eitaa logo
معصومه سرلک رمان فراری
85 دنبال‌کننده
0 عکس
0 ویدیو
0 فایل
آیدی نویسنده @iraniam1365
مشاهده در ایتا
دانلود
یک روز بعد رها را به بخش آورده اند خانواده ی رها به همراه سایه در اتاق او هستند. رها با ناراحتی: من با سارا چی کار کردم؟ چرا یاد کینه ی مهیار نسبت به خودم نبودم؟ من باید ازش شکایت کنم. مادر رها با مهربانی: دخترم نگران رابطت با سارا نباش او نیاز به زمان داره تا تو رو ببخشه. رها: سهراب چی؟ اون چی می گه؟ مادر رها با ناراحتی: اونم مثل سارا دلش ازت گرفته است. می گه نمی تونم ببخشمش. رها با ناراحتی: من چقد بدبختم چه طوری دلشونو به دست بیارم؟ باران با ناراحتی: وقتی داشتی به مقصر بودن سارا فک می کردی باید به اینجاشم فک می کردی. رها با ناراحتی: چی کار می کردم؟ منم یه آدمم برعکس سارا و سایه که می گفتن فرشته ای فرشته نیستم. سایه با ناراحتی: اون از منم ناراحته چون منم مثل تو قضاوتش کردم. سارا در کافی شاپ دانشکده نشسته و به خاطراتش با رها و سایه فکر می کند. مکالمه ی ذهنی سارا با خودش: من باید از سارا و سایه انتقام بگیرم منم باید واسه خودم دوست جدید پیدا کنم. نباید عزای از دست دادن اونا رو بگیرم. صدای گوشی سارا به گوش می رسد او گوشی را از کیفش بیرون می آورد، اسم شراره روی صفحه ی گوشی درج شده است. سارا جواب شراره را می دهد: الو شراره با مهربانی: سلام سارا جان خوبی؟ سارا: سلام شراره خانم خوبم تو خوبی؟ شراره با مهربانی: کجایی؟ اگه کلاس نداری ناهار بیا بریم بیرون. سارا می خواهد با او بد رفتاری کند اما جرقه ای به ذهنش زده می شود این بهترین راه انتقام گرفتن از رهاست با مهربانی: نه کلاس ندارم باشه می یام فقط دوست دارم بدونم به خاطر به دست آوردن سهراب با من صمیمی شدی؟ شراره با ناراحتی: چرا اینطوری فک می کنی؟ من واقعا دوست دارم. تو از من دوری می کردی و با رهای بی معرفت دوست بودی. سارا با ناراحتی: رها واسه من مرده دیگه نمی خوام اسمشو بشنوم. شراره: باشه پس منتظرتم آدرس رستوران رو واست می فرستم.
چند روز بعد رها در دادگاه در جایگاه ایستاده و با قاضی صحبت می کند مهیار هم در دادگاه نشسته: این آقا زندگی منو خراب کرده دوستم دیگه بهم اعتماد نداره شما می گین مدرک بیار.این مدرک نیست که پیش چشم خونوادم منو تهدید کرده که زندگیمو خراب می کنه‌. مهیار با ناراحتی: باور کنید آقا من کاری نکردم من فقط تو عصبانیت این خانم رو تهدید کردم. رها عصبی: خودتو به موش مردگی نزن همه چیز زیر سر خودته. تو هم ثروتشو داشتی و هم انگیزه شو که از من انتقام بیاری. نیم ساعت بعد فرصت رسیدگی به پرونده تمام شده رها در راهروی دادگاه رو به مهیار عصبی: فک نکن از این دادگاه قسر در رفتی ولت می کنم فک نکن فقط خودت می تونی انتقام بگیری منم تلافی می کنم. پدر رها او را آرام می کنند: آروم باش تهدیدش نکن تو که نمی خوای دستگیرت کنن. رها با گریه: عیبی نداره بذار بیان دستگیرم کنن من دارم دیوونه می شم چرا کاری با این مجرم ندارن و می گن مدرک می خوایم. مدرک از این بالاتر که زندگی منو خراب کرده. مهیار با ناراحتی: باور کن عزیزم من کاری نکردم نمی دونم این کیه که تصمیم گرفته زندگی تو رو خراب کنه‌. رها عصبی: به من نگو عزیزم من هیچ نسبتی با تو ندارم تو کور خوندی که روزی من بهت جواب بله رو بدم تو زندگیمو خراب کردی. چند دقیقه بعد پدر و مادر رها در اتومبیل با او صحبت می کنند. پدر رها: چرا تهدیدش کردی؟ نکنه بلایی سرش بیاری؟ رها با ناراحتی: من آب از سرم گذشته اون سارا رو ازم گرفته من باید انتقام بگیرم. مادر رها عصبی: آروم باش دختر، نکنه می خوای بکشیش؟ رها: من نمی دونم،فقط می دونم که باید یه جوری این آتیشی که رو دلم نشسته رو خاموش کنم.
رها و سایه بر روی یک نیمکت در حیاط دانشکده نشسته اند و با هم صحبت می کنند. رها با ناراحتی: من باید یه کاری کنم اگه باهام آشتی نکنه دق می کنم. سایه: منم مثل توام دارم دق می کنم بی معرفت بد جوری رفته تو لک قهر. سارا از کافی شاپ دانشکده بیرون می آید رها و سایه به طرفش می روند. سارا با دیدن آنها اخم می کند می خواهد راهش را کج کند که آنها سر راهش را می گیرند. رها با ناراحتی: چرا باهام این کار رو می کنی؟ مگه نمی دونی من دیوونتم؟ سارا عصبی: من نیازی به دیوونه ندارم من یه رفیق عاقل می خواستم که به خودش اجازه نده قضاوتم کنه. رها با ناراحتی: من حالا یه غلطی کردم تو بگو من چی کار کنم که منو ببخشی. سایه: راس می گه بگو ما چی کار کنیم که ما رو ببخشی. سارا با ناراحتی: من شما رو نمی بخشم الکی خودتونو کوچیک نکنین. رها با ناراحتی: اگه منو نبخشی دق می کنم، تو دوست داری من دق کنم؟ سارا با ناراحتی: دوست ندارم دق کنی اما ببخشیدنت واسم سخته‌. حالا هم از سر رام بدین کنار تا ناقصتون نکردم شما که می دونین من ورزشکارم. رها با ناراحتی: تو بوکس یاد گرفتی که از من حمایت کنی تو که یادت نرفته؟ حالا می خوای خودمو بزنی؟ سارا با گریه: رها دست از سرم بردار کاری نکن خودمو بکشم. رها با ناراحتی: باشه بی معرفت دست از سرت بر می دارم اما هر بلایی سرم بیاد تقصیر خودته. سارا با ناراحتی: تو واسه من مردی واسم مهم نیست چه بلایی سرت بیاد. رها عصبی: باشه بی معرفت روی قهرت بمون منم دیگه خودمو کوچیک نمی کنم.
سارا شب شام خانه ی شراره و رویا دعوت است، آنها در حال شام خوردن هستند. شراره با مهربانی: سارا ساکتی یه خورده مسخره بازی درآر بخندیم. سارا با ناراحتی(دست از خوردن می کشد): حالش نیست خیلی وقته حالش نیست از وقتی رها در حقم بی معرفتی کرد حال ندارم. شراره با مهربانی: این خیلی بده تو باید به زندگی سابقت برگردی. رویا با مهربانی: شراره راس می گه تو باید خاطرات رها رو فراموش کنی تا حالت خوب بشه‌. سارا با ناراحتی: نمی تونم، خیلی دوسش داشتم‌. رویا: از امشب باید تمرین کنی شروع کن یه خورده شیرین زبونی کن‌‌. سارا با شیرین زبانی: چی بگم دراز؟ رویا با لبخند: به من نگو دراز، خودتو تو آینه ندیدی؟ سارا با شیرین زبانی: باشه دراز نمی گم اما چی کار کنم گوریل که هستی‌. رویا با لبخند: من به این خوشگلی چیم به گوریل شبیهه؟ شراره با مهربانی: رویا تو که جنبه نداری چرا بهش می گی شوخی کنه؟ رویا با لبخند: تسلیم ولی یه خورده با این سرکار علیه هم شوخی کن‌‌. سارا با شیرین زبانی: این که عاشق دل خسته است دلم واسش می سوزه منتظر گوش چشمی از داداش جون منه. رویا با لبخند: تحویل بگیر شراره خانم. شراره با لبخند: مسخره ام نکن خودتم عاشق میشی می بینمت. سارا با شیرین زبانی: من هیچوقت دم به تله نمی دم اگه هم ازدواج کنم واسه اینه که بو ترشی نگیرم. رویا با خنده: نگران ترشی انداختنتی؟ سارا با شیرین زبانی: آره من و تو باید نگران باشیم مخصوصا تو، فک نکنم خمره هم قد و اندازه ات پیدا بشه‌. شراره و رویا با حرف سارا می خندند‌‌. شراره با لبخند: خدا نکشدت دختر تو چقدر با نمکی‌‌.
