#پارت۲۱
سارا در اتاقش نماز شکر می خواند، در حالی که تلالو نور مهتاب بر صورتش افتاده(نشان دهنده ی گوهر وجود سارا و قلب مهربانش است).سارا بعد از تمام شدن نمازش به سجده ای طولانی می رود.
سارا در حال سجده با گریه: ممنون رفیق که دست رد به دلم نزدی، ممنون که هوامو داشتی و آرزومو برآورده کردی.بهم کمک کن منم بتونم واسه تو بنده ی خوبی باشم و از امتحاناتت سربلند بیرون بیام آمین.
سارا سر از سجده برمی دارد،او قرآن را که کنار مهرش بر روی سجاده قرار دارد را باز می کند و چند آیه ای از آن را می خواند.
سارا، رها و سایه پشت یکی از میزهای کافی شاپ دانشکده نشسته اند جلوی هر کدام از آنها یک بستنی است.
سایه به شوخی:سارا می گم ها تو هنوز نگران اینی که من و رها کوچولو صدات می زنیم شوهر گیرت نیاد؟
سارا به شوخی: فرض کن بله چی می خوای بگی نا قلا؟
سایه با هیجان: اون پسره بود که روز اول دانشگاه باهات دعواش شد، گلوش پیشت گیر کرده.
سارا عصبی: سایه حرفشم نزن پسره ی از خود راضی، انگار از دماغ فیل افتاده.دیگه حرفشم نزن نمی خوام غیبت کنم.
رها با اشتیاق:واقعا؟ چه خوب یه عروسی افتادیم.تو از کجا فهمیدی؟
سایه با اشتیاق:از من خواسته به خانم بگم که اگه قبول کرد با خونوادشون تشریف بیارن، به شوخی: کوفتت بشه دل پسر خوش تیپ دانشگاه رو مال خودت کردی.
سارا عصبی: من هیچ علاقه ای به اون پسر خود شیفته ندارم، اینو به خودشم بگو (با شیرین زبانی رو به رها): خانم عروس خانم شمایی نه من، سهراب اعتراف کرد عاشقت شده، تو کی می خوای اعتراف کنی که عاشق شدی.
رها که در حال خوردن بستنی است، شیرینی بستنی در گلویش می زند و شروع به سرفه می کند.
سارا نگران به پشت رها می زند، سایه نگران: من می رم یه لیوان آب بیارم.
رها بعد از چند بار سرفه کردن و ضربه های سارا به پشتش راه نفسش باز می شود.
رها(با مهربانی): خوبم خواهری بسه.
سحر با لیوان آب می آید و آن را جلوی سما می گذارد:بخور.
رها با خوشرویی: ممنون سایه جان خوبم.
سایه به شوخی:بخور آب نطلبیده مراده، هر چند که تو مرادتو گرفتی دختر دایی جان.
سارا با هیجان: وای یعنی درست حدس زده بودم و آبجی رها هم عاشق شده.
رها عصبی: سایه من تو رو می کشم گفته بودم کبابت می کنم.
سایه به شوخی: ببخشید خواهری دیگه کاسه ی صبرم پر شده بود، بعدشم من چیزی نگفتم سارا خودش باهوشه.
سارا دست در جیبش می کند،پول صورت حسابش را بر روی میز می گذارد دلخور: این حساب من، بهتره من برم چون من انگار غریبم، ازت انتظار نداشتم رها من از همون روزی که توی تئاتر شدی خواهرم، باور کردم خواهرمی ولی حالا دارم می فهمم که هم خون بودن مهمتره تا هم دل بودن.
سارا بلند می شود و قصد دارد برود که رها دستش را می گیرد، او بلند می شود و رو به روی سارا می ایستد عاشقانه و با ناراحتی: تو مثل جونمی، اینقد عاشقتم که نمی تونم دنیا رو بی تو تصور کنم.
سارا دلخور: پس چرا بهم راستش رو نگفتی؟
رها سرش را پایین می گیرد با وقار: خجالت کشیدم بهت بگم.
سارا با دستش چانه ی رها را می گیرد با مهربانی: آدم که با خواهرش این حرفا رو نداره مهربونم.
#پارت۲۲
سارا و خانواده اش به خواستگاری رها رفته اند. خانواده ی برادر و خواهر رها هم دعوت هستند. رها سینی چای به دست وارد می شود. سارا با شیرین زبانی: این چایی خوردن داره رها به پا داداشم رو نسوزونی.
رها در حالی که چای را جلوی مهمان ها می گیرد با شیرین زبانی: حرف نزن بچه بذار کارم رو بکنم. کاری نکن خودت رو بسوزونم.
