eitaa logo
ای نازنین شعری بخوان
264 دنبال‌کننده
1 عکس
0 ویدیو
0 فایل
حسینعلی زارعی @haz0115
مشاهده در ایتا
دانلود
بدونِ ساز و بی آواز و تنبک دلم گوید بگویم با تو اینک تو که بیش از همه پیشم عزیزی سلام ای نازنین، عيدت مبارک. @saredustansalamat
دیشب دمِ افطار دلم یادِ تو افتاد رفتم که تو را شعر کنم، دفترم افتاد خودکار به دنبالِ دو تا قافیه می‌گشت از بس که زمان بُرد، غزل از سرم افتاد نفسم عصبانی شد از این قطعهٔ بی‌نظم تا رفت که فریاد کشد، از نفس افتاد می‌خواست که با زور بیاید وسطِ گود بیچاره سرش خورد به دیوار و پس افتاد می‌خواست که این جسم، کمی جلوه نماید تا رفت کمی زور کند، از کمر افتاد گفتند که از غیرتِ محبوب بپرهیز با غیرتِ او هر که درافتاد ورافتاد آن عقل که قبلاً نظری داشت فراوان اندازهٔ یک چشم زدن، از دلم افتاد بیچاره ندانست که در دفترِ احساس نامِ همهٔ مدّعیان از قلم افتاد من در پِیِ آرامشی از جنسِ تو بودم در صحنهٔ جان، عاطفه با عقل در افتاد آن‌قدر محبّت به سرِ عقل فروریخت تا عادتِ خودخواهی‌اش از مغزِ سر افتاد در اوّلِ این کار کمی سر به هوا بود کم‌کم سرِ عقل آمد و فکر از سرش افتاد مانندِ نگین شد به کفِ دستِ عواطف تا نقشِ صفا در دلِ انگشترش افتاد صد بار تراشیدم و صد بار شکستم تا آنکه در و تختهٔ نظمم به هم افتاد آن قدر به هر ثانیه‌ای فال گرفتم تا قرعهٔ این عشق به نامِ خودم افتاد از دوست عجب نیست که در جعبهٔ قلبم یک تیرِ دعا بود، ولی کارگر افتاد باید که دو تا ریسه و یک قاب ببندم بر کوچهٔ این قلب که او را گذر افتاد شاید دو ریالی تهِ جیبِ دلِ ما بود تا رفت کمی وصل شود، سکّه کج افتاد فرمود که پاکانِ قوی، لایقِ عشقند طفلِ هوسم با سخنِ عشق، لج افتاد ذهنی که خودش را سببِ حادثه می‌خواند با آن‌همه خودشیفتگی در هچل افتاد بی‌عشق، سخن جای خودش را نشناسد شرمنده اگر در سخنانم خلل افتاد مانندِ دمِ صبح که خورشید بتابد تابید به چشمانم و مِهرش به دل افتاد ممنونِ بهارانهٔ لبخندِ خوشِ او چون آب و هوایِ سخنم معتدل افتاد از زیر و زبر، پیش و عقب خیر نبیند شخصی که به یک وسوسه با راست، چپ افتاد برعکس، به یک عاقبتِ خیر رسیده‌است آن را که به معشوقِ خودش وقتِ گپ افتاد از بس که صفت‌های تو را حفظ نمودم حتّی خودِ این حافظه هم در هوس افتاد می‌خواست که بر ذاتِ تو هم دست بیاید افسوس که آن دورتر از دسترس افتاد هر چند دویده‌است ولی سود ندارد فردی که به جز عشق به راهی دگر افتاد بی‌عشق، هر آن کس که به پرواز درآمد در ساده‌ترین مرحله از پا و پر افتاد تقصیرِ دلم نیست که این گونه به هم ریخت یک مرتبه بر چهرهٔ او چشمِ دل افتاد مانندِ غریبی که به گرمایِ جگرسوز تنها، وسطِ دشت، دو چرخش به گِل افتاد پُر گفتن و پُر خوردنِ ما هر دو خلاف