#داستان #داستان_کوتاه #تلنگر #خردمند #محبت
_________________________
مرد خردمندی در کوهستان سفر میگرد مسافری دید که گرسنه بود. مرد خردمند کیفش را باز کرد تا در غذایش با مسافر شریک شود.مسافر گرسنه سنگ قیمتی و زیبایی را در کیف مرد دید و از او خواست که آن را به وی بدهد.
مرد بی درنگ سنگ را به او داد، مسافر بسیار شادمان شد و از اینکه شانس به او رو کرده بود و از خوشحالی سر از پا نمی شناخت.
بیدار است که جواب خارجی با ارزش است که تا آخر عمر می تواند راه زندگی کند ولی چند روز بعد مرد مسافر به راه افتاد تا هرچه زودتر آن نیز خرد من را پیدا کند!
بالاخره هنگامی که او را یافت سنگ قیمتی را به من داد و گفت خیلی فکر کردم میدانم که این سنگ چقدر با ارزش است اما آن را به تو پس میدهم با این امید که چیزی ارزشمندتر از آن بدهی! اگر می توانی آن محبتی را بده که به تو این قدرت را دارد که این سنگ قیمتی را به من ببخشی!
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
از محبت تلخها شیرین شود
وز محبت مسها زرین شود
ازمحبت دُردها صافی شود
وز محبت دَردها شافی شود
از محبت خارها گل می شود
وز محبت سرکه ها مل می شود
از محبت دار تختی می شود
وز محبت بار بختی می شود
از محبت سجن گلشن می شود
بی محبت روضه گلخن می شود
از محبت نار نوری می شود
وز محبت دیو حوری می شود
از محبت سنگ روغن می شود
بی محبت موم آهن می شود
از محبت حزن شادی می شود
وز محبت غول هادی می شود
از محبت نیش نوشی می شود
وز محبت شیر موشی می شود
از محبت سُقم صحت می شود
وز محبت قهر رحمت می شود
از محبت مرده ، زنده می شود
وز محبت شاه بنده می شود
این محبت هم نتیجه دانش است
کی گزافه بر چنین تختی نشست
📒@sarguzasht📒
#داستان #داستان_کوتاه #بزرگواری #کرم #تلنگر #اندکی_تامل
💐🌷💐🌷💐🌷💐🌷💐🌷💐🌷💐🌷
او دزد ماهری بود و با چند نفر از دوستانش گروه دزدی تشکیل داده بود.
روزی با هم نشسته بودند و گپ میزدند حین صحبتهای ایشان گفتند چرا ما همیشه آدم های معمولی سر و کار داریم و قدرت آنها را از چنگ شان بیرون بیاوریم؟ باید این بار را به خزانه سلطان بزنیم که تا آخر عمرمان برای مان بس باشد.
البته دسترسی به خزانه سلطان هم کار آسانی نبود ؛ آنها تمامی راهها و احتمالات ممکن را بررسی کردند این کار مدتی فکر و ذکر آنها را مشغول کرده بودتا سرانجام بهترین راه ممکن را یافتند...
آنها شبانه خود را به خزانه رساندند خزانه مملو از طلا و جواهرات و عتیقه جات بود. آنها میتوانستند از جواهرات در کولههای خود بار کردند. سرکرده گروه چشمش به شئ درخشنده و سفیدی افتاد و کرد که گوهر شب چراغ است جلورفت و آن را برداشت و سپس بر سر زبان خود معلوم شد نمک است!
او که آثار خشم و ناراحتی در چهره اش پیدا بود... گفت : افسوس که تمام زحمت های چند ساله ما هدر رفت و ما نمک گیر سلطان شدیم. من ندانسته نمکش را چشیدم، دیگر نمیشود مال و دارایی پادشاه را برد. از مردانگی و مروت به دور است که حرمت نمک را نگه نداریم.
صبح که نگه بان ها متوجه شدند, فهمیدند هیچ چیز از خزانه کم نشده است!!
بالاخره خبر به سلطان رسید آمد از نزدیک صحنه را دید. آنقدر این کار برایش عجیب و شگفت آور بود که انگشتش را به دندان گرفته بود . با خود گفت باید به راز ماجرا پی ببرم. همان روز اعلام کرد: هر کس شب گذشته خزانه آماده در امان است و میتواند نزد من بیاید، من مایلم او را بشناسم.
این اعلامیه سلطان به گوش سردسته دزدان رسید. دوستانش را جمع کرد و با آنها گفت: سلطان به ما امان نامه داده است. برویم پیش او تا ببینیم چه می گوید؛ آنها نزد سلطان رفتند و خود را معرفی کردند سلطان در حالی که با تعجب بهم نگاه میکرد بپرسید سرکرده شما کیست :رئیس دزدان یک قدم جلوتر آمد و گفت من هستم سلطان پرسید چرا آمدید دزدی و با آن که میتوانستید همه چیز را ببرید ولی چیزی نبردید؟!
او جریان را برای سلطان بازگو کرد… سلطان به قدری شیفته کرم و بزرگواری آن مرد شد که او را خزانهدار خود کرد… او یعقوب لیث بود که چند سالی حکمرانی کرد و سلسله صفاریان را تأسیس نمود...
📚 📒@sarguzasht📒
🌹🍃 ࿐ྀུ 🌹🍃 ࿐ྀུ🌹🍃 ࿐ྀུ
#دو_حکایت_زیبا_حتما_بخوانید
#داستان #داستان_کوتاه #حکایت #تلنگر #اندکی_تامل
📚راحت ترین راه بهلول برای کوه نوردی
شخص تنبلی نزد بهلول آمده و پرسید :
میخواهم از کوهی بلند بالا روم می تواني نزدیکترین راه را به من نشان دهی؟
بهلول جواب داد: نزدیکترین و آسانترین راه : نرفتن بالای کوه است
حکایت زندگی از نگاه بهلول
شخصی از بهلول پرسید:
میتوانی بگویی زندگی آدمیان مانند چیست ؟
بهلول جواب داد : زندگی مردم مانند نردبان دو طرفه است که از یک طرفش سن انها بالا میرود و از طرف دیگر زندگی آن ها پائین میآید
📚خواجه بخشنده و غلام وفادار
درويشی كه بسيار فقير بودو در زمستان لباس و غذا نداشت. هرروز در شهر هرات غلامان حاكم شهر را ميديد كه جامههای زيبا و گرانقيمت بر تن دارند و كمربندهاي ابريشمين بر كمر ميبندند.
روزی با جسارت رو به آسمان كرد و گفت خدايا! بنده نوازي را از رئيس بخشندة شهر ما ياد بگير. ما هم بندة تو هستيم.
زمان گذشت و روزي شاه خواجه را دستگير كرد و دست و پايش را بست. ميخواست بيند طلاها را چه كرده است؟
هرچه از غلامان می پرسيد آن ها چيزي نميگفتند. يك ماه غلامان را شكنجه كرد و می گفت بگوييد خزانه طلا و پول حاكم كجاست؟
اگر نگوييد گلويتان را ميبرم و زبانتان را از گلويتان بيرون می كشم. اما غلامان شب و روز شكنجه را تحمل ميكردند و هيچ نمی گفتند.
شاه انها را پاره پاره كرد ولي هيچ يك لب به سخن باز نكردند و راز خواجه را فاش نكردند. شبي درويش در خواب صدايي شنيد كه ميگفت: ای مرد! بندگي و اطاعت را از اين غلامان ياد بگير.
@sarguzasht📒
داستان کوتاه " الینه "
نوشتهی : شاهین بهرامی
💎درِ کشویی سلول با صدای بلندِ گوشخراشی باز شد و کمال کلاکت با اکراه و با حسِ ترس به داخل رفت.
و بدون آن که چیزی بگوید در گوشهای نشست.
چند روزی طول کشید تا بقول معروف یخش کمی آب شد و با هم سلولیها بیشتر معاشرت کرد.
