#پارت۴۴
رها در اتاقش تلفنی با سایه صحبت می کند: اگه نکشتمش فقط به خاطر قسم مامان و بابام و اینکه مطمئن نیستم همه چیز زیر سر اونه بوده وگرنه دارم از دوری سارا و سهراب دیوونه میشم.
صدای سایه: تو رو خدا دست از سر این مهیار بردار اگه هم کاری کرده واگذارش کن به خدا خدای تو و سارا هم بزرگه.
رها: باشه اما تو بهم بگو چی کار کنم که سارا و سهراب منو ببخشن.
سایه: نمی دونم چی بگم.
رها: سایه چند دقیقه صبر کن پشت خطی دارم سهرابه شاید خدا صدای دلم رو شنیده و می خواد بگه اون و سارا منو بخشیدن.
سایه با خوشحالی: خدا کنه آجی من که دق کردم از بس سارا رو از دور نگاه کردم.
رها جواب تلفن را می دهد: سلام سهراب جان
سهراب: سلام خانم معصومی زنگ زدم بهتون بگم که فکر من رو واسه همیشه از ذهنتون بیرون کنین من دارم میرم خواستگاری شراره دختر عموم.
رها با ناراحتی: سهراب تو رو خدا با من این کار رو نکن من عاشقتم.
سهراب با ناراحتی: اگه عاشقم بودی به خودت اجازه نمی دادی دل منو خواهرم رو بشکنی.
رها با گریه: سهراب چرا باهام این کار رو می کنی؟ منم انسان بودم و جایز الخطا، چرا تو و سارا آزارم می دین؟
سهراب با ناراحتی: آره انسان بودی اما من و خواهرم روی فرشته بودنت حساب کردیم اما صد حیف که تو ناامیدمون کردی. خداحافظ خانم معصومی
رها: سهراب تو رو خدا با من این کار رو نکن من بی تو می میرم من منتظر بودم گذشت زمان همه چیز رو درست کنه و تو و سارا منو ببخشین.
سهراب: منتظر نباش، با حقیقت روبه رو شو ،من دیگه تو رو نمی بخشم سارا رو نمی دونم.
سهراب تلفن را قطع می کند، رها او را صدا می زند: سهراب سهراب.
او گوشی اش را گوشه ای می اندازد و شروع به گریه کردن می کند.
#پارت۴۵
رها با گریه: من باید خودم رو بکشم من شاید بتونم دوری رها رو تحمل کنم اما ازدواج سهراب با یه نفر دیگه به جز خودم رو تاب نمی آرم.
رها بلند می شود و از اتاقش بیرون می رود.
رها رو به مادرش: مامان قرص آرام بخش داریم؟ حالم خوب نیست می خوام بخوابم.
مادر رها: قوطی شون تو جعبه ی قرصاست.
مادر رها با کمی مکث: گریه کردی مامان؟
رها غمش را تاب نمی آورد و خودش را لو می دهد با گریه: آره گریه کردم دلم می خواد بمیرم سهرابم می خواد بره خواستگاری دختر عموش.
مادر رها با ناراحتی: نگو اون که خوش از اون دختره نمی اومد حالا چی شده می خواد بره خواستگاریش.
رها با گریه: نمی دونم حتما از لج من می خواد بره خواستگاریش، حتما می خواد از من بدبخت انتقام بگیره.
مادر رها بلند می شود و بعد از طی کردن فاصله تا آشپزخانه رها را در آغوش می گیرد: نکنه می خوای خودتو بکشی دختر شیرمو حلالت نمی کنم اگه این کار رو بکنی.
رها با گریه: مامان چرا اذیتم می کنی بذار بمیرم.
مادر رها: چاره ی این کار مردم نیست تو باید بری با سارا حرف بزنی سارا حتما چیزی نمی دونه.
رها: سارا؟ اون که منو فراموش کرده، اون از من متنفره، اون آرزوشه غم من رو ببینه.
مادر رها: رها جان یه طرفه به قاضی نزد برو باهاش حرف بزن.
رها که کمی آرام شده است می گوید : باشه می رم باهاش حرف می زنم راس می گین شاید اون خبر نداره.
چند دقیقه بعد
رها در اتاقش تلفنی با سارا صحبت می کند با مهربانی: فک نمی کردم جواب تلفنم رو بدی ممنون که جوابم رو دادی.
سارا عصبی: سریع بگو چی می خوای خوشم نمی یاد صدات به گوشم برسه.
رها با ناراحتی: سارا با من اینطوری حرف نزن من هنوز عاشقتم و فراموشت نکردم.