مرجان و فرهاد در پاتوق همیشگی شان پارک نزدیک خانه ی مرجان بر روی نیمکتی نشسته اند و با هم صحبت می کنند. مرجان با مهربانی: فرهاد تو رو خدا راستش رو بگو تو دلت واسه قیافه ی قبلی من تنگ نشده؟ فرهاد عاشقانه: من واسم مهم نیست تو چه شکلی هستی من شیفته ی شخصیت توام. مرجان: یعنی مطمئن باشم نظرت همیشه همین جوری می مونه؟ فرهاد: چیه به حرفم شک داری؟ مرجان: نه شک ندارم اما می ترسم یه روز ی برسه که تنهام بذاری و اینجوری دوسم نداشته باشی. فرهاد: من کاری کردم که این ترس افتاده به جونت؟ مرجان: نه اما آدم وقتی خوشبخته گاهی وقتا می ترسه این خوشبختی رو از دست بده. فرهاد عاشقانه: نترس من بهت قول می دم هیچوقت تنهات نذارم. مرجان: یادت باشه قول دادی ها پای قولت نمونی هیچوقت نمی بخشمت. مرجان با کمی مکث: فرهاد من هنوزم تو فکر اون دختره ام همش به این فک می کنم نکنه ما گول خوردیم و به یه آدم بی گناه ظلم کردیم. فرهاد: بهش فک نکن اگه اشتباهی هم کرده باشیم دیگه گذشته ما نمی تونیم زمان رو برگردونیم. مرجان: اما من گاهی وقتا احساس گناه می کنم دوست دارم برم اون دو تا دختر رو تعقیب کنم و سر از کارشون دربیارم. فرهاد با مهربانی: فکر خوبیه برو تعقیبشون کن فقط مواظب باش متوجه نشن. مرجان: یعنی تو مخالف این کارم نیستی؟ فرهاد با مهربانی: نه عزیزم وقتی احساس گناه می کنی برو خودت رو از این احساس نجات بده. مرجان عاشقانه: باشه عشقم ممنون که همیشه کنارمی. فرهاد: من از تو ممنونم که با اینکه راضی نبودی به اون دو تا دختر کمک کنی به خاطر من قبول کردی و خودت رو نجات دادی.
سارا در اتاقش بر روی تختش نشسته و آهنگ گوش می کند او با آهنگ به یاد خاطراتش با رها گریه می کند. دور نبود از عشقمون چشای بد بعد تو منم شدم دچار درد رفتی و دلتنگیای سمی و آخر شب آخرش قلب منو مچاله کرد مثل قبلنا نشد چشای تو نه نشد نفهمیدم کجا یهو تورو گم کردم و ندیدمت خودت بگو ته این عشق چرا دو راهی شد بیا حالم بده چند شبه خواب تورو میبینم نیستی از طرز نگات تو قاب عکسات گل عشق میچینم شبای بارونیو تا خود صبح خیس خیالت میشم اگه از آسمون سنگ بباره تا نیای میشینم تو که دیدی رگ خواب دل دستته بیا برگرد همون حالو بهم پس بده دیگه نیستم یه چند روزه ریختم بهم نیستی بیا حالم بده چند شبه خواب تورو میبینم نیستی از طرز نگات تو قاب عکسات گل عشق میچینم شبای بارونیو تا خود صبح خیس خیالت میشم اگه از آسمون سنگ بباره تا نیای میشینم سارا با گریه: بی معرفت چرا باهام این کار رو کردی؟ چرا نفهمیدی که دیوونتم؟ کاش می تونستم ببخشمت. صدای در اتاق سارا به گوش می رسد. سارا اشکهایش را پاک می کند او صدای آهنگ بعدی را قطع می کند. سارا: بفرما تو. در باز می شود و سهراب از لای در نمایان می گردد. سهراب وارد اتاق می شود با ناراحتی: بازم گریه کردی نفس داداش؟ سارا با مهربانی: دلم یه خورده گرفته بود‌. اما تو رو که دیدم خوب شدم. سهراب با ناراحتی: یه خورده نگرفته بود یه عالمه گرفته بود از صدای هق هق گریت فهمیدم. سارا با ناراحتی: آره دلتنگ اون بی معرفت بودم. سهراب عصبی: دیگه حق نداری دلتنگ اون دختر بی وفا بشی دیگه واسش گریه هم نمی کنی. سارا با ناراحتی: چه طوری فراموشش کنم؟ خاطراتش دیوونم کرده. سهراب: دیگه بهش فک نکن وقتی که شراره و رویا هست دیگه جایی واسه اون دختره ی بی معرفت و دختر عمش نمی مونه. سارا با مهربانی: منم شراره و رویا رو دوست دارم(با ناراحتی): اما واسم سخته که از فکر رها بیام بیرون‌. سهراب با مهربانی: درسته سخته اما باید بتونی، اومدم یه خبر خوش بهت بدم، داداشت دوباره عاشق شده. سارا با ناراحتی: عاشق شدی عاشق کی؟ سهراب با مهربانی: چیه ناراحتی عاشق شدم؟ سارا با مهربانی: نه اما واسم سخته از فکر رها بیام بیرون آخه اون قرار بود خانم خونت باشه. سهراب با مهربانی: دیگه به رها فک نکن زنگ بزن به شراره بگو داداشم بالاخره گیر افتاد. سارا با ناراحتی: نه داداش تو رو خدا رها بفهمه داغون میشه. سهراب: دیگه واسم مهم نیست چه بلایی سر اون می یاد.
رها در اتاقش تلفنی با سایه صحبت می کند‌: اگه نکشتمش فقط به خاطر قسم مامان و بابام و اینکه مطمئن نیستم همه چیز زیر سر اونه بوده وگرنه دارم از دوری سارا و سهراب دیوونه میشم. صدای سایه: تو رو خدا دست از سر این مهیار بردار اگه هم کاری کرده واگذارش کن به خدا خدای تو و سارا هم بزرگه. رها: باشه اما تو بهم بگو چی کار کنم که سارا و سهراب منو ببخشن. سایه: نمی دونم چی بگم. رها: سایه چند دقیقه صبر کن پشت خطی دارم سهرابه شاید خدا صدای دلم رو شنیده و می خواد بگه اون و سارا منو بخشیدن. سایه با خوشحالی: خدا کنه آجی من که دق کردم از بس سارا رو از دور نگاه کردم. رها جواب تلفن را می دهد: سلام سهراب جان سهراب: سلام خانم معصومی زنگ زدم بهتون بگم که فکر من رو واسه همیشه از ذهنتون بیرون کنین من دارم میرم خواستگاری شراره دختر عموم. رها با ناراحتی: سهراب تو رو خدا با من این کار رو نکن من عاشقتم. سهراب با ناراحتی: اگه عاشقم بودی به خودت اجازه نمی دادی دل منو خواهرم رو بشکنی. رها با گریه: سهراب چرا باهام این کار رو می کنی؟ منم انسان بودم و جایز الخطا، چرا تو و سارا آزارم می دین؟ سهراب با ناراحتی: آره انسان بودی اما من و خواهرم روی فرشته بودنت حساب کردیم اما صد حیف که تو ناامیدمون کردی. خداحافظ خانم معصومی رها: سهراب تو رو خدا با من این کار رو نکن من بی تو می میرم من منتظر بودم گذشت زمان همه چیز رو درست کنه و تو و سارا منو ببخشین‌. سهراب: منتظر نباش، با حقیقت روبه رو شو ،من دیگه تو رو نمی بخشم سارا رو نمی دونم. سهراب تلفن را قطع می کند، رها او را صدا می زند: سهراب سهراب. او گوشی اش را گوشه ای می اندازد و شروع به گریه کردن می کند.
