
💯 گفتمان انقلابی باید خیلی تمیز و شیک در دل مردم جا باز کند تا بشود گفتمان لیبرالی و غرب مسلکی را از جامعه حذف کرد.
👤 استاد پورآقـایـی
🍃🌸 @sardarr_soleimani💕
✠﷽✠
♥️📌
#رمـــــان📖❥
* #نــاحلـــــه🌺
#قسمت_هشتاد_و_هشت8⃣8⃣
متوجه نمیشدم چی میگن ولی صدای خنده هاشون رومیشنیدم
یکی رفت سمت آشپزخونه
چشم هام رو باز کردم ریحانه بود
با یه لیوان آب برگشت و گفت:
+آقا روح الله!
روح الله گفت:
_جونم .دست شما دردنکنه
لیوان آب و ازش گرفت وسرکشید
نگامبهشون بود خندم گرفت دلم میخواست برم بترسونمشون ولی بیخیال شدم
ریحانه میخواست برگرده تو اتاق که روح الله گفت :
+خانوم عجله کن
هنوز به مامان اینا نگفتم میریم خونشون.
ریحانه :
+عه کاش زنگ میزدی
روح الله :
+دیگه دیره فرقی هم نمیکنه
روح الله خواست برگرده که چشمش بهم افتاد
چند لحظه مکث کرد که گفتم:
_سلام
از جام بلند شدم
روح الله:
+سلام.چرا تو تاریکی نشستی داداش؟ خواب بودی بیدارت کردیم؟
_نه بیدار بودم
ریحانه با یه نایلکس که تو دستش بود اومد بیرون
با تعجب نگام کرد و گفت :
_داداش؟چرا نگفتی اومدی خونه چیزی درست کنم برات.صبح نبودی گفتم شاید رفتی تهران
_اشکالی نداره
ریحانه:
+نمیشه که اینجوری ببین چقدر لاغر شدی .
آها صبر کن فاطمه برام لازانیا گذاشته
برق ها رو روشن کردم
ریحانه یه سفره انداخت و با یه ظرف دربسته پلاستیکی برگشت
_میدونیکه من غذا های اینجوری دوست ندارم.
+حالا یه باربخور .خوشمزه است به خدا.
تند از آشپزخونه برام بشقاب و قاشق چنگال و سس آورد
روح الله ازم خداحافظی کرد و به ریحانه گفت تو ماشین منتظرش میمونه.
گشنم بود به ناچار نشستم سر سفره.ظرف رو باز کردم
شکل و بوی خوبی داشت
ریحانه:
+میخوای اصلا بمونم برات غذا درست کنم؟
_نه عزیزم برو شوهرت منتظره
نشست رو کاناپه روبه روم
+خب حالا یخورده منتظر باشه چیزی نمیشه
نگاهم افتاد به روسری رو سرش
بعد از فوت باباندیدم رنگی جز مشکی سرش کنه
نگاهم رو که دید گفت:
+هدیه فاطمه است.سرم کرد و نزاشت در بیارم
لبخند زدم و گفتم:
_کار خوبی کرد.
جوابم رو با لبخند داد و گفت:
+اونم گفت توخیلی فهمیده ای
_چی؟
+گفتم میگی مشکی مکروهه و اینا بعد گفت داداشت خیلی فهمیدس ازش یاد بگیر.بیچاره کلی هل شد بعد این حرفش و گفت جای برادری گفتم
بلند خندیدم و گفتم:
_دیگه چیزی نگفت؟
با شیطنت نگام کرد و گفت:
+چیشد مهم شده برات ؟
بهش چشم غره دادم و یه تیکه گنده از لازانیا رو با چنگال برداشتم و گذاشتم تو دهنم.
ریحانه درست میگفت خوشمزه بود .
انقدر گشنه بودم که تند همشو خوردم
ریحانه خندید و گفت:
+دوست نداشتی نه ؟
_گشنم بود
+بمیرم الهی سیر شدی؟
_خدانکنه .آره برو قربونت برم زشته انقدر منتظر بزاریش
گونه ام رو بوسید. خداحافظی کردو از خونه خارج شد
یادچیزی که فاطمه به ریحانه گفته بود افتادم ولبخند زدم
و به ظرف خالی نگاه کردم
از بیکاری حوصله ام سر رفته بود.
سوئیچ ماشین رو برداشتم و زدم بیرون
_
فاطمه:
تو راه برگشت از دانشگاه بودم .