است از پُر سخنی، قافیه هم سکسکه افتاد هر ذهن که پاک است به جز پاک نبیند ذهنی که خراب است به یک معرکه افتاد ما از طرفِ دوست به جز دوست نخواهیم هر کس که چنین خواسته، کارش جلو افتاد عاشق که شدی شایعهٔ خلق مهم نیست حتّی اگر این عشق به صد گونه چُو افتاد از گفتنِ احساس، دلِ پاک نترسد چون از خودِ عشق‌است که حرفی به دل افتاد از بودنِ مهمان، همه را زود خبر کرد وقتی که به چایِ غزلت چند هِل افتاد تا ارزشِ یک رابطه را خوب بدانیم گاهی وسطِ سیمِ رفافت گره افتاد تا چشمِ تو عادت کند و کور نگردد بینِ تو و آن مِهرِ جوان کرکره افتاد گویند: گزینش، روشِ اصلیِ عشق است فردی که به عشقی شده درگیر، تک افتاد از ظاهرِ عاشق، دلِ پُر عاطفه پیداست چون سیبِ رسیده‌است که بر پوست، لک افتاد دیگر به نواهای جهان کار ندارد هر کس که به یک مرتبه کارش به دل افتاد یک لحظه اگر دور شد از زمزمهٔ عشق در محضرِ محبوبِ غزل‌خوان خجل افتاد حرفی بزن ای دوست که قندِ دلِ تنگم دور از لبِ شیرین و خوش‌اقبالِ تو، افتاد من منتظرِ معجزه بودم همهٔ عمر یک‌باره دلم دل شد و دنبالِ تو افتاد. @saredustansalamat
شبِ عید است، فکری نو بپوشید برای خنده‌ای شیرین بکوشید در این سفره که حس‌ها انتخابی‌است به جای صرفِ غم، شادی بنوشید. @saredustansalamat
دوباره آرشِ ایران، کمان گرفت به دست چنانکه لرزه بر اندامِ صهیونیست نشست ببین که تیرِ دفاع از حریمِ قدس، چه کرد که تارِ گنبدِ آهن به یک اشاره گسست همان که چنگ به خون‌هایِ طفلکان آلود ببین که کبکبهٔ عنکبوتی‌اش شده پست امیدِ بودنش این‌بار ناامید شده‌است اگرچه روح و تنِ اهلِ آن مکان را خست برو پرندهٔ ایمان کنارِ قدسِ شریف بگو به آن ملخک که نمی‌توانی جست همیشه مردمی از نسلِ آدمی هستند که سدِّ راه بسازند پیشِ دیوپرست ببین که مردمی از پیروانِ پاکِ علی همیشه خاطرشان هست عهدِ روزِ الست به حول و قوّهٔ پروردگار می‌جنگند به دین و مذهبشان نیست گرد و خاکِ شکست همیشه منتظرِ امرِ آن ولی هستند همیشه گوش به فرمان، چو مخلصی دربست همیشه سر به ارادت، همیشه پا به رکاب همیشه دستِ ادب روی قلب بوده و هست اگر ولی بسپارد که دشمنان بکشند ستمگری نتواند که از سپاهش رست امید هست به زودی که این خبر برسد که خاکِ پاکِ فلسطین به مردمش پیوست دلم خوش‌است به زودی به قدس برگردد قرار و امنیتی را که دشمنش برده‌است خدا کند که ببینم در این دقایقِ عمر که قدس، از کفِ آن دشمنانِ خونی رست رسیده لشکرِ «صهیو» به «نیست» بودنِ خود چرا که آرشِ ایران، کمان گرفت به دست. @saredustansalamat
