eitaa logo
😍احــســاسِ خـــوبـــــــــــ😍
4.5هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
10.2هزار ویدیو
194 فایل
شروع دوباره بـا دنـیـایے پــر از حـس هاے خــوبـــــ ♡پُـــــــر از حِس دلــــنـِشیـــــن براے تو♡ ‌ ✍فقط اندکی تفکرات خوب میتوانند کل روز شما را تغییر دهند پس مثبت باشید‌😍❤ . 🕊
مشاهده در ایتا
دانلود
💢یکی از دوستام تعریف می کرد : "با اتوبوس از یه شهر دیگه داشتم میومدم یه بچه ء 5-6 ساله رو صندلی جلویی بغل مامانش یه شکلات کاکایویی رو هی میگرف طرف من هی میکشید طرف خودش. منم کرمم گرفت ایندفعه که بچه شکلاتو آورد یه گاز بزرگ زدم!بچه یکم عصبانی شد ولی مامان باباش بهش یه شکلات دیگه دادن.خیلی احساس شعف میکردم که همچین شیطنتی کردم.یکم که گذشت دیدم تو شکمم داره یه اتفاقایی میوفته.رفتم به راننده گفتم آقا نگه دار من برم دستشویی. خلاصه حل شد.یه ربع نگذشه بود باز همون اتفاق افتاد.دوباره رفتم...سومین بار دیگه مسافرا چپ چپ نیگا میکردن.اینبار خیلی خودمو نگه داشم دیدم نه انگار نمیشه رفتم راننده گفت برو بشین ببینیم توام مارو مسخره کردی...رفتم نشستم سر جام از مامان بچه پرسیدم ببخشید این شکلاته چی بود؟گفت این بچه دچار یبوسته، ما روی شکلاتا مسهل میمالیم میدیم بچه میخوره!!!خلاصه خیلی تو مخمصه گیر کرده بودم.خیلی به ذهنم فشار آوردم بالاخره به خانومه گفتم ببخشید بازم ازین شکلاتا دارین؟گف بله و یکی داد..رفتم پیش راننده گفتم باید اینو بخورین. الا و بلا که امکان نداره دستمو رد کنین.خلاصه یه گاز خوردو من خوشحال اومدم سر جام . ده دقیقه طول نکشید راننده ماشینو نگه داشت!!!منم پیاده شدم و خوشحال از نبوغی که به خرج دادم! یه ربع بعد باز ماشینو نگه داشت...! بعد منو صدا کرد جلو گفت این چی بود دادی به خورد من؟ گفتم آقا دستم به دامنت منم همین مشکلو داشتم! کار همین شکلاته بود!شما درکم نمیکردین! خلاصه راننده هر یه ربع نگه میداشت منو صدا میکرد میگفت هی جوون! بیا بریم!🌺 🤏 وقتی دیگران درکتون نمی کنند ، یه کاری کنید درکتون کنند ۰ ۰ 📚@sarguzasht📚
💢روزى حضرت عیسى (ع) از صحرایى مى‏گذشت. در راه به عبادت‏گاهى رسید که عابدى در آن‏جا زندگى مى‏کرد. حضرت با او مشغول سخن گفتن شد. در این هنگام جوانى که به کارهاى زشت و ناروا مشهور بود از آن‏جا گذشت. وقتى چشمش به حضرت عیسى (ع) و مرد عابد افتاد، پایش سست شد و از رفتن باز ماند و همان‏جا ایستاد و گفت: خدایا من از کردار زشت خویش شرمنده‏ام. اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش کند، چه کنم؟ خدایا! عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر. مرد عابد تا آن جوان را دید سر به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا! مرا در قیامت با این جوان گناه‏کار محشور مکن. در این هنگام خداى برترین به پیامبرش وحى فرمود که به این عابد بگو: ما دعایت را مستجاب کردیم و تو را با این جوان محشور نمى‏کنیم، چرا که او به دلیل توبه و پشیمانى، اهل بهشت است و تو به دلیل غرور و خودبینى، اهل دوزخ🌺 تولد عیسی مسیح ع مبارک باد ۰ ۰ 📚@sarguzasht📚
💢ناصرالدین شاه در بازدید از اصفهان با کالسکه سلطنتی از میدان کهنه عبور می‌کرد که چشمش به ذغال‌فروشی افتاد. مرد ذغال‌فروش فقط یک شلوارک به پا داشت و مشغول جدا کردن ذغال از خاکه ذغال‌ها بود و در نتیجه گرد ذغال با بدن عرق کرده و عریان او منظره وحشتناکی را بوجود آورده بود. ناصرالدین‌شاه سرش را از کالسکه بیرون آورده و ذغال‌فروش را صدا کرد. ذغال فروش بدو آمد جلو و گفت: «بله قربان.» ناصرالدین شاه با نگاهی به سر تا پای او گفت: «جنهم بوده‌ای؟» ذغال فروش زرنگ گفت: «بله قربان!» شاه از برخورد ذغال‌فروش خوشش آمده و گفت: «چه کسی را در جهنم دیدی؟» ذغال‌فروش حاضرجواب گفت: «اینهائیکه در رکاب اعلاحضرت هستند همه را در جهنم دیدم.» شاه به فکر فرورفته و بعد از مکث کوتاهی گفت: «مرا آنجا ندیدی؟» ذغال‌فروش فکر کرد اگر بگوید شاه را در جهنم دیده که ممکن است دستور قتلش صادر شود، اگر هم بگوید که ندیدم که حق مطلب را اداء نکرده است. پس گفت: «اعلاحضرتا، حقیقش این است که من تا ته جهنم نرفتم!»🌺 ۰ ۰ 📚@sarguzasht📚
💢روزى تاجرى گذارش به شهرى افتاد و بار قافله اش را به زمين گذاشت و کنار شهر اطراق کرد. شب شد و تاجر ديد يک نفر سفيدپوش از ميان قافله گذشت. تاجر پيش خودش فکر کرد: اين کى بود؟ اگر دزد بود، پس چرا به بار قافله کارى نداشت؟ خوب است بروم دنبالش و حال و حکايت را از خودش بپرسم. تاجر رفت و جلوى مرد سپيدپوش را گرفت و پرسيد: اى مرد تو چه کارهاي؟ مرد گفت: من تقديرنويسم و از ميان قافلهٔ تو گذشتم. حالا هم مىروم ثروت تو را براى پسر هيزم فروش بنويسم که تازه بهدنيا آمده. تاجر گفت: ثروت من را براى پسر هيزم فروش بنويسي؟ آخر من کجا، پسر هيزمفروش کجا؟ اين چطور مىشود؟ من که سالى يک مرتبه هم گذارم به اينطرفها نمىافتد. مرد سپيدپوش چيزى نگفت و راهش را کشيد و رفت. از آنطرف تاجر فرستاد هيزمفروش را آوردند. آنگاه رو کرد به هيزم فروش و گفت: اى مرد تو ديروز صاحب پسرى شدي؟ هيزم فروش گفت: بله. تاجر گفت: اى مرد بيا و پسرت را به من بده. من فرزندى ندارم. اگر تو پسرت را به من بدهي، من هم کارى مىکنم که تا آخر عمرت محتاج کسى نباشي. هيزم فروش گفت: من نمىدانم چه بگويم. بايد بروم و با مادرش صحبت کنم. هيزمفروش آمد و جريان را به زنش گفت. زن گفت: مرد! ما که از مال دنيا چيزى نداريم. اين بچه اگر پيش ما بماند بهجائى نمىرسد. وقتى تاجر مىخواهد او را به فرزندى قبول کند من حرفى ندارم. هيزمفروش هم بچه را برداشت و لباس پاکيزه تنش کرد و براى تاجر برد. از آنطرف هم تاجر به نوکرش دستور داد: اين بچه را برمىدارى و مىبرى وسط بيابان و سرش را مىبرى و از خونش توى اين جام مىريزى و مىآورى براى من. نوکر، بچه را برداشت و برد. به بيابان که رسيد، دلش نيامد بچه را بکشد. از طرف خدا، قوشى آن نزديکىها پرواز مىکرد. نوکر سنگى برداشت و پرت کرد به طرف قوش که قوش افتاد و مرد. نوکر رفت و سر قوش را بريد و خونش را توى جام ريخت و بچه را هم گذاشت توى شکافى و درش را هم سنگچين کرد و آمد. تاجر، جام را از دست نوکرش گرفت و لاجرعه سرکشيد و خيالش راحت شد. همان روز هم دستور داد قافله را جمع کنند و حرکت کنند. از اين ماجرا يکى دو روزى گذشت. تا يک روز مرد هيزم فروش که ديگر وضعش خوب شده بود، رفت بيابان چوب جمع کند. از دور ديد صداى گريه مىآيد. نزديکتر شد، ديد بچهٔ خودش آنجاست. خيلى تعجب کرد. بچه را برداشت و برگشت. يک سال و دو سال و چند سال، تا اينکه بچه بزرگ شد و به مکتب رفت. مدتى گذشت و پسر به چهاردهسالگى رسيد که گذار بازرگان به آن شهر افتاد. هيزم فروش رفت پيش تاجر و گفت: آقاى تاجر پس چرا اينطور کردي؟ چرا بچه را با خودت نبردي؟ که تاجر شستش خبردار شد که حتماً نوکرش بچه را نکشته است. شروع کرد به بهانه آوردن. بله، بچه از قافله جا ماند. تمام اين مدت، من چشم به راه بودم. الان هم برگشتهام که بچه را ببرم. هيزمفروش گفت: ما قول و قرارى گذاشتيم. اما من بچه را به مکتب گذاشته ام و خيلى برايش خرج کرده ام. اگر پول خرج و مخارج اين مدت را مىدهي، پسر مال تو. تاجر دوباره پولى به هيزمفروش داد و هيزم فروش، پسرش را نزد تاجر فرستاد. تاجر نامه اى به پسر خود نوشت که به محض رسيدن اين جوان، سرش را مىبرى و خاکش مىکنى تا من بيايم. نامه را گذاشت داخل پاکتى و داد به جوان که اين را مىبرى خانهٔ من در فلان شهر و بهدست پسرم مىدهي. جوان، نامه را برداشت و رفت. رفت و رفت و رفت، تا اينکه به سرچشمه اى در نزديکى شهر رسيد. خسته بود، گفت اينجا استراحتى مىکنم، بعد راه مىافتم. از اسب پياده شد و دست و صورتى شست و زير سايهٔ درختى دراز کشيد و خوابش برد. از آنطرف، دختر تاجر آمده بود از چشمه آب ببرد. ديد جوانى زير سايهٔ درخت خوابيده. يک دل نه صد دل، عاشق جوان شد. خوب که نگاه کرد، ديد گوشهٔ پاکتى از پيراهن جوان بيرون زده. آمد و در پاکت را باز کرد. ديد که پدرش نوشته به محض رسيدن اين جوان، سرش را ببريد و خاکش کنيد. دختر، نامه را توى جيب خودش گذاشت و نامه ديگرى نوشت که به محض رسيدن پسر، دخترم را به او بدهيد و هفت شبانه روز، عروسى و پايکوبى کنيد. نامه را گذاشت داخل جيب پسر و کوزهاش را پر کرد و برگشت. جوان از خواب بيدار شد و آمد در خانهٔ تاجر. نامه را به پسر تاجر داد و خيلى عزت و احترام ديد و بعد هم آخوندى آوردند و دختر را به عقد جوان درآوردند و هفت شبانه روز زدند و رقصيدند. از آنطرف، بعد از يک مدتي، تاجر برگشت. خبر رسيد که تاجر مىآيد. پسر تاجر و جوان، که حالا داماد تاجر شده بود، رفتند به پيشواز تاجر. تاجر ديد اى دل غافل، من گفته بودم سر اين را بُبرند، حالا سُر و مُر و گنده دارد مىآيد. ۰ ۰ 📚@sarguzasht📚
💢دو فرشته مسافر، برای گذراندن شب، در خانه یک خانواده ثروتمند فرود آمدند. این خانواده رفتار نا مناسبی داشتند و دو فرشته را به مهمانخانه مجللشان راه ندادند. بلکه زیر زمین سرد خانه را در اختیار آنها گذاشتند.فرشته پیر در دیوار زیر زمین شکافی دید و آن را تعمیر کرد. وقتی فرشته جوان از او پرسید چرا چنین کار را کرده، پاسخ داد(( همه امور بدان گونه که می نمایند، نیستند!)) شب بعد این دو فرشته به منزل یک خانواده فقیر ولی بسیار مهمان نوازرفتند. بعد از خوردن غذایی مختصر زن و مرد فقیر، رختخواب خود را در اختیار دو فرشته گذاشتند. صبح روز بعد فرشتگان، زن و مرد فقیر را گریان دیدند، گاو آنها که تنها وسیله گذران زندگیشان بود، در مزرعه مرده بود. فرشته جوان عصبانی شد و از فرشته پیر پرسید: چرا گذاشتی چنین اتفاقی بیفتد؟ خانواده قبلی همه چیز داشتند و با این حال تو کمکشان کردی، اما این خانواده دارایی اندکی دارند و تو گذاشتی که گاوشان هم بمیرد! فرشته پیر پاسخ داد: وقتی در زیر زمین آن خانواده ثروتمند بودیم، دیدم که در شکاف دیوار کیسه ای طلا وجود دارد. از آنجا که آنان بسیار حریص و بددل بودند، شکاف را بستم و طلا ها را از دیدشان مخفی کردم. دیشب وقتی در رختخواب زن و مرد فقیر خوابیده بودم، فرشته مرگ برای گرفتن جان زن فقیر آمد و من به جایش آن گاو را به او دادم! همه امور به دان گونه که نشان می دهند، نیستند و ما گاهی اوقات خیلی دیر به این نکته پی می بریم. پس به گوش باشید شاید کسی که زنگ در خانه تو را می زند فرشته ای باشد و یا نگاه و لبخندی که تو بی تفاوت از کنارش می گذری، آنها باشند که به دیدار اعمال تو آمده اند!🌺 ۰ ۰ 📚@sarguzasht📚