دیگه تقریبا یه ماه از دانشگاه رفتنم هم میگذشت.
تو این یه ماه فقط تلفنی با ریحانه در ارتباط بودم
دیگه وقت واسه فضای مجازی هم نداشتم.
اغلب شبا حداقل تا ساعت سه صبح درس میخوندم ولی بازم وقت کم میاوردم.
حتی با وجود اینکه ۱۹ واحد بیشتر نگرفته بودم.
هر روز هم که دانشگاه تقریبا تا عصر وقتم رو میگرفت.
فقط چهارشنبه ها کلاسام ساعت ۲ تموم میشد.
روزایی هم که بین دوتا کلاسام دوسه ساعت بیکار بودم و فورجه داشتم تو نمازخونه دانشگاه میشستم و درس میخوندم یا استراحت میکردم.
چون از خونمون تا دانشگاه خیلی فاصله بود.
تقریبا فضای دانشگاه برام عادی شده بود.
ولی خب رفت و آمد واسه هر روز خیلی برام سخت میشد.
مثل بقیه روز ها کلاسام تموم شده بود و تو راه خونه با یه آژانس بودم.
بابا نمیزاشت تاکسی بگیرم.
هر وقتم که واسه صرفه جویی این کارو میکردم کلی دعوام میکرد.
قرار بود امروز عصر بریم تهران.
فردا عروسی دخترخالم بود.
خدا رو شکر زمانش مناسب بود واسم و با کلاسام تداخل نداشت.
تو فکر عروسی بودم که رسیدیم.
راننده دم خونه نگه داشت.
پیاده شدم.
پولش رو حساب کردم و کلید خونه رو از توکیفم در اوردم
در رو باز کردم و رفتم داخل.
به محض باز کردن در حیاط با مامان مواجه شدم.
صندوق ماشین رو باز کرده بودو دونه دونه کیف و ساک ها رو میزاشت توش.
رفتم جلو بهش سلام کردم که گفت:
+بدو برو چیزایی که میخوای و لازم داری رو جمع کن میخوایم بریم
_عه الان؟
+اره بدو دیر میشه.
یه باشه گفتم و رفتم سمت اتاقم.
چادرم رو در اوردم.
کیف دانشگاه رو باز کردم و یه سری کتاب انداختم توش.
یه ساک بزرگ هم برداشتم و توش پیرهنی که میخواستم بپوشم رو گذاشتم.
یه شال همرنگش برداشتم. یه جوراب شلواری هم انداختم تو ساک.
یه مانتوی بلند و شلوار و یه دست لباس راحتی هم برداشتم.
کشوی دراورم رو باز کردم و کیف لوازم آرایشیمو برداشتم.
چندتا لاک همرنگ با لباسم هم گذاشتم توش.
کیف رو بردم پایین و دادم دست مامان.
به بابا نگاه کردم که رو مبل جلو تلویزیون خوابیده بود.
فرصت رو غنیمت شمردم و رفتم حموم
.*✠﷽✠
♥️📌
#رمـــــان📖❥
* #نـاحلـــه🌺
#قسمت_هشتاد_و_نه9⃣8⃣
بعداز ده دقیقه اومدم بیرون.
یه لباس مناسب جاده پوشیدم که دیدم مامان داره با خشم نگام میکنه
+دیر شد کی میخای حاضر شی؟؟
با این حرفش یه روسری گره زدمو چادرم رو سرم کردم.
رفتم تو حیاط و نشستم تو ماشین.
قیافه منتظر بابا رو که دیدم عذرخواهی کردم که حرکت کرد و از حیاط رفت بیرون.
مامان پشت سرش درو بست قفلش کردو دزدگیر و روشن کرد.
نشست تو ماشین که بابا پاش رو گذاشت رو پدال و راهی تهران شدیم.
من هم گوشیم رو از تو جیبم در اوردم و مشغولش شدم
____
تقریبا نزدیکای اذان مغرب بود.
همه خونه ی خاله جمع بودن.
مامان و بقیه خاله ها و دخترخاله ها رفته بودن آرایشگاه.
من و بابا و بقیه آقایون خونه خاله جون موندیم.
دستگاه بابلیسم رو در اوردم و در اتاق سارا رو قفل کردم که کسی نیاد تو.
موهام رو باز کردم و شونه کشیدم.