با هاشم مکافات! از همه بیشتر بُر خورد و اکثر مواقع با او گپ و گفت میکرد.
یک بعدازظهر خسته کنندهی اواسط تابستان بود که هاشم او را خطاب قرار داد و گفت:
-خب داش کمال، بلاخره نگفتی چی شد رات اینورا افتاد..
راستی اول بوگو چرا بهت میگن کمال کلاکت؟
کمال در حالی که زانوهایش را به داخل شکمش جمع میکرد نگاهی به هاشم انداخت و گفت:
- چی بگم هاشم خان؟ از کجاش برات بگم؟
کلاکت لقبی که بچههای سینما بهم دادن. تو شهر خودمون شغلم کنترلچی سینما بود.
آخه از بچگی عشقِ سینما بودم.
هر کاری هم بگی تو سینما کردم
هم پشت صحنه هم جلوی صحنه
از چایی دادن بگیر تا سیاه لشگر شدن و
مسئول لباس و تدارکات....
یه مدتم منشی صحنه بودم و کلاکت میکوبیدم!
حالا جریان گرفتار شدنمو واست بگم
یه روز دیدم چند تا پسر جوون و علاف مزاحمِ یه دختر خوشگل شدن.
منم داغ کردم و خونم به جوش اومد و رفتم هر سه تاشون رو زدم! یکیشون اما چاقو کشید و تا اومدم از خودم دفاع کنم، ناغافل تیزی رفت تو پهلوش.
خلاصه شلوغ پلوغ شد و من رفتم سمت خانمه بهش گفتم شما برو، اونم بدون این که چیزی بگه رفت! باورت میشه؟
هاشم خیلی خونسرد پاسخ داد:
- آره خب، چرا باورم نشه؟
کمال که از حرف هاشم حسابی جاخورده بود، کامل به سمت او چرخید و با حالتی شبیه فریاد گفت:
- خب مگه نباید ازم تشکر میکرد؟ یه تشکر خشک و خالی...
بعد سرش را پایین انداخت و آرامتر گفت:
مگه نباید عاشقم میشد، ها؟
هاشم پوزخندی زد و گفت:
- کجای کاری داش کمال، اینا همش مالِ فیلماس
کمال دندان قروچهای کرد و گفت:
خلاصه از اون مهلکه دَر رفتم و گفتم یه مدت دورشم تا آبا از آسیاب بیفته..
اومدم تهرون و تو یه ویدئو کلوپ مشغول شدم که باز یه روز تو خیابون وقتی داشتم با موتورم میرفتم دیدم یه موتوری با یه نفر ترکِ عقبش، کیف سامسونت یه آقای محترمی رو زدن.
منم سریع رفتم دنبالشون و محکم زدم بهشون و همچین که پرتِ شدن کف خیابون، کیف رو پس گرفتم و رسوندم به صاحبش که داشت دو دستی تو سرش میزد...
کیف رو دید اولش باورش نمیشد، درشو که باز کرد، پُر بود از دلار و تراول.
بعدم درش رو بست و یه تشکر ازم کرد و رفت! آره رفت!
ببینم هاشم خان، مگه نباید بهم مژده گونی میداد. مگه نباید منو تو کارخونه یا شرکتش استخدام میکرد؟
هاشم سری تکان داد و گفت:
تو هپروتی داشم، اون که میگی ماله تو فیلماس.
کمال این بار بالش رنگ و رفتهاش را به بغل فشرد و ادامه داد:
گذشت و گذشت یه غروبی دیدم یه دختر جوون لبهی یه پل واستاده و انگاری میخواد خودشو بندازه پایین
مردم با فاصله جمع شده بودن و به پلیس هم زنگ زده بودن.
منم داشتم نگاه میکردم که دیدم دختره هی داره آروم آروم میره وسط پُل و الاناس که بپره پایین.
دیدم تا پلیس و کمک بیاد این فاتحهاش خوندس. آروم آروم رفتم جلو.
کامل خم شدم منو نبینه.
درست به پشتش رسیده بودم که سر بزنگاه وقتی میخواست بپره گرفتمش و کشیدمش بالا رو پُل.
مردم همه جیغ کشیدن و دست زدن و دوئیدن سمت ما.
خلاصه دختر رو تحویل پلیس دادن و چند نفریام به من ایولا گفتن و بعد همه رفتن! ببینم هاشم خان مگه نباید خبرنگارا میومدن با من مصاحبه میکردن و خبر قهرمان بازی من همه جا پخش میشد و کلی معروف میشدم؟
هاشم مکافات این بار دستی به پشت کمال زد و گفت:
از خواب پاشو عشقی، اینا همش ماله فیلماس.
کمال آه بلندی کشید و گفت:
چند وقت بعد پلیس ردمو زد و تو همون ویدئو کلوپ گرفتنم.
به جرم ضرب و جرح محاکمه شدم.
گفتم اون خانم رو بیارید شهادت بده من ازش دفاع کردم.
رفتن آوردنش، ولی فکر میکنی از کجا؟
هاشم ابروهایش را بالا انداخت و پرسید:
-از کجا؟
کمال پاسخ داد:
- از زندون، باورت میشه؟ تو یه پارتی مختلط گرفته بودنش...
خلاصه دو سال حکم واسم بریدن و الانم در خدمت شمام.
کمال با حالت پرسشگرانهای رو به هاشم گفت:
الان این زندان،این سلول، من، تو، اینام فیلمه؟!
هاشم نگاه نافذی به عمقِ چشمانِ کمال کرد و گفت:
- نه داشم ، اینا واقعیته...عین واقعیت....
کمال با حالتی ناباورانه از جا بر خاست
و در حالی که با دستانش میلههای زندان را گرفته فریاد زد...
- نه، نه، اینم یه فیلمه و منم بازیگر نقش اولم! الان کلاکت رو میزنن!
سکانس سوم پلان هفتم برداشت چهارم بعدشم کارگردان کات میده و در زندان باز میشه و همهمون میریم خونه...
آره هاشم مطمئن باش همینه...
هاشم اما مبهوتِ حرکات کمال شده بود و در حالی که سرش را میان دستانش گرفته بود به این میانديشيد، باید او را به بهداری زندان ببرد.....
پایان
#داستان_کوتاه
#الینه
#شاهین_بهرامی
📚@sarguzasht📚
داستان " قصر صدف "
نوشتهی: شاهین بهرامی
" قسمت اول "
💎دو سالی میشد که ميترا از کامیار بیخبر بود.
بعد از سه سال آشنایی و دوستی، اصلا نفهمید چطور یک شب کامیار برای همیشه او را رها کرد و رفت
آنها کلی برنامه برای آیندهیشان داشتند.
رویاهای مشترکی که یک شبه دود شدند و به فنا رفتند.
از آن شب لعنتی ميترا دیگر آدم سابق نشد و انگار فقط به اجبار نفس میکشید ولی زندگی نمیکرد.
کارش را که رقص در یک ارکستر عروسی بود به خاطر وخامت حالش رها کرده و خانهنشین شده بود.
تا این که به اصرار و اجبار خواهرش به روانپزشک رفت و پس از مصرف کلی دارو کمی بهتر شد و به توصیه پزشکش مجدد به سرکارش بازگشت.
در نبود او خوانندهی اصلی ارکستر تغییر کرده و پسر جوانِ زیبا رو و خوش صدایی به نام آرتوش که ارمنی بود، جای خوانندهی قبلی را گرفته بود.
آرتوش جوان بسیار خوب و مودب و سربزیری بود، با موهای بور و لخت که گاهی جلوی چشمهای آبیش را میگرفتند.
کم کم صمیمیت دوستانهای بین ميترا و آرتورش حاکم شد.