رها با گریه: من باید خودم رو بکشم من شاید بتونم دوری رها رو تحمل کنم اما ازدواج سهراب با یه نفر دیگه به جز خودم رو تاب نمی آرم. رها بلند می شود و از اتاقش بیرون می رود. رها رو به مادرش: مامان قرص آرام بخش داریم؟ حالم خوب نیست می خوام بخوابم. مادر رها: قوطی شون تو جعبه ی قرصاست. مادر رها با کمی مکث: گریه کردی مامان؟ رها غمش را تاب نمی آورد و خودش را لو می دهد با گریه: آره گریه کردم دلم می خواد بمیرم سهرابم می خواد بره خواستگاری دختر عموش. مادر رها با ناراحتی: نگو اون که خوش از اون دختره نمی اومد حالا چی شده می خواد بره خواستگاریش. رها با گریه: نمی دونم حتما از لج من می خواد بره خواستگاریش، حتما می خواد از من بدبخت انتقام بگیره. مادر رها بلند می شود و بعد از طی کردن فاصله تا آشپزخانه رها را در آغوش می گیرد: نکنه می خوای خودتو بکشی دختر شیرمو حلالت نمی کنم اگه این کار رو بکنی. رها با گریه: مامان چرا اذیتم می کنی بذار بمیرم. مادر رها: چاره ی این کار مردم نیست تو باید بری با سارا حرف بزنی سارا حتما چیزی نمی دونه. رها: سارا؟ اون که منو فراموش کرده، اون از من متنفره، اون آرزوشه غم من رو ببینه. مادر رها: رها جان یه طرفه به قاضی نزد برو باهاش حرف بزن. رها که کمی آرام شده است می گوید : باشه می رم باهاش حرف می زنم راس می گین شاید اون خبر نداره. چند دقیقه بعد رها در اتاقش تلفنی با سارا صحبت می کند با مهربانی: فک نمی کردم جواب تلفنم رو بدی ممنون که جوابم رو دادی‌. سارا عصبی: سریع بگو چی می خوای خوشم نمی یاد صدات به گوشم برسه. رها با ناراحتی: سارا با من اینطوری حرف نزن من هنوز عاشقتم و فراموشت نکردم. سارا عصبی: می خوای بگی باهام چی کار داشتی یا قطع کنم؟ رها با ناراحتی: قطع نکن بی معرفت، بهت می گم، سارا سهراب داره می ره خواستگاری شراره حتما از لج من می خواد بره خواستگاریش زنگ زدم تو باهاش حرف بزنی. سارا: چرا فک کردی من خبر ندارم من شراره رو دوست دارم و از این ازدواج راضی ام. رها عصبی: حرف مفت نزن تو دوست داشتی سهراب با من ازدواج کنه. حالا چی شده داری آزارم می دی. سارا عصبی: اون مال وقتی بود که عاشقت بودم الان ازت متنفرم. رها عصبی: باشه سارا خانم یه کاری می کنم که پشیمون بشی منتظر باش و ببین.
سارا در کافی شاپ نشسته و چایش را می خورد که سایه عصبی و با گریه پیش او می آید: همش تقصیر توئه اون به خاطر تو این کار رو کرد. اون می گفت مطمئن نیست قضیه زیر سر اونه یا نه حتما تو مجبورش کردی. سارا با ناراحتی: سایه چی شده چرا گریه می کنی؟ سایه عصبی و با گریه: رفت سراغ مهیار رو انتقام گرفت الانم تو زندانه. سارا با ناراحتی: زندان؟ مگه اون پسره مرده؟ سایه:‌نه نمرده تو کماست رها رفته خودش رو تحویل داده و گفته من این کار رو کردم. سارا یاد حرف رها می افتد: باشه سارا خانم یه کاری می کنم پشیمون بشی منتظر باش و ببین. سارا از هوش می رود. چند دقیقه بعد سایه دستش را خیس می کند و چند قطره آب در صورت سارا می ریزد سارا به هوش می آید سارا با ناراحتی: اون به خاطر سهراب این کار رو کرد آخه عاشق یکی دیگه شده. سایه با ناراحتی: پس چرا چیزی به من نگفت؟ سارا: نمی دونم منو ببر پیشش می خوام ببینمش. سایه عصبی: حالا که به خاطرت دیوونه بازی درآورده می خوای ببینیش؟اون موقع که التماست می کرد می گفتی نمی خوام. سارا با گریه: تو رو خدا منو ببر پیشش. سایه: باشه اما این جوری که نمی شه باید روز ملاقات برسه. سارا: باشه تحمل می کنم تا وقت ملاقاتم برسه. باید زنگ بزنم به سهراب و باهاش حرف بزنم. سارا با تلفنش شماره ای را می گیرد: سلام داداشی حالت چه طوره خوبی؟ صدای سهراب: سلام آجی تو خوبی؟ سارا: ممنون داداش زنگ زدم بهت بگم باید بی خیال شراره بشی. سهراب عصبی: چرا؟ من دوسش دارم نکنه می خوای بازم حرف رها رو بکشی وسط. سارا با ناراحتی: داداش قبلا هم بهت گفتم با رها این کار رو نکن اون دیوونته ولی گوش ندادی. سهراب عصبی: منم بهت گفتم اون دختره ی بی معرفت رو فراموش کن. سارا با ناراحتی: اون بی معرفت نیست معرفت حالیشه که خودش رو انداخته توی این جهنم. سهراب با ناراحتی: کدوم جهنم؟ یه جوری حرف بزن منم بفهمم چی می گی. سارا با گریه: داداش رها اون پسره مهیار رو انداخته روی تخت بیمارستان بعدشم رفته خودشو معرفی کرده. سهراب با ناراحتی: نه اون پسره الان حالش چه طوره؟ سارا با گریه: اون الان تو کماست اگه خدایی نکرده چیزیش بشه آجیمو قصاص می کنن. سهراب عصبی: چی کار کنم؟ انتظار داری کاری که با تو کرد رو فراموش کنم و ببخشمش؟ سارا: داداش تو رو خدا لج نکن الان وقت لج کردن نیست. سهراب عصبی: من لج نمی کنم من دیگه هیچ علاقه ای بهش ندارم و واسم مهم نیست چه بلایی سرش می یاد. سارا عصبی: باشه تو نبخش اما من بخشیدمش و می رم به دیدنش.