موهام تقریبا تا روی بازوم بود
دستگاه رو زدم به برق تا داغ شه.
____
آخرین دسته از موهام رو پیچیدم دورش تا حالت بگیره
روشو با تافت فیکس کردم
یه چادر انداختم روم و رفتم سمت دستشویی.
دوباره برگشتم تو اتاق .
یه لاک سبز آبی در آوردم و با دقت مشغول شدم.
خشک که شد آرایش صورتم رو شروع کردم که تلفنم زنگ خورد.
رفتم سمتش تا جواب بدم که دیدم ریحانست.
با ذوق جواب دادم و گفتم:
_ ریحون جون آخوند خودم سلام علیکم و رحمه الله و برکاه
خوبی ؟
خوشی؟
سلامتی؟
+سلام فاطمه جون
صدای گرفتش باعث شد نگران شم
که یک دفعه صدای گریش فرصت حرف زدن رو ازش گرفت.
_ریحانه چیشده؟
چیزی نگفت
_باتوام ها حرف بزن ببینم چی شده؟
+از داداشم یه هفته است هیچ خبری ندارم.به دوستاش هم زنگ میزنم چیزی نمیگن .از دلشوره آروم و قرار ندارم فاطمه
_کدوم داداش؟یعنی چی خبر نداری.کجا بود؟
+محمد
صدای هق هقش بلند شد
استرسش به منم منتقل شده بود
با عصبانیت گفتم:
_ریحانهه حرف بزنن.سکته کردم
+رفته بود مرز ماموریت.
یهو دلم ریخت ،یعنی...!
+یه ماه پیش اعزام شده بود قرار بود این هفته برگرده ولی هیچ خبری ازش نیست.فاطمهه من دیگه تحمل مصیبت ندارم.فاطمه اگه محمد چیزیش شده باشه من چیکار کنم؟
با اینکه خودم ازترس رو به هلاکت بودم گفتم:آروم باش ریحانه آروم باش عزیزم .
من...من چیکار میتونم بکنم ؟؟
+گفتی تهرانی اره؟
_آره تهرانم
+میتونی بری سپاه ازش خبر بگیری؟ من دارم دق میکنم تورو خدا کمکم کن.به خدا جبران میکنم
_این چه حرفیه؟بگو آدرس بده فردا میرم.
از ریحانه آدرس رو گرفتم ویخورده باهاش حرف زدم تا حالش بهتر شه
تماس رو قطع کردم
دلشوره مثه خوره افتاده بود به جونم.
نکنه واسش اتفاقی افتاده باشه؟
اون شب عروسی زهرمارم شد
هیچی نفهمیدم
فکرم خیلی مشغول شده بود
بعد از عروسی به مامانم گفتم که چه اتفاقی افتاده و راضی شد همراهم بیاد
فردا بخاطر ولادت پیامبر تعطیل بود
قرار شد تا فرداش بمونیم تهران.
شب رو به سختی گذروندم
____
آدرس رو به مامان دادم و رسیدیم به جایی که ریحانه گفته بود
ماشین رو پارک کرد و رفتیم داخل
چندتا سرباز کنار در بودن
سرگردون به اطرفمون نگاه میکردیم که راهنماییمون کردن به طبقه بالا
داشتم پله هارو بالا میرفتم
که چشمم خورد به محسن که داشت تو راهرو با یکی حرف میزد
بیشتر آقایون لباس سبز پاسداری پوشیده بودن
محسن هم همون لباس تنش بود
به مامانم گفتم:
_عه مامان این پسره رفیق محمده.
رفتیم سمتش
با دیدن من حرفش رو قطع کرد
چند ثانیه مات موند که گفتم:
_سلام
+علیکم السلام .بفرمایید؟
_میخواستم از آقای دهقان فرد خبر بگیرم.شما نمیدونین کجان؟ حالشون چطوره؟
محسن با تعجب بهم نگاه میکرد.
اخم کرد و گفت :
+شما نسبتتون با ایشون چیه که اومدین اینجا خبر بگیرین؟
مثل خودش اخم کردم با لحن محکم جواب دادم:
خواهرشون دوست صمیمیه بندست.ازم خواهش کردن از برادرشون براش خبر بگیرم
از نگرانی جونش به لب رسید.چرا چیزی نمگید بهش؟
+خود محمد اجازه نداد چیزی بگیم.
