#حکایت #خدا #حکیم #تلنگر #اندکی_تامل #کدخدا #زن ✏️
حكيمی به دهی سفر کرد؛ زنی که مجذوب سخنان او شده بود از حكيم خواست تا مهمان وی باشد. حكيم پذیرفت و مهیای رفتن به خانهی زن شد. کدخدای دهکده هراسان خود را به حكيم رسانید و گفت : "این زن، هرزه است به خانهی او نروید !"
حكيم به کدخدا گفت : "یکی از دستانت را به من بده !" کدخدا تعجب کرد و یکی از دستانش را در دستان حكيم گذاشت. آنگاه حكيم گفت :"حالا کف بزن !"کدخدا بیشتر تعجب کرد و گفت:"هیچ کس نمیتواند با یک دست کف بزند ؟!"
حكيم لبخندی زد و پاسخ داد : "هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این که مردان دهکده نیز هرزه باشند.
"۰✿͜͡
#داستان #داستان_کوتاه #تلنگر #اندکی_تامل
تنها بازمانده يك كشتی شكسته توسط جريان آب به يك جزيره دورافتاده برده شد. با بی قراری به درگاه خداوند دعا میكرد تا او را نجات بخشد. ساعت ها به اقيانوس چشم میدوخت، تا شايد نشانی از كمك بيابد اما هيچ چيز به چشم نمیآمد.
سرآخر نااميد شد و تصميم گرفت كه كلبه ای كوچك بسازد تا خود و وسايل اندكش را بهتر محافظت نمايد. روزی پس از آنكه از جستجوی غذا بازگشت، خانه كوچكش را در آتش يافت، دود به آسمان رفته بود. اندوهگين فرياد زد: «خدايا چگونه توانستی با من چنين كنی؟»
صبح روز بعد او با صدای يك كشتی كه به جزيره نزديك میشد از خواب برخاست. آن کشتی میآمد تا او را نجات دهد. مرد از نجات دهندگانش پرسيد: «چطور متوجه شديد كه من اينجا هستم؟»
آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی، ديديم!»
#متن_های_طلایی 📜
۰✿❥📒@sarguzasht📒
#داستان #داستان_کوتاه #اندکی_تامل
روزی پادشاهی به تماشای صحرا رفت.
باغبانی پیر و سالخورده را دید که سرگرم کاشت نهال درخت بود.
پادشاه گفت:
«ای پیرمرد در پیری که تو این نهال را می کاری کی میتوانی میوه آن را بخوریی بهتر است به جای آن به فکر نامه اعمالت باشی»
پیرمرد پاکدل گفت:« دیگران نشاندند ما خوردیم، ما میکاریم دیگران بخورند»
📚📒@sarguzasht📒
#داستان #داستان_کوتاه #بزرگواری #کرم #تلنگر #اندکی_تامل
💐🌷💐🌷💐🌷💐🌷💐🌷💐🌷💐🌷
او دزد ماهری بود و با چند نفر از دوستانش گروه دزدی تشکیل داده بود.
روزی با هم نشسته بودند و گپ میزدند حین صحبتهای ایشان گفتند چرا ما همیشه آدم های معمولی سر و کار داریم و قدرت آنها را از چنگ شان بیرون بیاوریم؟ باید این بار را به خزانه سلطان بزنیم که تا آخر عمرمان برای مان بس باشد.
البته دسترسی به خزانه سلطان هم کار آسانی نبود ؛ آنها تمامی راهها و احتمالات ممکن را بررسی کردند این کار مدتی فکر و ذکر آنها را مشغول کرده بودتا سرانجام بهترین راه ممکن را یافتند...
آنها شبانه خود را به خزانه رساندند خزانه مملو از طلا و جواهرات و عتیقه جات بود. آنها میتوانستند از جواهرات در کولههای خود بار کردند. سرکرده گروه چشمش به شئ درخشنده و سفیدی افتاد و کرد که گوهر شب چراغ است جلورفت و آن را برداشت و سپس بر سر زبان خود معلوم شد نمک است!
او که آثار خشم و ناراحتی در چهره اش پیدا بود... گفت : افسوس که تمام زحمت های چند ساله ما هدر رفت و ما نمک گیر سلطان شدیم. من ندانسته نمکش را چشیدم، دیگر نمیشود مال و دارایی پادشاه را برد. از مردانگی و مروت به دور است که حرمت نمک را نگه نداریم.