مرجان در آژانس نشسته و جلوی در خانه ی شراره انتظار او را می کشد‌. بعد از چند دقیقه شراره از آپارتمان بیرون می آید. مرجان: ایناهاشش آقای راننده تعقیبش کن نامحسوس برو نذار بفهمه داریم تعقیبش می کنیم. راننده آژانس: باشه دخترم. مرجان با خدایش صحبت می کند: خدایا به امید تو بهم کمک کن سر از کار این دو تا دختر درآم تا آرامش بگیرم. شراره در اتومبیلش هنزفری به گوش با سارا صحبت می کند‌ با مهربانی: آروم باش سارا جان گریه نکن. صدای سارا با گریه: چه طوری آروم باشم؟ آبجیمو انداختن زندان اگه اون پسره بمیره اعدامش می کنن. شراره با مهربانی: توکلت به خدا باشه اینشالله همه چیز درست میشه. صدای سارا: باشه ولی توام بهم قول بده به سهراب بله رو نمی گی رها بفهمه تو بله رو گفتی ایندفه خودشو می کشه. شراره با ناراحتی: سارا اینقد خودخواه نباش تو می دونی چقدر منتظر این لحظه بودم که سهراب عاشقم بشه؟ اونوقت حالا که دارم به آرزوم می رسم تو می گی لگد به بخت خودت بزن؟ سارا با ناراحتی: تو بگو من چی کار کنم؟ بشینم و ذره ذره آب شدن رهامو ببینم. اون تحملش نداره تو رو خدا بی خیال داداش من شو. شراره با مهربانی: اینقد ناراحت نباش قربونت برم رها هم کم کم با این حقیقت کنار می یاد که باید بی خیال سهراب بشه. سارا عصبی: بی معرفت تو منو دوست نداری تو این مدت همش واسم نقش بازی کردی تا به سهراب برسی اگه نیتت خیر بود دست رد به دلم نمی زدی. شراره با ناراحتی: چرا این طوری فکر می کنی من دوست دارم و راضی به دیدن غم تو و رها نیستم. سارا با ناراحتی: اگه دوسم داری به سهراب بگو نمی خوامت تا منم آروم بگیرم. شراره با مهربانی: باشه بهش نه می گم هر چند می دونم که داداش تو نه گفتنم رو قبول نمی کنه و می فهمه همه چیز زیر سر توئه. خداحافظ دختر عموی خوشگلم برو و به درسات برس. سارا با مهربانی: ممنون دختر عمو جان تو رو خدا نفهمه من باهات حرف زدم. خداحافظ. شراره با خوشحالی آهنگی را برای خودش می گذارد و گوش می کند. همه چی آرومه تو به من دل بستی این چقدر خوبه که تو کنارم هستی همه چی آرومه غصه ها خوابیدن شک نداری دیگه تو به احساس من همه چی آرومه من چقدر خوشحالم پیشم هستی حالا به خودم می بالم تو به من دل بستی از چشات معلومه من چقدر خوشبختم همه چی آرومه تشنه چشماتم منو سیرابم کن منو با لالایی دوباره خوابم کن بگو این آرامش تا ابد پابرجاست حالا که برق عشق تو نگاهت پیداست همه چی آرومه من چقدر خوشحالم پیشم هستی حالا به خودم می بالم تو به من دل بستی از چشات معلومه من چقدر خوشبختم همه چی آرومه همه چی آرومه تو به من دل بستی این چقدر خوبه که تو کنارم هستی همه چی آرومه غصه ها خوابیدن شک نداری دیگه تو به احساس من همه چی آرومه من چقدر خوشحالم بعد از تموم شدن آهنگ می گوید: ممنون رویا جان اگه تو رو نداشتم چی کار می کردم؟
سارا به ملاقات رها رفته است. سارا گوشی را در گوشش می گذارد رها هم این کار را می کند. سارا با گریه: سلام آجی چی کار کردی دیوونه؟ رها با مهربانی: بالاخره باید یه کاری می کردم که بفهمی دیوونتم. سارا با گریه لبخند می زند با شیرین زبانی: سر منو کلاه نذار تو واسه سهراب دیوونه بازی درآوردی. رها شوخی می کند:چیه حسودیت میشه سهراب رو از تو بیشتر دوست دارم. سارا با شیرین زبانی: اینجوری نگو میرم سرشو زیر آب می کنم من طاقت ندارم کسی رو بیشتر از من دوست داشته باشی. رها با شیرین زبانی: خسیس به داداشتم رحم نمی کنی؟ سارا با ناراحتی: نه بهش رحم نمی کنم چون تازگی ها بی رحم شده و آجی خوشگلم رو اذیت می کنه. رها با ناراحتی: بهش فک نکن من باید با بی رحمی سهراب کنار بیام بالاخره هر چی نباشه تو خواهرشی و روت غیرت داره. سارا: غیرت داشته باشه ولی یه خورده احساسم باید داشته باشه یا نه؟ رها با ناراحتی: انگار خودتو یادت رفته خودت چرا منو نمی بخشیدی؟ سارا با ناراحتی: آجی بهم حق بده واسم سخت بود ببینم آجی گلم دیگه بهم اعتماد نداره و متهمم می کنه. رها با ناراحتی: حتما باید دیوونه بازی درمی آوردم که منو ببخشی اگه مهیار بمیره تو و برادرت جواب خونوادم رو چی می دین؟ سارا با گریه: اگه تو چیزیت بشه من می میرم زنده نمی مونم که نگران برخورد خونوادت باشم. رها با مهربانی: خدا نکنه آجی انشاالله به هوش می یاد قربونت برم دیگه گریه نکن من طاقت دیدن اشکاتو ندارم. سارا اشکهایش را با دستش پاک می کند: رها جان نگران برخورد سهراب نباش اون مجبوره تو رو ببخشه چون شراره بهش جواب رد می ده. رها: چرا بهش جواب رد می ده؟ اون که دیوونه ی داداشت بود. سارا: هنوزم هست اما به خاطر من می خواد پا روی دلش بذاره و جواب رد بهش بده‌. رها: به خاطر تو؟ سارا: تو این مدتی که تو دلم رو شکسته بودی با اون و دوستش صمیمی شده بودم اون خیلی دوسم داره به خاطر همین می خواد قید سهراب رو بزنه‌‌. رها: گولش رو نخور شاید به خاطر رسیدن به سهراب باهات صمیمی شده‌. سارا: نه آجی اون واقعا دوسم داره اگه اینطوری بود قید سهراب رو نمی زد. رها با ناراحتی: من که چشمم آب نمی خوره باید منتظر موند و دید این دختره چه نقشه ای داره. سارا: یعنی می گی منو سر کار گذاشته؟ رها با ناراحتی: حتما، اون دیوونه ی سهرابه، بی خیالش نمیشه.
سارا از زندان بیرون می آید او تاکسی ای می گیرد و به طرف محل کار شراره می رود. ساعتی بعد سارا در محل کار شراره در اتاق شراره با او صحبت می کند. سارا: اومدم رو در رو باهات حرف بزنم ببینم بازم بهم دروغ می گی یا نه. شراره:چه دروغی دارم بگم؟ چرا باورت نمیشه می خوام به خاطر تو قید سهراب رو بزنم. سارا عصبی: دروغ می گی تو سر کارم گذاشتی تو هیچوقت قید سهراب رو نمی زنی. شراره با مهربانی: چرا باورت نمیشه قربونت برم؟ ببینم تو اصلا با سهراب حرف زدی؟ سارا: نه باهاش حرف نزدم چون نمی خواستم بفهمه که من رایت رو زدم. شراره: شماره شو بگیر باهاش حرف بزن سارا شماره ی سهراب را می گیرد با مهربانی: سلام داداشی خوبی؟ سهراب با مهربانی: سلام نفسم تو خوبی؟ سارا با مهربانی: ممنون داداش چی کار کردی راجع به اون قضیه با شراره حرف زدی؟ سهراب: حرف زدم اما اون نظرش عوض شده می گه دیگه نمی خوامت اما من بی خیالش نمیشم. سارا با مهربانی: داداش چرا بی خیالش نمی شی؟ دلش نمی خواد باهات ازدواج کنه زوری که نیست. سهراب: اون به خاطر تو به من جواب رد داد منتظرم از خر شیطون پیاده بشه. سارا: به خاطر من؟ سهراب عصبی: خودتو به اون راه نزن تو رایش رو زدی وگرنه اون عاشق من بود. سارا با ناراحتی: داداشی من چی کار کنم شراره عاشقمه و نظرش عوض شده. سهراب با ناراحتی: تو چی؟ چرا اینقد خودخواهی و انتظار داری داداشت به خاطر تو از عشقش بگذره‌. سارا عصبی: تو عاشقش نیستی تو می خوای از رها انتقام بگیری. سهراب: من عاشق شراره شدم چون دختر با محبتیه اون و دوستش کمک کردن که تو به خاطر بی معرفتی رها بلایی سر خودت نیاری. سارا با مهربانی: آره خیلی با محبته اما من بهش شک دارم چرا قبلا از این با من صمیمی نبود حتما واسش نفعی داره صمیمی شدن با من‌. سهراب: باهات صمیمی نمی شد چون تو گارد می گرفتی و اجازه نمی دادی کسی جای رها رو تو قلبت بگیره. سارا: باشه داداشی منتظر جواب بله ی شراره بمون‌. البته ا‌گه نظرش عوض شد‌. سهراب: نظرش عوض میشه چون من بی خیالش نمیشم. سارا با ناراحتی:اگه کاری نداری از من خداحافظ آقای خودخواه. سهراب عصبی: من خودخواهم یا تو که نمی ذاری کاری که دوست دارم رو انجام بدم‌؟
سهراب گوشی را قطع می کند. سارا با ناراحتی: بی خیالت نمیشه می گه اون به خاطر تو بهم جواب رد داده. شراره با مهربانی: سارا جان تو می گی من چی کار کنم؟ نه می تونم دل تو رو بشکنم نه می تونم دل سهراب رو. من الان بین یه دوراهی گیر کردم. سارا: تعارف نکن هر تصمیمی دلت می گه بگیر. شراره با مهربانی: یعنی تو ازم دلخور نمیشی؟ سارا با ناراحتی: نه، من فقط نگران رهام که بلایی سر خودش نیاره. شراره با ناراحتی:منم نگران رهام اگه اون بلایی سرش بیاد منم هیچوقت خودم رو نمی بخشم. سارا: پس تو رو خدا بیا به ملاقاتشو باهاش حرف بزن‌. شاید از فکر سهراب بیاد بیرون. شراره: اون به حرف تو که عاشقته گوش نمی کنه چه طوری به حرف من گوش می کنه من مثل هووشم. سارا با ناراحتی: پس من چی کار کنم که رها با تصمیم سهراب کنار بیاد. شراره: باید بهش دروغ بگی بهش بگو شراره جواب رد داده سهرابم بی خیال شده. سارا: اگه به امید خدا اون پسره به هوش اومد و از زندان آزاد شد چی بهش بگم؟ شراره: اون موقع هم یه فکری می کنیم مهم الانه که تو زندان بلایی سر خودش نیاره. سارا با مهربانی: ممنون دختر عمو که اینقد به فکر منی و دلگرم می کنی. شراره با مهربانی: کاری نمی کنم آبجی گلم وظیفمه. سارا بعد از تمام شدن صحبتش با شراره از مزون بیرون می زند و به خانه شان می رود مرجان که حالا سر نخ ماجرا را پیدا کرده است او را تعقیب می کند. مرجان در تاکسی تلفنی با فرهاد صحبت می کند: فرهاد جان من اون دختره که اونا می گفتن بی وجدانه رو پیدا کردم دارم تعقیبش می کنم. به نظرم قضیه یه چیز دیگست و اونا بهمون دروغ گفتن‌. فرهاد: دروغ از کجا فهمیدی؟ مرجان: آخه اون دختره رفت به دیدن یکیشون تو محل کارش. اگه اونا از اون متنفرن و می خواستن انتقام بگیرن چرا اون باید بره به دیدن یکیشون؟ فرهاد با ناراحتی: یعنی ما ناخواسته به اون دختر ظلم کردیم؟ مرجان: نمی دونم کاش زیر بار انجام دادن اون کار نمی رفتیم.