مادر سارا: سارا اینقد زبون نریز عروس من همه چی تمومه نمی خواد نگران داداشت باشی.
سهراب در حالی که چای را بر می دارد با مهربانی: آبجی کوچیکه اگه بسوزم همش رو از چشم تو می بینم چون تو نفوذ بد زدی.
سارا بعد از اینکه سهراب چای را بر می دارد با شیرین زبانی: آخی به خیر گذشت.
رها کمی عصبی: سارا اینقد حرف نزن می یام می کشمت.
سارا لوس: مگه من چی گفتم که می خوای منو بکشی فقط یه شوخی کردم.
رها: اینو گفتم که بفهمی همه جا جای شوخی نیست مگه من خواستگار ندیده ام که داداشت رو بسوزونم.
سارا با شیرین زبانی: خواستگار ندیده نیستی اما عاشق که هستی عاشقم کوره گفتم حواستو جمع کنی.
رها چای را جلوی سارا می گیرد با تهدید: دهنتو می بندی یا خودتو بسوزونم.
سارا دستانش را به نشانه ی تسلیم بالا می گیرد: چشم من غلط بکنم دیگه چیزی بگم.
رها: خوبه اینجوری باید توی وروجک رو ساکت کرد.
رها بعد از تعارف کردن چای ها می نشیند.
پدر رها: آقا سهراب چی شد که عاشق این فرشته ی ما شدی. به خاطر اصرارای خواهرتون که نبوده.
سهراب: نه احمد آقا من خودم شیفته ی دخترتون شدم.
رها لبخند نجیبانه ای می زند.
مادر سارا با مهربانی رو به پدر و مادر رها: اگه اجازه بدین این دو تا جوون برن یه گوشه ای با هم حرف بزنن.
پدر و مادر رها به هم نگاه می کنند مادر رها با مهربانی: باشه برن تو اتاق رها.
مهم این دو تا جوونن ما فقط می تونیم راهنماییشون کنیم.
رها و سهراب بلند می شوند سارا با شیرین زبانی: داداش اگه شرط و شروط سخت گذاشت بگو خودم بیام گوششو بکشم.
رها چشم غره ای به سارا می رود: تو قرار بود ساکت باشی.
سارا با شیرین زبانی: چی کار کنم نمی تونم ساکت باشم دوست دارم حرف بزنم.
رها با شیرین زبانی: تو با این زبونت سرتو به باد می دی اگه کشتمت روحت نیاد سراغم بگه چرا این کار رو کردی؟
سارا : باشه من ساکت میشم تو هم بر داداشم رو معطل نکن.
رها و سهراب به اتاق رها می روند آنها روی یکی از تختهای در اتاق می نشینند.
رها: خواهش می کنم راستش رو بهم بگید جواب این سوال خیلی واسم مهمه شما واقعا عاشقم شدین؟
سهراب: من به پدرتون هم گفتم من واقعا عاشق شدم، به خاطر اصرارای سارا اینجا نیستم.
رها: باشه حرفتون رو باور می کنم. اما اگه یه روزی نسبت بهم سرد بشین و علاقه ای بهم نداشته باشین من اینو از چشم سارا می بینم شما که نمی خواین بین دو تا رفیق به هم بخوره.
سهراب: شما مطمئن باشین این تصمیم خودمه نمی خواد نگران باشین.
#پارت۲۳
شراره که از ماجرای خواستگاری رفتن سهراب با خبر است یک دست مشکی پوشیده است او پرده ها را کشیده و خود را بر روی تختش انداخته است و گریه می کند.
رویا هم خانه اش در کنار تختش نشسته و با او صحبت می کند با ناراحتی: شراره تو رو خدا با خودت اینجوری نکن.
شراره با گریه: پس چی کار کنم سهراب منو نمی خواد رفته خواستگاری یکی دیگه.
رویا: خب فراموشش کن تو چرا اینقد خودتو به خاطر اون پسره ی خودخواه کوچیک می کنی؟
شراره با گریه: تو عاشق نشدی، نمی دونی من چه حالی دارم، انگار تو جهنمم گر گرفتم.
رویا: حالا که نمی تونی فراموشش کنی پاشو یه کاری بکن دست روی دست نذار.
شراره از روی تخت بلند می شود از اتاق بیرون و به طرف آشپزخانه می رود، رویا هم پشت سرش می رود.
رویا: می خوای چی کار کنی؟
شراره: مگه نمی گی یه کاری کن.