صبح که نگه بان ها متوجه شدند, فهمیدند هیچ چیز از خزانه کم نشده است!!
بالاخره خبر به سلطان رسید آمد از نزدیک صحنه را دید. آنقدر این کار برایش عجیب و شگفت آور بود که انگشتش را به دندان گرفته بود . با خود گفت باید به راز ماجرا پی ببرم. همان روز اعلام کرد: هر کس شب گذشته خزانه آماده در امان است و میتواند نزد من بیاید، من مایلم او را بشناسم.
این اعلامیه سلطان به گوش سردسته دزدان رسید. دوستانش را جمع کرد و با آنها گفت: سلطان به ما امان نامه داده است. برویم پیش او تا ببینیم چه می گوید؛ آنها نزد سلطان رفتند و خود را معرفی کردند سلطان در حالی که با تعجب بهم نگاه میکرد بپرسید سرکرده شما کیست :رئیس دزدان یک قدم جلوتر آمد و گفت من هستم سلطان پرسید چرا آمدید دزدی و با آن که میتوانستید همه چیز را ببرید ولی چیزی نبردید؟!
او جریان را برای سلطان بازگو کرد… سلطان به قدری شیفته کرم و بزرگواری آن مرد شد که او را خزانهدار خود کرد… او یعقوب لیث بود که چند سالی حکمرانی کرد و سلسله صفاریان را تأسیس نمود...
📚 📒@sarguzasht📒
🌹🍃 ࿐ྀུ 🌹🍃 ࿐ྀུ🌹🍃 ࿐ྀུ
#دو_حکایت_زیبا_حتما_بخوانید
#داستان #داستان_کوتاه #حکایت #تلنگر #اندکی_تامل
📚راحت ترین راه بهلول برای کوه نوردی
شخص تنبلی نزد بهلول آمده و پرسید :
میخواهم از کوهی بلند بالا روم می تواني نزدیکترین راه را به من نشان دهی؟
بهلول جواب داد: نزدیکترین و آسانترین راه : نرفتن بالای کوه است
حکایت زندگی از نگاه بهلول
شخصی از بهلول پرسید:
میتوانی بگویی زندگی آدمیان مانند چیست ؟
بهلول جواب داد : زندگی مردم مانند نردبان دو طرفه است که از یک طرفش سن انها بالا میرود و از طرف دیگر زندگی آن ها پائین میآید
📚خواجه بخشنده و غلام وفادار
درويشی كه بسيار فقير بودو در زمستان لباس و غذا نداشت. هرروز در شهر هرات غلامان حاكم شهر را ميديد كه جامههای زيبا و گرانقيمت بر تن دارند و كمربندهاي ابريشمين بر كمر ميبندند.
روزی با جسارت رو به آسمان كرد و گفت خدايا! بنده نوازي را از رئيس بخشندة شهر ما ياد بگير. ما هم بندة تو هستيم.
زمان گذشت و روزي شاه خواجه را دستگير كرد و دست و پايش را بست. ميخواست بيند طلاها را چه كرده است؟
هرچه از غلامان می پرسيد آن ها چيزي نميگفتند. يك ماه غلامان را شكنجه كرد و می گفت بگوييد خزانه طلا و پول حاكم كجاست؟
اگر نگوييد گلويتان را ميبرم و زبانتان را از گلويتان بيرون می كشم. اما غلامان شب و روز شكنجه را تحمل ميكردند و هيچ نمی گفتند.
شاه انها را پاره پاره كرد ولي هيچ يك لب به سخن باز نكردند و راز خواجه را فاش نكردند. شبي درويش در خواب صدايي شنيد كه ميگفت: ای مرد! بندگي و اطاعت را از اين غلامان ياد بگير.
@sarguzasht📒
📙📙📙📙
#داستان #داستان_کوتاه #تلنگر
#اندکی_تامل
سلطان به وزیر گفت ۳ سوال میکنم فردا اگر جواب دادی هستی وگرنه عزل میشوی.
سوال اول: خدا چه میخورد؟
سوال دوم: خدا چه میپوشد؟
سوال سوم: خدا چه کار میکند؟
وزیر از اینکه جواب سوالها را نمیدانست ناراحت بود.
غلامی دانا و زیرک داشت.
وزیر به غلام گفت سلطان ۳ سوال کرده اگر جواب ندهم برکنار میشوم.
اینکه :خدا چه میخورد؟ چه میپوشد؟ چه کار میکند؟
غلام گفت: هر سه را میدانم اما دو جواب را الان میگویم و سومی را فردا...!