شب شده، مرجان به خانه نرفته است. پدر مرجان در حیاط خانه شان نشسته و رو به همسرش که گریه زاری می کند می گوید: زن اینقد بی قراری نکن هنوز سر شبه. مادر مرجان: نه دلم گواهی بد می ده بچه ی من هیچوقت تلفنشو خاموش نمی کرد می دونه من نگران می شم. پدر مرجان: حتما شارژ گوشیش تموم شده، بذار زنگ بزنم به فرهاد اون حتما می دونه کجاست. پدر مرجان شماره ی فرهاد را می گیرد با مهربانی: سلام فرهاد جان خوبی؟ فرهاد با مهربانی: سلام خوبین شما؟ پدر مرجان با مهربانی: خوبم پسرم می خواستم بگم تو از مرجان خبر نداری؟ فرهاد نگران: مگه خونه نیومده؟ پدر مرجان نگران: نه پسرم من فک کردم پیش توئه گوشیشم خاموشه. فرهاد: نگران نباشین من می تونم پیداش کنم. پدر مرجان: تو می دونی کجاست؟ فرهاد با ناراحتی: حقیقتش بهم گفت می خوام برم سر از کار اون دو تا دختر درآرم منم بهش گفتم برو تعققیبشون کن. پدر مرجان: تو آدرسی ازشون داری؟ فرهاد: من نه اما باید آدرسشون رو از محل کار سابق مرجان بگیرم. پدر مرجان: هر وقت می خواستی بری بیا با هم بریم. فرهاد: نه شما رو تو زحمت نمی اندازم خودم می رم. پدر مرجان: زحمتی نیست ناسلامتی دخترمه. فرهاد: باشه شما هم بیاین تا فردا که همدیگه رو ببینیم خدافظ. پدر مرجان با مهربانی: خدافظ پسرم پدر مرجان گوشی را قطع می کند: این دختره چموشت رفته سر از کار اون دوتا دختره درآره حتما اونا ازش خبر دارن کم بی قراری کن انشاالله که چیزیش نیست. مادر مرجان: باشه من برم یه دعای توسل بخونم آروم بشم. سارا تلفنی با رها در زندان صحبت می کند: رها من اون دختره که شبیهم بود و بین من و تو رو بهم زد دیدم. رها: اِه واقعا(نگران): بلایی که سرش نیاوردی؟ سارا عصبی: چرا کاری باهاش نداشته بشم؟ اون باعث شد از چشم تو بیفتم. رها نگران: نکنه بلایی سرش آوردی دیوونه؟ سارا عصبی: آره من دیوونم، خودت چرا اون پسره رو انداختی رو تخت بیمارستان؟ منم بلدم دیوونه بازی درآرم.
فرهاد و پدر مرجان بعد از تمام شدن ساعت کاری شراره و رویا جلوی خانه ی آنها می روند. فرهاد زنگ می زند و منتظر جواب صاحب خانه می ماند، کسی جواب نمی دهد، چند بار دیگر زنگ می زند اما باز هم در باز نمی شود. فرهاد جلوی خانه ی همسایه می رود زنگ می زند: کیه؟ فرهاد: سلام من یکی از آشناهای همسایتون خانم یکتام در رو باز نمی کنن می خواستم ببینم کجا رفتن؟ همسایه: رفتن مسافرت. فرهاد: نگفتن کی برمی گردن؟ همسایه: نمی دونم کی برمی گردن فقط گفتن اگه کسی اومد و با ما کار داشت بگین رفتن مسافرت. فرهاد: ممنون خانم. فرهاد با ناراحتی: فرار کردن نباید می ذاشتم مرجان تنهایی بره سراغشون. پدر مرجان نگران: به نظرت این دو تا دختر آدم کشی از دستشون برمی یاد؟ فرهاد با ناراحتی: نمی دونم، انشاالله که مرجان حالش خوبه اون چیزیش بشه من خودمو می کشم. پدر مرجان با ناراحتی: تو نباید مرجان رو مجبور می کردی کاری رو که دوست نداره انجام بده‌. فرهاد با بغض: پس چی کار می کردم می ذاشتم دست دستی از دستمون بره ؟ شما خودتون اگه مرجان چیزیش می شد خودتون آزار نمی دادین که چرا این فرصت رو از دست دادیم؟ پدر مرجان با ناراحتی: همش تقصیر منه اگه تلاش می کردم و یه زندگی واسه خونوادم درست می کردم که دخترم مجبور نباشه واسه نجات دادن زندگیش تن به این کار بده. فرهاد: مثلا چی کار می کردین؟ می خواستین از دیوار مردم برین بالا؟ شما مرد شرافتمندی هستین خودتون رو آزار ندین انشاالله که مرجان حالش خوبه. پدر مرجان با ناراحتی: به مادرش چی بگم؟ بگم بچمون کجاست؟ فرهاد: بهش بگین اون دو تا دختر بی آزارن بذارین فک کنه دخترش برمی گرده. سارا با شراره تلفنی صحبت می کند: تو پا شدی کجا رفتی؟ شراره: خونه ی بابام گفتم خیلی وقته پیششون نرفتم. سارا: رویا رو هم فرستادی خونه ی باباش دلت نیومد تنهایی تو خونه بمونه؟ شراره: آره گفتم چند روزی بره پیش خونوادش من خونه نیستم. سارا: رویا که شبیه مرداست فک نمی کنم از تنهایی بترسه. شراره: مگه بهت نگفته؟ اون بدنسازی کار کرده یکی هیکلشو می بینه فک می کنه ۱۰ تا مرد رو حریفه. سارا: پس باید بهش بوکس یاد بدم رویا با اون هیکل حیفه که کتک کاری بلد نباشه.