به طرف یخچال می رود جعبه ی قرص ها را در می آورد: می خوام تمومش کنم. اینجوری نه خودمو عذاب می دم نه سهراب رو.
رویا می خواهد جعبه ی قرص ها را از او بگیرد اما شراره مقاومت می کند.
شراره با گریه: ولم کن می خوام بمیرم. این تنها کاریه که می تونم انجام بدم.
رویا با ناراحتی: تو رو خدا این کار رو نکن هنوزم میشه کاری کرد.
شراره در حالی که چند قرص را از بسته ی قرص ها بیرون می آورد و آن ها را به طرف دهانش می برد می گوید: الکی دلمو خوش نکن دیگه هیچ امیدی نیست سهراب هیچ وقت عاشق من نمیشه.
رویا: هنوزم یه راهی هست، چه طوری سارا به آرزوش رسید؟
شراره کنجکاو: چه راهی؟
رویا: باید اعتماد سهراب و سارا رو از رها سلب کرد. تو باید به سارا نزدیک بشی اینجوری یه راهی هست که سهراب عاشقت بشه.
شراره با خوشحالی: فکر خوبیه اما چه طوری.
رویا: تو از خر شیطون پیاده شو بهت می گم. فقط بهم بگو تو شماره یا آدرس پیج رها رو داری یا نه.
شراره: آدرس پیجش رو دارم که سارا هی با پیاماش قربون بلاش می ره.
رویا: خوبه فقط باید پول خرج کنی.
شراره: هر چی خرجش میشه پایه ام شکر خدا دکترم.
سارا و رها در مجلس خواستگاری کنار هم نشسته اند و با هم صحبت می کنند.
سارا با خوشحالی: خوشحالم که به آرزوم رسیدم فقط بهم قول بده زن داداشم شدی ادای زن داداشای بد جنس رو واسم درنیاری.
رها با مهربانی: داری این حرفو از ته دلت می زنی یا داری باهام شوخی می کنی؟
سارا : باهات شوخی می کنم ولی اینو گفتم که یه دفه بعد عروسی عوض نشی.
رها با مهربانی: تو همیشه آبجی من می مونی عوض شدنی در کار نیست.
#پارت۲۴
رها و سارا به همراه سایه در یک روز آفتابی سوار بر اتومبیل رها در اتوبان حرکت می کنند.
سارا با مهربانی: بیاین بریم خونه ی ما می خوام یه چیزی نشونتون بدم.
سایه با شیرین زبونی: بگو چی می خوای نشونمون بدی تا نیشگونت نگرفتم.
سارا با شیرین زبانی: اگه با نیشگونات کبودمم کنی چیزی نمی گم.
سایه: امتحانش ضرر نداره من نمی تونم صبر کنم.
رها با مهربانی: سایه آجیمو اذیت نکن.
یک ساعت بعد در خانه ی سارا، سارا می خواهد نقاشی اش را به رها و سایه نشان دهد. او پارچه ای بر روی تابلویش انداخته است. رها و سایه بر روی تخت سارا نشسته اند.
سارا با مهربانی: چشماتونو ببندین تا وقتی نگفتم باز نکنید(با شیرین زبانی): هی سایه چشماتو نبندی ناخون گیر می یارم ناخوناتو می گیرم.
سایه: چرا رها رو نمی گی با ناخونای نازنین من چی کار داری؟
سارا: واسه اینکه تو عجله داشتی ببینی.
قبل از اینکه او پارچه را کنار بزند، مادرش ظرف میوه به دست می آید. سارا می خواهد برود و ظرف میوه را بگیرد اما رها بلند می شود (با مهربانی): آجی تو وایسا من می رم.
مادر سارا با مهربانی: تو بشین عروس گلم زحمتت میشه.
رها با مهربانی:زحمتی نیست مامان
رها سینی که ظرف میوه و بشقابهای پذیرایی در آن است را می گیرد و آن را روی میزی که در اتاق ساراست می گذارد.
رها با مهربانی: آجی زودتر شاهکارت رو نشونم بده دلم آب شد.
سارا: از کجا می دونی شاهکاره؟
رها با مهربانی: چون نقاشی کشیدن آجی من حرف نداره.
سارا با مهربانی: آجی تو لطف داری چشمای تو قشنگ می بینه.
سایه با شیرین زبانی: آبجیا چه تونی به هم قرض می دن. سارا اون پارچه رو می کشی کنار یا ناخونام رو آماده کنم واسه نیشگون گرفتن.
سارا : باشه چشماتو ببند.
رها و سایه چشمانشان را می بندند. سارا پارچه را کنار می زند( با مهربانی): چشماتو وا کنین آجیهای خوشگلم. تولدت مبارک آجی.