بطوری که یکبار در حین استراحت بین کار ميترا در جواب آرتورش که پرسیده بود غم پنهان در چشمهایت برای چیست، سفرهی دلش را باز کرد و تمام آنچه بین او و کامیار گذشته بود را مو به مو تعریف کرد.
به پایانِ تعریف کردنِ غصهی زندگیش که رسید، ناگهان بغض آرتورش ترکید و مثل ابر پاییزی شروع به گریستن کرد.
ميترا که هاج و واج مانده بود خطاب به آرتوش گفت:
-وای ببخشید، اصلا نمیخواستم با تعریف کردن جریان زندگیم ناراحتت کنم. فقط چون تو رو یه دوست خوب و محرم اسرار خودم میدونم، گفتم برات دردودل کنم تا بلکه کمی سبک بشم.
آرتوش که به شدت در تلاش بود تا جلوی بارش احساساتش را بگیرید، بریده بریده در پاسخ گفت:
-نه نه، تو اصلا کار بدی نکردی که بخوای بابتش عذرخواهی کنی، راستش مشکل از منه ميترا. داستان زندگی تو باعث شد من یادِ زندگی تلخ خودم بیفتم و این جوری از خود بیخود بشم.
میترا میدونم کنجکاوت کردم ولی قول میدم منم یه روز همهچی رو برات تعریف کنم.
مدتی گذشت و بلاخره آن روز رسید و آرتوش این گونه به سخن آمد:
- میدونی ميترا، گاهی آدم میمونه که چقدر قصههای زندگی میتونن شبیه هم باشن. راستش منم یه زمانی سخت عاشق یه دختر خوش قد و بالا و خیلی خوشگل به اسم رویا شدم.
اون واسه من واقعا مثه یه خواب و رویا بود.
اون دختر همسایهمون بود، خونهشون فقط چند تا در با خونهی ما فاصله داشت.
تو همین رفت و آمدهای معمول همو چند بار دیدیم و یه بار اتفاقی سر این که ماشینش روشن نمیشد به کمکش رفتم و این باب آشنایی بیشتر ما شد.
خلاصهاش میکنم برات میترا، نمیخوام سرت رو درد بیارم. همهچی بین منو رویا عالی و رویایی پیش رفت. حسابی عاشق هم شده بودیم و قرار خواستگاری هم...
به اینجا که رسید باز اشکهای آرتوش از گوشهی چشمهایش روان شد و نتوانست ادامه دهد.
ميترا لیوانی آب به دستش داد. کمی بعد آرتوش آرامتر شد، آه بلندی کشید و ادامه داد:
-با خانواده رفتم خواستگاری رویا
اونم با چه ذوق و شوقی ولی خانوادهاش موافقت نکردن و هر چی منو، خانوادهمو، خوده رویا و واسطهها اصرار کردن به جایی نرسید.
-آخی، مشکل چی بود آخه؟
این را ميترا پرسید و آرتوش در حالی که به نقطهی نامعلومی خیره شده بود در پاسخ فقط به گفتن یک جمله بسنده کرد.
- تفاوت دینی و مذهبی!
ميترا مجدد پرسید:
-بعدش چه اتفاقی افتاد؟
آرتوش در حالی که سرش را پایین انداخته بود پاسخ داد:
- هیچی، چند وقت بعد اونا از محلهی ما رفتن، در واقع پدر و مادرش برای این که رویا دیگه منو نبینه و منو برای همیشه فراموش کنه اونو به یه جای نامعلوم بردن و بعدشم دیگه هیچوقت رویام رو ندیدم. میدونی ميترا یاده چی افتادم؟
ميترا کنجکاوانه پرسید:
-یاد چی؟
و آرتوش در جواب گفت:
-یاد روزی افتادم که با رویا رفته بودیم کنار دریا، اونجا رویا مشغول جمع کردن صدفهای ساحل شد و من با همون صدفها براش یه قصر کوچیکی ساختم و بهش گفتم، به امید خدا هر وقت با لباس عروس کنارم وایستی، آهنگ "قصر صدف" رو برات میخونم.
گفتگوی آنها به پایان رسید و حالا هر دو به خاطر درد مشترک خیلی بهتر حال یکدیگر را درک میکردند.
پایان قسمت اول
#داستان_کوتاه
#قصر_صدف
#شاهین_بهرامی
🆔 🌹
📚@sarguzasht📚
داستان " قصر صدف"
نوشتهی : شاهین بهرامی
"قسمت دوم"
💎چند ماه گذشت و تقریبا هر آخر هفته ميترا و آرتوش به همراه گروهشان در مجالس عروسی برنامه اجرا میکردند.
در یکی از همین شبها وقتی مشغول اجرای برنامه بودن، با ورود عروس و داماد شروع به اجرای آهنگ و رقص مخصوصِ آنها کردند.
کمی بعد و در یک لحظه آرتوش متوجهی میترا شد که از گروه رقص جا مانده و دارد آرام آرام از صحنه خارج میشود.
آرتوش از این مسئله متعجب شد ولی چون خودش مشغول اجرای آهنگ و خواندن بود کاری نمیتوانست بکند.
تا این که در اولین وقفه و استراحت سریعا به سراغ ميترا رفت تا ببیند چه اتفاقی برای او افتاده.
آرتوش با دیدن ميترا که در اتاقِ پشت صحنه به روی تخت افتاده و گریه میکند، ناراحت و نگران شد.
یکی از خانمهای رقصنده پیش او بود و سعی در کشف علت ناراحتی ميترا و کمک به آرام کردنش داشت.
کمی بعد آرتوش هم به او نزدیک شد و پرسید:
-ميترا ميترا چی شد یهو؟
ميترا در حالی که اشک امانش نمیداد با صدایی آرام و خفه چند بار تکرار کرد:
-خودشه ، خودشه ، خودشه...
آرتوش انگار متوجهی چیزی شده باشد پرسید؟
کامیاره؟ آره؟ داماد کامیاره؟
ميترا در حالی که صورتش را به میان بالش فشار میداد نامفهوم گفت:
-آره ، آره
عرق سردی بر پیشانی آرتوش نشست و همانجا روی زمین کمی عقب رفت و به دیوار تکیه داد.
در همین حین مدیر ارکستر هم وارد شد و از آرتوش و همکار رقصندهی ميترا خواست او را برای ادامهی برنامه متقاعد و آماده کنند.
آرتوش بعد از آن که بر خودش مسلط شد
با ميترا شروع به صحبت کرد و تمام توان خودش را گذاشت تا او را در آن زمان کم آمادهی پذیرش اتفاق تلخی که افتاده کند.
او رو به ميترا کرد و به چشمان خیس او نگریست و گفت:
-قوی باش دختر، تو میتونی، مطمئنم میتونی، حالا پاشو بیا بریم واسه ادامهی برنامه
ميترا با اوقات تلخی در جواب گفت:
هیچ میدونی چی از من میخوای آرتوش؟
تو انتظار داری من بیام تو عروسی عشقم برقصم!!؟
آرتوش با صدایی بلند و آمرانه گفت:
-آره، من دقیقا همینو ازت میخوام.
تو باید قبول کنی همهچی تموم شده، الانم باید نشون بدی از خوشبختی کامیار خوشحالی، حتی اگه اون سهم تو نشده باشه...
-نه، نه نمیتونم، من نمیت....
این را ميترا گفت و آرتوش حرفش را قطع کرد و گفت:
-به خاطر من ميترا، ازت خواهش میکنم
به خاطر من این کار رو بکن.
ميترا بعد از لحظاتی سکوت نگاهی به آرتوش انداخت و با پایین آوردن سرش جواب مثبت به درخواست او داد.
لحظاتی بعد آن دو به سرکار خود برگشتند.
آرتوش میکروفن به دست میخواند اما تمام حواسش به ميترا بود که با گروه رقص به دور عروس و داماد حلقه زده بودند و مشغول رقص و اجرای حرکات موزون و هماهنگ و تمرین شده بودند.