سارا عصبی: می خوای بگی باهام چی کار داشتی یا قطع کنم؟
رها با ناراحتی: قطع نکن بی معرفت، بهت می گم، سارا سهراب داره می ره خواستگاری شراره حتما از لج من می خواد بره خواستگاریش زنگ زدم تو باهاش حرف بزنی.
سارا: چرا فک کردی من خبر ندارم من شراره رو دوست دارم و از این ازدواج راضی ام.
رها عصبی: حرف مفت نزن تو دوست داشتی سهراب با من ازدواج کنه. حالا چی شده داری آزارم می دی.
سارا عصبی: اون مال وقتی بود که عاشقت بودم الان ازت متنفرم.
رها عصبی: باشه سارا خانم یه کاری می کنم که پشیمون بشی منتظر باش و ببین.
#پارت۴۶
سارا در کافی شاپ نشسته و چایش را می خورد که سایه عصبی و با گریه پیش او می آید: همش تقصیر توئه اون به خاطر تو این کار رو کرد. اون می گفت مطمئن نیست قضیه زیر سر اونه یا نه حتما تو مجبورش کردی.
سارا با ناراحتی: سایه چی شده چرا گریه می کنی؟
سایه عصبی و با گریه: رفت سراغ مهیار رو انتقام گرفت الانم تو زندانه.
سارا با ناراحتی: زندان؟ مگه اون پسره مرده؟
سایه:نه نمرده تو کماست رها رفته خودش رو تحویل داده و گفته من این کار رو کردم.
سارا یاد حرف رها می افتد: باشه سارا خانم یه کاری می کنم پشیمون بشی منتظر باش و ببین.
سارا از هوش می رود.
چند دقیقه بعد
سایه دستش را خیس می کند و چند قطره آب در صورت سارا می ریزد سارا به هوش می آید سارا با ناراحتی: اون به خاطر سهراب این کار رو کرد آخه عاشق یکی دیگه شده.
سایه با ناراحتی: پس چرا چیزی به من نگفت؟
سارا: نمی دونم منو ببر پیشش می خوام ببینمش.
سایه عصبی: حالا که به خاطرت دیوونه بازی درآورده می خوای ببینیش؟اون موقع که التماست می کرد می گفتی نمی خوام.
سارا با گریه: تو رو خدا منو ببر پیشش.
سایه: باشه اما این جوری که نمی شه باید روز ملاقات برسه.
سارا: باشه تحمل می کنم تا وقت ملاقاتم برسه. باید زنگ بزنم به سهراب و باهاش حرف بزنم.
سارا با تلفنش شماره ای را می گیرد: سلام داداشی حالت چه طوره خوبی؟
صدای سهراب: سلام آجی تو خوبی؟
سارا: ممنون داداش زنگ زدم بهت بگم باید بی خیال شراره بشی.
سهراب عصبی: چرا؟ من دوسش دارم نکنه می خوای بازم حرف رها رو بکشی وسط.
سارا با ناراحتی: داداش قبلا هم بهت گفتم با رها این کار رو نکن اون دیوونته ولی گوش ندادی.
سهراب عصبی: منم بهت گفتم اون دختره ی بی معرفت رو فراموش کن.
سارا با ناراحتی: اون بی معرفت نیست معرفت حالیشه که خودش رو انداخته توی این جهنم.
سهراب با ناراحتی: کدوم جهنم؟ یه جوری حرف بزن منم بفهمم چی می گی.
سارا با گریه: داداش رها اون پسره مهیار رو انداخته روی تخت بیمارستان بعدشم رفته خودشو معرفی کرده.
سهراب با ناراحتی: نه اون پسره الان حالش چه طوره؟
سارا با گریه: اون الان تو کماست اگه خدایی نکرده چیزیش بشه آجیمو قصاص می کنن.
سهراب عصبی: چی کار کنم؟ انتظار داری کاری که با تو کرد رو فراموش کنم و ببخشمش؟
سارا: داداش تو رو خدا لج نکن الان وقت لج کردن نیست.
سهراب عصبی: من لج نمی کنم من دیگه هیچ علاقه ای بهش ندارم و واسم مهم نیست چه بلایی سرش می یاد.
سارا عصبی: باشه تو نبخش اما من بخشیدمش و می رم به دیدنش.
#پارت۴۷
مرجان در آژانس نشسته و جلوی در خانه ی شراره انتظار او را می کشد. بعد از چند دقیقه شراره از آپارتمان بیرون می آید.
مرجان: ایناهاشش آقای راننده تعقیبش کن نامحسوس برو نذار بفهمه داریم تعقیبش می کنیم.
راننده آژانس: باشه دخترم.