رها چشمانش را که باز می کند حیرت زده می ماند از دیدن تصویر خودش که مثال یک فرشته کشیده شده است او با مهربانی در حالی که اشک می ریزد: ممنون آجی چی کار کردی؟
سارا : چرا آجی مگه دوسش نداری؟
رها با مهربانی: سارا تو منو شبیه یه فرشته کشیدی من فرشته نیستم کاش منو شبیه خودم می کشیدی.
سارا: آجی شکسته نفسی نکن من یه نقاشی واقعی کشیدم. بهم بگو دوسش داری یا نه.
سایه: رها سارا راست می گه تو مثل فرشته هایی البته خود سارا هم دست کمی از تو نداره.
رها با مهربانی: آره دوسش دارم اما کاش خودت رو هم کشیده بودی اینجوری بیشتر بهم می چسبید. چرا روز تولدم بهم ندادیش؟ تولد من فرداست.
سارا: چون نمی خواستم هر کسی این نقاشی رو ببینه و چشمت بزنه.
#پارت۲۵
رویا و شراره در اتاق روی تخت شراره نشسته اند و با هم صحبت می کنند.
رویا: یه بلایی سر اون دختره رها بیارم که آرزوش این باشه که یه آب خوش از گلوش پایین بره.
شراره: دلم واسه سارا می سوزه بدجنس خیلی نقشه ی بدی واسش کشیدی.
رویا: خودت اینو خواستی اگه دل از سهراب می کندی منم این نقشه رو نمی کشیدم.
شراره: هر بلایی سر سارا بیاد تقصیر سهرابه واسه اینکه با دل من راه نیومد.
رویا: یادت که نرفته تو باید جای رها رو تو قلب سارا بگیری.
شراره: اگه مقاومت کرد چی؟ اون رها رو خیلی دوست داره فک نمی کنم بعد اون با کسی صمیمی بشه.
رویا: تو باید همه ی تلاشت رو بکنی وگرنه سهراب رو از دست میدی.
شراره: من سهراب رو از دست نمیدم به خاطر اونه که دارم این کار رو می کنم.
رویا با ناراحتی: منم تو رو خیلی دوست دارم به خاطر همین این نقشه رو واسه سارا و رها کشیدم.
شراره با ناراحتی: ببخش که به خاطر من واسه خودت آتیش جهنم رو خریدی.
رویا با ناراحتی: آتیش جهنم کجاست؟ خرافاتی نباش اگه آتیش جهنمی هم باشه همینی هست که تو توشی.
رها و سایه در اتاق رها نشسته اند و به شوخی های سارا می خندند آنها نمی دانند که روزگار چه نقشه ای برای آنها کشیده است. اگر می دانستند جای خندیدن خون گریه می کردند. آیا سارا و رها از این امتحان سر بلند بیرون می آیند یا دست تقدیر آنها را بی معرفت می کند.
شراره و رویا همچنان با هم حرف می زنند و به نقشه ی پلیدشان فکر می کنند.
رویا: باید یه دختر فقیر رو پیدا کنیم که نقش سارا رو بازی کنه.
شراره: فکر خوبیه اگه یه پرستار یا مستخدم باشه چه طوره؟
رویا: خوبه فقط باید حواسمون باشه که وجدان درد نگیره باید سارا رو پیشش یه آدم بی وجدان نشون بدیم.
شراره: پاشو زنگ بزن یکی رو بفرستن بیاد یه دستی رو سر و گوش خونه بکشه. فقط تاکید کن که جوون باشه.
رویا: باشه.
مرجان دختری است که قرار است وارد نقشه ی شراره و رویا شود و سارا و رها را به خاک سیاه بنشاند.
او در محل کارش نشسته که رئیسش او را صدا می زند.
رئیس که زن میانسالی است به او می گوید: بیا این آدرس خونه اییه که باید بری.
مرجان: ممنون خانم.
صدای گوشی مرجان به صدا در می آید او گوشی اش را از کیفش بیرون می آورد او با دیدن اسم فرهاد لبخند به لبهایش می نشیند: سلام فرهاد جان
فرهاد با مهربانی: سلام عشق زندگی من
مرجان: خوبی فرهادم.
فرهاد: من خوبم تو خوبی؟
مرجان: تو که خوب باشی منم خوبم فرهادم. من دارم میرم سر کار، کارم داشتی زنگ زدی؟
فرهاد: زنگ زدم صداتو بشنوم دلم واست تنگ شده بود.