جريان را از پسرش پرسيد. پسر تاجر گفت: خودتان گفته بوديد خواهرم را به او بدهم و هفت شبانه روز هم پايکوبى کنيم. تاجر چيزى نگفت. چند روز گذشت. تاجر رفت و دم حمامچى را ديد و گفت: دامادم را مىفرستم که خاکستر از تون حمام بياورد. تو اون را توى تون بيانداز. حمامچى پولى گرفت و قبول کرد. تاجر خودش را به مريضى زد. گفت بايد با خاکستر داغ، کمرم را ببندم تا خوب بشوم. رو به دامادش کرد: برو از حمامچي، خاکستر بگير. پسر تاجر اين را شنيد و براى خود شيريني، خودش رفت. حمامچى ديد يک نفر دارد مىآيد. چشمش خوب نمىديد. گفت: پسرجان. کمى جلوتر بيا، من گوشم سنگين است. پسر تاجر تا جلوتر آمد، حمامچى هلش داد و پرتش کرد توى حمام. بعد از مدتي، زن تاجر ديد خبرى از پسرش نشد. گفت: خودم بروم و ببينم چه خبر شده. زن تاجر آمد و حمامچى او را هم انداخت توى تون. شب شد و تاجر گفت: بروم ببينم حمامچى کارش را کرده. و رفت به طرف حمام. حمامچى که او را از دور ديد، پيش خودش گفت: بهجاى يک نفر، دو نفر را کشته ام، حالا ا گر اين را هم نيندازم پدرم را درمىآورد. تاجر را هم انداخت توى تون و مال و ثروت ماند براى پسر هيزمفروش.🌺 ۰ ۰ 📚@sarguzasht📚
💢زن زیبا و با وقاری از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را جلوی در خانه اش دید. کمی اندیشید و سپس به آنها گفت: - فکر می کنم خسته و گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم و تا هر وقت که خواستید درمنزل من استراحت کنید آنها پرسیدند: - شما متاهل هستید؟ زن گفت: بله سپس پرسیدند: -همسرتان خانه است؟ زن گفت: - نه، او به همراه فرزندم دنبال کاری بیرون از خانه رفته است. آنها گفتند: - پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم. زن که انتظار این برخورد باوقار را نداشت در را بست و منتظر آمدن همسرش شد. عصر وقتی همسرش به خانه برگشت، ماجرا را برای او تعریف کرد. شوهرش به او گفت: برو به آنها بگو شوهر و پسرم آمده اند، بفرمائید داخل زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند ما با هم داخل خانه نمی شویم!!! زن با تعجب پرسید: چرا!؟ یکی از مردها به دیگری اشاره کرد و گفت: "نام او ثروت است."و به مرد دیگر اشاره کرد و گفت:"نام او موفقیت است". و نام من "محبت " است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم. زن پیش همسرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. همسرش گفت: -چه خوب، ثروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! ولی زن مخالفت کرد و گفت: - چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟ در این بین فرزند شان که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد: - بگذارید محبت را دعوت کنیم تا خانه پر از مهر و محبت شود. مرد و زن هر دو موافقت کردند واز پیشنهاد فرزندشان شاد شدند. زن بیرون رفت و گفت: - کدام یک از شما محبت است؟ او مهمان ماست. محبت بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید: - شما دیگر چرا می آیید؟ آن سه مرد با هم گفتند: اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که محبت است ثروت و موفقیت هم هست! محبت بزرگترین و اصلی ترین نیروی محرکه بشر به سوی کامیابی،سعادتمندی و شادی است پس با محبت به خلق خدا خدمت کن تا بقیه درهای رحمت بر رویت بازشود.🌺 ۰ ۰ 📚@sarguzasht📚
💢گناهکاری را نزد حاکم بردند. حاکم گفت: یکی از این سه مجازات را انتخاب کن: «یا یک من پیاز بخور یا ۱۰۰ سکه بده - یا ۵۰ چوب بخور!» مرد با خودش گفت: «وقتی می‌شود پیاز خورد کدام عاقلی چوب می‌خورد یا پول می‌دهد؟» برایش پیاز آوردند. دو پیاز که خورد، دهانش سوخت. گفت: «درد چوب از پیاز کمتر است. چوب بزنید!» هنوز ده چوب نزده بودند که اشکش درآمد و با خودش فکر کرد: «آدم عاقل تا پول دارد چرا چوب بخورد؟» ۱۰۰ سکه داد و آزاد شد. حاکم گفت: «کار آخر را اگر اول انجام می‌دادی لازم نبود هم چوب را بخوری هم پیاز را و در آخر سکه هم بدهی!» ۰ ۰ 📚@sarguzasht📚
💢آرتور اشی قهرمان افسانه ای تنیس ویمبلدون به خاطر خونِ آلوده ای که در جریان یک عمل جراحی در سال 1983 دریافت کرد، به بیماری ایدز مبتلا شد و در بستر مرگ افتاد. او از سراسر دنیا نامه هایی از طرفدارانش دریافت کرد. یکی از طرفدارانش نوشته بود: چرا خدا تو را برای چنین بیماری انتخاب كرده است؟! او در جواب گفت: در دنیا، 50 میلیون کودک بازی تنیس را آغاز می کنند. 5 میلیون نفر یاد می گیرند که چگونه تنیس بازی کنند.500 هزار نفر تنیس را در سطح حرفه ای یاد می گیرند.50 هزار نفر پا به مسابقات می گذارند. 5 هزار نفر سرشناس می شوند. 50 نفر به مسابقات ویمبلدون راه پیدا می کنند، چهار نفر به نیمه نهایی می رسند و دو نفر به فینال ... و آن هنگام که جام قهرمانی را روی دستانم گرفته بودم، هرگز نگفتم "خدایا چرا من؟" و امروز هم که از این بیماری رنج می کشم، نیز نمی گویم "خدایا چرا من؟"🌺 ۰ ۰ 📚@sarguzasht📚
