eitaa logo
معصومه سرلک رمان فراری
85 دنبال‌کننده
0 عکس
0 ویدیو
0 فایل
آیدی نویسنده @iraniam1365
مشاهده در ایتا
دانلود
رها در آشپزخانه مشغول سیب زمینی سرخ کردن است، دو قابلمه ی بزرگ که یکی برنج که دم گذاشته شده، و دیگری خورش که دارد جا می افتد بر روی اجاق گاز است، سایه بر روی یکی از صندلی های آشپزخانه پشت میز نشسته است و با کاهو، هویج و ... سالاد آماده می کند، سارا پذیرایی را جارو برقی می کشد. سایه با مهربانی:الهی قربون دختر دایی خوشگلم برم که یه پا کدبانوه.بیا یه دقیقه بشین از ظهر سر پایی. رها با مهربانی می گوید: خدا نکنه دختر عمه ی گلم. بذار این سیب زمینی ها که سرخ شدن رو بریزم تو ظرف. رها بعد از بیرون آوردن سیب زمینی ها با کفگیر و کشیدن آنها در ظرفی زیر تابه را می بندد. رها با مهربانی: چند تا چایی هم بریزم خسته شدین. سما صدایش را کمی بالا می برد(با مهربانی):سارا آبجی بیا چایی بخور. رها سه استکان در سینی می گذارد و شروع به ریختن چای می کند. سارا جارو برقی را خاموش می کند و بعد از گذشتن از پذیرایی وارد آشپزخانه می شود، او نزدیک اجاق می رود و یک سیب زمینی سرخ کرده از ظرف بر می دارد و می خورد‌. سایه با شوخی: نا خونک نزن بچه. سارا به شوخی: چرا نزنم عشق غذا به نا خونک زدنشه. سارا بعد از خوردن سیب زمینی دستش را بر شانه ی رها می زند با شیطنت: معرکه است آبجی،حتی سیب زمینی سرخ کرده ی دستتم خوشمزه است. حتما می گیرمت واسه داداشم. رها بر می گردد با شوخی و خنده می گوید؛ کوفت، یه بار دیگه این حرفو بزنی خفت می کنم، بعدشم با دست چرب به لباسم نزن تو که می دونی من حساسم. سارا(با شیطنت و شوخی و خنده):باشه من حاضرم این وسط قربانی بشم تا شما دو تا خوشبخت بشین. بعدشم حساس نه وسواس. رها در حالی که سینی چای را بر روی میز آشپزخانه می گذارد کمی عصبی: وای از دست تو سارا چرا همیشه با همه چی شوخی می کنی؟ رها بر روی یکی از صندلی ها روبروی سحر می نشیند. سارا پشت سر رها می ایستد، دستانش را بر دور گردنش حلقه می کند با ناراحتی می گوید:من شوخی نمی کنم این حرف دلمه، اونقد واسم عزیزی که نمی تونم ببینم زن مرد دیگه ای بشی، اون روزی که این اتفاق بیفته روز مرگ منه. سارا گونه ی رها را می بوسد، او غمگین و ناراحت آشپزخانه را ترک می کند، سما و سحر از حرف سارا در شوک فرو رفته اند. سارا بعد از طی مسافت پذیرایی تا اتاق سما وارد آن می شود و در را می بندد. رها با شوک و نا باوری و ناراحت: سحر این چی گفت؟ تو فهمیدی؟ منو بگو فک می کردم همیشه شوخی می کنه. سایه با ناراحتی می گوید: زده به سرش نمی فهمه چی میگه، وگرنه مگه میشه دو تا آدمو به زور عاشق هم کرد؟ رها از روی صندلیش بلند می شود و از آشپزخانه بیرون می رود، او بعد از گذشتن از پذیرایی به طرف اتاقش می رود، در اتاق را باز می کند. رها عصبی می گوید:تو هنوز بچه ای، بزرگ نشدی، چرا فک می کنی دنیا باید به دل تو بچرخه؟ سارا که بر روی تخت مخصوص خودش نشسته است، چشمان خیس از اشکش را به رها می دوزد، بلند می شود با گریه: ببین رها با این عصبانیت و داد و بیدادا نمی تونی منو از تصمیمم برگردونی، من از اول تا آخر این داستانو نوشتم، آخرش یا به آرزوم می رسم یا می میرم. رها دستش را بلند می کند که در صورت سارا فرود بیاورد با عصبانیت می گوید:شیطونه می گه همچین بزنم تو صورتش که دیگه واسه من تعیین تکلیف نکنه. سارا دستش را کنار صورتش قرار می دهد با گریه و صدای بلند:ده بزن، خجالت نکش، فقط تو رو خدا یه طوری بزن که این دل دیوونه عاقل بشه، دیگه واسه عزیزاش شرط و شروط نذاره. رها از دیدن گریه ی سارا غمگین می شود دستانش را به طرف سارا می گیرد و او را به آغوش خود دعوت می کند. رها با مهربانی: بیا بغلم خواهری سارا در آغوش رها جای می گیرد رها در حال نوازش سارا بامهربانی و با ناراحتی می گوید: من هیچوقت کاری نمی کنم که به تو آسیبی برسه، حتی اگه شده تا آخر عمر ازدواج نکنم نمی ذارم تو عذاب بکشی نفس آبجی. سارا با صدای گرفته می گوید:من نمی خوام به خاطر خودم زندگی تو رو داغون کنم، فقط می خوام همه ی تلاشم رو به خاطر آرزوم بکنم.
شب سالگرد ازدواج پدر و مادر رهاست و رها و خواهر و برادرش برای سوپرایز آنها مهمانی گرفته است، فامیل های نزدیکشان مثل عمه، عمو، خاله، دایی و... به علاوه خانواده ی سارا دعوت هستند. مهمان ها در پذیرایی نشسته اند، میوه و شیرینی در ظرف های مخصوص به خود با سلیقه چیده شده است. رها سینی به دست که فنجان های چای در آن است از آشپزخانه بیرون می آید. او بعد از طی کردن محوطه ی آشپزخانه تا پذیرایی قصد دارد چای ها را به طرف مهمان ها بگیرد، که علی برادرش که در کنار سهراب برادر سارا نشسته است با مهربانی: آبجی چایی ها رو بده دل آرام پذیرایی کنه، تو برو ببین مامان و بابا کی می رسن. دل آرام که کنار سایه نشسته است بلند می شود و سینی چای را از رها می گیرد. رها به طرف آشپزخانه می رود و وارد آن می شود بعد از آن شماره ای را با تلفن همراهش که بر روی میز آشپزخانه است می گیرد، بعد از متوقف شدن صداهای بوق پشت خط تماس وصل می شود. رها بامهربانی می گوید: سلام آبجی من همه چیزو با کمک سارا و سایه آماده کردم، فقط زحمت آوردن مامان و بابا با توعه. صدای باران از پشت خط می آید با مهربانی:قربون آبجی کدبانوم برم، عروس شدنتو ببینم آبجی، دست سایه و سارا هم درد نکنه. رها(با مهربانی):خدا نکنه آبجی من فدای تو بشم، باشه من برم پیش مهمونا تو هم مامان و بابا رو بیار خواهری. باران: باشه آبجی خوشگلم برو به مهمونا برس.خداحافظ. رها: خداحافظ آبجی. رها تلفن را قطع می کند و آن را بر روی میز آشپزخانه می گذارد. سارا از پشت رها را در آغوش می گیرد(شیطنت): خانم خوشگله مامانم سراغتو می گیره. رها(به شوخی): سارا یه دفه سر این شوخی مسخرت جونتو از دست میدی، تو که میدونی من حوصله دارم، ولی وقتی عصبی شم دیوونه میشم. سارا روبروی رها می ایستد(با شیطنت):معلومه آبجی، تازه عکس قاطی کردنتو هم دارم، بهت نشون می دم،فقط باید قول بدی امشب سالم از این خونه بیرون برم‌. رها(به شوخی): بهت قول نمی دم ولی دعا کن صبور باشم. سارا در حالی که تلفنش را از جیب لباسش بیرون می آورد(با شیرین زبانی): اگه منو سایه رو نکشی، ما روزی ده بار به خاطر این عکسه ریسه می ریم از خنده. رها به شوخی ادای عصبی ها را در می آورد: من تو و سحر رو می کشم عکس منو تو شرایط بحرانی می گیرین و بعدشم بدون اینکه به خودم نشون بدین سوژه ی خنده ام می کنین‌؟ سارا عکس را می آورد با شیرین زبانی قبل از اینکه به رها نشان دهد: ایناهاشش فقط باید بهم قول بدی جوون مرگ نشم با لحن مظلوم: آخه من تازه ۲۱ سالمه، دلت می یاد ناکام از دنیا برم. رها:چرت نگو انگار چاقو گذاشتم رو گلوش‌‌ به شوخی :حالا تا نکشتمت عکسو نشون بده. سارا عکس دختری با لباس دانشگاه را نشان می دهد که برای کسی خط و نشان می کشد: ایناهاشش این مال اون روزیه که اون دختره با من دعواش شد می خواست منو بزنه، تو واسش قاطی کردی با شیرین زبانی: دختره ی بیچاره می خواست واسه خودش لونه موش اجاره کنه که دست تو بهش نرسه. رها کمی عصبی و ناراحت: این عکسو سایه گرفته، این که همیشه تو مدرسه شون سرش درد می کرد واسه کتک کاری. اون روز پیداش نبود، پس اون دعوا هم زرگری بود از من عکس تاریخی بگیرین. سارا با ناراحتی: نه به خدا اینطوری نبود، من واقعا با اون دختره دعوام شد. رها دستش را بر شانه ی سارا می گذارد با مهربانی: ببخش خواهری من نباید قضاوت می کردم. ولی بعدا حساب سایه رو می رسم بذار مهمونی تموم شه. در همین لحظه سایه وارد آشپزخانه می شود: شما کجایین؟ بیاین دیگه. عصبی رو به رها: فقط گفته باشم با این دختره بنفشه گرم بگیری من می دونم و تو، دختره بهش حسودی می کنه، ولی باز باهاش مهربونه. سارا به طرف در آشپزخانه می رود عصبی :غلط کرده وقتی دکور مکور شو عوض کردم می فهمه به خواهری من حسودی نکنه. رها دست سارا را می گیرد، همزمان چشم غره ای به سایه می رود با مهربانی: ولش کن خواهری سایه شلوغش می کنه، بنفشه دختر خالمه، همچین می گه انگار نقشه ی قتلمو کشیده، بس کن خواهر من اینقد شورش نکن. حالا هم بیاین بریم الان مامان بابا می رسن. رها قبل از اینکه از آشپزخانه بیرون بیاید دستش را بر گونه ی سارا می گذارد با مهربانی: خواهری تو خودتم دست کمی نداری از من تو عصبانی شدن، فقط من دیر جوشم تو زود جوش، به خاطر من کاری با بنفشه نداشته باش. سارا با ناراحتی::باشه فقط به خاطر گل روی تو کاری باهاش ندارم عصبی: ولی گفته باشم اگه پرش به پرم گیر کنه قاطی می کنم. در پذیرایی سه دختر جوان که در گوشه ای از پذیرایی در کنار هم نشسته اند‌ و با هم صحبت می کنند. بنفشه در حالی که نگاهش از open آشپزخانه به رهاست که با مهربانی سارا برخورد می کند عصبی :ببین چه طوری واسه همه نقش بازی می کنه. یکی از دخترها: نگو بنفشه رها مثل فرشته هاست.