مرجان با خدایش صحبت می کند: خدایا به امید تو بهم کمک کن سر از کار این دو تا دختر درآم تا آرامش بگیرم.
شراره در اتومبیلش هنزفری به گوش با سارا صحبت می کند با مهربانی: آروم باش سارا جان گریه نکن.
صدای سارا با گریه: چه طوری آروم باشم؟ آبجیمو انداختن زندان اگه اون پسره بمیره اعدامش می کنن.
شراره با مهربانی: توکلت به خدا باشه اینشالله همه چیز درست میشه.
صدای سارا: باشه ولی توام بهم قول بده به سهراب بله رو نمی گی رها بفهمه تو بله رو گفتی ایندفه خودشو می کشه.
شراره با ناراحتی: سارا اینقد خودخواه نباش تو می دونی چقدر منتظر این لحظه بودم که سهراب عاشقم بشه؟ اونوقت حالا که دارم به آرزوم می رسم تو می گی لگد به بخت خودت بزن؟
سارا با ناراحتی: تو بگو من چی کار کنم؟ بشینم و ذره ذره آب شدن رهامو ببینم. اون تحملش نداره تو رو خدا بی خیال داداش من شو.
شراره با مهربانی: اینقد ناراحت نباش قربونت برم رها هم کم کم با این حقیقت کنار می یاد که باید بی خیال سهراب بشه.
سارا عصبی: بی معرفت تو منو دوست نداری تو این مدت همش واسم نقش بازی کردی تا به سهراب برسی اگه نیتت خیر بود دست رد به دلم نمی زدی.
شراره با ناراحتی: چرا این طوری فکر می کنی من دوست دارم و راضی به دیدن غم تو و رها نیستم.
سارا با ناراحتی: اگه دوسم داری به سهراب بگو نمی خوامت تا منم آروم بگیرم.
شراره با مهربانی: باشه بهش نه می گم هر چند می دونم که داداش تو نه گفتنم رو قبول نمی کنه و می فهمه همه چیز زیر سر توئه. خداحافظ دختر عموی خوشگلم برو و به درسات برس.
سارا با مهربانی: ممنون دختر عمو جان تو رو خدا نفهمه من باهات حرف زدم. خداحافظ.
شراره با خوشحالی آهنگی را برای خودش می گذارد و گوش می کند.
همه چی آرومه تو به من دل بستی
این چقدر خوبه که تو کنارم هستی
همه چی آرومه غصه ها خوابیدن
شک نداری دیگه تو به احساس من
همه چی آرومه من چقدر خوشحالم
پیشم هستی حالا به خودم می بالم
تو به من دل بستی از چشات معلومه
من چقدر خوشبختم همه چی آرومه
تشنه چشماتم منو سیرابم کن
منو با لالایی دوباره خوابم کن
بگو این آرامش تا ابد پابرجاست
حالا که برق عشق تو نگاهت پیداست
همه چی آرومه من چقدر خوشحالم
پیشم هستی حالا به خودم می بالم
تو به من دل بستی از چشات معلومه
من چقدر خوشبختم همه چی آرومه
همه چی آرومه تو به من دل بستی
این چقدر خوبه که تو کنارم هستی
همه چی آرومه غصه ها خوابیدن
شک نداری دیگه تو به احساس من
همه چی آرومه من چقدر خوشحالم
بعد از تموم شدن آهنگ می گوید: ممنون رویا جان اگه تو رو نداشتم چی کار می کردم؟
#پارت۴۸
سارا به ملاقات رها رفته است.
سارا گوشی را در گوشش می گذارد رها هم این کار را می کند.
سارا با گریه: سلام آجی چی کار کردی دیوونه؟
رها با مهربانی: بالاخره باید یه کاری می کردم که بفهمی دیوونتم.
سارا با گریه لبخند می زند با شیرین زبانی: سر منو کلاه نذار تو واسه سهراب دیوونه بازی درآوردی.
رها شوخی می کند:چیه حسودیت میشه سهراب رو از تو بیشتر دوست دارم.
سارا با شیرین زبانی: اینجوری نگو میرم سرشو زیر آب می کنم من طاقت ندارم کسی رو بیشتر از من دوست داشته باشی.
رها با شیرین زبانی: خسیس به داداشتم رحم نمی کنی؟
سارا با ناراحتی: نه بهش رحم نمی کنم چون تازگی ها بی رحم شده و آجی خوشگلم رو اذیت می کنه.
رها با ناراحتی: بهش فک نکن من باید با بی رحمی سهراب کنار بیام بالاخره هر چی نباشه تو خواهرشی و روت غیرت داره.