_الان ایشون کجان؟چیشده؟
مردد نگاهم کرد و بعد از چند ثانیه گفت:
+بیمارستان
وحشت زده پرسیدم:
+بیمارستان چرا؟
+تیر خورده.لطفا فعلا چیزی نگید به ریحانه خانوم .محمد بفهمه دلخور میشه.گفت خودش زنگ میزنه بهشون
حس کردم بهم شوک وارد شد نتونستم چیزی بگم
مامان که تا اون لحظه شاهد حرف زدن من و محسن بود گفت :
+کدوم بیمارستان؟
+بیمارستان سپاه.
دیگه توجه ای به حرف هاشون نداشتم فقط از خدا میخواستم محمد حالش خوب باشه
مامانم دستم رو گرفت
همراهش رفتم نشستیم تو ماشین.
پشت ماشین محسن حرکت کردیم
به بیمارستان ک رسیدیم پیاده شدیم
قدم هام جون نداشت و به نوعی مادرم منو باخودش میکشید
پله هارو گذروندیم.
محسن رفت تو یه اتاق
کنار در ایستادیم
دور تخت چندنفر ایستاده بود و میخندیدن
قیافه کسی که رو تخت بود از دیدم خارج بود.
فقط یه سری صدا میشنیدم:
+حاجی تا ۵ سانتی شهادت رفتی و برگشتیی اگه گلوله یخورده پایین تر میخورد شهید میشدیا.*
✠﷽✠
38.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 نَشید فوق العاده زیبا ✅
🌷شُکرَاََ یَا رَبِّی شُکرَاََ
🆔@sardarr_soleimani
🔮📿 مناجات شبانگاهی
✨پروردگارا!
در هر تپش قلبم حضور معبودیست که بی منّت برایم خدایی می کند،
بی منّت می بخشد و بی منّت عطا
می کند.
✨ای همه هستی، ای همه شکوه، ای همه آرامش!
امواج متلاطم درونم را ساحلی نیست #جز_یادت،
و غوغای روح بی پناهم را پناهی نیست #جز_حضورت.
وجودم را با #ذکر_نامت آذین می بندم و جانم را با یادت متبرک نموده و عاشقانه تمنایت می کنم.
🆔@sardarr_solimani
آنقدر از وجودِ🌷
تو مےترسیدند....💚✨
ڪه در دل سیاهے شب🍃
آن هم نه از راه زمین💠
بلڪه از آسمان تو را🌹
پرپر ڪردند....🕊🥀
#مخلصیم_سردار
#خاطره_شهید
#حاج_قاسم
#سخن_ناب
قشنگ و بادقت کار کن رفیق🍃🙂
مومن هیچ کاری رو
الکی انجام نمیده..!♥️🌸
#استادپناهیان💚
#چادرانه
منیکدخترم♥️
بھ عنوان یڪ منتقم خون #سردار
عهد بستم....
حجابم را جدۍ تر بگیرم💛
و چادرم را محکمتر بگیرم❤️
#حاجقاسم باقد ڪامل رفت
••|💔نیمہقـدبرگشت|
حالاتوحاضریبخاطرحاجقاسم
بقیہنصفسرتوهمباروسریت
یاشالتبپوشونۍ؟؟☺️🍃
#خواهرم_حجابت
#برادرم_نگاهت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
° موشن گرافی «راهت ادامه دارد سردار» °
_________
|| تقدیم بروح پرفتوح شهید حاج قاسم سلیمانی
@sardarr_soleimani
بِہنامآفرینندھلَبخندحضرَتیآس🌿.
من و شما سد راه ظهور کردیم..
بی تعارف !
روایت داریم آقا امام زمان میفرمایند:
کم خردان شیعه که بال پشه
از دینداریِ اینها محکم تره ،
اینا دارن دل منو می آزارند . . .
🍃اولــین سـݪآم خــدمٺ مـوݪاے جـآݩ🍃
♥️~السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان ~♥️
💙اللهم عجل الولیک الفرج💙
#صبحتون_مهدوی🌱
#جهادگران_گمنام
📚موضوع مرتبط:
#دعای_عهد
#در_آرزوی_ظهور
#عطر_دلتنگی
🍃🌸 @sardarr_soleimani💕
#jihad
#martyr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باز خبر اومد
قرص قمر اومد...🤍🌱
[استوری ایام نیمه شعبان]
#حاج_سیدمجید_بنی_فاطمه
#استوری
🌺
پشتِ در
یا دلِ بغـداد؛
چہ فرقےدارد؟!