بنفشه خبیثانه: تو هم گول این رفتاراشو خوردی؟ فک کردی واسه چی با سارا مهربونه، واسه اون آقا پسر خوش تیپه که اونجا نشسته، این مهمونی امشبم واسه اینه که مخ مادره و پسره رو بزنه که بگه مثلا من چقد همه چیز تمومم گرفته. سهراب با علی برادر رها گپ می زند. دختربا ناراحتی:خجالت بکش دخترخاله اته غریبه که نیست این حرفا رو راجع بش می زنی. دختر دیگر: به نظر من که بنفشه راس می گه هیچ کی نمی تونه از همچین پسر خوش تیپی بگذره، حتی اگه طرف فرشته هم باشه بدش نمی یاد شوهرش خوش تیپ باشه. دختر عصبی:بنفشه خانم بسه حسودی. من نمی دونم تو با این دختر چه پدر کشتگی داری؟ بنفشه:من به چی این حسودی کنم آخه، قیافش شبیه این پسر بچه هاست که می مونن جلو آفتاب برنزه می شن. دختری که از رها حمایت می کند بشیرین زبانی: اصلا هم برنزه نیست دختر عموم سبزه و با نمکه. عصبی: شانس آوردی از دو به هم زنی خوشم نمی یاد وگرنه می دونستم چی کار کنم. رها به همراه سارا و سحر به مهمان ها می پیوندد و در جمع آنها می نشینند. رها با مهربانی: من با باران تماس گرفتم، تو راهن دارن با مامان و بابا می یان. صدای زنگ در به گوش می رسد، رها بلند می شود با خوشرویی: رسیدن، من برم در رو باز کنم. رها با اشاره سارا و سایه را به دنبال خود می کشاند، آن دو به دنبال او می روند. رها با مهربانی قبل از اینکه آیفون را بزند: یکی تون چراغا رو خاموش کنه، یکی تونم مهمونا رو مدیریت کنه ، چون می خوام حسابی سوپرایزشون کنم. سارا و سایه با هم به دنبال کارهای محول شده شان می روند. رها بعد از صحبت با آن دو دکمه ی آیفون را می زند، تصویر پدر و مادر رها باران و همسرش بر صفحه ی نمایشگر نقش می بندد. رها حالت خوابالود به خود می گیرد: ببخشید دیر جواب دادم خواب بودم. پدر رها با مهربانی: الان چه وقت خوابه بابا الان سر شبه. در این حین که رها صحبت می کند چراغ ها خاموش شده و سر و صدای مهمان ها خوابیده است. رها با شیرین زبانی: ببخشید دیگه بابایی،حالا اجازه است در رو وا کنم؟ مادر رها با مهربانی :وا کن عزیزم. رها دکمه ی در ورودی برج را می زند.
سلام خوانندگان عزیز❤️ می خوام همینجا بهتون بگم شیوه ی روایت رمان من مثل فیلمنامه است چون قرار بوده فیلمنامه باشه به امید روزی که سریالش ساخته بشه.
در آسانسور باز می شود و پدر و مادر رها به همراه باران با همسرش و دو پسر کوچک ۷ و ۵ ساله اش از آن بیرون می آیند. پسر بچه ها با دو به طرف در خانه ی پدر بزرگ و مادر بزرگشان می دوند، باران: بچه ها مراقب باشین، زمین نخورین. پسر بچه ها هم زمان: چشم مامان. بزرگترها هم بعد از طی کردن محوطه ی آسانسور تا جلوی در خانه می رسند. باران زنگ می زند و منتظر می مانند، اما کسی در را باز نمی کند. مادر رها (نگران): مادر چرا رها در رو وا نمی کنه؟ نکنه اتفاقی افتاده باشه. باران:مادر من مثلا چه اتفاقی؟ ته تغاریت گاهی وقتا کله اش پاره سنگ ور می داره. پدر رها کمی عصبی: باران رو بچم عیب نذار. بعد دستش را به جیب شلوارش می برد و کلید را بیرون می آورد: بیا اینم کلید در رو باز کن. باران با کلید در را باز می کند و از پدر و مادرش می خواهد که جلوتر وارد بشوند، آنها وارد می شوند و با خانه ی تاریک و ساکت برخورد می کنند، اما بعد از چند لحظه چراغ ها روشن می شوند و جمعیت حاضر جلوی در ایستاده اند و سالگرد ازدواج شان را تبریک می گویند. پدر و مادر رها هیجان زده ایستاده اند و جمعیت را تماشا می کنند و با سر تکان دادن و لبخند زدن جواب مهمان ها را می دهند. پدر رها با مهربانی: که ته تغاری مون عقلش پاره سنگ ور می داره؟ باران: من شوخی کردم بابا من مخلص آبجی رها هم هستم. رها از میان جمعیت جلو می آید و تاج گل زیبایی را به پدر و مادرش تقدیم می کند با مهربانی و عشق: سالگرد ازدواجتون مبارک مامان و بابای قشنگم، ازتون ممنونیم که هستین. پدر و مادر رها همدیگر را با عشق و علاقه نگاه می کنند. رها سارا و سایه در راهروی دانشکده قدم می زنند و با هم صحبت می کنند. سایه رو به رها: شاگرد اول دانشکده که از قضا رتبه ی تک رقمی کنکور هم بوده، می تونم ازتون یه سوال بپرسم؟ رها با مهربانی: بپرس نیازی به این همه صغرا کبرا چیدن نیست. سایه: قول می دی سوالم رو از دید روان شناسی جواب بدی و احساسو قاطیش نکنی. رها فروتنانه: من فک نمی کنم انقد معلومات داشته باشم که بتونم جواب سوالتو بدم. سارا هم وارد بحث می شود با شیرین زبانی: شکسته نفسی نکن استاد ما شاگردتیم. رها با شیرین زبانی:باز تو حرف زدی کوچولو؟ سارا لوس:نگو خواهری، بابا من فقط چهار ماه از تو کوچیکترم از سایه هم دو ماه. رها و سایه به رفتار و حرف سارا می خندند همزمان با لبخند: خب ما که یه آبجی کوچولو که بیشتر نداریم که بهش بگیم کوچولو. سارا با شیطنت که ادای ناراحتی همراهش دارد: با این حرف شما اگه من نترشیدم. سایه با خنده: اهو رها به شوخی: قربونش برم. نگرانی خمره ترشی اندازه ات نباشه؟ سارا: از همون اول قیمت کردم خمره ترشی واسه دختر با قد ۱۶۹ سانتی متر نداریم. سایه با شوخی: وای رها من و تو هم باید به فکر باشیم، چون تو که هم قد سارایی، منم که یه سانت از شما بلند ترم. سارا با شیطنت: چرا یه راهی هست خمره ترشی هم قد لک لک سفارش بدیم بسازن. رها و سایه از شوخی سارا می خندند. سایه : رها من سوالمو بپرسم اگه این آبجی کوچیکه دیگه پارازیت نمی ندازه.(دستش را همزمان با گفتن این جمله بر شانه ی رها می گذارد سارا: باشه آبجی بپرس‌. سایه: می خوام دلیل حسادت رو از دید روان شناسی بدونم. رها با شنیدن این سوال می ایستد عصبی: تو نمی خوای دست از سر بنفشه برداری؟ من نمی دونم اون چه هیزم تری به تو فروخته که هی می خوای به من بقبولونی که اون بهم حسادت می کنه‌.خود تو چی که اون روزی که اون دختره می خواست سارا رو بزنه من عصبانی شدم ازم عکس گرفته بودی و سوژه ی خندم کرده بودین؟ انکار نکنی که من می دونم تو خوره ی عکسای متفاوت گرفتن با گوشی هستی، تو که همیشه از بچه های کوچیکتر مدرسه تون که کتک می خوردن دفاع می کردی. رها به سرعت از آن ها جدا می شود و از پله ها پایین می رود، سارا و سایه او را صدا می زنند‌. بعد از رفتن رها سارا با ناراحتی: آبجی من فقط عکسو نشونش دادم، رها خودش فهمید تو عکسو انداختی. سایه دستش را بر شانه ی سارا می گذارد با مهربانی: عیبی نداره آبجی، نگران رهام نباش، الان می رم از دلش در می یارم.
رها در حالی که با تلفن همراهش صحبت می کند پشت یکی از میزهای کافی شاپ نشسته است در جلوی او یک فنجان قهوه به همراه چند تکه کیک شکلاتی در یک بشقاب است. رها با مهربانی: بنفشه دختر خاله امروز بیا پیشم، به خاله هم بگو می خوام تو درسات کمکت کنم، می خوام سرعت تست زدنت انقد بالا بره که دیگه امسال قبول شی. بنفشه در اتاقش با لباس قرمز بر روی تختش نشسته است و با رها صحبت می کندبا مهربانی: الهی قربونت برم مگه اینکه تو به فکر من باشی وگرنه مامان و بابای من فقط به فکر اینن که منو شوهر بدن. رها با مهربانی: خدا نکنه دختر خاله جان (به شوخی): غیبت خاله و شوهر خالمو نکن چشم سفید‌. اگه کاری نداری بعد از ظهر منتظرتم. بنفشه با مهربانی ساختگی: چشم فرشته خانم حتما می یام دیگه مزاحمت نمیشم.خداحافظ گلم رهابامهربانی: چشمت بی بلا گلم، خداحافظ. رها بعد از تمام شدن تلفنش آن را در جیب مانتویش می گذارد، او از دور سایه و سارا را می بیند که وارد کافی شاپ می شوند. رها با دیدن سحر اخمهایش درهم می رود و سرش را با نوشیدن فنجان قهوه گرم می کند. سایه و سارا کنار میز رهاا می آیند و پشت دو صندلی می نشینند. سایه عصبی: تو خودت چشم داشتی من اصلا اون اطراف نبودم، وگرنه کسی غلط می کرد آبجی کوچیکمو بزنه.(سایه آرام شده است) اون روز دیر اومدم دانشگاه منم وقتی دیدم تو قاطی کردی گفتم خوب عکسیه واسه نمایشگاه عکسم بعدشم که دیدی اومدم جلو با شیرین زبانی: می گم ها تو واسه سارا قاطی می کنی وگرنه دعوایی نیستی. رها که دلخوری اش تبدیل به لبخند شده است با شیرین زبانی و شوخی: نامردا تنها تنها عکسمو دیدین و خندیدین، کوفتتون بشه هر چی شادتون کردم. پیشخدمت کافی شاپ می آید و سفارش سارا و سایه را می گیرد. سارا: من یه چایی می خورم. سایه: من یه نسکافه. بعد از اینکه پیشخدمت می رود. سایه گونه ی سارا را ریز در دستانش می گیرد با مهربانی: عاشق همین سادگیتم آبجی کوچیکه. رها در حالی که با مهربانی به سارا نگاه می کندبا مهربانی: منم عاشق همین زلال بودنشم با ناراحتی: فکر اینکه یه روز کنارم نباشه دیوونم می کنه. سارا شاکی با ناراحتی: دیگه چرا فیلم هندیش می کنی؟ من که اینجا نشستم کنارت. پیشخدمت می آید و سفارش سارا و سایه را که در سینی است را جلوی آنها می گذارد و می رود.
