eitaa logo
😍احــســاسِ خـــوبـــــــــــ😍
4.5هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
10.1هزار ویدیو
194 فایل
شروع دوباره بـا دنـیـایے پــر از حـس هاے خــوبـــــ ♡پُـــــــر از حِس دلــــنـِشیـــــن براے تو♡ ‌ ✍فقط اندکی تفکرات خوب میتوانند کل روز شما را تغییر دهند پس مثبت باشید‌😍❤ . 🕊
مشاهده در ایتا
دانلود
مردی کنار بيراهه ای ايستاده بود. ابليس را ديد که با انواع طنابها به دوش در گذر است. کنجکاو شد و پرسيد: اي ابليس، اين طنابها براي چيست؟ جواب داد: براي اسارت آدميزاد. طنابهاي نازک براي افراد ضعيف النفس و سست ايمان، طناب هاي محکمتر هم براي آناني که دير وسوسه مي شوند. سپس از کيسه اي طناب هاي پاره شده را بيرون ريخت و گفت: اينها را هم انسان هاي با ايمان که راضي به رضاي خدايند و اعتماد به نفس داشتند، پاره کرده اند و اسارت را نپذيرفتند. مرد گفت: طناب من کدام است ؟ ابليس گفت: اگر کمکم کني که اين ريسمان هاي پاره را گره زنم، خطاي تو را به حساب ديگران مي گذارم. مرد قبول کرد. ابليس خنده کنان گفت: عجب، پس با اين ريسمان هاي پاره هم مي شود انسان هايي چون تو را به بندگي گرفت! ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ 🍃 🍃 ۰ ۰ 📚@sarguzasht📚
💎 در هر صد نفر یک نفر ارزش آن را دارد که با او بحث کنی! بگذار دیگران هرچه دوست دارند بگویند، زیرا هرکسی آزاد است که احمق باشد. 🆔 🌹 🍃 🍃 ۰ ۰ 📚@sarguzasht📚
💎دكتر قمشه اي: میلیاردها انسان در جهان متولد شده اند اما هیچ یک اثر انگشت مشابه نداشته اند اثر انگشت تو، امضای خداوند است که اتفاقی به دنیا نیامده ای و دعوت شده ای تو منحصر به فردی مشابه یا بدل نداری تو اصل اصل هستی و تکرار نشدنی وقتی انتخاب شده بودن و منحصر به فرد بودنت را یاد آوری کنی٬ دیگر خودت را با هیچکس مقایسه نمیکنی. و احساس حقارت یا برتری که حاصل مقایسه کردن است از وجودت محو میشود... 🆔 🌹 🍃 🍃 ۰ ۰ 📚@sarguzasht📚
💎توی ذوق دیگران نزنیم، به هم ضدحال نزنیم. این‌طور همدیگر را آزار ندهیم. تاحالا هیچ موردی در تاریخ بشریت ثبت نشده که کسی گفته باشد: از بس خوب ضدحال میزنه و ذوقم رو کور میکنه عاشقش شدم! عاشقش موندم! هر بار که این کار را می‌کنیم آدم‌های دور و برمان یک‌قدم عقب می‌روند، یک‌قدم دورتر می‌شوند... و اندک‌اندک آن‌قدر دور که با هم غریبه می‌شویم. آدم‌ها که دور شدند دیگر سر جای اول برنمی‌گردند. آدم‌ها کِش نیستند..‌. 🆔 🌹 🍃 🍃 ۰ ۰ 📚@sarguzasht📚
💎به این باور رسیده‌ام که چیزی را نمی‌توانی جبران کنی و دوباره درست بگذاری‌ سرجایش. حفره‌های زندگی‌ات همیشگی هستند. تو باید در اطرافش رشد کنی؛ مثل ریشه‌های درخت که از اطراف سیمان بیرون می‌زنند؛ باید خودت را از لا‌به‌لایِ شیارها بیرون بکشی. ✍ 📚 دختری در قطار 🆔 🌹 🍃 🍃 ۰ ۰ 📚@sarguzasht📚
🌸🍃🌸🍃 روزی یک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت: "خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند." خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد. افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند. مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد. خداوند گفت: "تو جهنم را دیدی، حال نوبت بهشت است" آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود، یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن و افراد دور میز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه ی کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خندیدند، مرد روحانی گفت: "خداوندا نمی فهمم!" خداوند پاسخ داد: "ساده است، فقط احتیاج به یک مهارت دارد، می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به یکدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند...!" باما همراه شوید:👇👇👇👇👇 🕋📿 📿🕋 🍃 🍃 ۰ ۰ 📚@sarguzasht📚