سارا: غیرت داشته باشه ولی یه خورده احساسم باید داشته باشه یا نه؟
رها با ناراحتی: انگار خودتو یادت رفته خودت چرا منو نمی بخشیدی؟
سارا با ناراحتی: آجی بهم حق بده واسم سخت بود ببینم آجی گلم دیگه بهم اعتماد نداره و متهمم می کنه.
رها با ناراحتی: حتما باید دیوونه بازی درمی آوردم که منو ببخشی اگه مهیار بمیره تو و برادرت جواب خونوادم رو چی می دین؟
سارا با گریه: اگه تو چیزیت بشه من می میرم زنده نمی مونم که نگران برخورد خونوادت باشم.
رها با مهربانی: خدا نکنه آجی انشاالله به هوش می یاد قربونت برم دیگه گریه نکن من طاقت دیدن اشکاتو ندارم.
سارا اشکهایش را با دستش پاک می کند: رها جان نگران برخورد سهراب نباش اون مجبوره تو رو ببخشه چون شراره بهش جواب رد می ده.
رها: چرا بهش جواب رد می ده؟ اون که دیوونه ی داداشت بود.
سارا: هنوزم هست اما به خاطر من می خواد پا روی دلش بذاره و جواب رد بهش بده.
رها: به خاطر تو؟
سارا: تو این مدتی که تو دلم رو شکسته بودی با اون و دوستش صمیمی شده بودم اون خیلی دوسم داره به خاطر همین می خواد قید سهراب رو بزنه.
رها: گولش رو نخور شاید به خاطر رسیدن به سهراب باهات صمیمی شده.
سارا: نه آجی اون واقعا دوسم داره اگه اینطوری بود قید سهراب رو نمی زد.
رها با ناراحتی: من که چشمم آب نمی خوره باید منتظر موند و دید این دختره چه نقشه ای داره.
سارا: یعنی می گی منو سر کار گذاشته؟
رها با ناراحتی: حتما، اون دیوونه ی سهرابه، بی خیالش نمیشه.
#پارت۴۹
سارا از زندان بیرون می آید او تاکسی ای می گیرد و به طرف محل کار شراره می رود.
ساعتی بعد
سارا در محل کار شراره در اتاق شراره با او صحبت می کند.
سارا: اومدم رو در رو باهات حرف بزنم ببینم بازم بهم دروغ می گی یا نه.
شراره:چه دروغی دارم بگم؟ چرا باورت نمیشه می خوام به خاطر تو قید سهراب رو بزنم.
سارا عصبی: دروغ می گی تو سر کارم گذاشتی تو هیچوقت قید سهراب رو نمی زنی.
شراره با مهربانی: چرا باورت نمیشه قربونت برم؟ ببینم تو اصلا با سهراب حرف زدی؟
سارا: نه باهاش حرف نزدم چون نمی خواستم بفهمه که من رایت رو زدم.
شراره: شماره شو بگیر باهاش حرف بزن
سارا شماره ی سهراب را می گیرد با مهربانی: سلام داداشی خوبی؟
سهراب با مهربانی: سلام نفسم تو خوبی؟
سارا با مهربانی: ممنون داداش چی کار کردی راجع به اون قضیه با شراره حرف زدی؟
سهراب: حرف زدم اما اون نظرش عوض شده می گه دیگه نمی خوامت اما من بی خیالش نمیشم.
سارا با مهربانی: داداش چرا بی خیالش نمی شی؟ دلش نمی خواد باهات ازدواج کنه زوری که نیست.
سهراب: اون به خاطر تو به من جواب رد داد منتظرم از خر شیطون پیاده بشه.
سارا: به خاطر من؟
سهراب عصبی: خودتو به اون راه نزن تو رایش رو زدی وگرنه اون عاشق من بود.
سارا با ناراحتی: داداشی من چی کار کنم شراره عاشقمه و نظرش عوض شده.
سهراب با ناراحتی: تو چی؟ چرا اینقد خودخواهی و انتظار داری داداشت به خاطر تو از عشقش بگذره.
سارا عصبی: تو عاشقش نیستی تو می خوای از رها انتقام بگیری.
سهراب: من عاشق شراره شدم چون دختر با محبتیه اون و دوستش کمک کردن که تو به خاطر بی معرفتی رها بلایی سر خودت نیاری.
سارا با مهربانی: آره خیلی با محبته اما من بهش شک دارم چرا قبلا از این با من صمیمی نبود حتما واسش نفعی داره صمیمی شدن با من.
سهراب: باهات صمیمی نمی شد چون تو گارد می گرفتی و اجازه نمی دادی کسی جای رها رو تو قلبت بگیره.