یک هفته بعد پدر مرجان و فرهاد به آگاهی رفته اند و گزارش مفقودی مرجان را داده اند. پدر مرجان: یک هفته پیش رفتیم به اون آدرس اما گفتن رفتن مسافرت، اما چند روز بعد دوباره رفتیم اما دوباره خبری ازشون نبود‌.(با ناراحتی): می ترسم خدایی نکرده بلایی سر بچم آورده باشن‌. افسر رسیدگی به پرونده: شما نباید گول اون دو تا دختر رو می خوردین و خودتون رو قاطی جنایتشون می کردین. فرهاد با ناراحتی: مرجان مریض بود واسه عملش نیاز به پول داشتیم. افسر رسیدگی به پرونده رو به فرهاد: آقا شما بازداشتین چون خلاف کردین، خانومتون اگه پیدا بشه همین طور. مگه اینکه اون خانم رضایت بده. فرهاد با ناراحتی: عیبی نداره بازداشتم کنین من فقط دوست دارم هر چه زودتر نامزدم پیدا بشه. رها در زندان تلفنی با سارا صحبت می کند: سارا پلیس پیدا کرده اون کسی رو که بین من و تو رو بهم زده(با ناراحتی): مهیار هیچ کاره بوده اگه اون چیزیش بشه من هیچوقت خودمو نمی بخشم. سارا: پلیس دستگیرشون کرده؟ رها: نه هنوز، آخه متواری ان. سارا: تو اسمی فامیلی ای ازشون سراغ نداری می خوام بدونم که این کیه که می خواسته زندگیمو به هم بریزه. رها: فامیلیش یکتاست فک کن ببین می شناسیش یا نه. سارا: نه تا حالا اسمش به گوشم نخورده. رها با ناراحتی: شانسو می بینی؟حالا هم که ازشون یه سرنخ پیدا کردیم نمی دونیم طرف کیه. سارا: ناراحت نباش آبجی انشاالله پلیس پیداشون می کنه. رها: انشاالله خدا از دهنت بشنوه. سهراب و شراره با هم تلفنی صحبت می کنند. سهراب با مهربانی: یکی دو روز دیگه دست مامان و بابا و سارا رو می گیرم و می یام خواستگاری. شراره با مهربانی: ممنون سهراب جان که دست رد به دلم نزدی و داری من رو به آرزوم می رسونی. سهراب عاشقانه: من دارم خودم رو به آرزوم می رسونم آخه بدجوری گلوم پیشت گیر کرده. شراره با ناراحتی: دلم واسه رها می سوزه، اگه بفهمه تو می خوای بیای خواستگاری من چه حالی میشه. سهراب عصبی: تو هم شدی مثل سارا؟ چرا همتون نگران اون دختره ی خودخواهین؟ شراره با ناراحتی: خب چی کار کنم؟ دست خودم نیست دلم واسش می سوزه.
رویا به خانه ی سارا رفته و در اتاقش با او صحبت می کند: من و شراره تصمیم گرفتیم بریم پیش خونواده هامون زندگی کنیم. آخه یه شب اتفاق بدی افتاد. سارا کنجکاو: چه اتفاقی؟ رویا با ناراحتی: یه مرد غریبه وارد خونه مون شد می خواست شراره رو بکشه اگه من نبودم بدبخت شده بودیم. من با چوب زدم تو سرش از هوش رفت. سارا: شراره می شناختتش؟ رویا: آره از قرار معلوم یکی از خواستگاراش بوده نمی دونم تو می شناسیش یا نه اسمش مسعوده. سارا: نه نمی شناسمش. شما خوب کاری می کنین خوب نیست دو تا دختر جوون تنها زندگی کنن. رویا نگران: سارا جوابم رو درست حسابی بده اون دختره کجاست واقعا بلایی سرش آوردی؟ سارا: حقیقتش من دیدمش اومده بود جلو در خونه مون اما تا من رفتم جلو در خونه از دستم فرار کرد آخه خیلی عصبی شده بودم. رویا: خب تو نباید عصبی می شدی اینطوری می تونستی بفهمی کی پشت این قضیه است. سارا: خودمم می دونم اشتباه کردم ولی نتونستم خودم رو کنترل کنم. رویا: عیبی نداره انشاالله پلیس پیداشون می کنه این آدمای بی وجدان رو. ساعاتی بعد رویا به خانه شان در مولوی رفته است مادر رویا: این دختره خیلی بی قراری می کنه چرا نمی بری تحویل خونه ش بدی. رویا: مامان تو رو خدا گیر نده ببرم تحویلش بدم که رفیقم رو بندازن تو هولوفدونی؟ مادر رویا: این شراره چی کار کرده واست که اینقد دوسش داری؟ نذار کاسه ی صبرم لبریز بشه برم لوتون بدم. رویا با خنده: تو منو لو نمی دی چون منم می رم پسرای قاچاقچینت رو لو می دم. مادر رویا: بیا برو این دختره رو خفه کن شانس آوردی اینجا محله ی خلافکاراست وگرنه تا الان همسایه ها لومون داده بودن. رویا به زیر زمین می رود. رویا با مهربانی: سلام مرجان خانم چه طوری؟ مرجان را به یک صندلی بسته اند: بیا دستامو باز کن از اینجا برم قول می دم لوتون ندم خونوادم نگرانم می شن. رویا: تو اگه نگران خونوادت بودی تو کار ما فضولی نمی کردی. مرجان: خب چی کار کنم دلم می خواست بدونم چی از جون اون دختره بیچاره می خواین، گناه اون دختره چیه؟ رویا عصبی: مرجان از اخلاق خوب من سواستفاده نکن می زنمت ها تو چی کار داری ما از اون دختر چی می خوایم؟ مرجان با گریه: بیا بزن از هیکلت معلومه که دستتم سنگین. رویا بلند می شود می خواهد مرجان را بزند اما خودش را کنترل می کند عصبی: شانس آوردی شبیه سارایی و دلم نمی یاد بزنمت وگرنه دهنت پر از خون شده بود. مرجان: پس اسمش ساراست تو واقعا اونو دوست داری؟ اگه دوسش داری چرا واسش نقشه کشیدی؟ رویا عصبی: اونش به تو ربطی نداره فضول خانم کاری نکن بندازمت زیر دست داداشای خلافکارم اونا بهت رحم نمی کنن تا الانم نکشتنت به خاطر من بوده.
سارا و سایه در کافی شاپ دانشکده نشسته اند و با هم صحبت می کنند. سارا: سایه من چی کار کنم؟ اگه رها از زندون بیاد بیرون چه طوری بهش بگم سهراب داره ازدواج می کنه؟ سایه: نگران نباش تا اون موقع یه فکری می کنیم به هر حال اون باید با این قضیه کنار بیاد. سارا:مشکل منم همینه که اون با این قضیه کنار نمی آد اون دیوونه ی سهرابه. سایه با ناراحتی: تو که اینو می دونی چرا جلوی سهراب واینستادی و گذاشتی کار به اینجا برسه؟ سارا با ناراحتی: چی کار می کردم جلوشو می گرفتم؟ وقتی بهم می گه تو خودخواهی و می خوای واسه زندگی من تصمیم بگیری چی کار می کردم؟ اون احساس می کنه با شراره خوشبخت میشه. سایه می خواهد جواب سارا را بدهد که صدای تلفن همراهش به گوش می رسد. سایه جواب تلفنش را می دهد:الو رها پشت خط است: سلام سایه جان یه خبر خوش دارم مهیار به هوش اومده، به سارا چیزی نگو می خوام سوپرایزش کنم. رها با خوشحالی: خدا رو شکر باشه بهش می گم. رها: اگه کاری باهام نداری من برم قراره همین امروز آزاد بشم مهیار رضایت داده بیام بیرون. سایه: رها اون که انقد دوست داره چرا باهاش ازدواج نمی کنی؟ چرا کسی رو دوست داری که بهت هیچ علاقه ای نداره؟ رها با ناراحتی: دست خودم نیست چه طوری کسی که عاشقشم رو فراموش کنم؟ سایه با ناراحتی: چه می دونم آدم که به زور نمی تونه کسی رو واسه خودش نگهداره. رها: سهراب هم بالاخره با حماقت من کنار می یاد و از خر شیطون پیاده میشه. سایه: خدا از دهنت بشنوه آجی. اگه کاری نداری خداحافظی کنم. رها: نه عزیزم مزاحمت نمیشم خداحافظ. سایه: سارا جان رها داره آزاد میشه بهم می گه به سارا نگو می خوام سوپرایزش کنم. سارا با خوشحالی: مگه اون پسره به هوش اومده اگه گفته بهم نگو چرا بهم گفتی؟ سایه: آخه امروز آزاد میشه امشب که روز عروسی سهراب و شراره است و تو سوپرایز نمیشی. سارا با ناراحتی: راس می گی چه طوری خبر ازدواج رو بهش بگم اگه بهم بگه چرا بهم دروغ گفتی بهش چی بگم؟ سایه: نگران نباش من بهش می گم اون مجبوره با این قضیه کنار بیاد. سارا با ناراحتی: اگه کنار نیاد من دیوونه میشم من طاقت سختی کشیدن آجی رهام رو ندارم.