رها و سارا با هم در یک فروشگاه (نزدیک خانه ی سارا) در حال خرید هستند سارا سبد خرید چرخدار را می راند و سما مواد و اجناس مورد نیاز را در سبد خرید می گذارد. سارا خجالت زده: رها این کار من بود خواهری، خیر سرم شما مهمون مایید. رها در حالی که یک روغن مایع را بررسی می کند تا کیفیتش خوب باشد(به شوخی): حرف نزن بچه سرت به کارت باشه. سارا باشیرین زبانی:خانم جهت اطلاعتون من ۲۱ سالمه. رهابه شوخی: تو اگه صد سالتم باشی واسه آبجی سمات بچه ای. سارا با شیطنت: ببخشید خانم اینو پدر و مادرا واسه بچه هاشون می گن. رها ادای خندیدن را در می آورد: هه هه خندیدم با لبخند: دختر تو چرا انقد با نمکی؟ سارا با شیرین زبانی: آخه شبا تو آب نمک می خوابم. رها از شوخی سارا می خندد با مهربانی و شوخی: ای جونم، آبجی زیادی نخواب نه که لاغری خیار شور می شی. سارا می خندد با لبخند: می گم ها آبجی تو هم دلقکی هستی واسه خودت ها؟ سما می خندد ولی چهره ی عصبانی به خود می گیرد، برمی گردد(شاکی): به من بگی دلقک نگفتی ها؟ سارا مظلوم«ساختگی»: باشه آبجی فقط قاطی نکنی، به شوخی:کاش به سهراب می گفتم مشت زدنو یادم بده که تو واسه من قاطی نکنی. رها با مهربانی: من هیچ وقت واسه تو‌ قاطی نمی کنم نفسم. رها همزمان با گفتن این حرف دستش را یک طرف صورت سارا می گذارد. سارا بامهربانی دستش را بر شانه ی رها می گذارد: می دونم آبجی شوخی کردم. رها و سارا با چرخ خرید قصد دارند از فروشگاه بیرون بیایند، سارا چرخ را می راند، در این حین صدای تلفن همراه سارا به گوش می رسد. رها با مهربانی: آبجی تلفنتو جواب بده، من خریدا رو می زارم تو ماشین. سارا با خوشرویی: نه آبجی بعدا جواب می دم. رها ادای عصبانیت را در می آورد: رو حرف خواهر بزرگترت حرف نزن خانم‌. سارا دستش را بر چشمش می گذارد(با مهربانی): چشم آبجی رها با خوشرویی: چشمت بی بلا نفس آبجی، تلفنتو جواب بده خودشو کشت‌. سارا تلفن را از جیب پالتویش بیرون می آورد و تماس را وصل می کند، سما هم چرخ خرید را به همراه مواد و اجناس بیرون می برد،رها مشغول گذاشتن اجناس در صندلی عقب ماشین که در آن طرف خیابان پارک شده می شود،او سرگرم این کار است که صدای گوشخراش و ناهنجاری را در نزدیکی اش می شنود: چی کار می کنی خوشکله. رها سرش را به طرف صدا می چرخاند در حالی که ترس و اضطراب نگاه و درونش را فرا گرفته است اما سعی می کند آرامشش را حفظ کند عصبی: مزاحم نشو وگرنه زنگ می زنم به ۱۱۰ پسر که از ظاهرش مشخص است که از اراذل اباش است لبخند مضحکی می زند که دندان های کثیفش پدیدار می شود: مگه من چی گفتم من که دارم ازت تعریف می کنم خوشکله. رها درجه ی عصبانیتش بالا می رود عصبی و با صدای بلند: کثافت دهنتو ببند وگرنه خودم می بندمش. سارا تلفنش تمام می شود، از دور مرد لاتی را می بیند که مزاحم سما شده است مرد جلو می رود و رها عقب می رود، پایش سست می شود و می خواهد به زمین بیفتد، اما خود را می گیرد، و به سختی به پاهایش سرعت می بخشد تا خود را به رها برساند، ماشینی جلوی پای سارا توقف می کند و سهراب از آن بیرون می آید و با سرعت خود را به مرد که جلوی رها را گرفته و می خواهد او را با مشت بزند با یک مشت در صورتش از پا می اندازد، مرد با مشت جانانه ی سهراب خون از بینی اش راه می افتد. سهراب عصبی:برو رد کارت تا چند تا مشت دیگه حواله ی صورتت نکردم. سارا در این حین خود را به رها می رساند، هر دو در آغوش هم بی صدا می گریند. سارا با گریه: ببخشید خواهری تنهات گذاشتم. رها با مهربانی: تو که تقصیری نداری نفسم. بعد از اینکه از آغوش هم بیرون می آیند. سهراب با مهربانی: سارا خواهری تو کجا بودی؟ اینطوری حواست به رها خانمه که مثل خواهر نداشتت می مونه. سارا با صدای گرفته: داداش من داشتم با تلفن حرف می زدم، هر چند من کتک خورم ملسه تو دانشگاه آبجی رها هوا منو داره‌. رها با وقار : ممنون آقا سهراب به موقع رسیدین سهراب سرش را پایین می گیرد با وقار: کاری نکردم وظیفم بود.
رها پشت میز تحریرش در اتاق نشسته و به کتابی که در جلویش است نگاه می کند، صدای پدر و مادر رها بر روی تصویر او از پذیرایی به گوش می رسد. پدر رها: نوشین امشب دخترمون یه حالی بود. مادر رها با مهربانی: تو هم فهمیدی احمد آقا؟ پدر رها با مهربانی: پس تو هم فهمیدی رها گلوش پیش سهراب گیر کرده؟ حواس رها به کتابش نیست و با حس جدیدی که قلبش را محصور کرده فک می کند، او در حالی که لبخند می زند سرش را بر روی میز می گذارد. رها به فکر فرو می رود. رها در یک باغ که با درختان خوش رنگ زرد، قرمز و نارنجی که فصل عشاق پاییز را به نمایش می گذارد، به همراه محوطه ای که پر است از برگ های پاییز رها در محوطه ی باغ قدم می زند و غرق زیبایی باغ است، که صدای خش خش برگ ها زیر پای یک نفر او را به خود می آورد، برمی گردد سهراب را می بیند که با چند شاخه گل سرخ به طرف او می آید و بعد از پشت سر گذاشتن فاصله ی بین شان، گل ها را به رها تقدیم می کند، او گل ها را می گیرد در حالی که به سهراب لبخند می زند. رها از فکرش بیرون می آید، او سرش را از روی میز برمی دارد، لبخند نجیبی می زند. اتاق سارا علاوه بر رنگ های شاد قرمز نارنجی و سبز که دیوار و وسایل و رنگ پرده های اتاقش را در برگرفته، تابلوهای نقاشی ای که موضوعات امید بخش دارند و بر روی دیوار خود نمایی می کنند. سارا در وسط اتاق ایستاده است، و بر روی بوم نقاشی اش تصویر دختری را نقش می زند، دختری که چشمان معصومش از لابلای تابلوی کامل نشده مهربانی رها را به یاد می آورد. صدای در اتاق توجه اش را به خودش می دهد، سارا قلم مو را در جلوی بوم می گذارد و پارچه ای را که تا کرده بر روی تختش گذاشته را باز می کند و بر روی تابلوی کامل نشده می گذارد، طوری که تابلو به سبب تازگی خراب نشود، صدای در باز هم تکرار می شود. سارا(با مهربانی):بفرمایید. سهراب در را باز می کند و وارد اتاق می شود با عشق و مهربانی: خوبی نفس داداشی؟ سارا با عشق و مهربانی: ممنون عشق آبجی سهراب: تو نمی خوای این تابلو رو به داداشی نشون بدی؟ تو که همیشه اولین بار تابلوهاتو به من نشون می دادی حالا چی شده از من قایمش می کنی؟ سارا: چون این تابلو خاصه، نباید تا کامل شدنش کسی اونو ببینه. سهراب با شوخی: با اینکه دارم از فضولی می میرم اما صبر پیشه می کنم. سهراب قصد دارد از اتاق بیرون برود که سارا او را صدا می زند: داداشی میشه به من بوکس یاد بدی؟ سهراب برمی گردد(با مهربانی): چی شده نفس داداش می خواد. قبل از اینکه جمله اش را کامل کند(ادامه): ها یادم اومد می خوای به خاطر اتفاق امروز یاد بگیری، آره آبجی باید یاد بگیری که اتفاقی مث امروز واست پیش نیاد، هر چند که می دونم تو فقط به خاطر اینکه از رها خانم حمایت کنی می خوای یاد بگیری‌. سارا: آره دادشی شاید دلیل اصلیش این باشه اما وقتی فکر شو می کنم اگه تو نبودی چی می شد می خوام دیوونه شم، پس بهتره یاد بگیرم که هیچ آشغالی به خودش اجازه نده مزاحم من و خواهریم بشه. سهراب عاشقانه: باشه نفس داداش یادت می دم.
رها و سایه بر روی نیمکتی در حیاط دانشکده نشسته اند. رها: سایه ببین من که دل از رخت خواب به این سادگی نمی کنم صبح به این زودی اومدم بهت بگم. به اینجا که می رسد سکوت می کند، نگاهش رنگ شرم می گیرد(با سختی)ادامه: من عاشق شدم. سما بعد از گفتن این حرف نفسش را بیرون می دهد. سایه(با اشتیاق): واقعا الهی قربونت برم، رها واست خوشحالم حالا این مرد خوشبخت کیه؟ رها با وقار: سهراب برادر سارا سایه با خوشحالی: پس بلاخره این آبجی همدلمون به آرزوش رسید. حتما الان خیلی خوشحاله. رها: سارا چیزی نمی دونه، این وقت صبح اومدم بهت بگم که اون چیزی نفهمه. عصبی: سحر گفته باشم سارا بفهمه کبابت می کنم. سایه با شوخی: باشه خانم از جونم سیر نشدم بذارم تو کبابم کنی.حالا چی شد دل از کف دادی؟ ماشین شاسی بلند و شیک سهراب در اتوبان در حال حرکت دیده می شود. سهراب پشت فرمان و سارا روی صندلی کنارش دیده می شود. سهراب: سارا می تونم یه سوال ازت بپرسم؟ سارا با مهربانی: بپرس داداشی. سهراب: تو چرا اینقد رها خانمو دوس داری؟ اینقدری که تو سالهایی که ازش دور بودی با هیچ کس صمیمی نشدی؟ سارا: من و رها اولین بار تو یه تئاتر با هم آشنا شدیم، معلم هنر مدرسمون ما رو برای نقش دو تا خواهر انتخاب کرد، دو تا خواهر که جونشون واسه همدیگه در می رفت، من و رها که تئاتر حرفه ای کار نکرده بودیم، ولی معلم هنرمون می گفت باید با نقشت زندگی کنی تا باهاش یکی بشی،(عاشقانه): همین شد که منم باورم شد که می تونم یه خواهر داشته باشم حتی اگه هم خونم نباشه. سهراب:چرا تا حالا بهم نگفته بودی؟ سارا با ناراحتی: چون نمی خواستم تئاتر رو ادامه بدم، دوست داشتم بازیگری رو، ولی فکر اینکه یه نقش خواهر دیگه رو بازی کنم، دیو‌ونم می کرد، من فقط رها خودمو می خواستم. سهراب:اگه یه روزی رها عاشق من بشه اما من با یه نفر دیگه دیگه ازدواج کنم چی کار می کنی؟ سارا با بغض: می میرم. سارا بغضش می شکند با گریه: من طاقت دیدن رنج رها رو ندارم. سهراب با ناراحتی: یعنی اینقد دوسش داری؟ سارا با گریه: کارم از دوست داشتن گذشته، عاشقشم. سهراب از جعبه ی دستمال کاغذی اتومبیل، دستمال کاغذی ای بیرون می آورد با مهربانی: بیا اشکاتو پاک کن نفس داداشی. سارا دستمال را می گیرد و اشکهایش را پاک می کند با صدای گرفته: ممنون داداشی.