مصراعِ سرسبزِ جهان اردیبهشت است شیواترین شعرِ زمان اردیبهشت است خواندی که معشوقِ غزل دامن کشیده‌است آن دلبرِ دامن‌کِشان اردیبهشت است با خنده‌اش از جیبِ خودکارم غزل ریخت تفسیرِ شعرِ ناگهان اردیبهشت است گرما و سبزی مایهٔ شور و جوانی است محبوبِ پُرشور و جوان اردیبهشت است در یک گلستان وعده کن، سعدی بخوانیم چون ماهِ لبخندِ زبان اردیبهشت است ایران، تمامِ فصل‌هایش غرقِ رنگ است رؤیایِ سبزِ اصفهان اردیبهشت است دنبالِ دمنوشی برایِ حالِ بهتر؟ آن چایِ سبزِ پُرتوان اردیبهشت است عاشق شود در فصلِ گُل حتّی دلِ سنگ معیارِ تنظیمِ روان اردیبهشت است بشنو صدایِ بلبل و کبک و قناری اوجِ نوایِ مرغکان اردیبهشت است بر صفحهٔ زبرِ زمین آیینه رویید طرّاحِ خوبِ چیدمان اردیبهشت است یک «سال» اگر یک سازمانِ ویژه باشد مسئولِ عشقِ سازمان اردیبهشت است آن چیست در دنیا که طرحی از بهشت است؟ پاسخ برای چیستان اردیبهشت است شخصی تقاضایِ مرورِ زندگی داشت! تکرارِ عمری رایگان اردیبهشت است یک سفره از زیباییِ جانانه پهن است در پایِ سفره، میزبان اردیبهشت است می‌خواهی از بالا کرامت را ببینی؟ بر بامِ هستی نردبان اردیبهشت است اللهُ اکبر از چنین آوایِ سرسبز یک غنچه از باغِ اذان اردیبهشت است پاییز اگرچه در هنرمندی تواناست استادِ ماهر همچنان اردیبهشت است فصلِ زمستان بود، او را دیدم امّا آغازِ نازِ داستان اردیبهشت است سکّویِ «زیبایی»، اگر در قاب می‌رفت در هیبتِ یک قهرمان اردیبهشت است یک «سال» اگر مانندِ ابیاتِ غزل بود آن بیتِ ناب و جاودان اردیبهشت است از شهرِ زیبایِ جهان یک بقچه آورد چیزی که باشد ارمغان اردیبهشت است هر «برج» اگر اخلاقِ مخصوصی به خود داشت آن برجِ خوب و مهربان اردیبهشت است از خنده‌هایِ آسمان عکسی بگیرید آن عکسِ نازِ آسمان اردیبهشت است دیگر توافق شد میانِ علم و عمران معمارِ فرز و کاردان اردیبهشت است عقلم به دنبالِ نشان از بی‌نشان بود یک جلوه از آن بی‌نشان اردیبهشت است باران و سرسبزی و یک دنیایِ احساس ای نازنین شعری بخوان اردیبهشت است حالا که جمعِ هر چه خوبی هست، جمع است زیبایِ من پیشم بمان اردیبهشت است. @saredustansalamat
نازِ نَفَسی نمی‌خَرم الّا تو بارِ اَحَدی نمی‌بَرم الّا تو دنیا اگر از پرنده‌ها پُر بشود با هیچ کسی نمی‌پَرم الّا تو. @saredustansalamat
صبح است کمی چای و عسل می‌چسبد لبخندِ گُلَت بغل بغل می‌چسبد لبخند بزن که شعرمان دَم بکشد همراهِ غذایمان، غزل می‌چسبد. @saredustansalamat
تو آن غمی که به صد شادمانه می‌ارزی قصیده‌ای که به صدها ترانه می‌ارزی تو آن نهایتِ آوارگی به دنیایی که این زمانه به صد آشیانه می‌ارزی تو آن سکوتِ بلندی به منتهای کلام که بهتر از سخنی جاودانه می‌ارزی تو آن غرورِ قشنگی به پیشِ بادِ هوس که بر فروتنیِ عاجزانه می‌ارزی تو آن گناهِ کبیری، به سرزنش محکوم که بر تکبّرِ ذِکری شبانه می‌ارزی تو آن بلندیِ افتادگی به میدانی که بر بَرندگیِ زورخانه می‌ارزی تو آن دو دستِ نیازی به پیشِ بنده‌نواز