در همین حین فرصتی شد تا آرتوش نگاه دقیقتری به داماد بیندازد و کامیار را که در وصفش از ميترا بسیار شنیده بود برانداز کند.
کمی که به او دقت کرد دید تمام حرفهای ميترا در مورد او درست بوده و او جوان خوش تیپ و جذابی به نظر می
رسد.
آرتوش در دلش همچنان برای ميترا بسیار ناراحت و غمگین بود و به این مسئله میاندیشید که چرا نباید در چنین شبی ميترا عروسِ این جشن باشکوه باشد.
در همین حین داماد با دستانش هر دو دست عروس را گرفت و در حلقهی دختران رقصنده مشغول پیچ و تاب و چرخیدن شد.
آرتوش همچنان مشغول خواندن بود که تازه چشمش به عروس خانم افتاد.
توریِ روی صورت عروس خانم کنار رفته بود و با داماد حسابی مشغول رقص و خوشحالی و پایکوبی بودند.
آرتوش کمی که در چهرهای عروس دقیقتر شد، ناگهان تمام سالن که هیچ، حس کرد تمام دنیا دارد به دور سرش میچرخد.
چیزی را که میدید اصلا باور نمیکرد
دوباره و چند باره به صورت عروس نگریست.
بله خودش بود، حتی با وجود آن آرایش غلیظ هم رویا را شناخت که حالا دست در دست کامیار مشغول رقص و خوشحالی بود.
آرتوش تنها شانسی که آورد در همان حین آهنگ به اتمام رسید و او فقط توانست با زحمت فراوان بگوید.
-به افتخار عروس داماد دست قشنگ بزنید که برن سر جاشون مستقر بشن تا ادامهی برنامه رو در خدمتتون باشیم.
حالا این بار ميترا متوجه حالت پریشان آرتوش شد و در فرصت مناسبی جلو رفت و پرسید:
-آرتوش چیزی شده، چرا بهم ریختی؟
نکنه به خاطر من ناراحتی...
آرتوش به زحمت پاسخ داد:
-نه چیزی نیست، خوبم. البته آره خب به خاطر تو که ناراحت هستم.
آرتوش به اتاق پشت صحنه رفت.
درست به همانجایی که ميترا بعد از دیدن کامیار رفته بود و به این میاندیشید دنیا عجب بازیهای بیرحمانه و غیر قابل منتظرهای دارد.
حالش به شدت بد شده بود و نمیتوانست این اتفاق را هضم کند.
شوک سخت و عجیبی به او وارد شده بود و به سختی نفس میکشید.
اول تصمیم گرفت بیسروصدا آنجا را ترک کند.
پایان قسمت دوم
#داستان_کوتاه
#قصر_صدف
#شاهین_بهرامی
🆔 🌹
📚@sarguzasht📚
داستان " قصر صدف "
نوشتهی: شاهین بهرامی
"قسمت سوم و پایانی"
💎اما وقتی به یاد حرفایی که به ميترا زده بود افتاد، از خودش خجالت کشید.
برخاست به دستشویی رفت، آبی به سروصورتش زد. چند دقیقهای با خودش خلوت کرد و چیزهایی زیر لب گفت و در نهایت به سرکارش بازگشت و شروع به خواندن چند ترانه کرد.
یکبار که عروس و داماد به نزدیکی میز دی جی که آرتوش باشد رسیدند، آرتوش از موقعیت استفاده کرد، میکروفن را برداشت و درست در کنار عروس و شانه به شانهی او ایستاد و شروع به خواندن کرد:
تو بیا تا بر قراره دنیا
منو تو به عشق هم بنازیم
مثل ماهی توی آب دریا
واسه هم "قصر صدف"بسازیم
پشت ابرا برسه صدای خنده ما
بره بازم بالاتر نزدیک ستاره ها
تو قلبمون جون بگیره آرزوهاااا
رویا با شنیدن این آهنگ ناگهان به سمت صاحب صدا برگشت و وقتی آرتوش رو درست در کنار خودش دید کم مانده بود از هوش برود. حس عجیبی به او دست داده بود.
شاید انتظار هر اتفاقی را داشت جز آن که آرتوش را در کنار خودش و در حال خواندن ترانه " قصر صدف " آن هم در شب عروسیش با کامیار ببیند.
تمام شیرینی آن شب به کامش تلخ شد و دلش میخواست هر چه زودتر جشن تمام شود و از آن وضعیت بد خلاص گردد.
همچنین از این که آرتوش به نوعی به قولش وفا کرده و این آهنگ را برای او میخواند، خجل و شرمسار شده بود.
صحنهی بسیار تلخی بود. حتی شاید تلختر از زمانی که در فیلم کازابلانکا، ریک ( همفری بوگارت ) در ایستگاه قطار نامهی ایلسا لاند ( اینگرید برگمن ) را زیر باران و با چشمانی اشکبار میخواند.
در سوی دیگر هم برای لحظاتی نگاه کامیار و ميترا بهم گره خورد.
آنجا انگار وضع فرق میکرد و کامیار سریع نگاهش را دزدید و خودش را به ندیدن زد و ميترا همچنان مشغول تلخترین رقص عمرش بود.
و آرتوش همچنان با حالت عجیبی بین خنده و گریه میخواند...
به من امید میده حرفای شیرینت
گرمی اون بوسه های آتشینت
نمی خوام از گونه هات بریزه اشکی
رو شیار گونه های نازنینت
دوست دارم زنگ صداتو
رنگ خوش رنگ چشاتو
زندگی شیرینه با تو....
ساعتی بعد عروسی به پایان رسید.
همه جا خلوت و نیمه تاریک شد، انگار از ابتدا هم در آنجا هیچ خبری نبوده...
ميترا و آرتوش شانه به شانهی هم، آرام و ساکت بدون کوچکترین حرفی به سمت درب خروجی سالن در حرکت بودند.
به جلوی درب که رسیدن، ميترا به سمت آرتوش برگشت و با لحنی که هیچ حالت و حسی در آن نبود پرسید:
-رویا بود؟ آره؟ عروس رویا بود؟
آرتوش کمی سرش را بالا آورد و به چشمان ميترا نگریست و سرش را به علامت تایید تکان داد.
سپس هر دو در جهت مخالف هم به راه افتادند و در اعماق تاریکی ناپدید شدند.
پایان
#داستان_کوتاه
#قصر_صدف
#شاهین_بهرامی
🆔 🌹
📚@sarguzasht📚
#داستان #داستان_کوتاه #تلنگر #روستا
داستان مردثروتمند و پسرش
روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را بـه ده برد تا بـه او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند.
آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند.
در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید:
نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟
پسر پاسخ داد:
عالی بود پدر!
پدر پرسید آیا بـه زندگی آن ها توجه کردی؟پسر پاسخ داد:
بله پدر!
و پدر پرسید:
چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟
پسر کمی اندیشید و بعد بـه آرامی گفت:
فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آن ها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد.
ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آن ها ستارگان را دارند.
حیاط ما بـه دیوارهایش محدود میشود اما باغ آن ها بی انتهاست!
با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد :
متشکرم پدر، تو بـه من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم.
#داستان_کوتاه
مردی کنار بيراهه ای ايستاده بود.
ابليس را ديد که با انواع طنابها به دوش در گذر است. کنجکاو شد و پرسيد: اي ابليس، اين طنابها براي چيست؟
جواب داد:
براي اسارت آدميزاد. طنابهاي نازک براي افراد ضعيف النفس و سست ايمان، طناب هاي محکمتر هم براي آناني که دير وسوسه مي شوند.
سپس از کيسه اي طناب هاي پاره شده را بيرون ريخت و گفت:
اينها را هم انسان هاي با ايمان که راضي به رضاي خدايند و اعتماد به نفس داشتند، پاره کرده اند و اسارت را نپذيرفتند.