سهراب در حالی که پشت میز بزرگ اتاقش نشسته و با تلفن همراهش صحبت می کند، دیده می شود. سهراب عصبی: همینی که گفتم کارگرای من باید بیمه باشن، من واسم مهمه نونی که در می یارم حلال باشه. صدای مخاطب پشت خط چاپلوسانه:آخه مهندس قربون شکلت برم ساده نباش، به این جماعت رو بدی فردا سوارت می شن. سهراب عصبانیتش بیشتر می شود از روی صندلیش بلند می شود (عصبی و با صدای بلند): تو کاری رو که من می گم می کنی، بخوای زیرآبی بری من می فهمم، من خودم همه چیزو بررسی می کنم. سهراب بدون خداحافظی تلفن را قطع می کند و آن را در جیب کتش می گذارد.، چند ثانیه ای از آن تلفن نگذشته که صدای تلفن دفتر کارش می آید، او تلفن را جواب می دهد: بله خانم محمدی منشی دفتر سهراب که خانم مسنی است در پشت میزش نشسته و با تلفن صحبت می کند دیده می شود: آقا یه خانمی تشریف اوردن می گن خانم ریاضی هستن با شما کار دارن. سهراب با شنیدن نام مراجعه کننده عصبی به طرف در می رود و آن را باز می کند. سهراب شراره را جلوی در دفترش می بیند که با دیدن او از جایش بلند می شود. سهراب عصبی: تو اینجا چی کار می کنی؟ شراره با مهربانی: بریم تو حرف می زنیم. سهراب عصبی: خانم محمدی مثل مادر منه، من هیچ حرف پنهانی ازش ندارم. شراره با التماس و ناراحتی:سهراب خواهش می کنم بذار باهات حرف بزنم. سهراب با دیدن غم شراره دلش نرم می شود: باشه ولی در باید باز باشه. شراره(عاشقانه): چشم، هر چی تو بگی. شراره و سهراب با هم وارد دفتر سهراب می شوند. سهراب پشت میز دفترش می نشیند،شراره هم می آید و پشت یکی از صندلی های همان میز می نشیند. سهراب: بگو می شنوم. شراره با ناراحتی: سهراب تو چرا از من‌ خوشت نمی یاد؟ سهراب: من هیچوقت نگفتم از تو بدم می یاد ولی خب رفتارات عصبانیم می کنه، مثلا من هیچ وقت تو کتم نمی ره یه دختر به خاطر یه پسر هر چییم عاشقش باشه خودشو کوچیک کنه با مهربانی : شراره من و تو بچگی تو باغ پدر بزرگ با هم بازی می کردیم، تو از همون موقع مثل سارا بودی واسم، چه طور می تونم با کسی ازدواج کنم که مثل خواهرمه؟ شراره با ناراحتی: سهراب من چی کار کنم که عاشقتم و نمی تونم از عشقت دل بکنم تو بگو، یعنی نمیشه یه روزی عاشقم بشی؟ سهراب عصبی:بذار خیالتو راحت کنم، من هیچ‌وقت عاشق دختری نمی شم که از مرد رویاهاش عشقو گدایی کنه، هر چیم عاشقش باشه. عاشقانه«ناخودآگاه)(ادامه):تو باید از خانم معصومی دوست سارا یاد بگیری چند وقتیه یکی رو دوست داره ولی عشقو گدایی نمی کنه، چون غرورش واسش مهمه، من اگه یه روزی ازدواج کنم با همچین دختری ازدواج می کنم. شراره از روی صندلی بلند می شود در حالی که به طرف در می رود(عصبی): اگه بفهمم عاشق اون شدی، می کشمش. سهراب عصبی از روی صندلی بلند می شود، بعد از طی کردن مسافت از میز تا جلوی( در عصبی و با صدای بلند): ببین شراره بهش نزدیک بشی آتیشت می زنم. شراره با ناراحتی: پس عاشقش شدی؟ پس حسم اشتباه نکرده بود.عصبی (ادامه) همون موقع که تو تولد سارا بهت دزدکی نگاه می کرد باید خفش می کردم. تو هم که ساده فک می کنی هر کی ادای نجابت در می یاره در باطن هم سهراب قبل از اینکه حرفش را کامل کند عصبی: اگه بخوای راجع به اون دختر معصوم دری وری بگی با دستای خودم خفت می کنم. شراره با عصبانیت دست بر دهان خودش می گذارد و بعد از برداشتن دستش عصبی: باشه من لال میشم ولی اینم بدون که من بی خیال نمیشم. شراره از دفتر بیرون می رود، سهراب در را می بندد. سهراب می رود و پشت میز می نشیند آهسته:یعنی من عاشق رها شدم؟ تصویر سهراب در شیشه ی روی میز نشان داده می شود که با خود او صحبت می کند: خودت چی فک می کنی؟ سهراب عاشقانه«ناخودآگاه»:رها خانم همه چیز تمومه، نجیب،کدبانو،تحصیل کرده،(با لحن معمولی): ولی از من سره‌. خود درونی سهراب: یعنی تو متوجه یه چیزی نشدی؟ سهراب کنجکاو: من باید متوجه چی شده باشم؟ خود درونی سهراب: این که عاشق شدی،کاملا از نوع حرف زدنت مشخصه عاشقش شدی، شراره هم از لحن حرف زدنت فهمید. سهراب لبخند نجیبانه ای از عشق می زند.
سهراب و سارا دستکش بوکس به دست با هم در حال تمرین دیده می شوند.بعد از چند بار ضربه زدن(سارا) و دفاع از طرف مقابل(سهراب) سهراب که عرق زیادی کرده است به نشانه ی تسلیم دستانش را بالا می گیرد به شوخی: تسلیم آبجی، من داداشتم، دشمنت که نیستم انقد محکم می زنی. سهراب بر روی تختش می نشیند با ناراحتی: ببخشید داداشی دست خودم نیست، می خوام زودتر همه چیزو یاد بگیرم، دوس ندارم دیگه اون اتفاق بیفته، می خوام پشت رهای مهربونم باشم. سهراب با مهربانی: آفرین آبجی گلم، آدم همیشه باید پشت رفیقش باشه، بهت افتخار می کنم. سارا با خوشرویی:منم به تو افتخار می کنم داداشی. سهراب: می خوام یه چیزی بهت بگم، بلاخره تصمیممو راجع به ازدواج گرفتم. احساسی ترکیب از عصبانیت و نگرانی به نگاه و درون سارا راه پیدا می کند عصبی و نگران:سهراب به خدا اگه اسم کسی به جز رها رو بیاری می میرم، چون حسم میگه رها بهت علاقه‌مند شده. سهراب با مهربانی و نگران: آروم باش آبجی، خدایی نکرده سکته می کنی. سهراب بلند می شود و بعد از کمی سکوت عاشقانه: به آرزوت رسیدی من عاشقش شدم، اوایل می گفتم اون از من سره و یکی از من بهتر باید باهاش ازدواج کنه، اما الان دیگه نمی تونم بدون اون زندگی کنم. سارا با اشتیاق و اشک شوق: آفرین داداشی، خوشحالم که بهترین تصمیمو گرفتی، نمی دونی چقد خوشحالم. سارا به طرف در اتاق می رود. سهراب با خوشرویی: کجا میری نفس داداش؟ سارا با خوشحالی: دارم میرم یه دوش بگیرم، بعدشم نماز شکر به جا بیارم. سهراب با مهربانی: برو فرشته ی مهربونم. سارا با شیرین زبانی: فرشته که همون خانمه که عاشقش شدی. سهراب به شوخی: برو نبات زبون نریز.
سارا در اتاقش نماز شکر می خواند، در حالی که تلالو نور مهتاب بر صورتش افتاده(نشان دهنده ی گوهر وجود سارا و قلب مهربانش است).سارا بعد از تمام شدن نمازش به سجده ای طولانی می رود. سارا در حال سجده با گریه: ممنون رفیق که دست رد به دلم نزدی، ممنون که هوامو داشتی و آرزومو برآورده کردی.بهم کمک کن منم بتونم واسه تو بنده ی خوبی باشم و از امتحاناتت سربلند بیرون بیام آمین. سارا سر از سجده برمی دارد،او قرآن را که کنار مهرش بر روی سجاده قرار دارد را باز می کند و چند آیه ای از آن را می خواند. سارا، رها ‌و سایه پشت یکی از میزهای کافی شاپ دانشکده نشسته اند جلوی هر کدام از آنها یک بستنی است. سایه به شوخی:سارا می گم ها تو هنوز نگران اینی که من و رها کوچولو صدات می زنیم شوهر گیرت نیاد؟ سارا به شوخی: فرض کن بله چی می خوای بگی نا قلا؟ سایه با هیجان: اون پسره بود که روز اول دانشگاه باهات دعواش شد، گلوش پیشت گیر کرده. سارا عصبی: سایه حرفشم نزن پسره ی از خود راضی، انگار از دماغ فیل افتاده.دیگه حرفشم نزن نمی خوام غیبت کنم. رها با اشتیاق:واقعا؟ چه خوب یه عروسی افتادیم.تو از کجا فهمیدی؟ سایه با اشتیاق:از من‌ خواسته به خانم بگم که اگه قبول کرد با خونوادشون تشریف بیارن، به شوخی: کوفتت بشه دل پسر خوش تیپ دانشگاه رو مال خودت کردی. سارا عصبی: من هیچ علاقه ای به اون پسر خود شیفته ندارم، اینو به خودشم بگو (با شیرین زبانی رو به رها): خانم عروس خانم شمایی نه من، سهراب اعتراف کرد عاشقت شده، تو کی می خوای اعتراف کنی که عاشق شدی. رها که در حال خوردن بستنی است، شیرینی بستنی در گلویش می زند و شروع به سرفه می کند. سارا نگران به پشت رها می زند، سایه نگران: من می رم یه لیوان آب بیارم. رها بعد از چند بار سرفه کردن و ضربه های سارا به پشتش راه نفسش باز می شود. رها(با مهربانی): خوبم خواهری بسه. سحر با لیوان آب می آید و آن را جلوی سما می گذارد:بخور. رها‌ با خوشرویی: ممنون سایه جان‌ خوبم. سایه به شوخی:بخور آب نطلبیده مراده، هر چند که تو مرادتو گرفتی دختر دایی جان. سارا با هیجان: وای یعنی درست حدس زده بودم و آبجی رها هم عاشق شده. رها‌ عصبی: سایه من تو رو می کشم گفته بودم کبابت می کنم. سایه به شوخی: ببخشید خواهری دیگه‌ کاسه ی صبرم پر شده بود، بعدشم من چیزی نگفتم سارا خودش باهوشه. سارا دست در جیبش می کند،پول صورت حسابش را بر روی میز می گذارد دلخور: این حساب من، بهتره من برم چون من انگار غریبم، ازت انتظار نداشتم رها من از همون روزی که توی تئاتر شدی خواهرم، باور کردم خواهرمی ولی حالا دارم می فهمم که هم خون بودن مهمتره تا هم دل بودن. سارا بلند می شود و قصد دارد برود که رها دستش را می گیرد، او بلند می شود و رو به روی سارا می ایستد عاشقانه و با ناراحتی: تو مثل جونمی، اینقد عاشقتم که نمی تونم دنیا رو بی تو تصور کنم. سارا دلخور: پس چرا بهم راستش رو نگفتی؟ رها سرش را پایین می گیرد با وقار: خجالت کشیدم بهت بگم. سارا با دستش چانه ی رها را می گیرد با مهربانی: آدم که با خواهرش این حرفا رو نداره مهربونم.