مرجان با شیرین زبانی: فرهاد اینقد لوسم نکن من جنبشو ندارم سوارت میشم.
فرهاد به شوخی: باشه بیا سوارم شو منم بهت سواری می دم.
مرجان با شیرین زبانی در حالی که به راه می افتد می گوید: نگو مامان جونت اینطوری واسم مادر شوهر بازی در می یاره.
فرهاد: مادر من عاشق منه به خاطر همین اگه سوارمم بشی چیزی نمی گه.
#پارت۲۶
مرجان با مهربانی: اگه کاری باهام نداری من برم به کارم برسم.
فرهاد با مهربانی: نه کاری باهات ندارم فقط به خودت فشار نیار واسه قلبت خوب نیست.
مرجان: باشه عشقم مراقب خودم هستم.
ساعتی بعد
مرجان مشغول تمیز کردن خانه ی شراره و رویاست که رویا سراغ او می رود: خسته شدی بیا بشین.
مرجان: نه خانم خسته نیستم.
رویا با مهربانی: چند سالته دختر خوشگل.
مرجان: ۲۳ سال.
شراره هم از اتاقش بیرون می آید و به آنها می پیوندد.
شراره با مهربانی: سلام.
مرجان: سلام خانم.
شراره با مهربانی: بیا بشین باهات کار داریم.
مرجان دست از کار می کشد و می آید کنار آنها می نشیند: بفرمایید.
شراره: اگه یه کار خوب بهت پیشنهاد بدیم که پول خوب توش باشه قبول می کنی؟
مرجان: بستگی داره که کارش چی باشه.
رویا: کار سختی نیست فقط باید نقش یه نفر رو بازی کنی.
مرجان: من بازیگری بلد نیستم.
شراره با گریه: نیازی به بازیگری نیست فقط کافیه یه لطفی به من بکنی. من می خوام از یه آدم بی وجدان انتقام بگیرم.
مرجان با ناراحتی: گریه نکنین خانم. اون آدم بی وجدان چی کار کرده.
شراره با گریه: عشقم رو با بی رحمی تمام دزدید.
مرجان: بهم بگین باید چی کار کنم؟
شراره اشکهایش را پاک می کند: اول بهم بگو تو ازدواج کردی؟
مرجان: نامزدم.
شراره: خوبه تو باید جراحی پلاستیک کنی و شبیه اون دختره بشی تو فقط کافیه تو یه فیلم نقش اون رو بازی کنی ۱ میلیارد پول هم بهت می دیم.
مرجان با ناراحتی: از کجا بدونم که راس می گین؟
شراره عصبی: دروغم چیه ما رو باور نداری کاری نداره می ریم سراغ یکی دیگه.
مرجان: باید بهش فک کنم بعدا جواب می دم.
شراره: یعنی تو مشکلی نداری یک میلیارد پول وسوسه ات نمی کنه؟
مرجان: چرا مشکل ندارم؟منم مشکل دارم.
شراره: باشه بهت وقت می دیم که بهش فک کنی.
#پارت۲۷
مرجان در اتوبوس نشسته و به پیشنهاد شراره و رویا فکر می کند: اصلا به تو چه که اونا می خوان چی کار کنن، مگه تو که قلبت درد می کنه به جز خونوادت کسی دلش واست می سوزه؟ اما اگه بخوان به یه آدم بی گناه ظلم کنن چی؟ من که اونا رو نمی شناسم که بهشون اعتماد کنم. اما تو هم جوونی حق زندگی داری اون پول تو رو نجات می ده باید با فرهاد و خونوادم مشورت کنم.
بالاخره چه خواهد شد؟ آیا مرجان گول مکر شراره و رویا را می خورد و رها را وارد امتحان سخت قضاوت دوستش می کند یا که خیر روزگار دوباره سارا و رها را از هم جدا نمی کند؟
مرجان تلفنش را از کیفش بیرون می آورد شماره ی فرهاد را می گیرد: سلام فرهاد جان بیا پارک کنار خونه مون باهات کار دارم.
فرهاد با مهربانی:سلام مرجانم باشه می یام.
ساعتی بعد
فرهاد و مرجان در روی یک نیمکت در پارک نشسته اند و با هم صحبت می کنند.
فرهاد: مرجان این پول تو رو نجات می ده من دیوونه شدم از بس به از دست دادن تو فک کردم.
مرجان: اما اگه ناخواسته زندگی یه دختر بی گناه رو از هم بپاشونم چی؟
فرهاد: یه درصد به این فکر کن که اون دخترا راست گفته باشن چرا به برعکسش فکر می کنی؟
مرجان: یعنی تو هم می گی گریه های اون دختره واقعیه. من از سرانجام این کار می ترسم.