هدایت شده از تبلیغات خـوشـ😋ـمـزه تـرین ها🍟🥩
🔴جواب دندان شکن آقای قرائتی به وهابی یک ﻭﻫﺎﺑﯽ ﺩﺭ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﺑﻘﯿﻊ ﺑﻪ آقای قرائتی ﮔﻔﺖ: ﭼﺮﺍ ﻓﺎﻃﻤﻪ، ﺣﺴﻦ و حسین ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﻣﯽ ﺯﻧﯿﺪ؟! در حالی که ﺁﻧﻬﺎ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻭ ﺧﺎﮎ شده اند! آنگاه خودکاری را ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ زمین، ﻭ صدا زد: اﯼ ﺣﺴﻦ! ﺍﯼ ﺯﯾﻦ ﺍﻟﻌﺎﺑﺪﯾﻦ! ای ﺍﻣﺎﻡ ﺑﺎﻗﺮ! آن قلم را به من بدهید! بعد گفت: دیدی که پاسخ ندادند! ﭘﺲ ﺍینها ﻣﺮﺩه اند و ﻫﯿﭻ ﻗﺪﺭﺗﯽ ﻧﺪﺍﺭند! آقای قرائتی خودکار را گرفت و دوباره انداخت زمین و گفت...... ادامه مناظره باز شود ادامه مناظره باز شود
💢در نزدیکی معبد زندگی می کرد . در خانه روبرویش , یک روسپی اقامت داشت ! راهب که می دید مردان زیادی به آن خانه رفت و آمد دارند ,تصمیم گرفت با او صحبت کند . زن را سرزنش کرد : تو بسیار گناهکاری . روز وشب به خدا بی احترامی می کنی . چرا دست از این کار نمی کشی ؟ چرا کمی به زندگی بعد از مرگت فکر نمی کنی …؟! زن به شدت از گفته های راهب شرمنده شد و از صمیم قلب به درگاه خدا دعا کرد و بخشش خواست و همچنین از خدا خواست که راه تازه ای برای امرار معاش به او نشان بدهد.اما راه دیگری برای امرار معاش پیدا نکرد ... بعد از یک هفته گرسنگی , دوباره به روسپی گری پرداخت .اما هر بار که خود را به بیگانه ای تسلیم می کرد از درگاه خدا آمرزش می خواست ... راهب که از بی تفاوتی زن نسبت به اندرز او خشمگین شده بود فکر کرد : از حالا تا روز مرگ این گناهکار , می شمرم که چند مرد وارد آن خانه شده اند !!! و از آن روز کار دیگری نکرد جز این که زندگی آن روسپی را زیر نظر بگیرد , هر مردی که وارد خانه می شد , راهب ریگی بر ریگ های دیگر می گذاشت .مدتی گذشت ... راهب دوباره روسپی را صدا زد و گفت : این کوه سنگ را می بینی ؟ هر کدام از این سنگها نماینده یکی از گناهان کبیره ای است که انجام داده ای , آن هم بعد از هشدار من . دوباره می گویم : مراقب اعمالت باش ! زن به لرزه افتاد , فهمید گناهانش چقدر انباشته شده است . به خانه برگشت , اشک پشیمانی ریخت و دعا کرد : پروردگارا, کی رحمت تو مرا از این زندگی مشقت بار آزاد می کند ؟ خداوند دعایش را پذیرفت . همان روز , فرشته ی مرگ ظاهر شد و جان او را گرفت . فرشته به دستور خدا , از خیابان عبور کرد و جان راهب را هم گرفت و با خود برد ... روح روسپی , بی درنگ به بهشت رفت . اما شیاطین , روح راهب را به دوزخ بردند ! در راه , راهب دید که بر روسپی چه گذشته و شِکوه کرد : خدایا , این عدالت توست ؟ من که تمام زندگی ام را در فقر و اخلاص گذرانده ام , به دوزخ می روم و آن روسپی که فقط گناه کرده , به بهشت می رود ؟! یکی از فرشته ها پاسخ داد : " تصمیمات خداوند همواره عادلانه است . تو فکر می کردی که عشق خدا فقط یعنی فضولی در رفتار دیگران . هنگامی که تو قلبت را سرشار از گناه فضولی می کردی , این زن روز وشب دعا می کرد . روح او , پس از گریستن , چنان سبک می شد که توانستیم او را تا بهشت بالا ببریم . اما آن ریگ ها چنان روح تو را سنگین کرده بودند که نتوانستیم تو را بالا ببریم !!! "🌺 از کتاب : " پدران . فرزندان . نوه ها " اثر : پائولو کوئیلو کوتاه ۰ ۰ 📚@sarguzasht📚
💢عطار، مغازه داري كه عارف شد نام كاملش فَريدالدّين ابوحامِد محمّد بن ابراهيم كدكني نيشابوري و متولد سال ۵۴۰ هجري برابر با ۱۱۴۶ ميلادي در شهر نيشابور دكان عطاري داشته است. مانند بسياري از كاسب‌هاي زمان خود كه هر روز دكان خود را به اميد رزق الهي، باز مي‌كردند به سراغ كسب و كار خود مي‌رفته است. در زمان فريدالدين، عطار‌ها تقريباً همان كار‌هاي يك پزشك عمومي را انجام مي‌دادند. آنها بيمار را معاينه و بر اساس شرح حالي كه بيمار از خود ارائه مي‌داده نسخه‌اي از داروهاي موجود در عطاري براي وي تجويز مي‌كردند. منشأ تحول روحاني شيخ فريدالدين نيز داستاني دارد. مي‌گويند روزي عطار در دكان خود مشغول به معامله بود كه درويشي به آنجا رسيد و چند بار با گفتن جمله «چيزي براي خدا بدهيد» از عطار كمك خواست ولي او به درويش چيزي نداد. درويش به او گفت:‌اي خواجه تو چگونه مي‌خواهي از دنيا بروي؟ عطار گفت: همانگونه كه تو از دنيا مي‌روي. درويش گفت: تو مانند من مي‌تواني بميري؟ عطار گفت: بله. درويش كاسه چوبي خود را زير سر نهاد و با گفتن كلمه الله از دنيا برفت. عطار چون اين را ديد شديداً متغير شد و از دكان خارج شد و راه زندگي خود را براي هميشه تغيير داد. عطار پس از اين قضيه مريد شيخ ركن الدين اكاف نيشابوري مي‌گردد. وي يكي از پركارترين شاعران ايراني به شمار مي‌رود، بنا بر روايتي وي بيش از ۱۸۰ اثر مختلف به جاي گذاشته كه حدود ۴۰ عدد از آنان به شعر و مابقي نثر است. وي در زمينه عرفاني نيز از مرتبه‌اي بالا برخوردار بوده‌است. شيخ فريد‌الدين تا پايان عمر با بسياري از عرفاي زمان خويش هم‌صحبت گشته و به گردآوري حكايات صوفيه و اهل سلوك پرداخته‌است. برخي از آثار عطار نيشابوري عبارتند از: ديوان اشعار، منطق‌الطير، تذكره الاولياء، الهي نامه، بلبل نامه، اسرارنامه، خسرونامه، مختارنامه (رباعيات)، سي فصل، بيان الارشاد، بي‌سرنامه، هيلاج نامه، مظهر، جوهرالذات، ‌مظهرالعجايب، ‌مصيبت نامه، وصلت نامه، نزهت الاحباب، پندنامه، اشترنامه، فتوت نامه. 🌺 کوتاه ۰ ۰ 📚@sarguzasht📚