مرد گفت: طناب من کدام است ؟
ابليس گفت:
اگر کمکم کني که اين ريسمان هاي پاره را گره زنم، خطاي تو را به حساب ديگران مي گذارم.
مرد قبول کرد.
ابليس خنده کنان گفت:
عجب، پس با اين ريسمان هاي پاره هم مي شود انسان هايي چون تو را به بندگي گرفت!
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬
۰
📚@sarguzasht📚
📚#داستان_کوتاه
پیرمرد محتضری که احساس می کرد مردنش نزدیک است، به پسرش گفت: مرا به حمام ببر. پسر، پدرش را به حمام برد.
پدر تشنه اش شد. آب خواست. پسر قنداب خنکی سفارش داد برایش آوردند و آن را به آرامی در دهان پدر ریخت و پس از شست وشو پدر را به خانه برد.
پس از چندی پدر از دنیا رفت و روزگار گذشت و پسر هم به سن کهولت رسید روزی به پسرش گفت: فرزندم مرگ من نزدیک است مرا به حمام ببر و شست وشو بده.
پسر نااهل بود و با غر و لند پدر را به حمام برد و کف حمام رهایش کرد و با خشونت به شستن پدر پرداخت.
پیرمرد رفتار خود با پدرش را به یاد آورد. آهی کشید و به پسر گفت: پسرم تشنه هستم.
پسر با تندی گفت: این جا آب کجا بود و طاس را از گنداب حمام پر کرد و به حلقوم پدر ریخت.
پدر اشک از دیده اش سرازیر شد و گفت: من قنداب دادم، گنداب خوردم. تو که گنداب می دهی ببین چه می خوری؟
👌#مهربان_باشیم
که چرخ فلک گرد است و میچرخد
داستان کوتاه " تلب"
نوشتهی: شاهین بهرامی
💎آقا هوشنگ پای تلویزیون لمیده بود و یک فیلم عاشقانه آن هم با دوز بسیار بالای رومنس مربوط به دههی پنجاه میلادی هالیوود را تماشا میکرد
زن هنرپیشه مشغول آماده کردن شام بود و سپس به دیزاین آن پرداخت.
او با سلیقهی تمام میز دو نفرهی خودش و همسرش را چید.
گلهای رُز زیبا در گلدانی در مرکز میز میدرخشیدند.
دو شمع زیبا کمی آنسوتر نور افشانی میکردند.
ظروف و لیوانها همگی از شدت تمیزی برق میزدند.
پیش غذا و غذای اصلی به سر میز آورده شد که کلید در درب چرخید و مرد خانه وارد شد.
زن همه چیز را رها کرد و با سرعت به آغوش همسرش پرید و او را غرق بوسه کرد.
مرد هم در حالی که در یک دستش کیف بود با دست دیگرش همسرش را به آغوش کشید.
مرد برای شستن دستها و عوض کردن لباسهایش رفت و زن هم کماکان مشغول سفره آرایی بود
او به سراغ ضبط صوت رفت و یک آهنگ لایت عاشقانه را پلی کرد.
و بعد به اتاق رفت تا لباسهایش را عوض کند. او یک لباس شب قرمز خوش رنگ پوشید که به هیکل متناسب او بسیار میآمد و بسیار خوش اندامتر از قبل شده بود.
مرد به سر میز آمد
زن چراغهای هال را به حالت نیمه تاریک درآورد و سر میز درست روبهروی همسرش نشست و لبخند شیرین و عاشقانهای به او زد و مرد هم با تبسمی پاسخ او را داد و هر دو در آن فضای رومانتیک مشغول صرف غذا شدند.
در همین هنگام همسر بسیار فربه آقا هوشنگ با صدای دورگه و کلفتی او را صدا کرد
-اوهوی هوشنگی، پاشو بیا شام!
آقا هوشنگ که انگار از عالمی به عالم دیگر وارد شده باشد کمی شوکه شد.
ولی به هر حال با هر بدبختی بود خودش را جمع و جور کرد و خودش آمد.
سپس آرام به سمت میز آشپزخانه رفت که سفرهی کثیفی با لکههای غذا در حالی که کج و معوج روی میز قرار گرفته بود حسابی توی ذوقش زد.
اثری از بشقاب و قاشق و چنگال و حتی پارچ آب سر میز نبود.
هوشنگ با قیافهای نالخ روی صندلی و سر میز نشست، او هنوز درست در جای خودش قرار نگرفته بود که همسرش قابلمهی دَم پُختک را تلب به وسط سفره و روی میز کوبید، طوری که یک دانه برنج از قابلمه بیرون جهید و صاف به داخل چشم آقا هوشنگ رفت.
در همین هنگام همسر آقا هوشنگ با صدای آمرانهای گفت:
-بخور گشنه!
آقا هوشنگ با یک چشم و در حالی که درست نمیدید دستش را به سمت قابلمه برد و ناگهان آه جگر سوزی از شدت سوختن دستش کشید و کمی بعد با همان کفگیر مشغول خوردن شام شد و در همان حال به زندگی در فیلم و زندگی خودش فکر میکرد.
#شاهین_بهرامی
#داستان_کوتاه
۰
۰
📚@sarguzasht📚
داستان کوتاه " ستون آخر "
بقلم : شاهین بهرامی
💎ستون آخر در صفحهی آخر هنوز خالی بود.
یک خبر برای تکمیل روزنامهی صبح فردا کم بود.
هوتن تمام جیبهای کت و شلوارش، که بر روی صندلی افتاده بود را به دقت جستجو کرد و تمام یادداشتهایش را دوباره خواند.
ضبط صوت کوچکش را روشن کرد و مصاحبهها را مجددا گوش داد.
عکسهای دوربینش را چک کرد.
نه، تمام آن خبرها را قبلا نوشته و برای سردبیر ارسال کرده بود.
مستأصل و عصبانی زیر لب گفت:
- اَه لعنتی، تو این همه کار و بدبختی نمیشد حالا این یه خبر کم نمیاومد...
هوتن همانطور که دور هال خانهاش میچرخید به سردبیر و غرغرهایش فکر میکرد.
به اجاره خانهی عقب افتاده و بدهیهایش میاندیشید.
به عدم امنیت کاریش داشت فکر میکرد که ناگهان پشتش تیر کشید و با سر به زمین افتاد.
□ □ □ □
ستون آخر در صفحهی آخر روزنامه صبح فردا این طور تکمیل شد:
«بازگشت همه به سوی اوست
در گذشت ناگهانی خبرنگار روزنامه آقای
هوتن سعادت را...»
#شاهین_بهرامی
#داستان_کوتاه
۰
۰
📚@sarguzasht📚
💎داستان کوتاه " کافه "
نوشتهی: شاهین بهرامی
💎- یه اسپرسو و یه چایی با نبات لطفا
- اینها را شهروز به وِیتِر میگوید و سپس رو به شیما که درست روبهرویش نشسته این طور ادامه میدهد:
- میدونی شیما، داشتم به این فکر میکردم اگه یه روز خدای نکرده تو نباشی من چه جوری تنهایی دوباره بیام این کافه و چایی نبات سفارش بدم...
فکرشم دیوونهام میکنه...
شیما کمی به چشمان سبز رنگ شهروز خیره میشود و با ناراحتی میگوید:
- آه اصلا حرفشم نزن شهروز، من دوست ندارم حتی تصورشم بکنم.
شهروز در حالی که با دستش دستان شیما را میگیرد با هیجان میگوید:
- بیا یه قولی بهم بدیم شیما
+چه قولی؟
- بیا قول بدیم هر اتفاقی افتاد و اگه زبونم لال به هر دلیل با هم کات کردیم چه تنها چه با کسی دیگه به این کافه نیایم و به خاطرات خوبمون خیانت نکنیم.