سارا و خانواده اش به خواستگاری رها رفته اند. خانواده ی برادر و خواهر رها هم دعوت هستند. رها سینی چای به دست وارد می شود. سارا با شیرین زبانی: این چایی خوردن داره رها به پا داداشم رو نسوزونی. رها در حالی که چای را جلوی مهمان ها می گیرد با شیرین زبانی: حرف نزن بچه بذار کارم رو بکنم. کاری نکن خودت رو بسوزونم. مادر سارا: سارا اینقد زبون نریز عروس من همه چی تمومه نمی خواد نگران داداشت باشی. سهراب در حالی که چای را بر می دارد با مهربانی: آبجی کوچیکه اگه بسوزم همش رو از چشم تو می بینم چون تو نفوذ بد زدی. سارا بعد از اینکه سهراب چای را بر می دارد با شیرین زبانی: آخی به خیر گذشت. رها کمی عصبی: سارا اینقد حرف نزن می یام می کشمت. سارا لوس: مگه من چی گفتم که می خوای منو بکشی فقط یه شوخی کردم. رها: اینو گفتم که بفهمی همه جا جای شوخی نیست مگه من خواستگار ندیده ام که داداشت رو بسوزونم. سارا با شیرین زبانی: خواستگار ندیده نیستی اما عاشق که هستی عاشقم کوره گفتم حواستو جمع کنی. رها چای را جلوی سارا می گیرد با تهدید: دهنتو می بندی یا خودتو بسوزونم. سارا دستانش را به نشانه ی تسلیم بالا می گیرد: چشم من غلط بکنم دیگه چیزی بگم. رها: خوبه اینجوری باید توی وروجک رو ساکت کرد. رها بعد از تعارف کردن چای ها می نشیند. پدر رها: آقا سهراب چی شد که عاشق این فرشته ی ما شدی. به خاطر اصرارای خواهرتون که نبوده. سهراب: نه احمد آقا من خودم شیفته ی دخترتون شدم. رها لبخند نجیبانه ای می زند. مادر سارا با مهربانی رو به پدر و مادر رها: اگه اجازه بدین این دو تا جوون برن یه گوشه ای با هم حرف بزنن. پدر و مادر رها به هم نگاه می کنند مادر رها با مهربانی: باشه برن تو اتاق رها. مهم این دو تا جوونن ما فقط می تونیم راهنماییشون کنیم. رها و سهراب بلند می شوند سارا با شیرین زبانی: داداش اگه شرط و شروط سخت گذاشت بگو خودم بیام گوششو بکشم. رها چشم غره ای به سارا می رود: تو قرار بود ساکت باشی. سارا با شیرین زبانی: چی کار کنم نمی تونم ساکت باشم دوست دارم حرف بزنم. رها با شیرین زبانی: تو با این زبونت سرتو به باد می دی اگه کشتمت روحت نیاد سراغم بگه چرا این کار رو کردی؟ سارا : باشه من ساکت میشم تو هم بر داداشم رو معطل نکن. رها و سهراب به اتاق رها می روند آنها روی یکی از تختهای در اتاق می نشینند. رها: خواهش می کنم راستش رو بهم بگید جواب این سوال خیلی واسم مهمه شما واقعا عاشقم شدین؟ سهراب: من به پدرتون هم گفتم من واقعا عاشق شدم، به خاطر اصرارای سارا اینجا نیستم. رها: باشه حرفتون رو باور می کنم. اما اگه یه روزی نسبت بهم سرد بشین و علاقه ای بهم نداشته باشین من اینو از چشم سارا می بینم شما که نمی خواین بین دو تا رفیق به هم بخوره. سهراب: شما مطمئن باشین این تصمیم خودمه نمی خواد نگران باشین.
شراره که از ماجرای خواستگاری رفتن سهراب با خبر است یک دست مشکی پوشیده است او پرده ها را کشیده و خود را بر روی تختش انداخته است و گریه می کند. رویا هم خانه اش در کنار تختش نشسته و با او صحبت می کند با ناراحتی: شراره تو رو خدا با خودت اینجوری نکن. شراره با گریه: پس چی کار کنم سهراب منو نمی خواد رفته خواستگاری یکی دیگه. رویا: خب فراموشش کن تو چرا اینقد خودتو به خاطر اون پسره ی خودخواه کوچیک می کنی؟ شراره با گریه: تو عاشق نشدی، نمی دونی من چه حالی دارم، انگار تو جهنمم گر گرفتم. رویا: حالا که نمی تونی فراموشش کنی پاشو یه کاری بکن دست روی دست نذار. شراره از روی تخت بلند می شود از اتاق بیرون و به طرف آشپزخانه می رود، رویا هم پشت سرش می رود. رویا: می خوای چی کار کنی؟ شراره: مگه نمی گی یه کاری کن. به طرف یخچال می رود جعبه ی قرص ها را در می آورد: می خوام تمومش کنم. اینجوری نه خودمو عذاب می دم نه سهراب رو. رویا می خواهد جعبه ی قرص ها را از او بگیرد اما شراره مقاومت می کند. شراره با گریه: ولم کن می خوام بمیرم. این تنها کاریه که می تونم انجام بدم. رویا با ناراحتی: تو رو خدا این کار رو نکن هنوزم میشه کاری کرد. شراره در حالی که چند قرص را از بسته ی قرص ها بیرون می آورد و آن ها را به طرف دهانش می برد می گوید: الکی دلمو خوش نکن دیگه هیچ امیدی نیست سهراب هیچ وقت عاشق من نمیشه. رویا: هنوزم یه راهی هست، چه طوری سارا به آرزوش رسید؟ شراره کنجکاو: چه راهی؟ رویا: باید اعتماد سهراب و سارا رو از رها سلب کرد‌‌. تو باید به سارا نزدیک بشی اینجوری یه راهی هست که سهراب عاشقت بشه‌. شراره با خوشحالی: فکر خوبیه اما چه طوری. رویا: تو از خر شیطون پیاده شو بهت می گم. فقط بهم بگو تو شماره یا آدرس پیج رها رو داری یا نه. شراره: آدرس پیجش رو دارم که سارا هی با پیاماش قربون بلاش می ره. رویا: خوبه فقط باید پول خرج کنی. شراره: هر چی خرجش میشه پایه ام شکر خدا دکترم. سارا و رها در مجلس خواستگاری کنار هم نشسته اند و با هم صحبت می کنند. سارا با خوشحالی: خوشحالم که به آرزوم رسیدم فقط بهم قول بده زن داداشم شدی ادای زن داداشای بد جنس رو واسم درنیاری‌. رها با مهربانی: داری این حرفو از ته دلت می زنی یا داری باهام شوخی می کنی؟ سارا : باهات شوخی می کنم ولی اینو گفتم که یه دفه بعد عروسی عوض نشی. رها با مهربانی: تو همیشه آبجی من می مونی عوض شدنی در کار نیست.
رها و سارا به همراه سایه در یک روز آفتابی سوار بر اتومبیل رها در اتوبان حرکت می کنند. سارا با مهربانی: بیاین بریم خونه ی ما می خوام یه چیزی نشونتون بدم. سایه با شیرین زبونی: بگو چی می خوای نشونمون بدی تا نیشگونت نگرفتم. سارا با شیرین زبانی: اگه با نیشگونات کبودمم کنی چیزی نمی گم. سایه: امتحانش ضرر نداره من نمی تونم صبر کنم. رها با مهربانی: سایه آجیمو اذیت نکن. یک ساعت بعد در خانه ی سارا، سارا می خواهد نقاشی اش را به رها و سایه نشان دهد. او پارچه ای بر روی تابلویش انداخته است. رها و سایه بر روی تخت سارا نشسته اند. سارا با مهربانی: چشماتونو ببندین تا وقتی نگفتم باز نکنید(با شیرین زبانی): هی سایه چشماتو نبندی ناخون گیر می یارم ناخوناتو می گیرم. سایه: چرا رها رو نمی گی با ناخونای نازنین من چی کار داری؟ سارا: واسه اینکه تو عجله داشتی ببینی. قبل از اینکه او پارچه را کنار بزند، مادرش ظرف میوه به دست می آید. سارا می خواهد برود و ظرف میوه را بگیرد اما رها بلند می شود (با مهربانی): آجی تو وایسا من می رم. مادر سارا با مهربانی: تو بشین عروس گلم زحمتت میشه. رها با مهربانی:زحمتی نیست مامان رها سینی که ظرف میوه و بشقابهای پذیرایی در آن است را می گیرد و آن را روی میزی که در اتاق ساراست می گذارد. رها با مهربانی: آجی زودتر شاهکارت رو نشونم بده دلم آب شد. سارا: از کجا می دونی شاهکاره؟ رها با مهربانی: چون نقاشی کشیدن آجی من حرف نداره. سارا با مهربانی: آجی تو لطف داری چشمای تو قشنگ می بینه. سایه با شیرین زبانی: آبجیا چه تونی به هم قرض می دن. سارا اون پارچه رو می کشی کنار یا ناخونام رو آماده کنم واسه نیشگون گرفتن. سارا : باشه چشماتو ببند. رها و سایه چشمانشان را می بندند. سارا پارچه را کنار می زند( با مهربانی): چشماتو وا کنین آجیهای خوشگلم. تولدت مبارک آجی. رها چشمانش را که باز می کند حیرت زده می ماند از دیدن تصویر خودش که مثال یک فرشته کشیده شده است او با مهربانی در حالی که اشک می ریزد: ممنون آجی چی کار کردی؟ سارا : چرا آجی مگه دوسش نداری؟ رها با مهربانی: سارا تو منو شبیه یه فرشته کشیدی من فرشته نیستم کاش منو شبیه خودم می کشیدی. سارا: آجی شکسته نفسی نکن من یه نقاشی واقعی کشیدم. بهم بگو دوسش داری یا نه. سایه: رها سارا راست می گه تو مثل فرشته هایی البته خود سارا هم دست کمی از تو نداره. رها با مهربانی: آره دوسش دارم اما کاش خودت رو هم کشیده بودی اینجوری بیشتر بهم می چسبید. چرا روز تولدم بهم ندادیش؟ تولد من فرداست. سارا: چون نمی خواستم هر کسی این نقاشی رو ببینه و چشمت بزنه.