💢مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ ساله‌اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلی‌های خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد. به محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می‌کرد فریاد زد: پدر نگاه کن درخت‌ها حرکت می‌کنن. مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرف‌های پدر و پسر را می‌شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار می‌کرد، متعجب شده بودند. ناگهان پسر جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می‌کنند. زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می‌کردند. باران شروع شد. قطراتی از باران روی دست پسر جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشم‌هایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن باران می‌بارد،‌ آب باران روی من چکید. زوج دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: ‌چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی‌کنید؟! مرد مسن در پاسخ گفت: ما همین الان از بیمارستان بر می‌گردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می‌تواند ببیند ..🌺 کوتاه ۰ ۰ 📚@sarguzasht📚
تنها "خداست" که میداند بهترین در زندگی تو چگونه معنا می‌شود من آن بهترین را "امشب" برایت از خدا میخواهم خدایا... بهترین ها را نصیب دوستان و عزیزانم بگردان... 💫🌙
دنیا آن قدرها هم زشت نیست. گه گاه چیزهای کوچک درخشانی هم در آن پیدا می شود. و زندگی در واقع چیزی جز جست و جوی این چیزهای کوچک طلایی و درخشان نیست. .
💢دو برادر در کنار هم بر سر زمینی که از پدرشان به ارث برده بودند کار می‌کردند و در نزدیک هم خانه‌هایی برای خودشان ساخته بودند و به خوبی روزگار می‌گذراندند. برحسب اتفاق روزی بر سر مسئله‌ای با هم به اختلاف رسیدند. برادر کوچکتر بین زمین‌ها و خانه‌هایشان کانال بزرگی حفر کرد و داخل آن آب انداخت تا هیچ گونه ارتباطی با هم نداشته باشند. برادر بزرگتر هم ناراحت شد و از نجاری خواست تا با نصب پرچین‌های بلند کاری کند تا برادرش را نبیند و خودش عازم شهر شد. هنگام عصر که برگشت با تعجب دید که نجار بجای ساخت دیوار چوبی بلند یک پل بزرگ ساخته است. برادر کوچکتر که از صبح شاهد این صحنه بود پیش خود اندیشید حتماً برادرش برای آشتی دستور ساخت پل را داده است و بی‌صبرانه منتظر بازگشت او بود. رفت و برادر بزرگ را در آغوش گرفت و از او معذرت‌خواهی کرد. دو برادر از نجار خواستند چند روزی مهمان آنها باشد. اما او گفت: پل‌های زیادی هستند که او باید بسازد و رفت.🌺 کوتاه ۰ ۰ 📚@sarguzasht📚
یک کشتی در یک سفر دریایی در میان طوفان در دریا شکست و غرق شد و تنها دو مرد توانستند نجات یابند و شنا‌کنان خود را به جزیره کوچکی برسانند. دو نجات یافته هیچ چاره‌ایی به جز کمک خواستن از خدا نداشتند. چون هر کدامشان ادعا می‌کردند که به خدا نزدیکترند و خدا دعایشان را زودتر اجابت می‌کند، تصمیم گرفتند که جزیره را به دو قسمت تقسیم کنند و هر کدام در قسمت متعلق به خودش، دست به دعا بردارد تا ببینند که کدام زودتر به خواسته‌هایش می‌رسد. نخستین چیزی که هر دو از خدا خواستند، غذا بود. صبح روز بعد، مرد اولی میوه‌ای را بالای درختی در قسمت خودش دید و با آن گرسنگی‌اش را برطرف کرد، اما سرزمین مرد دوم هنوز خالی از هر گیاه و نعمتی بود. هفته بعد دو جزیره نشین احساس تنهایی کردند، مرد اول دست به دعا برداشت و از طلب همسر کرد. روز بعد کشتی دیگری شکست و غرق شد و تنها نجات یافته آن یک بود که به طرف بخشی که مرد اول قرار داشت شنا کرد، در سمت دیگر مرد دوم هنوز هیچ همراه و همدمی نداشت. به زودی مرد اول از طلب خانه، لباس و غذای بیشتری نمود. در روز بعد، مثل اینکه جادو شده باشد، همه چیزهایی که خواسته بود به او داده شد اما مرد دوم هنوز هیچ چیز نداشت. سرانجام مرد اول از خدا طلب یک کشتی نمود تا او و همسرش آن جزیره را ترک کنند. صبح روز بعد آن مرد، یک کشتی که در قسمت او و در کنار جزیره لنگر انداخته بود، پیدا کرد. مرد با همسرش سوار کشتی شد و تصمیم گرفت که جزیره را با مرد دوم که تنها ساکن آن جزیره دور افتاده بود، ترک کند. با خودش فکر می کرد که دیگر شایسته دریافت نعمت های الهی نیست، چرا که هیچ کدام از درخواست‌های او از طرف پروردگار پاسخ داده نشده بود. هنگامی که کشتی آماده‌ی ترک جزیره بود. مرد اول ندایی از آسمان شنید: چرا همراه خود را در جزیره ترک می‌کنی؟ مرد اول پاسخ داد: نعمت‌ها تنها برای خودم هست. چون که من تنها کسی بودم که برای آنها دعا و طلب کردم. دعاهای او مستجاب نشد و سزاوار هیچ کدام نیست. آن صدا سرزنش‌کنان ادامه داد: تو اشتباه می‌کنی. او تنها کسی بود که من دعاهایش را مستجاب کردم وگرنه تو هیچکدام از نعمت‌های من را دریافت نمی‌کردی. مرد پرسید: به من بگو که او چه دعایی کرده که من باید بدهکارش باشم؟ او دعا کرد که همه دعاهای تو مستجاب شود.🌺 کوتاه ۰ ۰ 📚@sarguzasht📚