سارا: باشه داداشی منتظر جواب بله ی شراره بمون. البته اگه نظرش عوض شد.
سهراب: نظرش عوض میشه چون من بی خیالش نمیشم.
سارا با ناراحتی:اگه کاری نداری از من خداحافظ آقای خودخواه.
سهراب عصبی: من خودخواهم یا تو که نمی ذاری کاری که دوست دارم رو انجام بدم؟
#پارت۵۰
سهراب گوشی را قطع می کند.
سارا با ناراحتی: بی خیالت نمیشه می گه اون به خاطر تو بهم جواب رد داده.
شراره با مهربانی: سارا جان تو می گی من چی کار کنم؟ نه می تونم دل تو رو بشکنم نه می تونم دل سهراب رو. من الان بین یه دوراهی گیر کردم.
سارا: تعارف نکن هر تصمیمی دلت می گه بگیر.
شراره با مهربانی: یعنی تو ازم دلخور نمیشی؟
سارا با ناراحتی: نه، من فقط نگران رهام که بلایی سر خودش نیاره.
شراره با ناراحتی:منم نگران رهام اگه اون بلایی سرش بیاد منم هیچوقت خودم رو نمی بخشم.
سارا: پس تو رو خدا بیا به ملاقاتشو باهاش حرف بزن. شاید از فکر سهراب بیاد بیرون.
شراره: اون به حرف تو که عاشقته گوش نمی کنه چه طوری به حرف من گوش می کنه من مثل هووشم.
سارا با ناراحتی: پس من چی کار کنم که رها با تصمیم سهراب کنار بیاد.
شراره: باید بهش دروغ بگی بهش بگو شراره جواب رد داده سهرابم بی خیال شده.
سارا: اگه به امید خدا اون پسره به هوش اومد و از زندان آزاد شد چی بهش بگم؟
شراره: اون موقع هم یه فکری می کنیم مهم الانه که تو زندان بلایی سر خودش نیاره.
سارا با مهربانی: ممنون دختر عمو که اینقد به فکر منی و دلگرم می کنی.
شراره با مهربانی: کاری نمی کنم آبجی گلم وظیفمه.
سارا بعد از تمام شدن صحبتش با شراره از مزون بیرون می زند و به خانه شان می رود مرجان که حالا سر نخ ماجرا را پیدا کرده است او را تعقیب می کند.
مرجان در تاکسی تلفنی با فرهاد صحبت می کند: فرهاد جان من اون دختره که اونا می گفتن بی وجدانه رو پیدا کردم دارم تعقیبش می کنم. به نظرم قضیه یه چیز دیگست و اونا بهمون دروغ گفتن.
فرهاد: دروغ از کجا فهمیدی؟
مرجان: آخه اون دختره رفت به دیدن یکیشون تو محل کارش. اگه اونا از اون متنفرن و می خواستن انتقام بگیرن چرا اون باید بره به دیدن یکیشون؟
فرهاد با ناراحتی: یعنی ما ناخواسته به اون دختر ظلم کردیم؟
مرجان: نمی دونم کاش زیر بار انجام دادن اون کار نمی رفتیم.
#پارت۵۱
شب شده، مرجان به خانه نرفته است.
پدر مرجان در حیاط خانه شان نشسته و رو به همسرش که گریه زاری می کند می گوید: زن اینقد بی قراری نکن هنوز سر شبه.
مادر مرجان: نه دلم گواهی بد می ده بچه ی من هیچوقت تلفنشو خاموش نمی کرد می دونه من نگران می شم.
پدر مرجان: حتما شارژ گوشیش تموم شده، بذار زنگ بزنم به فرهاد اون حتما می دونه کجاست.
پدر مرجان شماره ی فرهاد را می گیرد با مهربانی: سلام فرهاد جان خوبی؟
فرهاد با مهربانی: سلام خوبین شما؟
پدر مرجان با مهربانی: خوبم پسرم می خواستم بگم تو از مرجان خبر نداری؟
فرهاد نگران: مگه خونه نیومده؟
پدر مرجان نگران: نه پسرم من فک کردم پیش توئه گوشیشم خاموشه.
فرهاد: نگران نباشین من می تونم پیداش کنم.
پدر مرجان: تو می دونی کجاست؟
فرهاد با ناراحتی: حقیقتش بهم گفت می خوام برم سر از کار اون دو تا دختر درآرم منم بهش گفتم برو تعققیبشون کن.
پدر مرجان: تو آدرسی ازشون داری؟
فرهاد: من نه اما باید آدرسشون رو از محل کار سابق مرجان بگیرم.
پدر مرجان: هر وقت می خواستی بری بیا با هم بریم.
