✨مهربان همدم!
روزگار بدی شده است. برای تمامی عاشقانت.
از خود می بریم و با #گناه پیوند
می خوریم و در گرداب معاصی دست و پا می زنیم و کسی به داد دلِ تنگ ما نمی رسد.
😄… تو می دانی، بسیار سخت است که باشیم و از نیامدنت گلایه نکنیم.
سخت است که تو را برای چهار فصل امید، نخوانیم و در خود بپوسیم.
🔷در روزگاری که پرستوها، از سرزمینِ وجودشان کوچ می کنند و تحمل سوز تازیانه های فراق را ندارند،
جان می کَنیم.
دریاها در رکودی به وسعت یک باور،
می میرند و از دلِ دریاها مرداب ها جان می گیرد و ماهی های سرخ عاشق، در حسرت امواج خروشان دریا، پولک های طلایی خود را در تُنگ کوچک تنهایی شان می شویند و فریاد می زنند که:
✨«ای آخرین ترانه و ای آخرین بهار باز آکه بی حضور تو تلخ است روزگار
✨مولای سبزپوش من، ای منجیِ بزرگ تعجیل کن که تاب ندارم در انتظار.»
🤲 اللهم عجل لولیك الفرج 🤲
#آئینه_ظهور ✨
#یاران_صبح_ظهور ✨
#ماه_رجب
#فضای_مجازی
❇️مارابه دوستان خود 👥معرفی کنید
👇👇
🆔http://eitaa.com/Aenehzohoor_qazvin
✅ آرامش ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ
ﺗﻤﺎﻡ ﻭﻗﺎﯾﻊ ﺭﻭﺯﺍﻧﻪ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻧﮑﻦ...
✅ آرامش ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ
ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﺨﺎﻟﻒ ﺗﻮﺳﺖ ﺑﺤﺚ ﻧﮑﻦ فقط به او گوش کن...
✅ آرامش ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ
خودت را با کسی مقایسه نکن...
✅ آرامش ﻣﯿﺨﻮﺍهی
کمک کن ؛ تو #توانایی !
شاید همه #توانایی روحی و جسمی برای یاری کردن ندارند...
✅ آرامش ﻣﯿﺨﻮﺍهی
با همه بی هیچ چشم داشتی #ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﺎﺵ...
✅آرامش ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ
ﺑﺮﺍﯼ #ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺕ #ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﺭﯾﺰﯼ ﮐﻦ ، #هدف داشته باش...
✅آرامش ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ
ﺳَﺮِﺕ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﻮﺩﺕ ﮔﺮﻡ ﺑﺎﺷﺪ.
#ماه_رجب
#فضای_مجازی
🆔@sardarr_soleimani
خاصترینکانالایتآ🦋♥️•|
کلۍمطلب:
•°#خاطراٺشھدا،
•°#عـٰاشقاݩہمھدوۍ
•°#تدریښمباحثمخټلف و
•°#کټبصوتے و . . .
ایݩجاهمہ مھماݩ حضرٺ مادرهسٺیم بھصرفعشق وسربازۍ پسرشوݧ امام مھدۍ(عج)😎^°⇩
https://eitaa.com/joinchat/884080690Cad29140f0f
هدایت شده از مطالب گوشی
🌿 °•♡
🌿پاتوقۍبراۍبچھهیئتۍھا😇👇
-----------------------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/884080690Cad29140f0f
-----------------------------------------------
🍀 وقتۍحالدلتبدهبیااینجاخوبشکن 😎⇧
پیشنهاد ویژه امشبمون🌸⇧
🌿°•♡
هدایت شده از مطالب گوشی
『☘••|وآیببینیدچۍآوردم↯↯↯
🔗•°•🌸•°√°
https://eitaa.com/joinchat/884080690Cad29140f0f
هدایت شده از مطالب گوشی
☘️فقط3نفرعضوبشہ،تمومہ⇩
https://eitaa.com/joinchat/884080690Cad29140f0f
💛عضونشینپشیمونمیشینآ⇧
گویند: مرغیست🕊 به نام #آمین ‼️
مرغی آسمانی در بلندترین نقطهٔ آسمان
آنجا که به #خدا نزدیکتر است می پَرَد و سخن می گوید...