هرکسے ذوبِ علے گشت،
تنش مۍسوزد...
#صبحتون_شهدایی
#سردار_سلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری🌱
کاشمیشُد ؛ برگردی!
دلتنگتیم🥀
#حاج_قاسم
#سردار_دلهـا
🌷
✅ ایستگاه نیایش
#شهید_آوینی🕊🥀
📿#نمــازِ_عشــق دو رکعت است:
🔹رکعتِ اول در دنیــا
🔸رکعتِ دوم در جنتِ لقاءالله
👈وضوی آن صحیح نیست
✅ مگــر با #خـــون ...
⏰نماز اول وقت 👌
🆔@sardarr_soleimani
❁﷽❁
#حاجقاسم♥️
میگفت:
اگر تمام علمـاێ جهان یک طرف باشند
و #مقاممعظمرهبری یکطرف ،مطمئنا
من طرف #آیتاللهخامنهای میروم"
#فاتحقلوب_قاسمسلیمانی
بهروحاووتمامیپاکانصلوات:) 🌙🙏🏻
30.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹کلیپ بسیار زیبا و شنیدنی 👌
✅#این_خدا، خدایی است که میشه باهاش رفیق شد ‼️
🎙استاد #شجاعی
🆔@sardarr_solimani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹روایت سپهبد شهید حاجقاسم سلیمانی
از رویای صادقه فردی از امام حسین ع در بحبوحه جنگ با داعش ♨️
🤲🏻 اللهم ارزقنا شهادة فی سبیلک
@sardarr_soleimani
25.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ حاج قاسم//علی زندوکیلی
🎥 ببینید | رفتی و جای خالیت را در کنارم حس نکردم ...
@sardarr_soleimani
『🧡͜͡🌿』
💛•| یہڪانالویژهۍعاشقانشَهادٺ😎
َِپسرانِعلوۍودُخترانزهرایۍ💓•••
•『☘••| مَگہمیشہبچہمَذهـبۍوهِیئتۍ باشۍ، ولۍتواینکانآلعضونباشۍ؟🤔
••📿🍃••
😍°• یہعالمہمطلبِ:😍
-🌿°
#مهـدوۍ[💕🍃]
#شهـدایۍ[🌸🌹]
#مـداحۍ[🌱🌻]
#منبـر_بزرگـان[🌷🏵]
•
○میخواۍگوشیـٺامـامحُسینۍبِشہ؟
°• پَسبسـماللهـ....😌💚
+باصَلـواٺواردشـوید. 👇😇🌿
https://eitaa.com/joinchat/2166358030Cf45cc55346
『🧡͜͡🌿』
🖇••امآنازپسـتهآیمذهبیِاینکانال؛😎💪اصلاآدمـودیوونہمیکنـہ.↓
🔗•°•🌸•°√°
https://eitaa.com/joinchat/2166358030Cf45cc55346
↓^→^↑🌿😌'
💛「 دوسٺدارے،بہقـول شهیدمحسنحججے،
یه جوری زندگی کنی که خدا عاشقت بشه؟♡ 」
پسبسمالله....💛
بـزنروخونہخدآ،ببینخدآڪجآمیبـرت😇👇
https://eitaa.com/joinchat/2166358030Cf45cc55346
اینیهکانالسادهنیست،شهدادعوتتکردن
•🌸|💝|🌸•
|🌸|واای دخترا ببینید چی آوردم 😍🤩
https://eitaa.com/joinchat/2166358030Cf45cc55346
📸 تصویری از دیدار شهید حاج قاسم سلیمانی با خانواده شهید مدافع حرم جمال رضی
#حاج_قاسم
🛑 واکنش حاجقاسم به جلسهای که در آن به رهبری توهین شد.
در جلسهای بودیم یکی از آقایان آمد گفت که در جلسهای بودم که یک نفر از اعضای آن جلسه به مقام معظم رهبری اهانت کرد حاج قاسم سوال کرد تو کجا بودی؛ گفت من در جلسه بودم، پرسید چه کار کردی گفت هیچ کاری نکردم؛ حاج قاسم گفت اشتباه کردی اگر من بودم لیوان را از روی میز برمی داشتم و پرت میکردم به صورتش؛ حاج قاسم پای ارزشها ایستاده بود.
#گاندو
#نه_به_توقف_گاندو