اما خدا چه میخورد؟ خداغم بنده هایش را میخورد.
اینکه چه میپوشد؟ خدا عیبهای بنده های خود را می پوشد.
اما پاسخ سوم را اجازه بدهید فردا بگویم.
فردا وزیر و غلام نزد سلطان رفتند.
وزیر به دو سوال جواب داد، سلطان گفت درست است ولی بگو جوابها را خودت گفتی یا از کسی پرسیدی؟
وزیر گفت این غلام من انسان فهمیده ایست. جوابها را او داد.
گفت پس لباس وزارت را در بیاور و به این غلام بده، غلام هم لباس نوکری را درآورد و به وزیر داد.
بعد وزیر به غلام گفت جواب سوال سوم چه شد؟ غلام گفت: آیا هنوز نفهمیدی خدا چکار میکند؟! خدا در یک لحظه غلام را وزیر میکند و وزیر را غلام میکند.
#متن_های_طلایی 📜
《📚 📒@sarguzasht📒
🔘 ماندگارترین رفیق
#خدا #تلنگر #اندکی_تامل #انسان #رفیق
🔸انتخاب دوست و رفیق خوب، نقش بسزایی در سعادت و کمال انسان دارد. خداوند خیرخواهترین و بهترین رفیقی است که انسان را در مقابل طوفانهای متلاطم و سهمگین دنیا بیمه میکند.
🔹 نگرش توحیدی به زندگی، فرد را به سوی انتخاب ارزشهای الهی و انتخاب دوستان خوب سوق میدهد. در این میان، بهترین، ماندگارترین، خیرخواهترین و غنیترین رفیق، خداوند متعال است.
🔸هرکس با خداوند رفیق شد و برای رفیق خود وقت گذاشت و دوستی خود را با او مستحکم کرد، نه تنها هیچ نگرانی به دل او راه نیافت، بلکه حیات او را پاک و سرخوش و سرحال نمود.
#بهترین_رفیق
🔰 داستان کوتاه
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
📒@sarguzasht📒
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#داستان #زن #عشق #زندگی
#تلنگر #اندکی_تامل
+چند لحظه آرامش
مردی با همسرش در فقر زیادی زندگی میکردند...
هنگام خواب زن از شوهرش خواست که یک شانه برای او بخرد تا موهایش را سر و سامانی بدهد.
مرد نگاهی حزن آمیز به همسرش کرد و گفت:
متأسفانه نمیتوانم بخرم حتی؛بند ساعتم پاره شده و در توانم نیست تا بند جدیدی برایش بگیرم.زن لبخندی زد و سکوت کرد...
فردای آن روز بعد از تمام شدن کارش،مرد به بازار رفت و ساعت خود را فروخت و شانه برای همسرش خرید...
وقتی به خانه بازگشت شانه در دست با تعجب دید که همسرش موهایش را کوتاه کرده و بند ساعت نو برای اون گرفته است!
مات و مبهوت و اشک ریزان همدیگر را نگاه میکردند!)🖤🙃
🔘 ماندگارترین رفیق
#خدا #تلنگر #اندکی_تامل #انسان #رفیق
🔸انتخاب دوست و رفیق خوب، نقش بسزایی در سعادت و کمال انسان دارد. خداوند خیرخواهترین و بهترین رفیقی است که انسان را در مقابل طوفانهای متلاطم و سهمگین دنیا بیمه میکند.
🔹 نگرش توحیدی به زندگی، فرد را به سوی انتخاب ارزشهای الهی و انتخاب دوستان خوب سوق میدهد. در این میان، بهترین، ماندگارترین، خیرخواهترین و غنیترین رفیق، خداوند متعال است.
🔸هرکس با خداوند رفیق شد و برای رفیق خود وقت گذاشت و دوستی خود را با او مستحکم کرد، نه تنها هیچ نگرانی به دل او راه نیافت، بلکه حیات او را پاک و سرخوش و سرحال نمود.
#بهترین_رفیق
🔰 داستان کوتاه
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
📒@sarguzasht📒
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
🔘 ماندگارترین رفیق
#خدا #تلنگر #اندکی_تامل #انسان #رفیق
🔸انتخاب دوست و رفیق خوب، نقش بسزایی در سعادت و کمال انسان دارد. خداوند خیرخواهترین و بهترین رفیقی است که انسان را در مقابل طوفانهای متلاطم و سهمگین دنیا بیمه میکند.