رویا و شراره در اتاق روی تخت شراره نشسته اند و با هم صحبت می کنند. رویا: یه بلایی سر اون دختره رها بیارم که آرزوش این باشه که یه آب خوش از گلوش پایین بره. شراره: دلم واسه سارا می سوزه بدجنس خیلی نقشه ی بدی واسش کشیدی. رویا: خودت اینو خواستی اگه دل از سهراب می کندی منم این نقشه رو نمی کشیدم. شراره: هر بلایی سر سارا بیاد تقصیر سهرابه واسه اینکه با دل من راه نیومد. رویا: یادت که نرفته تو باید جای رها رو تو قلب سارا بگیری. شراره: اگه مقاومت کرد چی؟ اون رها رو خیلی دوست داره فک نمی کنم بعد اون با کسی صمیمی بشه. رویا: تو باید همه ی تلاشت رو بکنی وگرنه سهراب رو از دست میدی. شراره: من سهراب رو از دست نمیدم به خاطر اونه که دارم این کار رو می کنم. رویا با ناراحتی: منم تو رو خیلی دوست دارم به خاطر همین این نقشه رو واسه سارا و رها کشیدم. شراره با ناراحتی: ببخش که به خاطر من واسه خودت آتیش جهنم رو خریدی. رویا با ناراحتی: آتیش جهنم کجاست؟ خرافاتی نباش اگه آتیش جهنمی هم باشه همینی هست که تو توشی. رها و سایه در اتاق رها نشسته اند و به شوخی های سارا می خندند آنها نمی دانند که روزگار چه نقشه ای برای آنها کشیده است. اگر می دانستند جای خندیدن خون گریه می کردند. آیا سارا و رها از این امتحان سر بلند بیرون می آیند یا دست تقدیر آنها را بی معرفت می کند. شراره و رویا همچنان با هم حرف می زنند و به نقشه ی پلیدشان فکر می کنند. رویا: باید یه دختر فقیر رو پیدا کنیم که نقش سارا رو بازی کنه. شراره: فکر خوبیه اگه یه پرستار یا مستخدم باشه چه طوره؟ رویا: خوبه فقط باید حواسمون باشه که وجدان درد نگیره باید سارا رو پیشش یه آدم بی وجدان نشون بدیم. شراره: پاشو زنگ بزن یکی رو بفرستن بیاد یه دستی رو سر و گوش خونه بکشه. فقط تاکید کن که جوون باشه. رویا: باشه. مرجان دختری است که قرار است وارد نقشه ی شراره و رویا شود و سارا و رها را به خاک سیاه بنشاند. او در محل کارش نشسته که رئیسش او را صدا می زند. رئیس که زن میانسالی است به او می گوید: بیا این آدرس خونه اییه که باید بری. مرجان: ممنون خانم. صدای گوشی مرجان به صدا در می آید او گوشی اش را از کیفش بیرون می آورد او با دیدن اسم فرهاد لبخند به لبهایش می نشیند: سلام فرهاد جان فرهاد با مهربانی: سلام عشق زندگی من مرجان: خوبی فرهادم. فرهاد: من خوبم تو خوبی؟ مرجان: تو که خوب باشی منم خوبم فرهادم. من دارم میرم سر کار، کارم داشتی زنگ زدی؟ فرهاد: زنگ زدم صداتو بشنوم دلم واست تنگ شده بود. مرجان با شیرین زبانی: فرهاد اینقد لوسم نکن من جنبشو ندارم سوارت میشم. فرهاد به شوخی: باشه بیا سوارم شو منم بهت سواری می دم. مرجان با شیرین زبانی در حالی که به راه می افتد می گوید: نگو مامان جونت اینطوری واسم مادر شوهر بازی در می یاره. فرهاد: مادر من عاشق منه به خاطر همین اگه سوارمم بشی چیزی نمی گه.
مرجان با مهربانی: اگه کاری باهام نداری من برم به کارم برسم. فرهاد با مهربانی: نه کاری باهات ندارم فقط به خودت فشار نیار واسه قلبت خوب نیست. مرجان: باشه عشقم مراقب خودم هستم. ساعتی بعد مرجان مشغول تمیز کردن خانه ی شراره و رویاست که رویا سراغ او می رود: خسته شدی بیا بشین. مرجان: نه خانم خسته نیستم. رویا با مهربانی: چند سالته دختر خوشگل. مرجان: ۲۳ سال. شراره هم از اتاقش بیرون می آید و به آنها می پیوندد. شراره با مهربانی: سلام. مرجان: سلام خانم. شراره با مهربانی: بیا بشین باهات کار داریم. مرجان دست از کار می کشد و می آید کنار آنها می نشیند: بفرمایید. شراره: اگه یه کار خوب بهت پیشنهاد بدیم که پول خوب توش باشه قبول می کنی؟ مرجان: بستگی داره که کارش چی باشه. رویا: کار سختی نیست فقط باید نقش یه نفر رو بازی کنی. مرجان: من بازیگری بلد نیستم. شراره با گریه: نیازی به بازیگری نیست فقط کافیه یه لطفی به من بکنی. من می خوام از یه آدم بی وجدان انتقام بگیرم. مرجان با ناراحتی: گریه نکنین خانم. اون آدم بی وجدان چی کار کرده. شراره با گریه: عشقم رو با بی رحمی تمام دزدید. مرجان: بهم بگین باید چی کار کنم؟ شراره اشکهایش را پاک می کند: اول بهم بگو تو ازدواج کردی؟ مرجان: نامزدم. شراره: خوبه تو باید جراحی پلاستیک کنی و شبیه اون دختره بشی تو فقط کافیه تو یه فیلم نقش اون رو بازی کنی ۱ میلیارد پول هم بهت می دیم. مرجان با ناراحتی: از کجا بدونم که راس می گین؟ شراره عصبی: دروغم چیه ما رو باور نداری کاری نداره می ریم سراغ یکی دیگه. مرجان: باید بهش فک کنم بعدا جواب می دم. شراره: یعنی تو مشکلی نداری یک میلیارد پول وسوسه ات نمی کنه؟ مرجان: چرا مشکل ندارم؟منم مشکل دارم. شراره: باشه بهت وقت می دیم که بهش فک کنی.
مرجان در اتوبوس نشسته و به پیشنهاد شراره و رویا فکر می کند: اصلا به تو چه که اونا می خوان چی کار کنن، مگه تو که قلبت درد می کنه به جز خونوادت کسی دلش واست می سوزه‌؟ اما اگه بخوان به یه آدم بی گناه ظلم کنن چی؟ من که اونا رو نمی شناسم که بهشون اعتماد کنم. اما تو هم جوونی حق زندگی داری اون پول تو رو نجات می ده باید با فرهاد و خونوادم مشورت کنم. بالاخره چه خواهد شد؟ آیا مرجان گول مکر شراره و رویا را می خورد و رها را وارد امتحان سخت قضاوت دوستش می کند یا که خیر روزگار دوباره سارا و رها را از هم جدا نمی کند؟ مرجان تلفنش را از کیفش بیرون می آورد شماره ی فرهاد را می گیرد: سلام فرهاد جان بیا پارک کنار خونه مون باهات کار دارم. فرهاد با مهربانی:سلام مرجانم باشه می یام. ساعتی بعد فرهاد و مرجان در روی یک نیمکت در پارک نشسته اند و با هم صحبت می کنند. فرهاد: مرجان این پول تو رو نجات می ده من دیوونه شدم از بس به از دست دادن تو فک کردم. مرجان: اما اگه ناخواسته زندگی یه دختر بی گناه رو از هم بپاشونم چی؟ فرهاد: یه درصد به این فکر کن که اون دخترا راست گفته باشن چرا به برعکسش فکر می کنی؟ مرجان: یعنی تو هم می گی گریه های اون دختره واقعیه. من از سرانجام این کار می ترسم. فرهاد با ناراحتی: مرجان تو رو خدا بس کن اینقد آیه ی یاس نخون. مرجان با ناراحتی:‌ پس چی کار کنم؟ با پول بدبخت کردن یه آدم قلبم رو عمل کنم؟ فرهاد: اون آدم حقشه می خواست زندگی یکی دیگه رو از هم نپاشونه. مرجان: یعنی تو می گی تن به این کار بدم؟ من باید عمل زیبایی کنم جواب فامیل رو چی بدم بگم این پول رو از کجا آوردم؟ فرهاد عصبی: زندگی تو به فامیل چه ربطی داره؟ تو به قلبت فک کن به اینکه با اون پول حالت خوب میشه. مرجان: یعنی قبول کنم؟ فرهاد با مهربانی: آره قبول کن عشقم. مرجان: باید با خونوادمم مشورت کنم گفتم اول به تو بگم ببینم نظرت چیه. فرهاد: باشه انشالله اونا هم قبول می کنن.
چند روز بعد شراره در مزون لباسش پشت میزش نشسته و با رویا تلفنی صحبت می کند: به نظرت این دختره مرجان قبول می کنه یا نه؟ به نظرت وقتش نیست بهش زنگ بزنیم؟ رویا: اینقد عجول نباش خودش تماس می گیره. شراره: می گم کار دستمون نده پای پلیس رو بکشه وسط. رویا: اینقد نفوس بد نزن. پای پلیسم بیاد وسط دیوار حاشا بلنده انکار می کنیم اون که مدرکی نداره. شراره جان یه لحظه وایسا پشت خطی دارم. حلال زاده است خودشه. من قطع می کنم بعدا صحبت می کنیم عزیزم. رویا که منشی یک شرکت است تلفنی با مرجان صحبت می کند با مهربانی: سلام مرجان خانم خوبی؟ مرجان: ممنون رویا خانم من با خونوادم صحبت کردم اولش یک کم مردد بودن اما بالاخره قبول کردن. اگه پای مریضی من و اصرار نامزدم وسط نبود قبول نمی کردن. رویا با ناراحتی: مریضیت چیه؟ مرجان: قلبم درد می کنه باید عمل کنم. خدا شما رو سر رام گذاشت. رویا با مهربانی: خدا رو شکر کینه ی ما نسبت به اون دختره باعث شد یه کار خیر انجام بدیم. مرجان: ممنون که بهم یه زندگی دوباره دادین. رویا: ما کاری نکردیم، وظیفمون بود. مرجان با مهربانی:دیگه مزاحمتون نمیشم اگه کاری ندارین خداحافظی می کنم. رویا با مهربانی: شما مراحمی عزیزم مراقب خودت باش. مرجان گوشی را قطع می کند او در پارک کنار فرهاد نشسته است. مرجان با ناراحتی: اگه تو نمی ترسوندیم قبول نمی کردم. تو چرا حاضری به خاطر من خودکشی کنی؟ فرهاد عاشقانه: چون دیوونتم عزیزم حاضرم به خاطر تو بمیرم. مرجان با مهربانی: منم عاشقتم و جونم واست در میره به خاطر همین قبول کردم تن به این کار بدم.