شب عروسی سهراب است رها در اتومبیلش به همراه سایه جلوی تالار نشسته و این صحنه را نظاره گر است. رها با چشمهای اشکی: حق من این نبود من عاشقش بودم‌. سایه با ناراحتی: تو نباید سارا رو ترد می کردی، تو باید اول ازش می پرسیدی بعد قضاوتش می کردی. رها با گریه: من مگه معصوم بودم که با نگاه اول بفهمم اون سارا نیست؟ وقتی اون صحنه رو دیدم دیگه خون به مغزم نرسید. سایه: رها تو رو خدا بلایی سر خودت نیاری به خاطر سارا تحمل کن تو که می دونی چقد دیوونته بلایی سرت بیاد دق می کنه. رها عصبی: قسمم نده، چرا نمی ذاری خودم رو خلاص کنم؟ سایه: قسمت می دم چون می دونم چه دیوونه ای هستی‌. رها کمی آرام شده: نترس بلایی سر خودم نمی یارم، چون می خوام عذاب کشیدن سهراب رو ببینم، واسش نقشه دارم‌. سایه: می خوای چی کار کنی؟ به منم بگو. رها: از طریق سارا بهش ضربه می زنم سهراب عاشق ساراست. سایه: سارا؟ واضح بگو منم منظورت رو بفهمم. رها با ناراحتی: باید سارا رو بندازم دور، کار سختیه، اما به خاطر انتقام از سهراب باید این کار رو بکنم‌. سایه با ناراحتی: نه آجی سارا تحملش رو نداره یه بار دیگه تنهاش بذاری. رها عصبی: می خوام خودخواه باشم، مگه من تحملش رو داشتم که سهراب تردم کنه و بره با یکی دیگه ازدواج کنه‌؟ سارا با ناراحتی در تالار نشسته و این لحظات سخت را نظاره گر است رویا که کنار دست او نشسته با مهربانی: سارا بسه دیگه تا کی می خوای اینجوری بشینی؟ پاشو یه قری بده ناسلامتی عروسی برادرته‌. سارا با ناراحتی: امشب شب خوشی من نیست شب غمم مگه آدم تو شب غزا می رقصه که من برقصم؟ رویا: تو چرا اینقد به فکر اون دختره ی خودخواهی؟ مگه یادت رفته چقد اذیتت کرد؟ تو باید خوشحال باشی که می تونی عذاب کشیدن اون رو ببینی. مگه دوست پسر داشتن چیه که اون تو رو به خاطر این ترد کرد؟ سارا: رویا رها عاشق منه واسش سخت بود ببینه من گناه می کنم. منم اگه اون رو تو اون حال می دیدم بهم می ریختم دوست پسر داشتن واسه بعضی ها گناه بزرگی نیست که به یه چیزایی مقید نیستن. رویا با مهربانی: سارا اگه منو دوست داری وانمود کن که خوشحالی من طاقت دیدن غمت رو ندارم آجی خوشگلم. سارا با مهربانی لبخند می زند: باشه فقط به خاطر تو که خیلی دوست دارم. رویا: ممنون که به خاطر من لبخند می زنی آبجی مهربونم.
سارا در دانشکده سایه و رها را می بیند که بر روی نیمکت نشسته اند سارا به طرف آنها می رود. سارا با خوشحالی رو به رها: سلام آجی خوشحالم که آزاد شدی. رها اخم می کند عصبی: خوشحالی تو واسم مهم نیست، اگه تو اسرار نمی کردی عاشق سهراب بشم شاید هیچوقت این اتفاق نمی افتاد. سارا با ناراحتی: آجی چی شده؟ چرا باهام اینجوری حرف می زنی؟ رها عصبی: می گی چی شده؟ از داداش نامردت بپرس اون حتما جوابی واست داره. سارا عصبی: داداش من نامرد نیست این تو بودی که در حق من بی معرفتی کردی. رها با ناراحتی: آره من نامردم‌. تو چرا دل از من بی معرفت نمی کنی. سارا عاشقانه: ازت دل نمی کنم چون دل بریدن سخته آجی. رها عصبی: آره دل بریدن خیلی سخته ولی من ازت دل بریدم حالا هم برو چون دیگه نه می خوام ببینمت نه می خوام صداتو بشنوم. سارا با گریه: باشه ازم دل بکن ولی یادت باشه این تویی که بازم داره نامردی می کنه و دل من رو می شکنه. رها عصبی: گریه نکن کاری نکن من دلم بسوزه من دلم از سنگ شده اون داداش بی معرفتت این بلا رو سرم آورده. سارا با ناراحتی رو به سایه: تو طرف کی هستی ؟طرف منی یا طرف دختر داییتی؟ سایه لکنت زبان می گیرد: من من؟ رها: سایه چرا زبونت گرفته بهش بگو که تو طرف منی. سایه با ناراحتی: من نمی تونم یکییتون رو انتخاب کنم چون هر دوتون رو دوست دارم. رها عصبی: تو می تونی، باید منو انتخاب کنی چون تو دختر عمه ی منی. سایه با گریه: نمی تونم چون واسم سخته. سایه رها و سارا را تنها می گذارد و می رود. رها عصبی: دلت خنک شد دختر عمه ام رو ازم رنجوندی؟ سارا با ناراحتی: اون دل داره مثل تو بی معرفت نیست. سارا رها را تنها می گذارد، رها گریه می کند: برو آبجی سارا منو فراموش کن من لیاقت رفاقت با تو رو ندارم.
سهراب و شراره در حال شام خوردن هستند، آنها لامپها را خاموش کرده اند و زیر نور شمع شام می خورند. شراره با مهربانی: هیچوقت فکرشو نمی کردم یه روزی کنارت بشینم و یه شام شاعرانه بخورم. سهراب عاشقانه: منم فکرشو نمی کردم عزیزم (معمولی):همینه که می گن آدمیزاد از فردای خودش خبر نداره. شراره: سهراب قول می دی هیچوقت تنهام نذاری؟ سهراب با مهربانی: عزیزم چرا ازم می خوای قول بدم؟ چیه می ترسی تو رو هم مثل رها تنها بذارم؟ شراره با ناراحتی: نمی دونم آخه گاهی وقتا آدم از چیزی که می ترسه سرش می یاد. سهراب با مهربانی: عزیزم رها خطاکار بود واسه اون تنهاش گذاشتم. اون نباید به سارا که یه دونه خواهر منه شک می کرد. شراره ساکت می شود او در افکارش غوطه ور می شود: سهراب اگه بفهمی من چی کار کردم مثل یه تفاله از زندگیت می اندازیم بیرون به خاطر همین همه ی سعی ام رو می کنم که تو نفهمی چی کار کردم. سهراب با مهربانی: به چی فک می کنی عزیزم؟ غذاتو بخور‌. شراره با مهربانی: باشه عشقم‌. سارا در اتاقش نشسته و تلفنی با رویا که در شرکت است صحبت می کند‌. سارا با ناراحتی: رویا دیگه پیش من نیا دیگه نمی خوام با کسی رفیق باشم. رویا با ناراحتی: چرا عزیزم؟ مگه من کاری کردم که ازم رنجیدی؟ سارا: یه روزی می خواستم از رها انتقام بگیرم که با تو و شراره رفیق شدم اما حالا دیگه تو فکر انتقام نیستم‌. می خوام بفهمه که عاشقشم. رویا با ناراحتی: سارا من تو رو مثل شراره خیلی دوست دارم اگه ازم دل بکنی دق می کنم. سارا عصبی: رویا دست از سرم بردار رها تردم کرده من می دونم اون قلباً به این کار راضی نیست اون می خواد از سهراب انتقام بگیره‌‌. رویا با ناراحتی: باشه بی معرفت تو هم مثل رها دل بشکن. سارا با گریه: ببخشید آجی که دلت رو می شکنم من مجبورم پا رو دلت بذارم‌‌، به شراره هم بگو که من دیگه نمی خوام با کسی باشم. رویا: حتی با شراره هم نمی خوای رفیق باشی؟ اون الان دیگه زن داداشته‌‌. تو مجبوری با اون خوب باشی. سارا با ناراحتی: من یه روزی آرزوم بود رها زن داداشم باشه چرا باید با این که شراره زن داداشمه کنار بیام؟ رویا عصبی: خیلی خودخواهی، سارا چرا می خوای به خاطر یه دختر بی معرفت دل ما رو بشکنی؟ سارا با گریه: آره من خود خواهم من رهای خودم رو می خوام نمی خوام کس دیگه ای جاش رو تو قلبم بگیره‌. سارا گوشی را قطع می کند‌‌.