💎همیشه کسانی هستند که دفاع از خدا را وظیفۀ خود می‌دانند، انگار که [خدا] چیزی ضعیف و بی‌دفاع است. این آدم‌ها از کنار بیوه‌ای که بر اثر جذام از شکل افتاده و چند سکه گدایی می‌کند رد می‌شوند، از کنار کودکان ژنده‌پوشی که در خیابان زندگی می‌کنند رد می‌شوند... اما اگر کمترین چیزی برعلیه خدا ببینند... چهره‌هاشان سرخ می‌شود، سینه‌هاشان را جلو می‌دهند و کلمات خشم‌آلودی به زبان می‌آورند. میزان خشم‌شان حیرت‌انگیز است. نحوۀ برخوردشان هراس‌آور است. این آدم‌ها نمی‌فهمند که باید در درون از خدا دفاع کرد، نه در بیرون. آن‌ها باید خشم‌شان را متوجه خودشان کنند، زیرا اهریمنِ بیرون چیزی نیست جز اهریمنِ درون که بیرون آمده‌است. در نبرد بر سر نیکی، میدانِ جدالِ اصلی نه در صحنۀ عمومیِ بیرون، بلکه در فضایِ کوچکِ دلِ هر کس است. 📚 🆔 🌹 🍃 🍃 ۰ ۰ 📚@sarguzasht📚
💎شهر دزدها شهری بود که همۀ اهالی آن دزد بودند. شب‌ها پس ‌از شام، هرکس دسته‌کلید بزرگ و فانوس برمی‌داشت و از خانه بیرون می‌زد؛ برای دستبرد زدن به خانۀ یک همسایه. حوالی سحر با دست پر به خانه‌اش برمی‌گشت، که آن را هم دزد زده بود! به این ترتیب، همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می‌کردند؛ چون هرکس از دیگری می‌دزدید و او هم متقابلاً از دیگری، تا آن‌جا که آخرین نفر از اولی می‌دزدید. تجارت و معامله هم به همین شکل بود؛ هم از جانب خریدارها و هم از جانب فروشنده‌ها. دولت سعی می‌کرد حق‌حساب بیشتری از اهالی بگیرد و آن‌ها را تیغ بزند، و اهالی هم نهایت سعی خودشان را می‌کردند که سر دولت را شیره بمالند و چیزی از آن بالا بکشند؛ به این ترتیب زندگی به آرامی‌ سپری می‌شد. نه کسی خیلی ثروتمند بود و نه کسی خیلی فقیر. روزی مرد درستکاری گذرش به شهر افتاد و آن‌جا را برای اقامت انتخاب کرد. شب‌ها به جای این‌که با دسته‌کلید و فانوس دُور کوچه‌ها راه بیفتد برای دزدی، شامش را که می‌خورد، سیگاری دود می‌کرد و شروع می‌کرد به خواندن رمان. دزدها می‌آمدند؛ چراغ خانه را روشن می‌دیدند، راهشان را کج می‌کردند و می‌رفتند. اوضاع از این قرار بود، تا این‌که اهالی احساس وظیفه کردند به این تازه‌وارد توضیح بدهند که گرچه خودش اهل این کارها نیست، ولی حق ندارد مزاحم کار دیگران بشود، و هرشبی که در خانه می‌ماند، معنی‌اش این بود که خانواده‌ای سرِ بی‌شام زمین می‌گذارد و روز بعد چیزی برای خوردن ندارد! مرد درستکار در برابر چنین استدلالی چه حرفی برای گفتن می‌توانست داشته باشد؟ بنابراین پس ‌از غروب آفتاب، او هم از خانه بیرون می‌زد و همان‌طور که از او خواسته بودند، حوالی صبح برمی‌گشت؛ ولی دزدی نمی‌کرد. می‌رفت روی پل شهر می‌ایستاد و مدت‌ها به جریان آب رودخانه نگاه می‌کرد و بعد به خانه برمی‌گشت و می‌دید خانه‌اش مورد دستبرد قرار گرفته است. در کمتر از یک هفته، مرد درستکار داروندارش را از دست داد؛ چیزی برای خوردن نداشت و خانه‌اش هم لخت شده بود. ولی مشکل این نبود؛ این وضعیت البته تقصیر خودش بود. نه! مشکل چیز دیگری بود. قضیه از این قرار بود که این آدم با این رفتارش، حال همه را گرفته بود! او اجازه داده بود داروندارش را بدزدند بی ‌آن‌که خودش دست به مال کسی دراز کند. به این ترتیب، هر شب یک نفر بود که پس‌ از سرقتِ شبانه از خانۀ دیگری، وقتی صبح به خانۀ خودش وارد می‌شد، می‌دید خانه و اموالش دست‌نخورده است؛ خانه‌ای که مرد درستکار باید به آن دستبرد می‌زد. بعد از مدتی، آن‌هایی که شب‌های بیشتری خانه‌شان را دزد نمی‌زد رفته‌رفته اوضاع‌شان از بقیه بهتر شد و مال‌ومنالی به‌هم ‌زدند و برعکس، کسانی که دفعات بیشتری به خانۀ‌ مرد درستکار (که دیگر از هر چیز به درد بخوری خالی شده بود) دستبرد می‌زدند، دست خالی به خانه برمی‌گشتند و وضعشان روزبه‌روز بدتر می‌شد. عده‌ای که موقعیت مالی‌شان بهتر شده