دو هفته بعد رها در اتاقش نشسته و با گوشی سرگرم است، او با سارا در دایرکت اینستا چت می کند. سارا: آجی عشق تو شاعرم کرده واست شعر گفتم. رها: چه عالی شعرت رو واسم بگو. سارا: تو بهترینی عشقم من واسه تو می میرم اگه یه روز نباشی من از این دنیا سیرم اگه بی وفا بشی خودمو می کشم منم به همین عاشقی با تو دلخوشم همیشه باهام بمون تا منم عاشق بمونم تا منم تا همیشه از عشق تو بخونم رها چت می کند: خوبه می گم ترشی نخوری یه چیزی میشی مریم حیدرزاده یه بار دیگه از این شعرای سوزناک بگی گوشت رو می پیچونم. سارا: شعره دیگه می یاد به سوزناکیش و حس و حال خوبش توجه نمی کنم. رها: دفه ی بعد توجه کن شعر امید بخش بگو. سارا: باشه چشم. رها: چشمت بی بلا. پیامی از طرف یک نفر به دایرکت رها فرستاده می شود: سلام رها جان من یه دوستم می خوام یه چیزی واست بفرستم که تو انتخاب دوست دقت بیشتری داشته باشی. رها چت می کند: شما کی هستین؟ منظورتون رو نمی فهمم ،کدوم دوستم؟ پیام دیگری از طرف آی دی ناشناس می آید: سارا این فیلمو ببین، ببین چه طوری با یه مرد غریبه دل می گیره و قلوه می ده. رها چت می کند: حرف مفت نزن آبجی من پاکه پاکه. پیام ناشناس: اول فیلمو باز کن اینطوری می فهمی که سارا خانم جا نماز آب می کشه و اینطوری که نشون می ده عابد و زاهد نیست. رها فیلم را باز می کند او دختری شبیه سارا را می بیند که در پارک بر روی نیمکتی نشسته مردی غریبه بر روی زانویش سر گذاشته و دختر هم با او عاشقانه صحبت می کند.صدای دختر در میان سر و صدای پارک به گوش نمی رسد. رها گوشی را از حرص به گوشه ای پرتاب می کند با گریه: نه خدای من، من طاقتشو ندارم، این دختره کیه؟ سارای من نمازش قضا نمیره. صداهایی که از بی اعتمادی دم می زند در ذهن رها می پیچد: چرا نمی خوای باور کنی؟ اون ساراست اون کی می تونه باشه به جز سارا؟ باور کن که آبجی سارات سر و گوشش می جنبه. او از روی تخت بلند می شود، گوشی را بر می دارد، شماره ای را می گیرد عصبی: الو تا کی می خوای واسم فیلم بازی کنی؟ اونوقت توی شعرت از بی وفایی من دم می زنی؟ صدای سارا ناراحت از پشت تلفن به گوش می رسد: آجی چی شده؟ مگه من چی کار کردم؟ رها با ناراحتی: چی کار کردی؟ قلبم داره می یاد توی دهنم سکته نکنم خوبه‌. سارا با ناراحتی: آجی تو رو خدا بگو چت شده؟ چرا با من اینجوری حرف می زنی؟ تو که تا چند دقیقه پیش خوب بودی. رها عصبی: چرا بهم نگفتی دوست پسر داری؟ سارا عصبی: تو می فهمی داری چی می گی؟ رها عصبی: واسه من فیلم بازی نکن فیلمت رو دیدم. سارا با گریه: کدوم فیلم آجی به خدا من کاری نکردم. رها عصبی: قسم نخور اگه اون دختره تو نیستی پس اون کیه؟
سارا با گریه: من نمی دونم اون کیه من فقط می دونم که من کاری نکردم. رها: دروغ نگو من دیگه بهت اعتماد ندارم گریه هم نکن که منو خر کنی دلم واست بسوزه. رها تلفن را قطع می کند. سارا گوشی اش را گوشه ای می اندازد و بدنش را به تخت می سپارد. سارا با گریه: خدایا این کیه که داره زندگی منو خراب می کنه؟ من بدون آبجی رهام می میرم. باورم نمیشه رها بی وفا بشه من باید بمیرم. رها هم در اتاقش نشسته تو ماجرا را برای مادرش تعریف کرده او در آغوش مادرش است: مامان باورم نمیشه آجی ساراس من اینقد پست شده باشه.بغض داره خفم می کنه مادر رها: دخترم گریه کن، منم باورم نمیشه، اما چی کار کنیم باید با این حقیقت کنار بیایم که سارا دیگه اون سارا نیست. رها: سخته واسم با این قضیه کنار بیام من سارا رو خیلی دوست دارم، اما سهراب رو بیشتر دوست دارم اگه اون طرف سارا رو بگیره و دیگه منو نخواد چی؟ من بدون اون می میرم. مادر رها: انتظار داری سهراب چی کار کنه وقتی خواهرش انقد حق به جانب و می گه من کاری نکردم. رها: من باید برم سراغ سارا باهاش رو در رو حرف بزنم. مادر رها: نه عزیزم تو الان حالت خوب نیست ممکنه بلایی سرش بیاری. رها: پس چی کار کنم؟ بذار برم شاید یه حرفی بهم بزنه که از این کابوس لعنتی بیدارم کنه. مادر رها: من نمی تونم بذارم بری تو حالت خوب نیست. رها دست روی قلبش می گذارد با ناراحتی: مامان قلبم درد می کنه دارم می میرم. مادر رها: پاشو ببرمت بیمارستان. رها با گریه: من نمی یام بذار بمیرم، این دنیا بدون سهراب و سارا واسم مثل جهنم می مونه. مادر رها بلند می شود با ناراحتی: من می رم آمبولانس خبر کنم. مادر رها از اتاق بیرون می رود رها با ناراحتی: خدا رو شکر دارم می میرم من دیگه این زندگی رو نمی خوام. رها از هوش می رود.
سارا در دستشویی اتاقش تیغ به دست ایستاده: اگه خودمو بکشم مامان و بابا و سهراب دیوونه می شن چرا به خاطر یه رفیق بی معرفت زندگی عزیزام رو خراب کنم؟ سارا جواب خودش را می دهد: اما زندگی بدون رها هم واسه من مثل جهنم می مونه‌. اما من مجبورم توی این جهنم زندگی کنم رها ارزشش رو نداره که به خاطرش زندگیم رو تموم کنم. رها در بیمارستان روی تخت سی سی یو دراز کشیده مادرش پشت در اتاق سی سی یو ایستاده تسبیح به دست با گریه ذکر می گوید: امن یجیب مستر ازادا و یشفسو بعد از یکی دو دقیقه سایه به همراه خانواده ی رها می رسند. باران با گریه: مامان تو رو خدا چی شده؟ رها و سکته؟ اون که قلبش مشکلی نداشت. مادر رها با گریه: همش زیر سر اون دختره ساراست. به خدا حلالش نمی کنم اگه بچم چیزیش بشه. سایه با ناراحتی: سارا چی کاره است زن دایی؟ مادر رها با گریه: یه فیلمی از سارا دیده که با یه پسر غریبه دل می دادن و قلوه می گرفتن. سایه با گریه: زن دایی دروغ سارا این وصله ها بهش نمی چسبه. مادر رها با گریه: بچه ی منم باورش نمی شد می گفت دارم کابوس می بینم. سایه: من میرم با سارا حرف بزنم تا خودشو نبینم باورم نمیشه. مادر رها: باشه برو عزیزم شاید دلیل قانع کننده ای واسه تو داشته باشه فقط تو رو خدا بلایی سرش نیاری. سایه: باشه زن دایی سعی می کنم عصبانی نشم.
ساعاتی بعد صدای در اتاق سارا به گوش می رسد سارا: بفرمایین. سایه در را باز می کند و وارد اتاق سارا می شود: سلام سارا، چی کار کردی؟ سارا: من کاری نکردم، اون رهای بی معرفت بهت چی گفته‌؟ سایه: پس جریان اون فیلم لعنتی چیه؟ سارا: به تو چه؟ چیه تو هم مثل رها بهم اعتماد نداری؟ سایه: اگه دختره ی تو اون فیلم تو نیستی پس اون کیه؟ سارا: من نمی دونم اون دختره کیه باور کنین یکی بر علیه من توطئه کرده. سایه: اگه یکی بر علیه توطئه کرده بهم بگو تا دمار از روزگارش در بیاریم. تو دشمنی داری که ما خبر نداریم؟ سارا: نه دشمنی ندارم اگه می دونستم اون کیه خودم پدرشو در می آوردم. سایه: اگه دشمنی نداری حتما خودت پاتو کج گذاشتی. سارا با لج بازی: آره من پامو کج گذاشتم به شماها چه زندگی خودمه دوست دارم اینطوری زندگی کنم. سایه عصبی: حیف که قول دادم عصبی نشم وگرنه الان کشته بودمت. به خدا اگه دختر داییم چیزیش بشه زندت نمی ذارم. سارا با ناراحتی: بیا منو بکش تا راحت بشم خودم نتونستم به خاطر یه رفیق بی وفا این کار رو بکنم تو رو خدا رها چش شده؟ سایه با ناراحتی: سکته کرده الانم تو سی سی یوئه. سارا سعی می کند بی تفاوت باشد: دیگه واسم مهم نیست. سایه با ناراحتی: واست مهم نیست؟ تو می فهمی داری چی می گی؟ اگه خدایی نکرده بمیره هم این حرفا رو می زنی؟ سارا با ناراحتی: هر بلایی سرش بیاد تقصیر خودشه. چرا حرفامو باور نکرد؟ سایه: خودتو بذار جای اون اگه جای رها بودی چی کار می کردی؟ سارا: من دیوونه ی اون بودم اگه جای اون بودم خودم رو دلخوش می کردم که یکی بر علیهش توطئه کرده نه اینکه اون فیلم دروغین رو باور کنم. سایه: اینقد نقش بازی نکن، چرا اعتراف نمی کنی که اون دختره خودتی؟
سارا عصبی: از اتاق من برو بیرون تو هم مثل دختر داییت بی معرفتی. سایه با ناراحتی: ما بی معرفتیم یا تو که با روح و روان ما بازی می کنی؟ سارا عصبی: گفتم برو بیرون دیگه نمی خوام ببینمتون نه خودت رو نه دختر داییت رو. سایه با ناراحتی: باشه می رم بی معرفت. سایه از اتاق سارا بیرون می زند. سارا بعد از رفتن سایه روی تختش می نشیند و گریه می کند: خدایا داری با من چی کار می کنی؟ من طاقتشو ندارم. تو می دونی که من دست از پا خطا نکردم چرا داری امتحانم می کنی؟ خدایا خودت رها رو نجات بده اگه اون چیزیش بشه من می میرم. غروب فرا می رسد و وقت آمدن سهراب به خانه است برای سارا سخت است که ماجرا را برای برادرش توضیح بدهد اما چه کار باید کرد باید این سختی را به جان بخرد‌. صدای زنگ در خانه به گوش می رسد، چند دقیقه می گذرد تا سارا خود را متقاعد کند که از اتاق بیرون بزند و ماجرا را برای سهراب تعریف کند، سارا سهراب را به اتاق خودش می برد. سهراب با مهربانی: سارا تو نمی دونی چرا رها جواب گوشیشو نمی ده؟ سارا با ناراحتی: آوردمت تو اتاق که همینو بهت بگم سهراب با نگرانی: چیزی شده آجی؟ سارا با گریه: داداش رها حالش خوب نیست سکته کرده.الانم تو سی سی یوئه. سهراب پاهایش سست می شود و روی زمین می نشیند با بغض: پس تو اینجا چی کار می کنی؟ چرا نرفتی پیشش؟ سارا با گریه: با چه رویی برم پیشش چه طوری تو روی خونوادش نگاه کنم؟ اون به خاطر من سکته کرده. سهراب با ناراحتی: تو؟ چه ربطی به تو داره؟ سارا با گریه: یه آدم بی وجدان یه فیلم منتسب به من بهش نشون داده هر چی بهش گفتم که من کاری نکردم تو کتش نرفت. سهراب: جریان فیلم چیه؟ یعنی چی تو کاری نکردی؟ سارا: رها بهم گفت چرا بهم نگفتی دوست پسر داری؟ انگار منو همراه یه پسره دیده. سهراب: اون چرا این دروغ رو باور کرده؟ سارا: ممنون داداش که بهم اعتماد داری. اما این واسم سخته که رها و سایه اون فیلم دروغین رو باور کردن.