💢باران شدیدی از صبح شروع به باریدن کرده بود و یک بند می‌بارید بنظر می‌رسید آسمان باز شده و می‌خواهد تمام محتویاتش را به زمین بریزد ‌آب جوی‌ها و کانال‌های شهر را پر کرده بود و هر لحظه بالاتر می‌آمد و تمام سطح پیاده‌ر‌و‌ها و خیابان‌ها را گرفته بود. مرد مومنی که مبلغ دین بود، در چهار چوب حیاطش ایستاده بود و با تحیر به اطرافش نگاه می‌کرد و با خودش فکر می‌کرد که باران نعمت خداست حتما حکمتی در آن است، در حالی که دیگران با نگرانی و عجله برای نجات خودشان در جنب و جوش و فعالیت بودند او مطمئن بود که خدا او را حفظ می‌کند، چرا که او سال‌های سال در راه خدا خدمت کرده بود. با بالا آمدن سطح آب پیرمرد در حالی که روی پله‌های جلویی روی منزلش ایستاده بود و خیابان را تماشا می‌کرد، متوجه مردی شد که با قایق پارویی به سمت او می‌آید وقتی به او نزدیک شد گفت: قربان خوتان را نجات بدهید بیاید تو قایق من تا شما را به نقطه امنی ببرم، باران حالا حالاها ادامه دارد. پیرمرد گفت: من برای خدا کار می‌کنم، بنده مخلص خداوند هستم، او بنده‌اش را هرگز بی‌پناه نمی‌گذارد. برو به کسانی که نیاز دارند کمک کن و هرچه را خدا بخواهد همان می‌شود. مرد قایق ران از او دور شد و پاروزنان به کمک دیگران رفت باران همینطور می‌آمد و آب به طبقه اول منزل می‌رسید و تا سطح پنجره‌ها بالا آمد پیرمرد برای محافظت از خودش به طبقه دوم رفت و از آنجا بالا رفتن آب و رفت و آمد مردم را تماشا می‌کرد، در همین موقع یک قایقران دیگر با قایق موتوری به او نزدیک شد و گفت: قربان باران تا سطح طبقه اول اومده و می‌بینی که بند نمی‌آید. بیایید به قایق من، تا شما را به نقطه امنی ببرم پیرمرد گفت من بنده مخلص خدا هستم و او بندگانش را تنها نمیزارد برو به مردم محتاج کمک کن و قایقران دور شد پس از مدتی آب بالا آمده و از پنجره طبقه دوم هم گذشت مرد برای فرار از آب به بالای پشت بام خانه رفت در همان موقع هلیکوپتر نجات آمد و اشخاص مدد‌ رسان با بلندگو او را مورد خطاب قرار دادند و گفتند: یک طناب می‌فرستیم آن را به کمرتان ببندید و گیره آن را سفت کنید تا شما را بالا بکشیم. پیرمرد گفت: من بنده خدا هستم و اگر لازم ببیند خودش مرا نجات می‌دهد هلیکوپتر از آنجا دور شد تا آنجا که آب از سقف خانه بالاتر رفت و مرد در آنجا غرق شد وقتی در عالم بالا مرد با خداوند روبرو شد گفت: خداوندا چرا اجازه دادید من غرق بشوم؟ آیا واقعا بعد از آن همه خدمت لیاقت آن را نداشتم که به من کمک کنید؟ آیا سزاوار لطف و مرحمت شما نبودم؟ خداوند فرمود: ای آدم ساده لوح آیا قایق پارویی برایت نفرستادم تو آن را نپذیرفتی؟ بعد از آن قایق موتوری برایت فرستادم که آن را هم رد کردی و در آخر یک هلیکوپتر و تیم نجات فرستادم که آن را هم رد کردی دیگر از چه راهی می‌خواستی به تو کمک کنم؟🌺 کوتاه ۰ ۰ 📚@sarguzasht📚
💢روباهی با گرگی مصادقت مى زد و قدم موافقت مى نهاد. با یكدیگر به باغی بگذشتند. در استوار بود و دیوارها پرخار. گرد آن بگردیدند تا به سوراخی رسیدند, بر روباه فراخ و بر گرگ تنگ. روباه آسان درآمد و گرگ به زحمت فراوان . انگورهای گوناگون دیدند و میوه‌های رنگارنگ یافتند روباه زیرك بود, حال بیرون رفتن را ملاحظه كرد و گرگ غافل چندان كه توانست, بخورد. ناگاه باغبان آگاه شد. چوبدستی برداشت و روی بدیشان نهاد. روباه باریك میان, زود از سوراخ بجست و گرگ بزرگ شكم در آنجا محكم شد. باغبان به وی رسید و چوبدستی كشید. چندان بزدش كه نه مرده و نه زنده، پوست دریده و پشم كنده, از سوراخ بیرون شد.🌺 کوتاه ۰ ۰ 📚@sarguzasht📚
💢يك صوفي مسافر, در راه به خانقاهي رسيد و شب آنجا ماند. خرش را آب و علف داد و در طويله بست. و به جمع صوفيان رفت. صوفيان فقير و گرسنه بودند. آه از فقر كه كفر و بي‌ايمان به دنبال دارد. صوفيان, پنهاني خر مسافر را فروختند و غذا و خوردني خريدند و آن شب جشن مفّصلي بر پا كردند. مسافر خسته را احترام بسيار كردند و از آن خوردني‌ها خوردند. و صاحب خر را گرامي داشتند. او نيز بسيار لذّت مي‌برد. پس از غذا, رقص و سماع آغاز كردند. صوفيان همه اهل حقيقت نيستند. از هزاران تن يكي تن صوفي‌اند باقيان در دولت او مي‌زيند. رقص آغاز شد. مُطرب آهنگِ سنگيني آغاز كرد. و مي‌خواند: « خر برفت و خر برفت و خر برفت». صوفيان با اين ترانه گرم شدند و تا صبح رقص و شادي كردند. دست افشاندند و پاي كوبيدند. مسافر نيز به تقليد از آنها ترانة خر برفت را با شور مي‌خواند. هنگام صبح همه خداحافظي كردند و رفتند صوفي بارش را برداشت و به طويله رفت تا بار بر پشت خر بگذارد و به راه ادامه دهد. اما خر در طويله نبود با خود گفت: حتماً خادم خانقاه خر را برده تا آب بدهد. خادم آمد ولي خر نبود, صوفي پرسيد: خر من كجاست. من خرم را به تو سپردم, و از تو مي‌خواهم. خادم گفت: صوفيان گرسنه حمله كردند, من از ترس جان تسليم شدم, آنها خر را بردند و فروختند تو گوشت لذيذ را ميان گربه‌ها رها كردي. صوفي گفت: چرا به من خبر ندادي, حالا آن‌ها همه رفته اند من از چه كسي شكايت كنم؟ خرم را خورده‌اند و رفته‌اند! خادم گفت: به خدا قسم, چند بار آمدم تو را خبر كنم. ديدم تو از همه شادتر هستي و بلندتر از همه مي‌خواندي خر برفت و خر برفت, خودت خبر داشتي و مي‌دانستي, من چه بگويم؟ صوفي گفت: آن غذا لذيذ بود و آن ترانه خوش و زيبا, مرا هم خوش مي‌آمد. مر مرا تقليدشان بر باد داد اي دو صد لعنت بر آن تقليد باد آن صوفي از طمع و حرص به تقليد گرفتار شد و حرص عقل او را كور كرد.🌺 کوتاه ۰ ۰ 📚@sarguzasht📚
💢وقتی سارا دختر‌ک ۸ ساله‌ای بود شنید که پدر و مادرش درباره برادر کوچکش صحبت می‌کنند. فهمید که برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند. پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی‌توانست هزینه جراحی پر خرج برادر را بپردازد. سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه میتونه پسرمون رو نجات بده. سارا با ناراحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تخت قلک کوچکش را درآورد. قلک را شکست؛ سکه ها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد. فقط ۵ دلار. بعد آهسته از در عقبی خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلو پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند. ولی داروساز سرش شلوغتر از آن بود که متوجه بچه‌ای ۸ ساله شود. دخترک پاهایش را به هم میزد و سرفه می‌کرد ولی داروساز توجهی نمی‌کرد. بالاخره حوصله سارا سر‌ رفت و سکه‌ها را محکم روی شیشه پیشخوان ریخت. داروساز جا خورد و رو به دخترک کرد و گفت: چی میخوای؟ دخترک جواب داد: برادرم خیلی مریضه. میخوام معجزه بخرم. داروساز با تعجب پرسید: ببخشید؟ دخترک توضیح داد: برادر کوچک من داخل سرش چیزی رفته و بابام میگه که فقط معجزه میتونه اون رو نجات بده. من میخوام معجزه بخرم. قیمتش چقدره؟ داروساز گفت: متاسفم دختر جون ولی ما اینجا معجزه نمی‌فروشیم. چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا. اون خیلی مریضه. بابام پول نداره تا معجزه بخره. اینم تمام پول منه. من کجا میتونم معجزه بخرم؟ مردی که گوشه‌ای ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت از دخترک پرسید: چقدر پول داری؟ دخترک پول‌ها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد. مرد لبخندی زد و گفت: اوه چه جالب. فکر می‌کنم این پول برای خرید معجزه‌ی برادرت کافیه. بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت: من میخوام برادر و والدینت رو ببینم. فکر می‌کنم معجزه برادرت پیش منه. آن مرد دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب بود. فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ حتمی نجات پیدا کرد. پس از جراحی پدر نزد دکتر رفت و گفت: از شما متشکرم. نجات پسرم یک معجزه واقعی بود. میخوام بدونم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم؟ دکتر لبخندی زد و گفت فقط ۵ دلار🌺 کوتاه ۰ ۰ 📚@sarguzasht📚
💢از شخصی کاسب سوال شد: چگونه در این کوچه‌ی دور از دسترس و بدون عابر، کسب روزی می‌کنی؟ او گفت: وقتی که فرشته مرگ خداوند که مرا در هر سوراخی که باشم پیدا می‌کند!! چگونه فرشته روزی‌اش مرا گم می‌کند!🌺 کوتاه ۰ ۰ 📚@sarguzasht📚
💢 يوسف وقتی عزیز مصر بود و در وقت قحطی براي مردم گندم توزيع مي نمود يك نوجوان سه بار آمد و گندم همراه خود بُرد. آخر يوسف (ع) مجبور شد و به آن نوجوان گفت: اَی برادر به مردم يك بار گندم نمی رسد و اما تو چندمین بار است كه گندم ميبری دگر بس كن! هنوز بسيار مردم محتاج باقی مانده اند ! حضرت جبرییل که کنار یوسف ایستاده بود گفت: آیا او را مى ‌شناسى؟ گفت: نه، نمى‌ دانم كیست. جبرییل گفت: اى یوسف! این شخص با این لباس كهنه و پاى برهنه همان شاهدى ست كه تو را از اتهام نجات داد. این همان طفلك هست كه موقع تهمت زدن زليخا به تو، شهادت به پاك بودنت داد! حضرت به مأمور خود گفت: برو او را بیاور. او را آورد، يوسف (ع) آن نوجوان را در آغوش گرفت و امر نمود دروازه های خزاين را به روی او باز كنند هر قدر وهر چه ميتواند ببرد. سپس به ماموران گفت: براى او لباس و كفش بیاورید، به او پول و شغل متناسب با عقل و فهمش بدهید و حقوقى نیز براى او قرار بدهید. جبرئیل تعجب كرد، حضرت یوسف(ع) گفت: چه شد؟ گفت: كرم خدا مرا متحیر كرد،آه از نهادم برآمد؛ كسى كه براى تو یک شهادت به حق داده، ببین براى او چه كار كردى؟ آن وقت بندگان خدا كه عُمرى مى ‌گویند: «أشهد أن لا اله الا الله» و به وَحدانیت او شهادت میدهند، در قیامت براى آنها چه خواهد كرد؟ خداوند جَل جَلالُه برای یوسف وحي كرد؛ كه ای يوسف ! تو يك بنده هستی يك نَفَر پاكی ترا ياد كرد، تمام خزانه ها را برايش باز كردی و اگر كسي پاكی مرا ياد كند ذكر مرا بكند آیا من چه برايش خواهم نمود...! شما فكر كنيد خزانه های يوسف (ع) كجا و خزانه های خداوند جَل جَلالُه کجا! داد حضرت يوسف كجا و داد خداوند متعال كجا!🌺 کوتاه ۰ ۰ 📚@sarguzasht📚