که بر کرامتِ صدها خزانه می‌ارزی تو آن تلاطمِ دریایِ عاشقی هستی که بر سکوتِ هزارانِ کرانه می‌ارزی تو آن تراوشِ یک چشمه در بیابانی که بر خروشِ بسی رودخانه می‌ارزی تو آن ملامتِ شیرینِ دلبری هستی که بر سلامتیِ زاهدانه می‌ارزی تو دستمزدِ امیدی به روز اوّلِ مهر که بر مقرّریِ سالیانه می‌ارزی تو آن رسیده‌ترین میوهٔ وفا هستی که بر تراکمی از نوبرانه می‌ارزی تو خطِّ نامهٔ مجنون به چشمِ لیلایی که بر غنیمتیِ خسروانه می‌ارزی تو پیرِ پاکِ مرادی در این مسیرِ صعود که بر جوانیِ صدها جوانه می‌ارزی. @saredustansalamat
ظهر آمده یک دست دعا می‌چسبد یک لقمهٔ نابِ ربّنا می‌چسبد حالا که غذایِ عاشقی جور شده نوشابه‌ای از دستِ خدا می‌چسبد. @saredustansalamat
پرسید که «دلتنگیِ عاشق» به چه معناست؟ فرمود که معنایِ سؤالاتِ تو پیداست یعنی: نتواند برود جسمِ ضعیفت جایی که دل و خاطر و احساسِ تو آنجاست... @saredustansalamat
شاید شبیهِ پوششش طرحی درآید یا آن‌که پس‌فردا لباسی بهتر آید امّا شبیهِ بویِ دستانش نیابی حتّی اگر اَز سنگِ قمصر، گُل برآید. @saredustansalamat
اگر تمامیِ قمصر گلابِ ناب شود به گَردِ بویِ دلاویزِ یارِ ما نرسد... @saredustansalamat
ای هشتمین ترانهٔ باران خوش آمدی شیرین‌ترین بهانهٔ امکان خوش آمدی در خنده‌ات حضورِ خدا جلوه می‌کند زیباترین تبسّمِ جانان خوش آمدی از چهره‌ات محبّتِ دادار می‌چکد آیینهٔ لطافتِ یزدان خوش آمدی مقصودِ آفرینش از این زندگی تویی کامل‌ترین تجسّمِ انسان خوش آمدی یک پاره از وجودِ گُل‌افشانِ احمدی ای مقدمت بهار و گلستان خوش آمدی هر آدمی به ریشهٔ خود ختم می‌شود ای چون علی سرآمدِ دوران خوش آمدی دارم حدیثِ «سلسله» را حفظ می‌کنم ای از شروطِ اصلیِ پیمان خوش آمدی یک قطعه از بهشت، قدمگاهِ پاکِ توست ای باعثِ بهشت، به ایران خوش آمدی دانایِ شهر، طفلکِ ابجدنویسِ توست عالِم‌ترین معلّمِ قرآن خوش آمدی از هر هجای خندهٔ تو صد غزل چکید شیواترین سرودهٔ ایمان خوش آمدی از مشرقِ نگاهِ تو خورشید جان گرفت شرقی‌ترین طلوعِ خراسان خوش آمدی استادهای فلسفه، شاگردِ منطقت واضح‌ترین دلایل و برهان خوش آمدی ای عالِمی که پیشِ کلامت سخنوران هستند طفلکانِ دبستان خوش آمدی دیدارت از هزار تمتّع فراتر است درگاهِ توست روضهٔ رضوان خوش آمدی هر کس تو را شناخت، حقیقت‌شناس شد ای عشقِ پاک و نابِ تو میزان خوش آمدی ایثار و فضل و جود و کرامت صدا زدند ای آبرویِ بخشش و احسان خوش آمدی عارف، شبیهِ گمشده در اضطراب بود پیر و مراد و مرشدِ عرفان خوش آمدی بیچاره‌ها، بهایِ تمتّع نداشتند ای صحنِ تو صفای فقیران خوش آمدی از بس که زود راضی و خشنود می‌شوی رفتن به آسمان شده آسان خوش آمدی معنا و محتوایِ «سریع الرّضا» تویی ای خنده‌ات رضایتِ رحمان خوش آمدی با