بود، مانند مرد درستکار، این عادت را پیشه کردند که شب‌ها پس‌ از شام، بروند روی پل چوبی و جریان آب رودخانه را تماشا کنند. این ماجرا، وضعیتِ آشفتۀ شهر را آشفته‌تر می‌کرد؛ چون معنی‌اش این بود که باز افراد بیشتری از اهالی ثروتمندتر و بقیه فقیرتر می‌شدند. به‌تدریج آن‌هایی که وضع‌شان خوب شده بود و به گردش و تفریح روی پل روی آوردند، متوجه شدند که اگر به این وضع ادامه بدهند، به‌زودی ثروتشان ته می‌کشد. به این فکر افتادند که چه‌طور است به عده‌ای از این فقیرها پول بدهیم که شب‌ها به جای ما هم بروند دزدی؟! قراردادها بسته شد، دستمزدها تعیین و پورسانت‌های هر طرف را هم مشخص کردند؛ آن‌ها البته هنوز دزد بودند و در همین قرارمدارها هم سعی می‌کردند سر هم کلاه بگذارند و هرکدام از طرفین به‌نحوی از دیگری چیزی بالا می‌کشید، اما همان‌طور که رسم این‌گونه قراردادهاست، آن‌ها که پولدارتر بودند ثروتمندتر، و تهیدست‌ها عموماً فقیرتر می‌شدند. عده‌ای هم آن‌قدر ثروتمند شدند که دیگر برای ثروتمند ماندن نه نیاز به دزدی مستقیم داشتند، و نه این‌که کسی برایشان دزدی کند. ولی مشکل این‌جا بود که اگر دست از دزدی می‌کشیدند، فقیر می‌شدند؛ چون فقیرها درهرحال از آن‌ها می‌دزدیدند. فکری به خاطرشان رسید؛ آمدند و فقیرترین آدم‌ها را استخدام کردند تا اموالشان را در مقابل دیگر فقیرها حفاظت کنند. ادارۀ پلیس برپا شد و زندان‌ها ساخته شد! به این ترتیب، چند سالی از آمدن مرد درستکار به شهر نگذشته بود که مردم دیگر از دزدیدن و دزدیده شدن حرفی نمی‌زدند. صحبت‌ها حالا دیگر فقط از دارا و ندار بود؛ اما درواقع هنوز همه دزد بودند. نویسنده: 🆔 🌹 🍃 🍃 ۰ ۰ 📚@sarguzasht📚
💎پس جهنم اين است...! هرگز به این شکل درباره ‌اش فكر نمی ‌كردم! به خاطر دارید؟ گوگرد، آتش، سيخ! آه...! عجب حرف های مضحكی سال ها در مغزمان فرو کردند! احتياجی به سيخ نيست! حالا فهمیدم، جهنم همان زندگیِ اجباری با احمق های اطراف است! 🆔 🌹 🍃 🍃 ۰ ۰ 📚@sarguzasht📚
💎رنج نباید تو را غمگین کند؛ این همان‌ جایی است که اغلب مردم اشتباه می‌کنند. رنج قرار است تو را هوشیارتر کند به اینکه زندگی‌ات نیاز به تغییر دارد . چون انسان‌ها زمانی هوشیارتر می‌شوند که زخمی شوند، رنج نباید بیچارگی را بیشتر کند . رنجت را تحمل نکن، رنجت را درک کن! این فرصتی است برای بیداری، وقتی آگاه شوی، بیچارگی‌ات تمام می‌شود... 🆔 🌹 🍃 🍃 ۰ ۰ 📚@sarguzasht📚
💎به چشم هایم زل زد و گفت «با هم درستش می کنیم». چه لذتی داشت این با هم، حتی اگر با هم هیچ‌چیزی درست نمی‌شد، حتی اگر تمام سرمایه‌ام بر باد می‌رفت، حسی که به واژه‌ی «با هم» داشتم را با هیچ‌چیزی در این دنیا معاوضه نمی‌کردم. تنها کسی که وحشت تنهایی را درک کرده باشد، می‌تواند حس من را در آن لحظات درک کند... 🆔 🌹 🍃 🍃 ۰ ۰ 📚@sarguzasht📚
📚 توی یک جمع بی حوصله نشسته بودم طبق عادت همیشگی مجله را ورق زدم تا به جدول رسیدم خواندم سه عمودی یکی گفت : بلند بگو گفتم : یک کلمه سه حرفیه ازهمه چیز برتر است حاجی گفت: پول تازه عروس مجلس گفت: عشق شوهرش گفت: یار کودک دبستانی گفت: علم حاجی پشت سرهم گفت : پول، اگه نمیشه طلا، سکه گفتم: حاجی اینها نمیشه گفت: پس بنویس مال گفتم: بازم نمیشه گفت: جاه خسته شدم با تلخی گفتم: نه نمیشه مادر بزرگ گفت: مادرجان، "عمر" است. سیاوش که تازه از سربازی آمده بود گفت: کار ديگری خندید و گفت: وام یکی از آن وسط بلندگفت: وقت خنده تلخی کردم و گفتم: نه اما فهمیدم تا شرح جدول زندگی کسی را نداشته باشی حتی یک کلمه سه حرفی آن هم درست در نمی آید ! هنوز به آن کلمه سه حرفی جدول خودم فکر میکنم شاید کودک پا برهنه بگوید: کفش کشاورزبگوید: برف لال بگوید: حرف ناشنوا بگوید: صدا نابینا بگوید: نور و من هنوز در فکرم که چرا کسی نگفت: 🌹🍃خدا 🍃🌹 ❣ 🍃 🍃 ۰ ۰ 📚@sarguzasht📚