مردی برای استراحت کردن به مسجدی رفت، کفش هایش را زیر سرش گذاشت و خوابید پس از مدت کوتاهی دو نفر وارد مسجد شدند. یکی از آنها گفت: بهتر است کیسه طلا را زیر جعبه مهرها بگذاریم. دیگری گفت: نه، مردی که در آنجا خوابیده است بیدار است، وقتی ما از مسجد برویم کیسه طلا را بر میدارد! نزدیک مردی که خوابیده بود رفتند و گفتند امتحانش کنیم. کفش هایش را از زیر سرش برمیداریم اگر نخوابیده باشد معلوم می شود! مرد که سخنان آن دو را شنیده بود خودش را به خواب زد، آنها کفش ها را برداشتند و مرد هیچ واکنشی نشون نداد. بعد از برداشتن کفش ها گفتند: پس خوابیده است، کیسه طلا را بگذاریم زیر جعبه مهرهای نماز... بعد از اینکه آن دو رفتند، مرد زود از جایش بلند شد و رفت که کیسه طلا رابردارد. اما اثری از کیسه طلا نبود و فهمید که همه این حرف ها برای این بوده که در عین بیداری کفش هایش رو بدزدند!🌺 کوتاه ۰ ۰ 📚@sarguzasht📚
وارد کلبه فقیرانه پیری شد. این کلبه درخارج شهر واقع شده بود. عارف بیدار بود. او جز یک پتو چیزی نداشت. او شب ها نیمی از پتو را زیر خود می انداخت و نیمی دیگر را روی خود می کشید، روزها نیز بدن خویش را با آن می پوشاند. عارف پیر دزد را دید و چشمان خود را بست، مبادا دزد را کرده باشد. عارف با خود اندیشید: آن دزد راهی دراز را آمده است، به امید آنکه چیزی نصیبش شود، او باید در فقری بوده باشد، زیرا به خانه محقرانه این پیر زده بود. عارف پتو را برسرکشید و برای حال زار آن دزد و نداری خویش گریست. “خدایا چیزی در خانه من نیست و این دزد بینوا با دست خالی و ناامید از این جا خواهد رفت. اگر او دو سه روز پیش مرا از تصمیم خویش باخبر ساخته بود، می رفتم، پولی قرض می گرفتم، و برای این مردک بینوا روی تاقچه می گذاشتم! بله ، آن عارف فرزانه نگران نبود که دزد اموال او را خواهد برد او نگران بود که چیزی در خور ندارد تا نصیب دزد شود و او را خوشحال کند. داخل خانه عارف تاریک بود. پیرمرد شمعی روشن کرد تا... دزد بتواند در پرتو نور آن زمین نخورد و خانه را بهتر وارسی کند. استاد شمع را برد تا روی تاقچه بگذارد که ناگهان با دزد چهره به چهره برخورد کرد دزد بسیار ترسیده بود. او می دانست که این مرد مورد اعتماد اهالی شهر است بنابر این اگر به مردم موضوع دزدی او را بگوید همه باور خواهند کرد. اما آن پیر عارف گفت: نترس آمده ام تا کمکت کنم داخل خانه تاریک است. وانگهی من سی سال است که در این خانه زندگی می کنم و هنوز هیچ چیز در آن پیدا نکرده ام بیا با هم بگردیم اگر چیزی پیدا کردیم پنجاه پنجاه تقسیمش می می کنیم. البته اگر تو راضی باشی. اگر هم خواستی می توانی همه اش را برداری زیرا من سالها گشته ام و چیزی پیدا نکرده ام. پس همه آن مال تو. بالاخره یابنده تو بودی. دل دزد نرم شد. استاد نه او را تحقیر کرد نه سرزنش. دزد گفت: مرا ببخشید استاد. نمی دانستم که این خانه شماست و گرنه جسارت نمی کردم. عارف گفت: اما درست نیست که دست خالی از این جا بروی. من یک پتو دارم هوا دارد سرد می شود لطف کن و این پتو را از من قبول کن. استاد پتو را به دزد داد. دزد از اینکه می دید در آن خانه چیزی جز پتو وجود ندارد شگفت زده شد. سعی کرد استاد را متقاعد کند تا پتو را نزد خود نگه دارد. استادگفت: احساسات مرا بیش از این جریحه دار نکن دفعه دیگر پیش از این که به من سری بزنی مرا خبر کن. اگر به چیزی خاص هم نیاز داشتی بگو تا همان را برایت آماده کنم تو مرا غافلگیر و شرمنده کردی. می دانم که این پتوی کهنه ارزشی ندارد اما دلم نمی آید تو را بادست خالی روانه کنم لطف کن و آن را از من بپذیر که تا ابد ممنون تو خواهم بود . دزد گیج شده بود او نمی دانست چه کار کند. تا کنون به چنین آدمی برخورد نکرده بود. خم شد پاهای استاد را بوسید پتو را تا کرد و بیرون رفت. او وزیر و وکیل و فرماندار دیده بود ولی انسان ندیده بود. پیش از آنکه دزد از خانه بیرون رود استاد صدایش کرد و گفت: فراموش نکن که امشب مرا خوشحال کردی من همه عمرم را مثل یک گدا زندگی کرده ام. من چون چیزی نداشتم از لذت بخشیدن نیز محروم بوده ام اما امشب تو به من لذت بخشیدن را چشاندی ممنونم. هوا سرد شده بود . استاد می لرزید. استاد نشست و شعری سرود: دلی دارم خواهان بخشیدن به همه چیز، اما دستانی دارم به غایت تهی کسی به قصد تاراج ام آمده بود خانه خالی بود و او با دلی شکسته باز گشت. ای ماه! کاش امشب از آن من بودی، تا تو را به خانه ام می بخشیدم🌺 کوتاه ۰ ۰ 📚@sarguzasht📚