فرهاد: نه شما رو تو زحمت نمی اندازم خودم می رم.
پدر مرجان: زحمتی نیست ناسلامتی دخترمه.
فرهاد: باشه شما هم بیاین تا فردا که همدیگه رو ببینیم خدافظ.
پدر مرجان با مهربانی: خدافظ پسرم
پدر مرجان گوشی را قطع می کند: این دختره چموشت رفته سر از کار اون دوتا دختره درآره حتما اونا ازش خبر دارن کم بی قراری کن انشاالله که چیزیش نیست.
مادر مرجان: باشه من برم یه دعای توسل بخونم آروم بشم.
سارا تلفنی با رها در زندان صحبت می کند: رها من اون دختره که شبیهم بود و بین من و تو رو بهم زد دیدم.
رها: اِه واقعا(نگران): بلایی که سرش نیاوردی؟
سارا عصبی: چرا کاری باهاش نداشته بشم؟ اون باعث شد از چشم تو بیفتم.
رها نگران: نکنه بلایی سرش آوردی دیوونه؟
سارا عصبی: آره من دیوونم، خودت چرا اون پسره رو انداختی رو تخت بیمارستان؟ منم بلدم دیوونه بازی درآرم.
#پارت۵۲
فرهاد و پدر مرجان بعد از تمام شدن ساعت کاری شراره و رویا جلوی خانه ی آنها می روند.
فرهاد زنگ می زند و منتظر جواب صاحب خانه می ماند، کسی جواب نمی دهد، چند بار دیگر زنگ می زند اما باز هم در باز نمی شود.
فرهاد جلوی خانه ی همسایه می رود زنگ می زند: کیه؟
فرهاد: سلام من یکی از آشناهای همسایتون خانم یکتام در رو باز نمی کنن می خواستم ببینم کجا رفتن؟
همسایه: رفتن مسافرت.
فرهاد: نگفتن کی برمی گردن؟
همسایه: نمی دونم کی برمی گردن فقط گفتن اگه کسی اومد و با ما کار داشت بگین رفتن مسافرت.
فرهاد: ممنون خانم.
فرهاد با ناراحتی: فرار کردن نباید می ذاشتم مرجان تنهایی بره سراغشون.
پدر مرجان نگران: به نظرت این دو تا دختر آدم کشی از دستشون برمی یاد؟
فرهاد با ناراحتی: نمی دونم، انشاالله که مرجان حالش خوبه اون چیزیش بشه من خودمو می کشم.
پدر مرجان با ناراحتی: تو نباید مرجان رو مجبور می کردی کاری رو که دوست نداره انجام بده.
فرهاد با بغض: پس چی کار می کردم می ذاشتم دست دستی از دستمون بره ؟ شما خودتون اگه مرجان چیزیش می شد خودتون آزار نمی دادین که چرا این فرصت رو از دست دادیم؟
پدر مرجان با ناراحتی: همش تقصیر منه اگه تلاش می کردم و یه زندگی واسه خونوادم درست می کردم که دخترم مجبور نباشه واسه نجات دادن زندگیش تن به این کار بده.
فرهاد: مثلا چی کار می کردین؟ می خواستین از دیوار مردم برین بالا؟ شما مرد شرافتمندی هستین خودتون رو آزار ندین انشاالله که مرجان حالش خوبه.
پدر مرجان با ناراحتی: به مادرش چی بگم؟ بگم بچمون کجاست؟
فرهاد: بهش بگین اون دو تا دختر بی آزارن بذارین فک کنه دخترش برمی گرده.
سارا با شراره تلفنی صحبت می کند: تو پا شدی کجا رفتی؟
شراره: خونه ی بابام گفتم خیلی وقته پیششون نرفتم.
سارا: رویا رو هم فرستادی خونه ی باباش دلت نیومد تنهایی تو خونه بمونه؟
شراره: آره گفتم چند روزی بره پیش خونوادش من خونه نیستم.
سارا: رویا که شبیه مرداست فک نمی کنم از تنهایی بترسه.
شراره: مگه بهت نگفته؟ اون بدنسازی کار کرده یکی هیکلشو می بینه فک می کنه ۱۰ تا مرد رو حریفه.
سارا: پس باید بهش بوکس یاد بدم رویا با اون هیکل حیفه که کتک کاری بلد نباشه.
#پارت۵۳
یک هفته بعد
پدر مرجان و فرهاد به آگاهی رفته اند و گزارش مفقودی مرجان را داده اند.