سهراب عصبی: دیگه حق نداری باهاشون حرف بزنی. منم بی خیال رها می شم. سارا: یعنی چی بی خیال رها می شی؟ یعنی نمی ری بهش سر بزنی؟ سهراب عصبی: رها واسه من مرده دیگه بهش فک نمی کنم‌. سارا با گریه: اما داداش تو به رها و خونوادش قول دادی پای اون بمونی. به اونا گفتی که عاشقشی و این هیچ ربطی به اسرارای من نداره. سهراب: اون مال وقتی بود که بی معرفت نشده بود. من توق بی غیرتی نمی اندازم گردنم. الانم فقط به خاطر این که تو نگرانشی بهشون زنگ می زنم آدرس بیمارستان رو می گیرم و می رم به دیدنش. سارا با گریه: داداش تو رو خدا با آبجیم این کار رو نکن اون عاشق توئه. سهراب عصبی: اون آبجی تو نیست هیچ آبجی ای به آبجیش شک نمی کنه. من برم آدرس بیمارستان رو بگیرم. می دونم این قضیه از کجا آب می خوره. سارا با ناراحتی: به منم بگو بدونم این قضیه زیر سر کیه. سهراب: حدس می زنم نمی تونم چیزی به تو بگم تا مطمئن نشدم. سهراب از اتاق بیرون می رود سارا بر روی تختش می نشیند و گریه می کند. سارا با گریه: خدایا تو رو به مقدساتت قسم رهای من چیزیش نشه. درسته بی وفا شده اما من نمی تونم با از دست دادنش کنار بیام. سهراب پشت در اتومبیلش نشسته و تلفنی با علی برادر رها صحبت می کند: علی جان باور کن خواهر من کاری نکرده اون خودشم از این قضیه شوکه است‌. صدای علی با مهربانی: منم باورم نمیشه سارا مثل خواهرمه بهش اعتماد دارم باید ببینیم این کیه که می خواد بین این دو تا خواهر رو بهم بزنه. سهراب: علی جان زنگ زدم آدرس بیمارستان رو ازت بگیرم. علی: باشه داداش آدرسو واست می فرستم. سهراب: ممنون علی جان خداحافظ سهراب تلفن را قطع می کند و شماره ی دیگری را می گیرد با ناراحتی: چی کار کردی شراره فک نمی کردم اینقد بی وجدان باشی سارا دختر عموی توئه. شراره با ناراحتی: سهراب تو راجع به چی حرف می زنی؟ واضح حرف بزن منم بفهمم داری چی می گی. سهراب عصبی: تو واسه سارا پاپوش درست کردی که به من برسی. تو رها رو بدگمان کردی می دونستی من جونم به جون سارا بنده‌. شراره با گریه: آره من عاشقتم اما بی وجدان نیستم اگه می خواستم کاری کنم رها رو می کشتم.
سهراب عصبی: اینقد فیلم بازی نکن همه چیز زیر سر خودته. شراره: سهراب به خدا من سارا رو دوست دارم اگه می خواستم کاری کنم یه فکر دیگه می کردم. سهراب: باشه نمی خواد قسم بخوری باور کردم اما اینو بدون اگه بفهمم بهم دروغ گفتی می کشمت. شراره: باور کن سهراب من کاری نکردم. چرا باید واسه سارا پاپوش درست کنم که تو رو از دست بدم؟ من که می دونم تو چقد سارا رو دوست داری. سهراب: باشه باورت کردم خداحافظ سهراب تلفن را قطع می کند. شب هنگام شراره در آپارتمانشان با رویا صحبت می کند: این سهراب خیلی تیزه فهمیده بود همه چیز زیر سر منه ولی اونقدر ننه من غریبم بازی درآوردم که دلش واسم سوخت‌. رویا: الان وقتشه بری سراغ سارا. فقط یه طوری فیلم بازی نکن که دستت پیشش رو بشه. شراره: باشه قول می دم نقش یه دلداده رو واسه سارا خیلی خوب بازی کنم. رویا: باشه پس پاشو برو. ساعتی بعد صدای در اتاق سارا به گوش می رسد سارا جواب نمی دهد، شراره وارد اتاق می شود او سارا را می بیند که می خواهد خودش را از تراس اتاقش پایین بیاندازد‌، شراره به سرعت خودش را به تراس می رساند شراره عصبی: دیوونه می خوای چی کار کنی؟ اون دختره ارزشش رو نداره که به خاطرش خودتو بکشی. سارا: تو اینجا چی کار می کنی؟ تو از کجا می دونی که چرا می خوام خودمو خلاص کنم. شراره با ناراحتی: سهراب بهم زنگ زد اون فک می کرد همه چیز زیر سر منه. شراره سارا را از پشت در آغوش می گیرد: اما من بهش گفتم که چقد تو رو دوست دارم و امکان نداره به خاطر خودم به تو آسیبی برسونم من که یادم نرفته اون روز تو نجاتم دادی دختر عمو. سارا با گریه: اگه تو این کار رو نکردی پس این کیه که می خواد آبجی رهای منو ازم بگیره؟ شراره دارم از دستش می دم اون به خاطر اون فیلم لعنتی سکته کرده، اگه اون چیزیش بشه منم می میرم. شراره با مهربانی: تو رو خدا کاری نکن که آخرش پشیمونی باشه به خونوادت که اینقد عاشقتن فک کن ایشالله رها هم خوب میشه. سارا: اگه خوب نشه چی کار کنم؟ شراره: خوب میشه اگه تو بری بالا سرش به هوش می یاد بیا بریم پیشش من می رسونمت بیمارستان. سارا: من آدرس بیمارستان رو ندارم باید از سهراب آدرسش رو بگیرم‌.
شراره و سارا سوار بر اتومبیل به سمت بیمارستان می روند، سارا تلفنی با برادرش صحبت می کند. سارا: داداش من می خوام بیام بیمارستان آدرس اونجا رو واسم بفرست. صدای سهراب: باشه واست می فرستم. نگران نباش که خونواده ی رها باهات بد رفتاری کنن اونا فهمیدن که تو تقصیری نداری. از قرار معلوم رها یه خواستگار داشته که خیلی عاشق و شیفتش بوده، اون می خواسته یه کاری کنه که من و رها بهم نرسیم. سارا با ناراحتی: اما این قضیه منو خوشحال نمی کنه. من از رها ناراحتم که چرا بهم شک کرد. سهراب: حال منم مثل حال توئه منم نمی تونم ببخشمش. سارا با ناراحتی: نه داداش تو رو خدا تو این حرفو نزن رها به تو نرسه دق می کنه. سهراب با ناراحتی: فعلا که رو تخت سی سی یوئه و داره با مرگ دست و پنجه نرم می کنه. سارا با ناراحتی: داداش اینو نگو من دارم می یام که باهاش حرف بزنم اون صدای منو بشنوه به هوش می یاد. سهراب با مهربانی: باشه نفسم بیا شاید تو بتونی کاری کنی. سارا با مهربانی: اگه با من کاری نداری قطع کنم. سهراب با مهربانی: خداحافظ نفس داداش. سارا با مهربانی: خداحافظ عشقم. سارا با مهربانی: شراره نگران اون قضیه نباش داداش دیگه به تو شک نداره می گه رها یه خواستگاری داشته که از قرار معلوم قضیه زیر سر اونه. شراره با مهربانی: چرا نمی تونی رها رو ببخشی؟ اون عاشقته. سارا با ناراحتی: می دونم عاشقمه اما دلم ازش گرفته است اونم می تونست مثل داداشم که بهم شک نکرد بهم شک نکنه. شراره: سهراب چی می گه؟ اونم نظرش مثل توئه؟ سارا: اونم زده به سرش می گه نمی تونم رها رو ببخشم. تو که نباید از این قضیه ناراحت نباشی چون ممکنه سهراب بعدا عاشقت بشه. شراره: درسته من عاشق سهرابم اما راضی به ناراحتی رها هم نیستم به هر حال منم یه آدمم و احساس دارم.
ساعتی بعد سارا در بخش سی سی یوی بیمارستان کنار تخت رها نشسته است و با او حرف می زند، او دست رها را در دستش می گیرد: سلام آجی من سارا اومدم پیشت گفتم شاید با شنیدن صدای من حالت خوب بشه، با گریه: آجی پاشو اگه پا نشی من دق می کنم، درسته که تو دیگه منو مثل روزای قبل دوست نداری. اما بیا و به دل من نگاه کن که دیوونته. رها با شنیدن صدای سارا چشم هایش را باز می کند: چرا اومدی اینجا؟ من نمی خوام تو رو ببینم، به من نگو آجی من فقط آبجی باران، سایه و علی ام. از اینجا برو بیرون. سارا با خوشحالی: خدا رو شکر به هوش اومدی، همین که به هوش اومدی واسه من کافیه. دیگه واسم مهم نیست چه حسی بهم داری. سارا بلند می شود و از بخش سی سی یو بیرون می رود. سارا با دیدن مادر رها و سهراب و شراره با خوشحالی به آنها می گوید: به هوش اومد. مادر رها با خوشحالی سارا را در آغوش می گیرد: خدا رو صد هزار مرتبه شکر‌، ممنون دخترم که اومدی اینجا‌. ببخشید که منم بهت شک کردم. سارا با ناراحتی: عیبی نداره من واسم مهم بود که رها بهم شک نکنه که دست بردار نیست منو از اتاق بیرون کرد‌. مادر رها با مهربانی: عیبی نداره عزیزم من باهاش حرف می زنم بهش می گم که اون دختره تو نیستی و مثل گل پاکی. سارا با ناراحتی: دیگه واسم مهم نیست رها راجع بم چی فک می کنه (رو به شراره): بریم شراره جان. شراره با مهربانی: بریم عزیزم. سهراب با مهربانی: نمی خواد به شراره خانم زحمت بدی خودم می رسونمت. سارا: نه داداش تو بمون شاید رها بخواد ببیندت. سهراب با ناراحتی: من نمی خوام ببینمش (رو به مادر رها): ببخشید من دیگه هیچ علاقه ای به دخترتون ندارم اون نباید با خواهر من این کار رو می کرد. بریم سارا.