شیما در حالی که با تمام قدرت دستان شهروز را میفشارد با صدایی آرام میگوید:
- باشه عزیزم، به عشقمون قسم قول میدم بدون تو هرگز به این کافه نیام.
+ منم بهت قول میدم شیما جانم
سفارش آن دو حاضر میشود و شهروز در حالی که چایی نباتش را هم میزند و شیما هم قهوهی اسپرسواش را مزه مزه میکند غرق خنده و صحبت میشوند.
□□□ □□□ □□□
هفت ماه بعد همان کافه
در کافه به آرامی باز میشود و شیما از دیدن شهروز هم شوکه هم خجالت زده میشود! و سعی میکند که زیرکانه خود را مخفی و از تیر راس نگاه شهروز دور نماید.
اما کاملا ناشیانه عمل میکند و نه تنها شهروز او را میبیند بلکه مرد جوانی که مقابلش نشسته هم با تعجب از او میپرسد:
- اتفاقی افتاده عزیزم؟
شیما سریعا خودش رو جمع و جور میکند و در حالی که سعی میکند لبخند بزند و طبیعی رفتار کند اینطور پاسخ میدهد:
-نه نه عشقم هیچی نشده، راستی اون گربه رو نگاه کن جلو کافه چه بامزه است...
شهروز هم به همراه دختری جوان وارد میشوند و پشت میزی مینشینند.
کمی بعد شهروز در حالی که چای نباتش را هم میزند به شیما که در حال مزمره کردن اسپرسواش هست زیر چشمی نگاه میکند.
طعم چایی با وجود نبات در دهانش تلخ و گس میشود...
دختر جوان همراهش از او میپرسد:
- چیزی شده عزیزم؟ چرا ناراحتی؟
کمی آن طرفتر و در مابین میزهای شیما و شهروز، دختر و پسر جوانی مشغول خوردن سیب زمینی تنوری هستند و در همان حال به یکدیگرند قول میدهند که بدون هم هرگز به آن کافه قدم نگذارند.
پایان
#داستان_کوتاه
#شاهین_بهرامی
🆔 🌹
۰
۰
📚@sarguzasht📚
📘#داستان_کوتاه
طلبکاری که مدتها سر دوانده شده بود برای وصول طلبش عزم جزم کرد و خنجر برهنه ای برداشت و به سراغ بدهکارش رفت تا طلبش را وصول کند.
بدهکار چون وضع را وخیم دید گفت:
چه به موقع آمدی که هم اکنون در فکرت بودم تا کل بدهی را یکجا تقدیمت کنم.
چون طلبکار را با زبان کمی آرام کرد دستش را گرفت و گوسفندانی را که از جلوی خانه اش میگذشتند نشانش داد و گفت:
ببین در هر رفت و برگشت این گوسفندان، چیزی از پشمشان به خار و خاشاک دیوارهای کاه گلی این گذر گیر کرده و از همین امروز من شروع به جمع آوری آنها میکنم.
بقدر کفایت که رسید آنها را شسته و به رنگرز میدهم تا رنگ کند و بعد از آن زن و بچه ام را پای دار قالی مینشانم تا فرشی بافته و به بازار برده فروخته و وجه آن را دو دستی تقدیم تو میکنم.
طلبکار از شنیدن این مهملات از فرط خشم به خنده افتاد و بدهکار هم چون خنده او را دید گفت:
مرد حسابی طلب سوخته رو به این راحتی زنده کردی، تو نخندی من بخندم....؟
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚
۰
۰
📚@sarguzasht📚
🍀#داستان_کوتاه
دهقان پیر با ناله میگفت: ارباب…
آخر درد من یکی دوتا نیست، با وجود این همه بدبختی نمیدانم دیگر خدا چرا با من لج کرده و چشم تنها دخترم را چپ آفریده است. دخترم همه چیز را دوتا میبیند...
ارباب پرخاش کرد که : بدبخت، چهل سال است نان مرا زهرمار میکنی، مگر کور هستی نمیبینی که چشم دختر من هم چپ است؟!
دهقان گفت: چرا ارباب میبینم اما چیزی که هست،
دختر شما همهی این خوشبختیها را "دو تا" میبیند،
ولی دختر من، این همه بدبختی را ...!
📖امثال و حکم
دهخدا
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚
۰
۰
📚@sarguzasht📚
🍁📘#داستان_کوتاه
🌴"کاسپارف" شطرنج باز معروف در بازی شطرنج به یک آماتور باخت!
همه تعجب کردند و علت را جویا شدند؛ او گفت اصلاً در بازی با او نمیدانستم که آماتور است، برای این با هر حرکت او دنبال نقشه ای که در سر داشت بودم؛ گاهی بخیال خود نقشه اش را خوانده و حرکت بعدی را پیش بینی میکردم. اما در کمال تعجب حرکت ساده دیگری میدیدم، تمرکز میکردم که شاید نقشه جدیدش را کشف کنم....
آنقدر در پی حرکتهای او بودم که مهره های خودم را گم کردم؛ بعد که مات شدم فهمیدم حرکت های او از سر بی مهارتی بود!
بازی را باختم اما درس بزرگی گرفتم. 《تمام حرکتها از سر حیله نیست آنقدر فریب دیده ایم و نقشه کشیده ایم که حرکت صادقانه را باور نداریم و مسیر را گم میکنیم..... و می بازیم!》
بزرگ ترین اشتباهی که ما آدما در رابطههامون میکنیم این است که:《نیمه میشنویم، یک چهارم میفهمیم، هیچی فکر نمیکنیم، و دوبرابر واکنش نشان می دهیم》
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚
۰
۰
📚@sarguzasht📚
📖#داستان_کوتاه
دزدی به خانه احمد خضرویه رفت و بسیار بگشت، اما چیزی نیافت که قابل دزدی باشد.
خواست که نومید بازگردد که ناگهان احمد، او را صدا زد و گفت:
ای جوان! سطل را بردار و از چاه، آب بکش و وضو بساز و به نماز مشغول شو تا اگر چیزی از راه رسید، به تو بدهم؛ مباد که تو از این خانه با دستان خالی بیرون روی!
دزد جوان، آبی از چاه بیرون در آورد، وضو ساخت و نماز خواند.
روز شد، کسی در خانه احمد را زد. داخل آمد و ۱۵۰ دینار نزد شیخ گذاشت و گفت این هدیه، به جناب شیخ است.
احمد رو به دزد کرد و گفت: دینارها را بردار و برو؛ این پاداش یک شبی است که در آن نماز خواندی.
حال دزد، دگرگون شد و لرزه بر اعضایش افتاد
گریان به شیخ نزدیک تر شد و گفت: تاکنون به راه خطا می رفتم.
یک شب را برای خدا گذراندم و نماز خواندم، خداوند مرا این چنین اکرام کرد و بی نیاز ساخت.
مرا بپذیر تا نزد تو باشم و راه صواب را بیاموزم.
کیسه زر را برگرداند و از مریدان شیخ احمد گشت.
✍️عطار
تذکرهالاولیا
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚
۰
۰
📚@sarguzasht📚
📚#داستان_کوتاه
🐟ماهی سرنوشت
صبح تازه شروع شده بود، مرد جوان سوار بر اسب شد تا به بازار شهر برود، در بین راه و کنار رودخانه پیرمردی را دید که نشسته است، از اسب پایین آمد و به سمت آن پیرمرد رفت، سلام کرد و به پیرمرد گفت: غریبه هستی؟
من شمارا هرگز این حوالی ندیده ام، اگر کمکی از دستم بر میاید بگو، پیرمرد گفت: فقط گرسنه ام ، مرد دستش را داخل بقچه ی که همراه داشت کرد و مقداری نان و پنیر و سبزی به پیرمرد داد و کنار او نشست.
پیرمرد بعد از خوردن صبحانه ی تعارفی، به مرد گفت: تو از آنچه در بقچه داشتی به من بخشیدی و من نیز از آنچه در بقچه دارم به تو خواهم بخشید.