پدر مرجان: یک هفته پیش رفتیم به اون آدرس اما گفتن رفتن مسافرت، اما چند روز بعد دوباره رفتیم اما دوباره خبری ازشون نبود.(با ناراحتی): می ترسم خدایی نکرده بلایی سر بچم آورده باشن.
افسر رسیدگی به پرونده: شما نباید گول اون دو تا دختر رو می خوردین و خودتون رو قاطی جنایتشون می کردین.
فرهاد با ناراحتی: مرجان مریض بود واسه عملش نیاز به پول داشتیم.
افسر رسیدگی به پرونده رو به فرهاد: آقا شما بازداشتین چون خلاف کردین، خانومتون اگه پیدا بشه همین طور. مگه اینکه اون خانم رضایت بده.
فرهاد با ناراحتی: عیبی نداره بازداشتم کنین من فقط دوست دارم هر چه زودتر نامزدم پیدا بشه.
رها در زندان تلفنی با سارا صحبت می کند: سارا پلیس پیدا کرده اون کسی رو که بین من و تو رو بهم زده(با ناراحتی): مهیار هیچ کاره بوده اگه اون چیزیش بشه من هیچوقت خودمو نمی بخشم.
سارا: پلیس دستگیرشون کرده؟
رها: نه هنوز، آخه متواری ان.
سارا: تو اسمی فامیلی ای ازشون سراغ نداری می خوام بدونم که این کیه که می خواسته زندگیمو به هم بریزه.
رها: فامیلیش یکتاست فک کن ببین می شناسیش یا نه.
سارا: نه تا حالا اسمش به گوشم نخورده.
رها با ناراحتی: شانسو می بینی؟حالا هم که ازشون یه سرنخ پیدا کردیم نمی دونیم طرف کیه.
سارا: ناراحت نباش آبجی انشاالله پلیس پیداشون می کنه.
رها: انشاالله خدا از دهنت بشنوه.
سهراب و شراره با هم تلفنی صحبت می کنند.
سهراب با مهربانی: یکی دو روز دیگه دست مامان و بابا و سارا رو می گیرم و می یام خواستگاری.
شراره با مهربانی: ممنون سهراب جان که دست رد به دلم نزدی و داری من رو به آرزوم می رسونی.
سهراب عاشقانه: من دارم خودم رو به آرزوم می رسونم آخه بدجوری گلوم پیشت گیر کرده.
شراره با ناراحتی: دلم واسه رها می سوزه، اگه بفهمه تو می خوای بیای خواستگاری من چه حالی میشه.
سهراب عصبی: تو هم شدی مثل سارا؟ چرا همتون نگران اون دختره ی خودخواهین؟
شراره با ناراحتی: خب چی کار کنم؟ دست خودم نیست دلم واسش می سوزه.
#پارت۵۴
رویا به خانه ی سارا رفته و در اتاقش با او صحبت می کند: من و شراره تصمیم گرفتیم بریم پیش خونواده هامون زندگی کنیم. آخه یه شب اتفاق بدی افتاد.
سارا کنجکاو: چه اتفاقی؟
رویا با ناراحتی: یه مرد غریبه وارد خونه مون شد می خواست شراره رو بکشه اگه من نبودم بدبخت شده بودیم. من با چوب زدم تو سرش از هوش رفت.
سارا: شراره می شناختتش؟
رویا: آره از قرار معلوم یکی از خواستگاراش بوده نمی دونم تو می شناسیش یا نه اسمش مسعوده.
سارا: نه نمی شناسمش. شما خوب کاری می کنین خوب نیست دو تا دختر جوون تنها زندگی کنن.
رویا نگران: سارا جوابم رو درست حسابی بده اون دختره کجاست واقعا بلایی سرش آوردی؟
سارا: حقیقتش من دیدمش اومده بود جلو در خونه مون اما تا من رفتم جلو در خونه از دستم فرار کرد آخه خیلی عصبی شده بودم.
رویا: خب تو نباید عصبی می شدی اینطوری می تونستی بفهمی کی پشت این قضیه است.
سارا: خودمم می دونم اشتباه کردم ولی نتونستم خودم رو کنترل کنم.
رویا: عیبی نداره انشاالله پلیس پیداشون می کنه این آدمای بی وجدان رو.
ساعاتی بعد
رویا به خانه شان در مولوی رفته است
مادر رویا: این دختره خیلی بی قراری می کنه چرا نمی بری تحویل خونه ش بدی.
رویا: مامان تو رو خدا گیر نده ببرم تحویلش بدم که رفیقم رو بندازن تو هولوفدونی؟
مادر رویا: این شراره چی کار کرده واست که اینقد دوسش داری؟ نذار کاسه ی صبرم لبریز بشه برم لوتون بدم.