📘 👌 خداوند در عوض ، چيز بهتری به او داد ... 👇 🗣 ابن رجب ميگويد : يكي از عابدان ، درمكه بود ؛ آذوقه اش تمام شد و به شدت گرسنه گرديد و در آستانه مرگ قرار گرفت. در همان حال كه او ، در كوچه های مكه دور می زد ، ناگهان 💎 گردنبند گرانبهايي ديد كه روی زمين افتاده بود. آن را در آستين خود نهاد و به حرم رفت ؛ آنجا مردي را ديد كه اعلام ميكرد گردنبندش گم شده است. خودش ، ميگويد: 👤 آن مرد ، نشاني گردنبند را به من داد. دانستم كه راست ميگويد ؛ لذا 💎گردنبند را با اين شرط به او دادم كه چيزی به من بدهد ؛ اما او ، بی آنكه به چيزی توجه كند و يا چيزی به من بدهد ، گردنبند را برداشت و رفت . 🤔با خودم گفتم : بار خدايا ! برای رضامندی تو اين گردنبند را به صاحبش دادم ؛ پس در عوض آن چيز بهتري به من بده . پس از مدتي اين عابد ، به سوی دريا رفت و سوار بر 🛥قايقي شد ؛ ناگهان 🌬 طوفانی خروشان ، وزيدن گرفت و قايق را در هم شكست. اين مرد ، بر يكی از تخته های قايق سوار شد و باد ، او را به اين سو و آن سو می برد تا اينكه او را به ساحل يك جزيره كشاند. او ، وارد جزيره شد و ديد كه آنجا 🕌 مسجدی هست و مردمانی هستند كه نماز می خوانند. او نيز نماز گزارد و سپس مشغول خواندن قرآن شد. اهالي جزيره گفتند: آيا تو قرآن 📖 خواندن ياد داری؟ ميگويد : گفتم بله : گفتند : پس به فرزندان ما قرآن بياموز . وی ميگويد : من ، به بچه های آنها قرآن آموزش ميدادم و آنها ، به من مزد ميدادند . سپس چيزی نوشتم. گفتند : آيا به فرزندان ما ✍ نوشتن می آموزی؟ گفتم: بله ؛ پس از آنها مزد ميگرفتم و به فرزندانشان نوشتن ياد ميدادم . سپس گفتند : اينجا دختر يتيمی است كه پدرش وفات كرده است ؛ آيا ميخواهی با او ازدواج كني؟ 🗣 گفتم : اشكالی ندارد. با او ازدواج كردم و وقتی او را نزد من آوردند ، ديدم كه همان 💎 گردنبند در گردن اوست !!! گفتم : داستان اين گردنبند را برايم تعريف كن. او تعريف كرد و گفت : پدرم اين گردنبند را روزی در 🕋 مكه گم كرده و آن را مردی پيدا نموده و به پدرم باز گردانده است و پدرم همواره در سجده نماز ، دعا ميكرد كه خداوند به دخترش ، همسری مانند آن مرد بدهد. گفتم : آن مرد ، من هستم . 😳 بدينسان ☝️ خداوند ، گردنبند را از راه حلال و مشروع نصيب او كرد ؛ چون چيزی را براي رضامندی خدا رها كرد ، خداوند در عوض آن چيز ، بهتر از آن را به او داد. در حديث آمده است: « خداوند پاك است و جز پاك را نمی پذيرد. •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ✨
«حتماً. ولی می‌شه خودتون دوتایی برید؟ آخه من هر وقت می‌رم اونجا سردرد می‌گیرم.» کلیدها را به من داد و نقشه‌ای ترسیم کرد. چه مشاور املاک سهل‌گیری! از روی نقشه، به نظر محله‌ی مثلثی فاصله‌ی چندانی تا ایستگاه نداشت، اما وقتی به سمتش راه افتادیم مسیر تمام‌شدنی نبود. مجبور بودیم ریل‌های راه‌آهن را دور بزنیم، از یک پل هوایی رد شویم و چهاردست‌وپا از چیز کثیف تپه‌مانندی کشان‌کشان خودمان را بالا بکشیم و بعد پایین بیاوریم تا بالاخره روی دوتا پاهامان به محله‌ی مثلثی برسیم. هیچ مغازه‌ای به چشم نمی‌خورد. دور تا دور محل خاکی بود. من و همسرم وارد خانه شدیم که درست در نوک محله‌ی مثلثی قرار داشت. یک ساعتی آنجا ماندیم و داخل خانه را گشت زدیم. در طول این مدت، قطار بود که غرش‌کنان از کنار خانه رد می‌شد. هر وقت قطار سریع‌السیری می‌غرید و می‌گذشت پنجره‌ها به لرزه می‌افتادند. قطار که رد می‌شد صدای یکدیگر را نمی‌شنیدیم. اگر مشغول صحبت بودیم و قطار می‌آمد، باید صحبتمان را قطع می‌کردیم تا قطار رد شود و برود. سکوت که می‌شد، صحبتمان را ادامه می‌دادیم تا اینکه لحظه‌ی بعد قطار دیگری از راه می‌رسید و حرفمان را قطع می‌کرد. ارتباط کلامی‌مان با هم شده بود به سبک ژان‌لوک گدار، دست و پا شکسته و منقطع. صرف نظر از سروصدا، خانه بدک نبود. خود بنا قدیمی بود و به تعمیر