فرهاد با ناراحتی: مرجان تو رو خدا بس کن اینقد آیه ی یاس نخون.
مرجان با ناراحتی: پس چی کار کنم؟ با پول بدبخت کردن یه آدم قلبم رو عمل کنم؟
فرهاد: اون آدم حقشه می خواست زندگی یکی دیگه رو از هم نپاشونه.
مرجان: یعنی تو می گی تن به این کار بدم؟ من باید عمل زیبایی کنم جواب فامیل رو چی بدم بگم این پول رو از کجا آوردم؟
فرهاد عصبی: زندگی تو به فامیل چه ربطی داره؟ تو به قلبت فک کن به اینکه با اون پول حالت خوب میشه.
مرجان: یعنی قبول کنم؟
فرهاد با مهربانی: آره قبول کن عشقم.
مرجان: باید با خونوادمم مشورت کنم گفتم اول به تو بگم ببینم نظرت چیه.
فرهاد: باشه انشالله اونا هم قبول می کنن.
#پارت۲۸
چند روز بعد
شراره در مزون لباسش پشت میزش نشسته و با رویا تلفنی صحبت می کند: به نظرت این دختره مرجان قبول می کنه یا نه؟ به نظرت وقتش نیست بهش زنگ بزنیم؟
رویا: اینقد عجول نباش خودش تماس می گیره.
شراره: می گم کار دستمون نده پای پلیس رو بکشه وسط.
رویا: اینقد نفوس بد نزن. پای پلیسم بیاد وسط دیوار حاشا بلنده انکار می کنیم اون که مدرکی نداره. شراره جان یه لحظه وایسا پشت خطی دارم. حلال زاده است خودشه. من قطع می کنم بعدا صحبت می کنیم عزیزم.
رویا که منشی یک شرکت است تلفنی با مرجان صحبت می کند با مهربانی: سلام مرجان خانم خوبی؟
مرجان: ممنون رویا خانم من با خونوادم صحبت کردم اولش یک کم مردد بودن اما بالاخره قبول کردن. اگه پای مریضی من و اصرار نامزدم وسط نبود قبول نمی کردن.
رویا با ناراحتی: مریضیت چیه؟
مرجان: قلبم درد می کنه باید عمل کنم. خدا شما رو سر رام گذاشت.
رویا با مهربانی: خدا رو شکر کینه ی ما نسبت به اون دختره باعث شد یه کار خیر انجام بدیم.
مرجان: ممنون که بهم یه زندگی دوباره دادین.
رویا: ما کاری نکردیم، وظیفمون بود.
مرجان با مهربانی:دیگه مزاحمتون نمیشم اگه کاری ندارین خداحافظی می کنم.
رویا با مهربانی: شما مراحمی عزیزم مراقب خودت باش.
مرجان گوشی را قطع می کند او در پارک کنار فرهاد نشسته است.
مرجان با ناراحتی: اگه تو نمی ترسوندیم قبول نمی کردم. تو چرا حاضری به خاطر من خودکشی کنی؟
فرهاد عاشقانه: چون دیوونتم عزیزم حاضرم به خاطر تو بمیرم.
مرجان با مهربانی: منم عاشقتم و جونم واست در میره به خاطر همین قبول کردم تن به این کار بدم.
#پارت۲۹
دو هفته بعد
رها در اتاقش نشسته و با گوشی سرگرم است، او با سارا در دایرکت اینستا چت می کند.
سارا: آجی عشق تو شاعرم کرده واست شعر گفتم.
رها: چه عالی شعرت رو واسم بگو.
سارا: تو بهترینی عشقم من واسه تو می میرم
اگه یه روز نباشی من از این دنیا سیرم
اگه بی وفا بشی خودمو می کشم
منم به همین عاشقی با تو دلخوشم
همیشه باهام بمون تا منم عاشق بمونم
تا منم تا همیشه از عشق تو بخونم
رها چت می کند: خوبه می گم ترشی نخوری یه چیزی میشی مریم حیدرزاده
یه بار دیگه از این شعرای سوزناک بگی گوشت رو می پیچونم.
سارا: شعره دیگه می یاد به سوزناکیش و حس و حال خوبش توجه نمی کنم.
رها: دفه ی بعد توجه کن شعر امید بخش بگو.
سارا: باشه چشم.
رها: چشمت بی بلا.
پیامی از طرف یک نفر به دایرکت رها فرستاده می شود: سلام رها جان من یه دوستم می خوام یه چیزی واست بفرستم که تو انتخاب دوست دقت بیشتری داشته باشی.