🔹 نگرش توحیدی به زندگی، فرد را به سوی انتخاب ارزشهای الهی و انتخاب دوستان خوب سوق میدهد. در این میان، بهترین، ماندگارترین، خیرخواهترین و غنیترین رفیق، خداوند متعال است.
🔸هرکس با خداوند رفیق شد و برای رفیق خود وقت گذاشت و دوستی خود را با او مستحکم کرد، نه تنها هیچ نگرانی به دل او راه نیافت، بلکه حیات او را پاک و سرخوش و سرحال نمود.
#بهترین_رفیق
🔰 داستان کوتاه
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
📒@sarguzasht📒
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
📙📙📙📙
#داستان #داستان_کوتاه #تلنگر
#اندکی_تامل
سلطان به وزیر گفت ۳ سوال میکنم فردا اگر جواب دادی هستی وگرنه عزل میشوی.
سوال اول: خدا چه میخورد؟
سوال دوم: خدا چه میپوشد؟
سوال سوم: خدا چه کار میکند؟
وزیر از اینکه جواب سوالها را نمیدانست ناراحت بود.
غلامی دانا و زیرک داشت.
وزیر به غلام گفت سلطان ۳ سوال کرده اگر جواب ندهم برکنار میشوم.
اینکه :خدا چه میخورد؟ چه میپوشد؟ چه کار میکند؟
غلام گفت: هر سه را میدانم اما دو جواب را الان میگویم و سومی را فردا...!
اما خدا چه میخورد؟ خداغم بنده هایش را میخورد.
اینکه چه میپوشد؟ خدا عیبهای بنده های خود را می پوشد.
اما پاسخ سوم را اجازه بدهید فردا بگویم.
فردا وزیر و غلام نزد سلطان رفتند.
وزیر به دو سوال جواب داد، سلطان گفت درست است ولی بگو جوابها را خودت گفتی یا از کسی پرسیدی؟
وزیر گفت این غلام من انسان فهمیده ایست. جوابها را او داد.
گفت پس لباس وزارت را در بیاور و به این غلام بده، غلام هم لباس نوکری را درآورد و به وزیر داد.
بعد وزیر به غلام گفت جواب سوال سوم چه شد؟ غلام گفت: آیا هنوز نفهمیدی خدا چکار میکند؟! خدا در یک لحظه غلام را وزیر میکند و وزیر را غلام میکند.
#متن_های_طلایی 📜
《📚 📒@sarguzasht📒
🌹🍃 ࿐ྀུ 🌹🍃 ࿐ྀུ🌹🍃 ࿐ྀུ
#دو_حکایت_زیبا_حتما_بخوانید
#داستان #داستان_کوتاه #حکایت #تلنگر #اندکی_تامل
📚راحت ترین راه بهلول برای کوه نوردی
شخص تنبلی نزد بهلول آمده و پرسید :
میخواهم از کوهی بلند بالا روم می تواني نزدیکترین راه را به من نشان دهی؟
بهلول جواب داد: نزدیکترین و آسانترین راه : نرفتن بالای کوه است
حکایت زندگی از نگاه بهلول
شخصی از بهلول پرسید:
میتوانی بگویی زندگی آدمیان مانند چیست ؟
بهلول جواب داد : زندگی مردم مانند نردبان دو طرفه است که از یک طرفش سن انها بالا میرود و از طرف دیگر زندگی آن ها پائین میآید
📚خواجه بخشنده و غلام وفادار
درويشی كه بسيار فقير بودو در زمستان لباس و غذا نداشت. هرروز در شهر هرات غلامان حاكم شهر را ميديد كه جامههای زيبا و گرانقيمت بر تن دارند و كمربندهاي ابريشمين بر كمر ميبندند.
روزی با جسارت رو به آسمان كرد و گفت خدايا! بنده نوازي را از رئيس بخشندة شهر ما ياد بگير. ما هم بندة تو هستيم.
زمان گذشت و روزي شاه خواجه را دستگير كرد و دست و پايش را بست. ميخواست بيند طلاها را چه كرده است؟
هرچه از غلامان می پرسيد آن ها چيزي نميگفتند. يك ماه غلامان را شكنجه كرد و می گفت بگوييد خزانه طلا و پول حاكم كجاست؟
اگر نگوييد گلويتان را ميبرم و زبانتان را از گلويتان بيرون می كشم. اما غلامان شب و روز شكنجه را تحمل ميكردند و هيچ نمی گفتند.