مرد گفت: ای پیرمرد مرا شرمنده نکن ای کاش که طعامی ارزشمند همراه خود داشتم و از آن به تو میدادم.
پیرمرد تُنگ شیشه ای را از بقچه اش بیرون آورد و روبروی مرد گذاشت، دستش را در آب رودخانه برد و چهار عدد ماهی زیبا بیرون آورد و در ظرف ریخت، مرد متعجب نگاه میکرد که چگونه بدون تور و قلاب توانست این کار را انجام دهد.
در این فکر بود که پیرمرد دستش را روی دست مرد جوان زد و گفت: این ماهی بزرگ تو هستی و ماهی کوچکتر همسرت و آن دو ماهی کوچک پسران تو اند.
دوست داری بدانی که کدام از شما زودتر خواهید مُرد، مرد اول از حرف پیرمرد ناراحت شد ولی بعد کنجکاو شد تا ببیند نتیجه ی کار چیست و علی رغم میلش قبول کرد، پیرمرد دستش را روی تُنگ شیشه ای گذاشت و گفت هر زمان که دستم را بردارم یکی از ماهی ها خواهد مُرد نگاه کن تا ببینی اول نوبت کدام ماهی خواهد شد، تمام وجود مرد را نگرانی فراگرفت، صدای طپش قلبش از بیرون سینه شنیده میشد، ناگهان پیرمرد دستش را به آرامی از روی ظرف برداشت و هر دو دیدند که ماهی بزرگ دیگر حرکت نمیکند و مُرده است.
مرد بی آنکه چیزی بگوید لبخندی زد و به سمت اسب رفت و با خوشحالی سوار شد، پیرمرد گفت آیا نمیخواهی از سرنوشت بقیه ی اعضای خانواده ات با خبر شوی، مرد لگام اسب رو کشید و گفت بهترین هدیه را از تو گرفتم، همین که میدانم داغ همسر و فرزندانم را نخواهم دید برای من کافیست.
از این پس زندگی برایم زیباتر خواهد بود، مرد اسب را تازاند و رفت.
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚
۰
۰
📚@sarguzasht📚
📚داستان کوتاه " جایزه "
نوشتهی : شاهین بهرامی
- آره مامان، اگه ایشالا برنده بشم همونجوری که قبلا بهت گفتم نصف پوله جایزه رو میدم به خیریه و نصفشم میذارم واسه شهریهی دانشگام
تو رو خدا دعا کن واسم مامان..
این ها را مرجان در گوشی میگوید و تماس را به پایان میبرد. سپس راه میافتد به سمت استودیو ضبط مسابقه.
پس از کمی انتظار مسابقه شروع میشود.
رقیب مرجان در مسابقه که او هم دختری جوان است به خوبی سؤالات را پاسخ میدهد و پابهپای مرجان پیش میآید.
مرجان به شدت هیجان و استرس دارد و دل توی دلش نیست.
مبلغ جایزه رقم قابل توجهی هست و مرجان نهایت تلاشش را میکند تا جایزه را ببرد.
ته دلش قرص است به نیت خیری که دارد و میداند خدا به خاطر نیت خیرش هم شده به او کمک میکند.
مسابقه به ایستگاه آخر و سوال پایانی میرسد که اگر هر کسی پاسخ صحیح بدهد برنده میشود.
مجری سوال نهایی را میپرسد
-کارگردان فیلم ناخدا خورشید کیست؟
مرجان وا میرود.
پاسخ سوال را نمیداند و در دل آرزو میکند رقیبش هم جواب را نداند تا مجری سوال دیگری را مطرح کند.
اما از آن سمت صدای زنگ میآید و رقیب پاسخ میدهد.
- ناصر تقوایی
مجری با هیجان زیادی بلند میگوید
- آفرین، کاملا درسته
خانم بینا شما برندهی نهایی ما هستید و جایزه نقدی این مسابقه به شما تقدیم میشه.
سخنان مجری همچنان پتک به سر مرجان فرود میآید، او باورش نمیشود به همین راحتی و پس از آن همه تلاش مسابقه را باخته و به حریف واگذار کرده
چقدر روی پول جایزه و نیت خیرش و شهریه دانشگاهش حساب کرده بود تا به مادرش که به تنهایی او را بزرگ کرده و به این اینجا رسانده، فشار نیاید.
مرجان از خدای خودش به شدت دلگیر بود و در دل میگفت...
- باورم نمیشه خدا، من که نیتم خیر بود نصف پول جایزه رو هم گفتم میدم خیریه.
چرا بهم کمک نکردی؟ چرا؟ چرا؟
واقعا ناامیدم کردی خدا...
آن سو صحبتهای مجری برنامه همچنان ادامه دارد
-خب تشکر میکنم از حضور هر دو شرکت کنندهی عزیز و ضمن خدا قوت به خانم مرجان مودت که ایشون هم عالی بودن، تبریک میگم به خانم بهناز بینا و میخواستم از ایشون بپرسم که البته اگر مایل هستن به ما و بینندگان عزیز بگن با پول جایزهشون میخوان چکار کنن
خانم بینا نگاهی به مرجان میاندازد و لبخندی میزند و در پاسخ میگوید
- اول تشکر میکنم از شما و برنامهی خوبتون و خیلی خوشحالم امروز مهمان این برنامه بودم و خدا رو شکر میکنم تونستم موفق بشم و این از همهی چی برام مهمتر بود.
راستش من از اولم اصلا جایزه برام اهمیتی نداشت و فقط میخواستم خودم و اطلاعاتم رو محک بزنم این که برای جایزه هیچ تصمیم خاصی نگرفتم البته تا قبل از شروع مسابقه
بله درسته، قبل از شروع مسابقه من کاملا اتفاقی صحبت های خانم مودت رو شنیدم که ظاهرا برای این جایزه و پول برنامههای خاص و خوبی دارن و همینجا میخواستم با اجازهی شما و همهی بينندگان عزیز، همهی مبلغ مسابقه رو تقدیم کنم به ایشون که امیدوارم از من بپذیرن و...
مرجان اما دیگر چیزی نمیشنید فقط کمی سرش را بالا آورد و به سمت بالا نگریست و بعد سریع با شرم سرش را پایین انداخت.
پایان.
#شاهین_بهرامی
#داستان_کوتاه
#جایزه
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬
۰
۰
📚@sarguzasht📚
#داستان_کوتاه
پدری برای پسرش تعریف میکرد که:
گدایی بود که هر روز صبح وقتی از این
کافه ی نزدیک دفترم میاومدم بیرون
جلویم را میگرفت
هر روز یک بیست و پنج سنتی
میدادم بهش... هر روز
منظورم اینه که اون قدر روزمره شده
بود که گدائه حتی به خودش زحمت
نمیداد پول رو طلب کنه
فقط براش یه بیست و پنج
سنتی میانداختم.
چند روزی مریض شدم و چند هفته ای
زدم بیرون و وقتی دوباره به اون جا
برگشتم میدونی بهم چی گفت؟
پسر: چی گفت پدر؟
گفت: «سه دلار و پنجاه سنت بهم
بدهکاری...!»
بعضی از خوبی ها و محبت ها
باعث بدعادتی و سوءاستفاده میشه.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬
۰
۰
📚@sarguzasht📚
#داستان_کوتاه
📚 قدرت کلمات
چند قورباغه از جنگلي عبور مي کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عميقي افتادند.
بقيه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتي فهميدند
که گودال چقدر عميق است به دو قورباغه ديگر گفتند که ديگر چاره اي نيست،شما به زودي خواهيد مرد.
دو قورباغه ي ديگر اين حرفها را ناديده گرفتند و با تمام توانشان کوشيدند که از گودال بيرون بپرند.
اما قورباغه هاي ديگر دايمأ مي گفتند که دست از تلاش برداريد
چون نمي توانيد از گودال خارج شويد،به زودي خواهيد مرد.