اساسی نیاز داشت. اما نکته‌ی مثبتش این بود که طاقچه‌ی توکوناما ی توکار و یک فضای نشیمن بیرونی داشت که به خانه وصل بود و حس‌و‌حال قشنگی به آن می‌داد. آفتاب بهاری که از پنجره‌ها به داخل می‌تابید، مربع‌های نورانی کوچکی روی تاتامی‌ نقش می‌بست. شباهت زیادی به خانه‌ای داشت که سال‌ها پیش، بچه که بودم، در آن زندگی می‌کردم. به زنم گفتم: «بیا همین‌جا رو بگیریم. سروصداش زیاده ولی بهش عادت می‌کنیم.» او هم گفت: «اگه نظر تو اینه، من مشکلی ندارم.» «با هم که اینجا می‌شینیم، حس می‌کنم ازدواج کردیم، برای خودمون یه خانواده‌ایم.» «خب، هستیم دیگه.» «آره، ولی نه کاملاً.» برگشتیم بنگاه املاک و به مشاور کچل گفتیم که خانه را می‌خواهیم. او پرسید: «زیادی پرسروصدا نیست؟» من گفتم: «چرا هست ولی بهش عادت می‌کنیم.» مشاور املاک عینکش را درآورد و با یک تکه دستمال کاغذی پاک کرد، جرعه‌ای از فنجان چایش نوشید، عینکش را دوباره به چشم گذاشت و به من نگاه کرد. «خب، از اونجا که جوان هستید…» من پاسخ دادم: «بله…» و اجاره‌نامه را پر کردیم. مینی‌ون یک دوست برای اسباب‌کشی ما زیادی هم بود. دار و ندار ما چند دست فوتن ‌ و لباس‌، یک لامپ، چند تا کتاب و یک گربه بود، نه بیشتر. نه رادیویی و نه تلویزیونی، نه ماشین لباس‌شویی و نه میز ناهارخوری‌ای، نه اجاق‌گاز و کتری و جاروبرقی‌ و تلفنی. ما در این حد فقیر بودیم. این شد که اسباب‌کشی ما نیم ساعت بیشتر طول نکشید. مال و منال که نداشته باشی، زندگی ساده‌تر می‌شود. وقتی آن دوست که در اسباب‌کشی کمکمان کرده بود، نگاهی به منزل جدیدمان انداخت که بین دو خط راه‌آهن گیر افتاده بود، خشکش زد. اثاثیه را که خالی کردیم، رو به من کرد و چیزی گفت ولی قطار سریع‌السیری که رد شد صدای او را در خودش خفه کرد. پرسیدم: ‌«چیزی گفتی؟» گفت: «مردم چه جاهایی که زندگی نمی‌کنن!» عاقبت دو سال در آن خانه زندگی کردیم. از لحاظی خانه‌ی بی‌دوام و ضعیفی بود. باد که می‌وزید، هوا از لابه‌لای درزها و شکاف‌ها به داخل می‌آمد. تابستان‌هایش دلپذیر بود اما زمستان‌هایش وحشتناک. پولی که نداشتیم با آن بخاری بخریم، برای همین تا آفتاب می‌رفت، من و همسر و گربه‌مان زیر فوتن می‌خزیدیم و به معنای واقعی کلمه به هم می‌چسبیدیم تا گرم شویم. خیلی وقت‌ها بیدار که می‌شدیم آبِ توی شیر آشپزخانه یخ زده بود. همین که زمستان تمام می‌شد، بهار از راه می‌رسید. بهار فصل دلنشینی بود. من و همسرم و گربه‌مان نفس راحتی می‌کشیدیم. ماه آپریل، چند روزی در راه‌آهن اعتصاب شد و ما بهشتمان بود. تمام طول روز حتی یک قطار هم نیامد. گربه را برداشتیم و با خودمان به سمت ریل راه‌آهن بردیم، همانجا نشستیم و آفتاب گرفتیم. سکوت فراوانی بود، انگار که ته یک دریاچه نشسته باشیم. جوان بودیم و تازه ازدواج کرده بودیم و آفتاب هم که داشت مفتکی می‌تابید! حتی حالا هم که کلمه‌ی «فقیر» را می‌شنوم، یاد آن تکه‌زمین باریک مثلثی‌ می‌افتم و با خودم می‌گویم یعنی الان چه کسی آنجا زندگی می‌کند؟ نوشته‌ی: هاروکی موراکامی ترجمه‌ی: اکرم موسوی 🆔 🌹 🍃 🍃 ۰ ۰ 📚@sarguzasht📚
قصه شب 💎 مرد موقع برگشتن به اتاق خواب گفت: مواظب باش عزیزم، اسلحه پُر است. زن که به پشتی تخت تکیه داده پرسید: این را برای زنت گرفته‌ای؟ مرد جواب داد: نه خیلی خطرناک است، می‌خواهم یک حرفه‌ای استخدام کنم.» زن: من چطورم؟ مرد پوزخندی زد و گفت: با مزه است، اما کدام احمقی برای آدم کشتن یک زن استخدام می‌کند؟ زن لب‌هایش را مرطوب کرد، لوله اسلحه را به طرف مرد گرفت و گفت: زن تو عزیزم! نویسنده: مترجم: 🆔🌹 🍃 🍃 ۰ ۰ 📚@sarguzasht📚
💎 وقتی بیدار شدم، تمام تنم درد می‌کرد و می‌سوخت. چشم هایم را باز کردم و دیدم پرستاری کنار تختم ایستاده. او گفت: آقای فوجیما، شما خیلی شانس آوردید که دو روز پیش از بمباران هیروشیما جان به در بردید. حالا در این بیمارستان در امان هستید. با ضعف پرسیدم: من کجا هستم؟ آن زن گفت: در ناکازاکی نوشته‌ی : ترجمه‌ی : 🆔🌹 🍃 🍃 ۰ ۰ 📚@sarguzasht📚