شاه انها را پاره پاره كرد ولي هيچ يك لب به سخن باز نكردند و راز خواجه را فاش نكردند. شبي درويش در خواب صدايي شنيد كه ميگفت: ای مرد! بندگي و اطاعت را از اين غلامان ياد بگير.
@sarguzasht📒
#داستان #داستان_کوتاه #بزرگواری #کرم #تلنگر #اندکی_تامل
💐🌷💐🌷💐🌷💐🌷💐🌷💐🌷💐🌷
او دزد ماهری بود و با چند نفر از دوستانش گروه دزدی تشکیل داده بود.
روزی با هم نشسته بودند و گپ میزدند حین صحبتهای ایشان گفتند چرا ما همیشه آدم های معمولی سر و کار داریم و قدرت آنها را از چنگ شان بیرون بیاوریم؟ باید این بار را به خزانه سلطان بزنیم که تا آخر عمرمان برای مان بس باشد.
البته دسترسی به خزانه سلطان هم کار آسانی نبود ؛ آنها تمامی راهها و احتمالات ممکن را بررسی کردند این کار مدتی فکر و ذکر آنها را مشغول کرده بودتا سرانجام بهترین راه ممکن را یافتند...
آنها شبانه خود را به خزانه رساندند خزانه مملو از طلا و جواهرات و عتیقه جات بود. آنها میتوانستند از جواهرات در کولههای خود بار کردند. سرکرده گروه چشمش به شئ درخشنده و سفیدی افتاد و کرد که گوهر شب چراغ است جلورفت و آن را برداشت و سپس بر سر زبان خود معلوم شد نمک است!
او که آثار خشم و ناراحتی در چهره اش پیدا بود... گفت : افسوس که تمام زحمت های چند ساله ما هدر رفت و ما نمک گیر سلطان شدیم. من ندانسته نمکش را چشیدم، دیگر نمیشود مال و دارایی پادشاه را برد. از مردانگی و مروت به دور است که حرمت نمک را نگه نداریم.
صبح که نگه بان ها متوجه شدند, فهمیدند هیچ چیز از خزانه کم نشده است!!
بالاخره خبر به سلطان رسید آمد از نزدیک صحنه را دید. آنقدر این کار برایش عجیب و شگفت آور بود که انگشتش را به دندان گرفته بود . با خود گفت باید به راز ماجرا پی ببرم. همان روز اعلام کرد: هر کس شب گذشته خزانه آماده در امان است و میتواند نزد من بیاید، من مایلم او را بشناسم.
این اعلامیه سلطان به گوش سردسته دزدان رسید. دوستانش را جمع کرد و با آنها گفت: سلطان به ما امان نامه داده است. برویم پیش او تا ببینیم چه می گوید؛ آنها نزد سلطان رفتند و خود را معرفی کردند سلطان در حالی که با تعجب بهم نگاه میکرد بپرسید سرکرده شما کیست :رئیس دزدان یک قدم جلوتر آمد و گفت من هستم سلطان پرسید چرا آمدید دزدی و با آن که میتوانستید همه چیز را ببرید ولی چیزی نبردید؟!
او جریان را برای سلطان بازگو کرد… سلطان به قدری شیفته کرم و بزرگواری آن مرد شد که او را خزانهدار خود کرد… او یعقوب لیث بود که چند سالی حکمرانی کرد و سلسله صفاریان را تأسیس نمود...
📚 📒@sarguzasht📒
#داستان #داستان_کوتاه #بزرگواری #کرم #تلنگر #اندکی_تامل
💐🌷💐🌷💐🌷💐🌷💐🌷💐🌷💐🌷
او دزد ماهری بود و با چند نفر از دوستانش گروه دزدی تشکیل داده بود.
روزی با هم نشسته بودند و گپ میزدند حین صحبتهای ایشان گفتند چرا ما همیشه آدم های معمولی سر و کار داریم و قدرت آنها را از چنگ شان بیرون بیاوریم؟ باید این بار را به خزانه سلطان بزنیم که تا آخر عمرمان برای مان بس باشد.
البته دسترسی به خزانه سلطان هم کار آسانی نبود ؛ آنها تمامی راهها و احتمالات ممکن را بررسی کردند این کار مدتی فکر و ذکر آنها را مشغول کرده بودتا سرانجام بهترین راه ممکن را یافتند...