رها چت می کند: شما کی هستین؟ منظورتون رو نمی فهمم ،کدوم دوستم؟
پیام دیگری از طرف آی دی ناشناس می آید: سارا این فیلمو ببین، ببین چه طوری با یه مرد غریبه دل می گیره و قلوه می ده.
رها چت می کند: حرف مفت نزن آبجی من پاکه پاکه.
پیام ناشناس: اول فیلمو باز کن اینطوری می فهمی که سارا خانم جا نماز آب می کشه و اینطوری که نشون می ده عابد و زاهد نیست.
رها فیلم را باز می کند او دختری شبیه سارا را می بیند که در پارک بر روی نیمکتی نشسته مردی غریبه بر روی زانویش سر گذاشته و دختر هم با او عاشقانه صحبت می کند.صدای دختر در میان سر و صدای پارک به گوش نمی رسد.
رها گوشی را از حرص به گوشه ای پرتاب می کند با گریه: نه خدای من، من طاقتشو ندارم، این دختره کیه؟ سارای من نمازش قضا نمیره.
صداهایی که از بی اعتمادی دم می زند در ذهن رها می پیچد: چرا نمی خوای باور کنی؟ اون ساراست اون کی می تونه باشه به جز سارا؟ باور کن که آبجی سارات سر و گوشش می جنبه.
او از روی تخت بلند می شود، گوشی را بر می دارد، شماره ای را می گیرد عصبی: الو تا کی می خوای واسم فیلم بازی کنی؟ اونوقت توی شعرت از بی وفایی من دم می زنی؟
صدای سارا ناراحت از پشت تلفن به گوش می رسد: آجی چی شده؟ مگه من چی کار کردم؟
رها با ناراحتی: چی کار کردی؟ قلبم داره می یاد توی دهنم سکته نکنم خوبه.
سارا با ناراحتی: آجی تو رو خدا بگو چت شده؟ چرا با من اینجوری حرف می زنی؟ تو که تا چند دقیقه پیش خوب بودی.
رها عصبی: چرا بهم نگفتی دوست پسر داری؟
سارا عصبی: تو می فهمی داری چی می گی؟
رها عصبی: واسه من فیلم بازی نکن فیلمت رو دیدم.
سارا با گریه: کدوم فیلم آجی به خدا من کاری نکردم.
رها عصبی: قسم نخور اگه اون دختره تو نیستی پس اون کیه؟
#پارت۳۰
سارا با گریه: من نمی دونم اون کیه من فقط می دونم که من کاری نکردم.
رها: دروغ نگو من دیگه بهت اعتماد ندارم گریه هم نکن که منو خر کنی دلم واست بسوزه.
رها تلفن را قطع می کند.
سارا گوشی اش را گوشه ای می اندازد و بدنش را به تخت می سپارد.
سارا با گریه: خدایا این کیه که داره زندگی
منو خراب می کنه؟ من بدون آبجی رهام می میرم. باورم نمیشه رها بی وفا بشه من باید بمیرم.
رها هم در اتاقش نشسته تو ماجرا را برای مادرش تعریف کرده او در آغوش مادرش است: مامان باورم نمیشه آجی ساراس من اینقد پست شده باشه.بغض داره خفم می کنه
مادر رها: دخترم گریه کن، منم باورم نمیشه، اما چی کار کنیم باید با این حقیقت کنار بیایم که سارا دیگه اون سارا نیست.
رها: سخته واسم با این قضیه کنار بیام من سارا رو خیلی دوست دارم، اما سهراب رو بیشتر دوست دارم اگه اون طرف سارا رو بگیره و دیگه منو نخواد چی؟ من بدون اون می میرم.
مادر رها: انتظار داری سهراب چی کار کنه وقتی خواهرش انقد حق به جانب و می گه من کاری نکردم.
رها: من باید برم سراغ سارا باهاش رو در رو حرف بزنم.
مادر رها: نه عزیزم تو الان حالت خوب نیست ممکنه بلایی سرش بیاری.
رها: پس چی کار کنم؟ بذار برم شاید یه حرفی بهم بزنه که از این کابوس لعنتی بیدارم کنه.
مادر رها: من نمی تونم بذارم بری تو حالت خوب نیست.
رها دست روی قلبش می گذارد با ناراحتی: مامان قلبم درد می کنه دارم می میرم.
مادر رها: پاشو ببرمت بیمارستان.
رها با گریه: من نمی یام بذار بمیرم، این دنیا بدون سهراب و سارا واسم مثل جهنم می مونه.