✨او شنوا ترین موجود ِ جهان ِ هستی است
هر چیز را که می شنود ،
دوباره بنام فرد ِ گوینده، آن را تکرار
می کند و آمین می گوید
👌این است که همهٔ آیین ها می گویند
مراقب کلامت باش...!
👌این است که می گویند
تنها صداست که می ماند
👌این است که می گویند
دیگران را دعا کنید...!
👌این است که اگر
دیگرانی را نفرین کنیم
روزی، خود ِ ما، دچار آن خواهیم بود
✅مرغ آمین 🕊
هر آنچه که بگوئیم را
با اسم خود ِ ما ، جمع می کند
و به خداوند اعلام می کند
آنگاه در انتهای جمله
آمیـن می گوید
📌پس همیشه برای همه خیر و خوبی بخواهیم.
🤲 برایتان بهترینها را آرزو داریم 🤲
#ماه_رجب
#فضای_مجازی
🆔@sardarr_soleimani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊🕊کبوترای حرم امام رضا(علیه السلام) خوش به حالتون
🎙کلیپ مداحی آقای محمد #جعفرنژاد
🕌حرم مطهر امام رضا علیه السلام
#ماه_رجب
#فضای_مجازی
🆔@sardarr_soleimani
✠﷽✠
♥️📌
#رمـــــان📖❥
* #نـــاحلــه🌺
#قسمت_بیستم_و_چهارم 4⃣2⃣
#پارت_اول
تو فکر بودم که رسیدم دم سپاه شهرِ خودمون .
گزارش کارا رو گرفتم و برناممونو براشون توضیح دادم .
رفتیم نماز جماعت و بعدشم به بچه ها یه سری زدم و باهم رفتیم بیرون که نهار بخوریم
دوباره برگشتیم سپاه تا به کارای عقب موندم برسم .
تقریبا ساعت ۵ عصر بود .
حرکت کردم سمت ماشینو روندم تا خونه.
به محض ورود با ریحانه مواجه شدم که صورتش گل انداخته بود .
بعد سلام و احوال پرسی با بابا و ریحانه
دستشو گرفتم و بردمش سمت اتاق تاح باهاش حرف بزنم ...
مشغول صحبت بودیم که صدای آیفون اومد
بابا اومد تو اتاق و
+نمیخای درو باز کنی ؟
دل بِکَن دیگه
با حرف بابا خندیدمو
_ای به چشم .
به صورت ریحانه نگاه کردم که از خجالت سرخ شده بود .
با خنده گفتم
_عه صدای قلبت از ۲۰ متریم شنیده میشه. چرا استرس دارییی دخترم !!!
اینو گفتمو رفتم سمت در .
با بابا رفتیم استقبالشون
راهنمایی کردیمکه ماشینشونو پارک کنن. پدر روح الله خیلی گرم و صمیمی باهامون احوال پرسی کرد
مادرشم با یه جعبه شیرینی از ماشین پیاده شد
بر خلاف تصورم پدر و مادرش جوون بودن
بعد احوال پرسی با مادرش و دعوتشون به داخل خونه منتظر موندیم که روح الله از ماشین پیاده شه
تو دلم خدا خدا میکردم ریحانه سوتی نده و بتونه مسلط ازشون استقبال و پذیرایی کنه
روح الله با دسته گل رفت سمت بابا .به وضوح استرس و تو حرکاتش حس میکردم مخصوصا وقتی که نگاه نافذ و دقیق پدرم و رو خودش دید...