یادت ای شفایِ دلم، خوب می‌شوم ای نامِ نازنینِ تو درمان خوش آمدی آهویِ قلب، در کفِ صیّادِ غصّه ماند ای شادی از دو دستِ تو ریزان خوش آمدی چشمانم از ندیدنت از گریه کور شد یوسف‌ترین برادرِ کنعان خوش آمدی در برگهٔ امیدِ من ای متنِ دلنشین نامِ تو هست اوّلِ عنوان خوش آمدی فرضاً اگر مسیرِ محبّت سه نقطه داشت ای ابتدا و مرکز و پایان خوش آمدی دارم درونِ حافظه تکرار می‌کنم ای نفسِ مطمئنّهٔ وجدان خوش آمدی با شیعیانِ خاص به دیدارت آمدم ای دیدنت عیارِ مسلمان خوش آمدی محدودیت برایِ کریمانِ عشق نیست ای منتهایِ لطفِ فراوان خوش آمدی در محضرت تمامیِ بود و نبودها آماده‌اند و گوش به فرمان خوش آمدی از بس مسلّطی به تمامِ امورِ ما مبهوتِ توست واژهٔ «سلطان» خوش آمدی فهمیدم از معانیِ آیات و ذکرها پیدایِ توست عالمِ پنهان خوش آمدی با اسمِ اعظمت به دلم زندگی ببخش ای وارثِ نگینِ سلیمان خوش آمدی نامِ تو را «رئوف» نهادند اهلِ دل آرام‌بخشِ شخصِ پریشان خوش آمدی هر کس به یک امید به سویت روان شده‌است غمخوارِ مردمانِ پشیمان خوش آمدی نامِ «حسین» در همه جا بر زبانِ توست ای روضه‌خوانِ سیّدِ عطشان خوش آمدی از نسلِ جان‌فشانِ ذبیح است جانِ تو جان‌هایِ ماست پیشِ تو قربان خوش آمدی در کهکشانِ عشق که لبریزِ مِهر شد خورشيدِ توست یک‌سره تابان خوش آمدی ای آن‌ که در بنایِ سرافرازِ بندگی آیینِ توست پایه و بنیان خوش آمدی ای آن که جانِ توست به قرآنِ عاشقی راضی به آیهٔ سبحان خوش آمدی پیش از تو، عشق راه و هدف را نمی‌شناخت ای مقتدایِ عشق، رضاجان، خوش آمدی. @saredustansalamat
بیا و آنچه می‌گویم عمل کن دوبیتی‌هایِ حرفت را غزل کن به جبرانِ ندیدن‌هایت ای عشق دلم را با سخن‌هایت بغل کن. @saredustansalamat
آن کس که لحظه‌هایِ حیاتش مفید شد در پیشگاهِ فضلِ خدا روسفید شد همچون شهید زندگی‌اش را ادامه داد تا آن‌که در حضورِ امامش شهید شد. @saredustansalamat
باید قوی شد و کم‌کم جدید شد فصلِ بهار آمده باید رشید شد پیش از وفات و رفتن و بی‌خاصیت شدن باید به جایِ مرگِ طبیعی، شهید شد. @saredustansalamat
بیا تا جابه‌جا سازیم خود را تو باشی منتظر، من هم نیایم... @saredustansalamat
تاریخِ تولّد را، محبوبِ دلم پرسید در پاسخِ او گفتم: روزی که تو را دیدم... @saredustansalamat
دلم بی دستِ تو ساکن نباشد خیالم بی خودت ایمن نباشد صدای خنده‌ات امضای عشق است که جعلش تا ابد ممکن نباشد... @saredustansalamat
مانندِ شعرِ فارسی ناب و سلیسی مثلِ خطوطِ نازِ ایرانی نفیسی ترکیبِ شعر و خطّ و احساس و ادب شد وقتی که اسمِ کوچکم را می‌نویسی. @saredustansalamat