با لاخره يکي از قورباغه ها تسليم گفته هاي ديگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت،
او بي درنگ به داخل گودال پرتاپ شد و مرد
اما قورباغه ي ديگر با حداکثر توانش براي بيرون آمدن از گودال تلاش ميکرد.
بقيه قورباغه ها فرياد مي زدند دست از تلاش بردار،اما او با توان بيشتري تلاش مي کرد
و بالاخره از گودال بيرون آمد
وقي از گودال بيرون آمد،بقيه قورباغه ها از او پرسيدند : مگر تو حرفهاي مارا نشنيدي ؟
معلوم شد قرباغه ناشنواست. در واقع او در تمام مدت فکر مي کرده که ديگران او را تشويق مي کنند.
#جبران_خلیل_جبران
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬
۰
۰
📚@sarguzasht📚
#داستان_کوتاه
مادر شوهر بعد از اتمام ماه عسل با تبسم به عروسش گفت: تو توانستی در عرض سی روز پسرم را وادار به انجام نمازهایش در مسجد بکنی؛ کاری که من طی سی سال در انجام آن تلاش کردم و موفق نشدم....! عروس جواب داد: مادر داستان سنگ و گنج را شنیدهای؟ میگویند سنگ بزرگی راه رفت و آمد مردم را سد کرده بود، مردی تصمیم گرفت آن را بشکند و از سر راه بردارد. با پتکی سنگین نود و نه ضربه به پیکر سنگ وارد کرد و خسته شد.
مردی از راه رسید و گفت: تو خسته شدهای، بگذار من کمکت کنم. مرد تنها صدمین ضربه را وارد کرد و سنگ بزرگ شکست، اما ناگهان چیزی که انتظارش را نداشتند توجه هر دو را جلب کرد. طلای زیادی زیر سنگ بود.... مرد دوم که فقط یک ضربه زده بود؛ گفت: من پیدایش کردم، کار من بود، پس مال من است. مرد گفت: چه میگویی من نود و نه ضربه زدم دیگر چیزی نمانده بود که تو آمدی!
مشاجره بالا گرفت و بالاخره دعوای خویش را نزد قاضی بردند و ماجرا را برای قاضی تعریف کردند، مرد اول گفت: باید مقداری از طلا را به من بدهد، زیرا که من نود ونه ضربه زدم و سپس خسته شدم و دومی گفت: همهی طلا مال من است، خودم ضربه زدم و سنگ را شکستم... قاضی گفت: نود و نه جزء آن طلا از آن مرد اول است، و تو که یک ضربه زدی یک جزء آن از آن توست. اگر او نود ونه ضربه را نمیزد، ضربه صدم نمیتوانست به تنهایی سنگ را بشکند.
و تو مادر جان سی سال در گوش فرزند خواندی که نماز بخواند بدون خستگی و اکنون من فقط ضربه آخر را زدم...! چه عروس خوش بیان و خوبی، که نگذاشت مادر در خود بشکند و حق را تمام و کمال به صاحب حق داد و نگفت: بله مادر من چنینم و چنانم، تو نتوانستی و من توانستم. بدین گونه مادر نیز خوشحال شد که تلاشش بی ثمر نبوده است.... اخلاق اصیل و زیبا از انسان اصیل و با اخلاق سرچشمه میگیرد. جای بسی تفکر و تأمل دارد، کسانی که تلاش دیگران را حق خود میدانند کم نیستند. اما خداوند از مثقال ذرهها سوال خواهد كرد.
❅ - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - ❅
سخنرانی های یک دقیقه ای💯
انتشار با ذکر صلوات📿
┄┄┅┅┅❅💠❅┅┅┅┄┄
۰
۰
📚@sarguzasht📚
#داستان_کوتاه
📚 قدرت کلمات
چند قورباغه از جنگلي عبور مي کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عميقي افتادند.
بقيه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتي فهميدند
که گودال چقدر عميق است به دو قورباغه ديگر گفتند که ديگر چاره اي نيست،شما به زودي خواهيد مرد.
دو قورباغه ي ديگر اين حرفها را ناديده گرفتند و با تمام توانشان کوشيدند که از گودال بيرون بپرند.
اما قورباغه هاي ديگر دايمأ مي گفتند که دست از تلاش برداريد
چون نمي توانيد از گودال خارج شويد،به زودي خواهيد مرد.
با لاخره يکي از قورباغه ها تسليم گفته هاي ديگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت،
او بي درنگ به داخل گودال پرتاپ شد و مرد
اما قورباغه ي ديگر با حداکثر توانش براي بيرون آمدن از گودال تلاش ميکرد.
بقيه قورباغه ها فرياد مي زدند دست از تلاش بردار،اما او با توان بيشتري تلاش مي کرد
و بالاخره از گودال بيرون آمد
وقي از گودال بيرون آمد،بقيه قورباغه ها از او پرسيدند : مگر تو حرفهاي مارا نشنيدي ؟
معلوم شد قرباغه ناشنواست. در واقع او در تمام مدت فکر مي کرده که ديگران او را تشويق مي کنند.
#جبران_خلیل_جبران
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬
۰
۰
📚@sarguzasht📚
💉
#داستان_کوتاه
پدری برای پسرش تعریف میکرد که:
گدایی بود که هر روز صبح وقتی از این
کافه ی نزدیک دفترم میاومدم بیرون
جلویم را میگرفت
هر روز یک بیست و پنج سنتی
میدادم بهش... هر روز
منظورم اینه که اون قدر روزمره شده
بود که گدائه حتی به خودش زحمت
نمیداد پول رو طلب کنه
فقط براش یه بیست و پنج
سنتی میانداختم.
چند روزی مریض شدم و چند هفته ای
زدم بیرون و وقتی دوباره به اون جا
برگشتم میدونی بهم چی گفت؟
پسر: چی گفت پدر؟
گفت: «سه دلار و پنجاه سنت بهم
بدهکاری...!»
بعضی از خوبی ها و محبت ها
باعث بدعادتی و سوءاستفاده میشه.
💉
🍃 🍃
۰
۰
📚@sarguzasht📚
#داستان_کوتاه 📚
دو برادر مادر پیر و بیماری داشتند. با خود پیمان بستند که یکی خدمت خدا کند و دیگری در خدمت مادر بیمار باشد. برادری که پیمان بسته بود خدمت خدا کند به صومعه رفت و به عبادت مشغول شد و آن دیگری در خانه ماند و به پرستاری مادر مشغول شد.
چندی که گذشت برادر صومعه نشین مشهور عام و خاص شد و از اقصی نقاط دنیا، عالمان و عرفا به دیدارش شتافتند و آن دیگری که خدمت مادر میکرد فرصت همنشینی با دوستان قدیم هم را نیز از دست داد و یکسره به امور مادر میپرداخت.
برادر صومعه نشین کم کم به خود غره شد که خدمت من ارزشمندتر از خدمت برادر است چرا که او در اختیار مخلوق است و من در خدمت خالق، و من از او برترم!
همان شب که این کلام در خاطر او بگذشت، پروردگار را در خواب دید که وی را خطاب کرد و گفت: «برادر تو را بیامرزیدم و تو را به حرمت او بخشیدم.»
برادر صومعه نشین اشک در چشمانش آمد و گفت: «خداوندا، من در خدمت تو بودم و او به خدمت مادر، چگونه است مرا به حرمت او میبخشی، آنچه کردهام مایه رضای تو نیست؟!»
ندا رسید: «آنچه تو میکنی ما از آن بینیازیم ولی مادرت از آنچه او میکند، بینیاز نیست. تو خدمت بینیاز میکنی و او خدمت نیازمند. بدین حرمت، مرتبت او را از تو فزونی بخشیدیم.»
✍
🍃 🍃
۰
۰
📚@sarguzasht📚