بابا با همون ابهت و مهربونی که انگاری ذاتی خدا ذاتی تو وجودش گذاشته بود
سمتش رفت و بهش دست داد وخوش آمد گفت
به من که رسیده بود استرسش کمتر شد
یه لبخند نشست رو لباش و با خوش رویی احوال پرسی کرد*
* _ #نویسنده✍
# #غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#سرباز_سردار
✠﷽✠
♥️📌
#رمـــــان📖❥
* #نـــاحلـــه🌺
#قسمت_بیستم_و_پنجم 5⃣2⃣
#پارت_دوم
لبخندم و جمع کردم و اخم کردم
منتظر بودم مهمونا برن حالش و بگیرم دیگه زیادی داشت میخندید و این روح الله سر ب زیرم پررو شده بود و هی نگاش میکرد
متوجه اخمم که شد لبخندش خشک و شد و خوشبختانه دیگه نیشش تا بنا گوش وا نشد
مادر روح الله گفت
+اذیتت نمیکنیم عزیزم میتونی بعد جوابمونو بدی
ریحانه که با این حرف معصومه خانوم خیالش راحت شده بود نفس عمیق کشید
نشستن سر جاشون دوباره .
همش داشتم حرص میخوردم
عه عه عه تا الان نگاه نمیکردن به هماا
الان چرا چش ور نمیدارن از هم
معلوم نی چی گفتن ک...
اصن باید با ریحانه میرفتم تو اتاق .
خوشبختانه خُلَم شده بودم .
درگیر افکارم بودم که از جاشون بلند شدن و بعد خداحافظی باهامون از خونه خارج شدن
تا رفتن بیرون با اخم زل زدم ب ریحانه که باترس نگاشو ازم گرفت و رفت آشپزخونه
دنبالش رفتم
داشت آب میخورد و متوجه حضور من نبود
به چارچوب در تکیه دادم و دست ب سینه شدم
وقتی برگشت گفت
+عهههه داداش ترسیدم
چیزی نگفتم که گفت
+چیه ؟
جعبه دستمال کاغذی و گرفتم و پرت کردم براش و
_چیه و بلااا
خجالت نمیکشی؟؟رفتی تو اتاق جادو شدیااااا ؟چرا هی میخندیدی هااا؟
دستپاچه گفت
+عه داداش اذیت نکن دیگه
_یه اذیتی نشونت بدم من
دوییدم سمتش
دور میز میچرخید
+داداشششش
_داداش و بلااا حرف نزن بزا دستم بت برسههه
علی اومد آشپزخونه و گفت
+ عه محمد گناه داره ولش کن .بچمون ذوق زده شد
تا علی اومد داخل ریحانه پرید بیرون ک دنبالش رفتم
با پام محکم لگد زدم به پشتِ زانوش
صدا زن داداشم بلند شد
+ولش کن آقا محمد کشتی عروس خانوممونو
با این حرف زن داداش گفتم
_عه عه عه دختره ی هل نزدیک بود همونجا بله رو بگههه
یدونه آروم زدم تو گوشش و گفتم
_خب واسه امروز کافیه دیگه دلم خنک شد
همه خندیدن
بابا هم با خنده نگاهمون میکرد و سرش و تکون میداد
ریحانه دیگه نگام نکرد و هی چش غره میداد
رفت تو اتاقش
درو بست
بابا گفت شام بریم بیرون
رفتم تو اتاق ریحانه
با خشم گفت
+اون درو و واس چی گذاشیم ؟
باهام قهر بود
نشستم کنارش
هلم داد و گفت
+محمد برو بیرون میخوام بخوابم
دستشو گرفتمو بلندش کردم
یه خورده بد قلقی کرد ولی بعدِ کلی ناز کشیدن راضی شد باهامون بیاد.
چادرشو سرکردو رفتیم بیرون!*
* _ #نویسنده✍
# #غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل
#سرباز_سردار
🔮📿مناجات شبانگاهی
✨پروردگارا بر من مقرر فرما که
هنگام ضرورت و بیچارگی تنها به تو متوجه شوم
و وقت حاجت و نیازمندی از تو حاجت خواهم
و هنگام فقر و پریشانی به درگاه تو تضرع و زاری کنم
و مرا هنگام اضطرار ،به اعانت خواستن از غیر ذات خود امتحان مکن
که اینها مرا مستوجب قهر تو و منع از لطف و احسانت خواهد ساخت
🆔@sardarr_soleimani