مادر رها بلند می شود با ناراحتی: من می رم آمبولانس خبر کنم.
مادر رها از اتاق بیرون می رود رها با ناراحتی: خدا رو شکر دارم می میرم من دیگه این زندگی رو نمی خوام.
رها از هوش می رود.
#پارت۳۱
سارا در دستشویی اتاقش تیغ به دست ایستاده: اگه خودمو بکشم مامان و بابا و سهراب دیوونه می شن چرا به خاطر یه رفیق بی معرفت زندگی عزیزام رو خراب کنم؟
سارا جواب خودش را می دهد: اما زندگی بدون رها هم واسه من مثل جهنم می مونه. اما من مجبورم توی این جهنم زندگی کنم رها ارزشش رو نداره که به خاطرش زندگیم رو تموم کنم.
رها در بیمارستان روی تخت سی سی یو دراز کشیده مادرش پشت در اتاق سی سی یو ایستاده تسبیح به دست با گریه ذکر می گوید: امن یجیب مستر ازادا و یشفسو
بعد از یکی دو دقیقه سایه به همراه خانواده ی رها می رسند.
باران با گریه: مامان تو رو خدا چی شده؟ رها و سکته؟ اون که قلبش مشکلی نداشت.
مادر رها با گریه: همش زیر سر اون دختره ساراست. به خدا حلالش نمی کنم اگه بچم چیزیش بشه.
سایه با ناراحتی: سارا چی کاره است زن دایی؟
مادر رها با گریه: یه فیلمی از سارا دیده که با یه پسر غریبه دل می دادن و قلوه می گرفتن.
سایه با گریه: زن دایی دروغ سارا این وصله ها بهش نمی چسبه.
مادر رها با گریه: بچه ی منم باورش نمی شد می گفت دارم کابوس می بینم.
سایه: من میرم با سارا حرف بزنم تا خودشو نبینم باورم نمیشه.
مادر رها: باشه برو عزیزم شاید دلیل قانع کننده ای واسه تو داشته باشه فقط تو رو خدا بلایی سرش نیاری.
سایه: باشه زن دایی سعی می کنم عصبانی نشم.
#پارت۳۲
ساعاتی بعد
صدای در اتاق سارا به گوش می رسد سارا: بفرمایین.
سایه در را باز می کند و وارد اتاق سارا می شود: سلام سارا، چی کار کردی؟
سارا: من کاری نکردم، اون رهای بی معرفت بهت چی گفته؟
سایه: پس جریان اون فیلم لعنتی چیه؟
سارا: به تو چه؟ چیه تو هم مثل رها بهم اعتماد نداری؟
سایه: اگه دختره ی تو اون فیلم تو نیستی پس اون کیه؟
سارا: من نمی دونم اون دختره کیه باور کنین یکی بر علیه من توطئه کرده.
سایه: اگه یکی بر علیه توطئه کرده بهم بگو تا دمار از روزگارش در بیاریم. تو دشمنی داری که ما خبر نداریم؟
سارا: نه دشمنی ندارم اگه می دونستم اون کیه خودم پدرشو در می آوردم.
سایه: اگه دشمنی نداری حتما خودت پاتو کج گذاشتی.
سارا با لج بازی: آره من پامو کج گذاشتم به شماها چه زندگی خودمه دوست دارم اینطوری زندگی کنم.
سایه عصبی: حیف که قول دادم عصبی نشم وگرنه الان کشته بودمت. به خدا اگه دختر داییم چیزیش بشه زندت نمی ذارم.
سارا با ناراحتی: بیا منو بکش تا راحت بشم خودم نتونستم به خاطر یه رفیق بی وفا این کار رو بکنم تو رو خدا رها چش شده؟
سایه با ناراحتی: سکته کرده الانم تو سی سی یوئه.
سارا سعی می کند بی تفاوت باشد: دیگه واسم مهم نیست.
سایه با ناراحتی: واست مهم نیست؟ تو می فهمی داری چی می گی؟ اگه خدایی نکرده بمیره هم این حرفا رو می زنی؟
سارا با ناراحتی: هر بلایی سرش بیاد تقصیر خودشه. چرا حرفامو باور نکرد؟
سایه: خودتو بذار جای اون اگه جای رها بودی چی کار می کردی؟
سارا: من دیوونه ی اون بودم اگه جای اون بودم خودم رو دلخوش می کردم که یکی بر علیهش توطئه کرده نه اینکه اون فیلم دروغین رو باور کنم.
سایه: اینقد نقش بازی نکن، چرا اعتراف نمی کنی که اون دختره خودتی؟