داستانِ مینیمالِ " پیرمردِ دزد " 💎 پیرمردِ فرتوتِ دزد، کلید نداشت در را با کارتِ بانکی به سختی باز کرد داخل شد کسی نبود خانه‌ هم لخت تختِ گوشه‌ی اتاق را باز و تکه تکه کرد و با مشقت زیادی بُرد و فروخت با مقداری خوراکی بازگشت و روی زمین خوابید... نوشته‌ی: 🆔🌹 🍃 🍃 ۰ ۰ 📚@sarguzasht📚
✨﷽✨ ✍در سال 1362 در شهر تبریز پسر مرد ثروتمندی ، شاگرد  مغازه خود را که پسر بچه ای بود کشت. دادگاه به قتل عمد حکم و متهم را به اعدام محکوم کرد پدر متهم  50 میلیون تومان حاضر شد پرداخت کند تا پدر مقتول رضایت دهد. با این مبلغ می شد 10 مغازه در بازار تبریز خرید.سرانجام صحنه اعدام حاضر شد و پدر مقتول با پای خود بر صندلی زیرپای قاتل زد. ناگهان بعد از 5 ثانیه، جلو رفته و پاهای قاتل را در هوا گرفت و  پدر قاتل از خوشحالی از هوش رفت. بعد از برگشتن قاتل به آغوش خانواده، پدر قاتل 50 میلیون تومان را با یک وانت سایپا پول نقد به دم در خانه او می آورد. پدر مقتول که بسیار مومن بود می خندد و با این که خانه اش اجاره ای بود ولی از پذیرش آن مبلغ سرباز می زند. پدر قاتل می پرسد دلیل این کارت چیست؟ پدر مقتول می گوید: اگر انسان ثروتمندی نبودید می خواستم همان اول  کار رضایت دهم. ولی چون مبلغ سنگینی پیشنهاد دادید نمی خواستم به خاطر پول رضایت دهم . چون ارزش این بخشش من بالاتر از پول است. پس منتظر شدم  که قاتل جان دهد تا در آن لحظه بتوانم به خاطر خدا و رها کردن قاتل از رنج جان دادن و جوانمرگی نجات اش دهم. و اکنون که نیت مرا دانستید، پس دیگر پیشنهاد پول ندهید. دوم بدانید که همه جا پول کارساز نیست و به پول خود تکیه نکنید. •✾📚 @D
💢عجایب هفتگانه معلمی از دانش آموزان خواست تا عجایب هفتگانه جهان را بنویسند، دانش آموزان شروع به نوشتن کردند. معلم نوشته های آن ها را جمع آوری کرد، با آن که همه جواب ها یکی نبودند اما بیشتر دانش آموزان به موارد زیر اشاره کرده بودند . اهرام مصر، تاج محل، کانال پاناما، دیوار بزرگ چین و .... در میان نوشته ها کاغذ سفیدی نیز به چشم می خورد ، معلم پرسید: این کاغذ سفید مال چه کسی است؟ یکی از دانش آموزان دست خود را بالا برد. معلم پرسید : دخترم چرا چیزی ننوشتی؟ دخترک جواب داد : عجایب موجود در جهان خیلی زیاد هستند ،و من نمی توانم تصمیم بگیرم که کدام را بنویسم. معلم گفت : بسیار خوب، هر چه در ذهنت است به من بگو، شاید بتوانم کمکت کنم . در این هنگام دخترک مکثی کرده و گفت :به نظر من عجایب هفتگانه جهان عبارتند از....لمس کردن، چشیدن، دیدن، شنیدن، احساس کردن، خندیدن و عشق ورزیدن . پس از شنیدن سخنان دخترک، کلاس در سکوتی محض فرو رفت . اکنون تازه همه به حقیقتی مهم آگاه شده بودند ، آری ،عجایب واقعی همین نعمت هایی هستند که ما ، آن ها را ساده و معمولی می انگاریم. •✾📚
✍️ گاهی درمان در دارو نیست 🔹پادشاهی به‌علت پُرخوری و پرخوابی دچار درد شکم شد. 🔸هر حکیمی برای معالجه آوردند، سودی بر بیماری او نبخشید و سفتی شکم روان نساخت. 🔹طبیبی ادعا کرد گیاهی در بالای کوهی است که اگر پادشاه آن را بخورد شکم او درمان شود، ولی خاصیت درمانی آن گیاه این است که باید بعد از چیده‌شدن سریع خورده شود. 🔸این شرط سبب آن شد که پادشاه نتواند کسی را بفرستد تا آن گیاه را برای او از کوه بیاورد. 🔹تصمیم گرفت در تخت روان او را بالای کوه برند. ولی کسی حاضر به تضمین این امر برای پادشاه به‌علت صخره‌ای‌بودن کوهستان نشد. 🔸و پادشاه را یک راه ماند که خود به پای خود به بالای کوه رود. 🔹پادشاه سنگین‌وزن یک روز به‌سختی کوه‌پیمایی کرد و روز دیگری راه باقی مانده بود برسد که درد شکم شاه خوب شد و بر بیماری او فرجی حاصل شد. پس به‌همراه قراول به دربار برگشت. 