آنها شبانه خود را به خزانه رساندند خزانه مملو از طلا و جواهرات و عتیقه جات بود. آنها میتوانستند از جواهرات در کولههای خود بار کردند. سرکرده گروه چشمش به شئ درخشنده و سفیدی افتاد و کرد که گوهر شب چراغ است جلورفت و آن را برداشت و سپس بر سر زبان خود معلوم شد نمک است!
او که آثار خشم و ناراحتی در چهره اش پیدا بود... گفت : افسوس که تمام زحمت های چند ساله ما هدر رفت و ما نمک گیر سلطان شدیم. من ندانسته نمکش را چشیدم، دیگر نمیشود مال و دارایی پادشاه را برد. از مردانگی و مروت به دور است که حرمت نمک را نگه نداریم.
صبح که نگه بان ها متوجه شدند, فهمیدند هیچ چیز از خزانه کم نشده است!!
بالاخره خبر به سلطان رسید آمد از نزدیک صحنه را دید. آنقدر این کار برایش عجیب و شگفت آور بود که انگشتش را به دندان گرفته بود . با خود گفت باید به راز ماجرا پی ببرم. همان روز اعلام کرد: هر کس شب گذشته خزانه آماده در امان است و میتواند نزد من بیاید، من مایلم او را بشناسم.
این اعلامیه سلطان به گوش سردسته دزدان رسید. دوستانش را جمع کرد و با آنها گفت: سلطان به ما امان نامه داده است. برویم پیش او تا ببینیم چه می گوید؛ آنها نزد سلطان رفتند و خود را معرفی کردند سلطان در حالی که با تعجب بهم نگاه میکرد بپرسید سرکرده شما کیست :رئیس دزدان یک قدم جلوتر آمد و گفت من هستم سلطان پرسید چرا آمدید دزدی و با آن که میتوانستید همه چیز را ببرید ولی چیزی نبردید؟!
او جریان را برای سلطان بازگو کرد… سلطان به قدری شیفته کرم و بزرگواری آن مرد شد که او را خزانهدار خود کرد… او یعقوب لیث بود که چند سالی حکمرانی کرد و سلسله صفاریان را تأسیس نمود...
📚 📒@sarguzasht📒
🌹🍃 ࿐ྀུ 🌹🍃 ࿐ྀུ🌹🍃 ࿐ྀུ
#دو_حکایت_زیبا_حتما_بخوانید
#داستان #داستان_کوتاه #حکایت #تلنگر #اندکی_تامل
📚راحت ترین راه بهلول برای کوه نوردی
شخص تنبلی نزد بهلول آمده و پرسید :
میخواهم از کوهی بلند بالا روم می تواني نزدیکترین راه را به من نشان دهی؟
بهلول جواب داد: نزدیکترین و آسانترین راه : نرفتن بالای کوه است
حکایت زندگی از نگاه بهلول
شخصی از بهلول پرسید:
میتوانی بگویی زندگی آدمیان مانند چیست ؟
بهلول جواب داد : زندگی مردم مانند نردبان دو طرفه است که از یک طرفش سن انها بالا میرود و از طرف دیگر زندگی آن ها پائین میآید
📚خواجه بخشنده و غلام وفادار
درويشی كه بسيار فقير بودو در زمستان لباس و غذا نداشت. هرروز در شهر هرات غلامان حاكم شهر را ميديد كه جامههای زيبا و گرانقيمت بر تن دارند و كمربندهاي ابريشمين بر كمر ميبندند.
روزی با جسارت رو به آسمان كرد و گفت خدايا! بنده نوازي را از رئيس بخشندة شهر ما ياد بگير. ما هم بندة تو هستيم.
زمان گذشت و روزي شاه خواجه را دستگير كرد و دست و پايش را بست. ميخواست بيند طلاها را چه كرده است؟
هرچه از غلامان می پرسيد آن ها چيزي نميگفتند. يك ماه غلامان را شكنجه كرد و می گفت بگوييد خزانه طلا و پول حاكم كجاست؟
اگر نگوييد گلويتان را ميبرم و زبانتان را از گلويتان بيرون می كشم. اما غلامان شب و روز شكنجه را تحمل ميكردند و هيچ نمی گفتند.
شاه انها را پاره پاره كرد ولي هيچ يك لب به سخن باز نكردند و راز خواجه را فاش نكردند. شبي درويش در خواب صدايي شنيد كه ميگفت: ای مرد! بندگي و اطاعت را از اين غلامان ياد بگير.
@sarguzasht📒