نامِ زیبای تو آمد ناگهان شعرم گرفت دخترِ شیرینِ ذهنم جمله‌ای را دَم گرفت «دوستت دارم بیا، من دوستت دارم بیا» آن قَدَر فریاد زد تا حالتی مبهم گرفت خواست پیشِ چشمِ زیبایت کند کشفِ حجاب از نگاهِ زهرآلودِ غریبان رو گرفت کشتیِ احساسِ او بر موجِ شادی می‌گذشت تندبادِ غصّه آمد، ناگهان پهلو گرفت طفلکی از طعنه‌های نانجیبان خسته بود گوشه‌ای کِز کرد و بعد از هق‌هقی، خوابش گرفت در میانِ خوابِ خود می‌دید عمرِ بی تو را مثلِ کاه از هُرمِ تنهاییِ خود آتش گرفت اوّلش که موجِ تغییراتِ او خیلی نبود کارِ عشقش، پلّه پلّه، دم به دم، بالا گرفت شوریِ خودخواهی‌اش با آبِ تلخِ صبر رفت عشقِ شیرین آمد و در خانهٔ او جا گرفت کودکِ احساسِ من از روزِ اوّل گیج بود مادرِ دل آمد و این قصّه را گردن گرفت باد تندِ ناامیدی داشت در دل می‌وزید ابرِ پُربارِ دعا یک‌باره باریدن گرفت تا که ابرِ عاشقی آمد به بالایِ سرش آبِ رحمت از فرازِ زندگی شُرشُر گرفت شعله‌ای از عشقِ سرخش بر زمینِ دل نشست خرمنِ «خود را پرستیدن» همان دم گُر گرفت ترکِ خودخواهی دلیلِ اصلیِ نام‌آوری‌است شخصِ مجنون از همین «بی‌خود شدن» نامی گرفت بعد از آن، از عشقِ جاویدانِ لیلا بهره بُرد از نگاهِ ساده و خوشمزّه‌اش کامی گرفت داشت می‌مُرد از فشارِ خودپرستی‌های نفس نفسِ خود را کُشت و بعد از مرگِ او، جانی گرفت با فداکاری و تعریف از صفاتِ پاکِ عشق زهر چشمی اَز حسادت‌های شیطانی گرفت گرچه در آغازِ قصّه از غمِ بی‌دلبری اندکی ترسید و بعدش خُرده تشویشی گرفت بعد از آن با خنده‌های دلنشینِ دلنواز سازِ شادی آمد و از سوزِ غم پیشی گرفت دید خارِ شک و شبهه، ذهنِ او را خسته کرد دست بُرد و اَز مسیرِ فکر، خار و خس گرفت با تسلّط بر ورودی‌های حلق و چشم و گوش دفترِ افکار را از دستِ شیطان پس گرفت قدرتِ بازوی آدم از غذا و آب نیست جسمِ انسان از نشاط و شورِ جان، نیرو گرفت تابشِ روحِ خدایی از فلک هم برتر است چون که خورشیدِ فروزان پیشِ ماهِ او گرفت روحِ عاشق، میهمان و قلبِ عاشق، میزبان میزبان آمد سریع و حال و احوالی گرفت قلب در کنجِ قفس بی‌یاور و بیمار بود تا سرودِ عاشقی آمد، پر و بالی گرفت چشمِ خود را سویِ معشوقِ حقیقی باز کرد از تمامِ این مجازی‌ها نگاهش را گرفت پایِ خود را در مسیرِ جاودانی‌ها گذاشت سمتِ راهی ماندگار و راست راهش را گرفت... @saredustansalamat
این عقل چه می‌سرود اگر عشق نبود؟! این چشم که می‌گشود اگر عشق نبود؟! جان و نفس و تمامِ این جسم که هیچ... این دل به چه خوش بود اگر عشق نبود؟! @saredustansalamat
تنهایی‌ام دریایِ بی‌آب و عمیقی‌است امّا شود لبریز با لیوانی از مِهر... @saredustansalamat
تو را ندیده‌ام امّا ترانه می‌بارم نخوانده شعرِ نگاهت، غزل شده کارم اگرچه هیچ نبوسیده‌ام وجودت را تو را لطیف‌تر از عشق دوست می‌دارم... @saredustansalamat
شأنِ نزولِ آیهٔ نورٌ عَلی نور دستِ علی بر روی دستانِ محمّد... @saredustansalamat