🔸او که گمان می‌کرد طبیب در بالای کوه، کنار آن گیاه منتظر پادشاه است به‌ناگاه طبیب را در شهر یافت و پرسید: چرا بالای کوه نرفته بود؟ 🔹طبیب گفت: قبله عالم! چنین گیاهی در بالای کوه وجود نداشت؛ درمان درد تو در خوردن دارو نبود. بلکه فقط در حرکت و راه‌رفتن بود و من چنین کردم که تو تکانی به خود دهی و راهی بروی تا درمان شوی. 🔸ساعت‌ها اندیشه کردم تا چگونه تو را به درمان مورد نیازت نزدیک کنم و راهی جز این نیافتم. 🔹پادشاه بر ذکاوت طبیب احسنت گفت و او را به دربار خویش در طبابت جای بخشید. •✾📚
💟 حكايت زيباى وزير و سگها ♦️پادشاهی دستور داد تا چند سگ وحشی تربیت کنند تا هر کسی که از او اشتباهی سر زد را جلوی آنها انداخته تا با درندگی تمام او را بدرند. روزی یکی از وزرا رأیی داد که موجب پسند پادشاه نبود دستور داد که او را جلوی سگ‌ها بیندازند. وزیر گفت: من ده سال خدمت شما را کرده‌ام و ده روز تا اجرای حکم از شما مهلت می‌خواهم. پادشاه گفت: این هم ده روز مهلت. وزیر رفت پیش نگهبان سگ‌ها و گفت: می‌خواهم به مدت ده روز خدمت این سگ‌ها را نمایم. نگهبان پرسید: از این کار چه فایده‌ای می‌بری...؟! وزیر گفت: به زودی خواهی فهمید. نگهبان گفت: پس چنین کن. وزیر شروع به فراهم کردن اسباب راحتی برای سگ‌ها کرد و دادن غذا، شستشوی آن‌ها و هر کاری که لازم بود را انجام داد. ده روز گذشت و وقت اجرای حکم فرا رسید دستور دادند که وزیر را جلوی سگ‌ها بیندازند. مطابق دستور عمل شد و خود پادشاه هم نظاره‌گر ماجرا بود ولی با صحنه‌ی عجیبی روبرو شد. همه‌ی سگ‌ها به پای وزیر افتادند و تکان نمی‌خوردند...! پادشاه پرسید: با این سگ‌ها چه کرده‌ای...!؟ وزیر پاسخ داد: ده روز خدمت این سگ‌ها را کردم فراموش نکردند ولی ده سال خدمت شما را کردم همه را فراموش کردید. پادشاه سرش را پایین انداخت‌ و دستور به آزادی وزیر داد... •✾📚
📖 حکایت قاضی و امانت یک مرد💂‍♂👳‍♂ روزی مردی تصمیم داشت که به مسافرت برود ولی از اینکه طلاهایش در خانه به سرقت برود میترسید لذا تصمیم گرفت که طلاهایش را به شخص امانت داری بدهد. به نزد قاضی شهر رفت و به او گفت: میخواهم به مسافرت بروم و از شما درخواست دارم که طلاهایم را نزد خود خود به امانت نگهدارید که وقتی از سفر بازگشتم از شما پس بگیرم و چون شما قاضی هستید به هیچ شخص دیگری اعتماد نکردم. قاضی گفت: اشکالی ندارد پولت را در آن صندوق بگذار و برو. مدتی بعد آن وقتی از سفر برگشت، به نزد قاضی آمد و گفت بنده از سفر برگشتم لطفا طلاهام را بده. قاضی به او گفت: چه میگویی؟ من اصلا تو را تا به حال ندیده ام و نمی شناسم. مرد ناراحت شد و به سوی حاکم شهر رفت و قضیه را برای او شرح داد، حاکم گفت: فردا قاضی نزد من خواهد آمد و وقتی که در حال صحبت هستیم تو وارد شو و امانتت را از ا درخواست کن. در روز بعد وقتی که قاضی نزد حاکم آمد،حاکم به او گفت: من در همین ماه به حج سفر خواهم کرد و می خواهم امور سرزمین را به تو بدهم چون من از تو چیزی جزء امانتداری ندیده ام. در این وقت صاحب امانت داخل شد و به آن ها سلام کرد و گفت: ای قاضی من نزد تو امانتی دارم. آن طلاهایم را که نزد تو گذاشته ام به من پس بده. قاضی گفت: این کلید صندوق است. پولت را بردار و برو. بعد از دو روز قاضی به نزد حاکم رفت تا درباره ی آن موضوع با هم صحبت کنند. پس حاکم گفت: ای قاضی امانت آن مرد را پس نگرفتیم مگر با دادن کشوری به تو ! حالا با چه چیزی کشور را از تو پس بگیریم !؟ سپس دستور به برکناری آن داد. 🤩➥ ⁉️🔎@bedanym🔍⁉️