رویا با خنده: تو منو لو نمی دی چون منم می رم پسرای قاچاقچینت رو لو می دم.
مادر رویا: بیا برو این دختره رو خفه کن شانس آوردی اینجا محله ی خلافکاراست وگرنه تا الان همسایه ها لومون داده بودن.
رویا به زیر زمین می رود.
رویا با مهربانی: سلام مرجان خانم چه طوری؟
مرجان را به یک صندلی بسته اند: بیا دستامو باز کن از اینجا برم قول می دم لوتون ندم خونوادم نگرانم می شن.
رویا: تو اگه نگران خونوادت بودی تو کار ما فضولی نمی کردی.
مرجان: خب چی کار کنم دلم می خواست بدونم چی از جون اون دختره بیچاره می خواین، گناه اون دختره چیه؟
رویا عصبی: مرجان از اخلاق خوب من سواستفاده نکن می زنمت ها تو چی کار داری ما از اون دختر چی می خوایم؟
مرجان با گریه: بیا بزن از هیکلت معلومه که دستتم سنگین.
رویا بلند می شود می خواهد مرجان را بزند اما خودش را کنترل می کند عصبی: شانس آوردی شبیه سارایی و دلم نمی یاد بزنمت وگرنه دهنت پر از خون شده بود.
مرجان: پس اسمش ساراست تو واقعا اونو دوست داری؟ اگه دوسش داری چرا واسش نقشه کشیدی؟
رویا عصبی: اونش به تو ربطی نداره فضول خانم کاری نکن بندازمت زیر دست داداشای خلافکارم اونا بهت رحم نمی کنن تا الانم نکشتنت به خاطر من بوده.
#پارت۵۵
سارا و سایه در کافی شاپ دانشکده نشسته اند و با هم صحبت می کنند.
سارا: سایه من چی کار کنم؟ اگه رها از زندون بیاد بیرون چه طوری بهش بگم سهراب داره ازدواج می کنه؟
سایه: نگران نباش تا اون موقع یه فکری می کنیم به هر حال اون باید با این قضیه کنار بیاد.
سارا:مشکل منم همینه که اون با این قضیه کنار نمی آد اون دیوونه ی سهرابه.
سایه با ناراحتی: تو که اینو می دونی چرا جلوی سهراب واینستادی و گذاشتی کار به اینجا برسه؟
سارا با ناراحتی: چی کار می کردم جلوشو می گرفتم؟ وقتی بهم می گه تو خودخواهی و می خوای واسه زندگی من تصمیم بگیری چی کار می کردم؟ اون احساس می کنه با شراره خوشبخت میشه.
سایه می خواهد جواب سارا را بدهد که صدای تلفن همراهش به گوش می رسد.
سایه جواب تلفنش را می دهد:الو
رها پشت خط است: سلام سایه جان یه خبر خوش دارم مهیار به هوش اومده، به سارا چیزی نگو می خوام سوپرایزش کنم.
رها با خوشحالی: خدا رو شکر باشه بهش می گم.
رها: اگه کاری باهام نداری من برم قراره همین امروز آزاد بشم مهیار رضایت داده بیام بیرون.
سایه: رها اون که انقد دوست داره چرا باهاش ازدواج نمی کنی؟ چرا کسی رو دوست داری که بهت هیچ علاقه ای نداره؟
رها با ناراحتی: دست خودم نیست چه طوری کسی که عاشقشم رو فراموش کنم؟
سایه با ناراحتی: چه می دونم آدم که به زور نمی تونه کسی رو واسه خودش نگهداره.
رها: سهراب هم بالاخره با حماقت من کنار می یاد و از خر شیطون پیاده میشه.
سایه: خدا از دهنت بشنوه آجی. اگه کاری نداری خداحافظی کنم.
رها: نه عزیزم مزاحمت نمیشم خداحافظ.
سایه: سارا جان رها داره آزاد میشه بهم می گه به سارا نگو می خوام سوپرایزش کنم.
سارا با خوشحالی: مگه اون پسره به هوش اومده اگه گفته بهم نگو چرا بهم گفتی؟
سایه: آخه امروز آزاد میشه امشب که روز عروسی سهراب و شراره است و تو سوپرایز نمیشی.
سارا با ناراحتی: راس می گی چه طوری خبر ازدواج رو بهش بگم اگه بهم بگه چرا بهم دروغ گفتی بهش چی بگم؟
سایه: نگران نباش من بهش می گم اون مجبوره با این قضیه کنار بیاد.
سارا با ناراحتی: اگه کنار نیاد من دیوونه میشم من طاقت سختی کشیدن آجی رهام رو ندارم.