📖 کودک زرنگ زمانی‌که نادرشاه افشار عزم تسخیر هندوستان داشت در راه، کودکی را دید که به مکتب می‌رفت. از او پرسید: پسر جان، چه می‌خوانی؟ گفت: قرآن. پرسید: کدام سوره رامی‌خوانی؟ گفت: سوره فتح. نادرشاه از پاسخ او بسیار خرسند شد و از شنیدن آیه فتح، فال پیروزی زد سپس یک سکه زر به پسر داد اما پسر از گرفتن آن ابا کرد. نادرشاه گفت: چرا نمی‌گیری؟ گفت: مادرم مرا می‌زند و می‌گوید: تو این پول را دزدیده‌ای. نادرشاه گفت: به او بگو نادرشاه داده است. پسر گفت: مادرم باور نمی‌کند. می‌گوید: نادر مردی سخاوتمند است، او اگر به تو پول می‌داد یک سکه نمی‌داد، بلکه مشتی زر به تو می‌داد. حرف او بر دل نادرشاه نشست. یک مشت پول زر در دامن او ریخت. از قضا چنان‌چه در تاریخ آمده است در آن سفر بر حریف خویش محمد شاه گورکانی پیروز شد. باید در خواستن هم زرنگ بود و از انسان بزرگ، درخواست بزرگ‌تری با مهارت و زیرکی کرد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🤩➥ ⁉️🔎@bedanym🔍⁉️
" سینما در صف " 💎 صف طولانی سینما به کندی پیش می‌رفت. مردی که بارانی بلند و کلاه تیره‌رنگی به سر داشت و در میانه‌ی صف ایستاده بود، به دقت اطراف خود را رصد و تماشا می‌کرد. کمی جلوترش انگار دختر و پسری در صف آشنا و شیفته‌ی هم شده بودن و شماره رد و بدل می‌کردند. کمی عقب‌تر سر نوبت حسابی دعوا و درگیری شده بود. چند نفر آن طرف‌تر یکی هذیان می‌گفت. نفر قبل از او هم جيب نفرِ جلو سریش را زد! در انتهای صف یکی بلند آواز می‌خواند در میانه‌ی صف یک نفر غش کرد سرانجام مرد به جلوی باجه رسید کلاهش را کمی بالاتر داد یک بلیت خرید همانجا آن را پاره کرد و مستقیم در پياده‌رو به راه خود ادامه داد... نوشته‌ی: 🆔 🌹 🍃 🍃 ۰ ۰ 📚@sarguzasht📚
😍احــســاسِ خـــوبـــــــــــ😍
و چین‌های پیراهن، چین‌های شنل، توی جیب‌ها، همه جا را گشتند ، اما اثری از گردن بند نبود. مرد پرسید:
اما گهگاه وقت هایی كه شوهرش در اداره بود، نزدیك پنجره می‌نشست و به آن شب شادی آور سالها پیش می‌اندیشید، به آن مجلس رقصی كه قدم گذاشته بود، و آن همه زیبا شده بود، آن همه طرف توجه قرار گرفته بود. اگر آن گردن بند را گم نكرده بود چه اتفاق ها می‌افتاد؟ كی خبر دارد؟ زندگی چقدرعجیب و متغیر است ! چطور یك اتفاق بی‌اهمیت می‌تواند آدم را به خوشبختی برساند یا بدبخت كند! اما، یك روز تعطیل كه برای گردش به خیابان شانزه لیزه رفته بود تا خستگی كار هفتگی را از تن بیرون كند، ناگهان چشمش به زنی افتاد كه دست بچه ای را گرفته بود. خانم فورسیته بود، هنوز جوان بود، هنوز زیبا بود و هنوز دلربا. خانم لویزل یكه خورد، با او صحبت كند یا نه؟ بله، البته، حالا كه قرض خود را ادا كرده باید همه چیز را بگوید، چرا نگوید؟ جلو رفت. «سلام ، ژان.» زن دیگر از این كه چنین دوستانه طرف خطاب زنی مهربان وساده پوش قرار گرفته بود مبهوت شد و چون او را به جا نیاورده بود، من من كنان گفت: «اما ... خانم... شما را به جای .... حتما اشتباهی گرفته اید.» «خیر، من ماتیلد لویزل‌ام.» دوستش بلند گفت: «ماتیلد بیچاره من! چقدر تغییر كرده‌ای!» «آره، از آخرین باری كه تو را دیده ام روزهای سختی را پشت سر گذاشته ام ... همه اش هم به خاطر تو بوده!» «به خاطر من! چطور مگر؟» «یادت می آید آن گردن بند الماسی كه به من امانت دادی تا در شب مهمانی رقص وزیر گردنم كنم؟» «آره . خوب؟» «خوب، من گمش كردم.» «منظورت چیست؟ تو كه پس آوردی؟» «گردن بندی كه من آوردم شبیه گردن بند تو بود. بنابراین ده سال طول كشید تا بدهی‌مان را پرداختیم. خودت خبرداری، برای ما كه آس و پاسیم كار آسانی نبود. البته دیگر تمام شده و من از این نظر خیلی خوشحالم.» خانم فورستیه خشكش زده بود. «منظورت این است كه به جای گردن بند من گردن بند الماس خریده ای؟» «بله. تو آن وقت متوجه نشدی! آخر، مو نمی‌زد.» و با حالتی غرور آمیز و در عین حال ساده لوحانه لبخند زد. خانم فورستیه كه به راستی تكان خورده بود، هر دو دست او را در دست های خود گرفت. «ای ماتیلد بیچاره من! آخر چرا؟ گردن بند من بدلی بود. دست بالا پانصد فرانك می‌ارزید.» نوشته‌ی: گی دو موپاسان مترجم: سپیده جعفرزاده 🆔گگ