رویا با ناراحتی: بی معرفت چرا دلم رو می شکنی؟ من دوست دارم. کاش اون ظلم رو در حقت نمی کردم، من تازه با دیدن تو دارم می فهمم خدا و پیر و پیغمبر چیه. من نمی ذارم قید رفاقت با من و شراره رو بزنی، می رم با رها حرف می زنم. رویا به طرف اتاق رئیسش می رود در می زند. رئیس: بفرما. رویا در را باز می کند. رویا: سلام آقا یه روز مرخصی می خوام. رئیس که مرد میانسال و با خدایی است با مهربانی: باشه دخترم تاریخش چه روزی باشه‌‌. رویا: فردا، یه مشکلی واسم پیش اومده باید سریعتر حلش کنم. رئیس: کاری از دست من بر می آد؟ رویا: نه به شما زحمت نمیدم. خودم از پسش بر می آم. روز بعد رویا به دانشکده ی محل تحصیل سارا و رها رفته است. رویا با رها درگیری لفظی پیدا کرده است عصبی: دختره ی خودخواه با سارا چی کار کردی که به خاطر تو قید رفاقت با همه رو زده. رها عصبی: به تو چه، تو اصلا چه کاره ای که توی مسائل من و سارا دخالت می کنی؟ رویا : من رفیق با معرفتشم مثل تو بی معرفت نیستم که دلش رو بشکنم. رها: به تو چه که من بی معرفتم؟ به تو چه که من دلش رو می شکنم؟ رها با دستانش رویا را هل می دهد: برو رد کارت عوضی. رویا به خاطر هیکل درشتش خود را نگه می دارد، این بار نوبت رویاست که او را هل دهد‌، رها با سر به زمین می خورد‌ و از هوش می رود. رویا عصبی: پاشو فیلم بازی نکن می دونم چیزیت نشده. سایه که تا الان ساکت بوده کنار رها می نشیند: پاشو آجی، چت شد؟ سایه با گریه رو به دانشجوها: یکی آمبولانس خبر کنه. رویا با ناراحتی روی زمین می نشیند: خانم من اومده بودم وساطت کنم که سارا رو اذیت نکنه. سایه با گریه: تو واسه وساطت نیومدی اومدی شر به پا کنی که کردی‌. بعد از چند دقیقه سارا وارد حیاط می شود او آمبولانسی را می بیند که پیکر بی هوش رها را در آن می گذارند. سارا با دیدن رها در آن حال دست روی قلبش می گذارد و از هوش می رود.
سایه در بیمارستان کنار تخت سارا نشسته است، سارا به هوش می آید‌‌. سارا می خواهد بلند شود سایه جلوی او را می گیرد با مهربانی: دراز بکش استراحت کن. سارا با گریه: نمی خوام، می خوام برم پیش آجیم اصلا بهم بگو چش شده. سایه با بغض: یه دختره هلش داد الانم تو آی سی یوئه. سارا با گریه: دختر کیه؟ نشناختیش؟ سایه: می گفت رفیق توئه حراست دانشکده گرفتنش الانم داره تو هلفدونی آب خنک می خوره‌‌. سارا با گریه: منو ببر پیش آبجیم‌‌‌. سایه: باشه می برمت تو فقط آروم باش‌. رویا در بازداشتگاه با رئیس آنجا صحبت می کند با ناراحتی: تو رو خدا یه زنگ بزنین به بیمارستان من حال رفیقم رو بپرسم. رئیس زندان: نترس حالش خوبه دوستش می گفت یه سکته ی خفیف کرده‌‌. رویا با ناراحتی زیر لب: بمیری رویا، چی کار کردی؟ چرا نمی تونی خودت رو کنترل کنی؟ حالا اگه بچه ی مردم بمیره می خوای چی کار کنی؟ رویا در بازداشتگاه با شراره تلفنی صحبت می کند: شراره یه غلطی کردم توش موندم زدم رها رو پوکوندم الانم افتاده رو تخت آی سی یو خدا بهش رحم کنه وگرنه سرم می ره بالای دار. شراره با گریه: دیوونه تو با اون چی کار داشتی؟ اصلا چرا رفتی سراغش؟ رویا با گریه: رفتم باهاش صحبت کنم که سارا رو اذیت نکنه اما اون گوشش بدهکار نبود همش حرف خودش رو می زد. باور کن از قصد نزدم من دیوونه فقط هلش دادم. شراره با ناراحتی: چرا هلش دادی دیوونه تو با اون هیکلت؟ معلومه که بچه ی مردم ضربه ی مغزی میشه. رویا با ناراحتی: شراره چی کار کنم اگه رها چیزیش بشه جواب سارا رو چی بدم؟ اون دق می کنه. شراره با مهربانی: نگران نباش انشاالله که چیزیش نمیشه. سه ماه بعد رویا در خواب است او در خواب می بیند که رها و سارا دست او را گرفته اند و به جایی می برند که در آن آتش زبانه می کشد. رویا جیغ می زند: منو کجا می برین؟ ولم کنین‌. رها عصبی: می بریمت یه جایی که یه شب خواب خوش نداشته باشی. رویا با گریه: مگه من چی کار کردم؟ دلم کنین. سارا عصبی: می گی چی کار کردم؟ چرا خودتو می زنی به اون راه؟ این تو بودی که به شراره نشون دادی که چه طوری بین ما رو به هم بزنه. باید از ما حلالیت بطلبی وگرنه یه شب خواب خوش نداری. رویا با گریه: سارا تو رو خدا ولم کن، مگه منو دوسم نداری؟ سارا: هنوزم دوست دارم اما اگه می خوای ببخشیمت برو به گناهی که کردی اعتراف کن.
رویا در اتاق رئیس زندان با او صحبت می کند. رویا با گریه: از وقتی که اون خبط رو کردم به شب خواب خوش ندارم اومدم به گناهی که کردم اعتراف کنم. رئیس زندان: چه گناهی؟ رویا با گریه: من به خاطر رفیقم زندگی دو تا دختر که مثل خواهر بودن رو به هم ریختم. سارا در آی سی یو بالای سر رها با او صحبت می کند با گریه: آجی چرا پا نمیشی؟ می خوای دیوونه بشم؟ دیوونه نشدم چون هنوزم امید دارم که به هوش بیای و مثل گذشته بهم لبخند بزنی. اصلا تو به هوش بیا عیبی نداره بازم باهام قهر باش‌.اگه بری تنهام بذاری من هم تو رو از دست میدم هم رویا رو. من هر دوتا تون رو دوست دارم‌‌‌. صدای گوشی سارا به گوش می رسد‌، او گوشی اش را جواب می دهد‌‌: الو صدای سایه از آن طرف خط به گوش می رسد: سلام سارا جان خوبی؟ زنگ زدم بهت بگم پلیس اون کسی که زندگی تو و سارا رو بهم ریخت رو پیدا کرده. همه چیز زیر سر شراره و رفیقش رویاست‌‌. پلیس هنوز شراره رو دستگیر نکرده زنگ زدم ببینم تو ازش خبر داری یا نه‌. سارا با گریه: تو رو خدا نگو دروغه. سایه با ناراحتی: می دونم واست سخته ولی اونا باهات صمیمی شدن که توجه سهراب رو به شراره جلب کنن. سارا عصبی: من شراره رو می کشم زندش نمی ذارم رویا شانس آورده تو زندانه و دستم بهش نمی رسه. سایه: من بهت زنگ نزدم که بری اونو بکشی زنگ زدم بهت یه خبر خوش داده باشم. سارا عصبی: خبر خوش هیچی منو خوشحال نمی کنه تا وقتی رها به هوش نیاد‌. سایه: باشه تو بذار رها به هوش بیاد اون وقت هر کاری که می خواستی بکن‌. سهراب در دفترش در محل کارش نشسته است. سارا به او زنگ می زند سهراب جواب تلفنش را می دهد:چه عجب قهر چند ماهت رو شیکوندی و زنگ زدی آبجی بی معرفت‌‌. سارا: زنگ زدم بهت بگم زنت تو زرد از آب در اومد. زنت واسه اینکه به تو برسه زندگی منو رها رو خراب کرد‌‌. زنت اون سارا قلابی رو علم کرد که رها رو از من و تو بگیره‌‌. سهراب عصبی: دروغ نگو شراره عاشق توئه. سارا عصبی: اون عاشقم نیست این جز نقششون بوده که خودش رو عاشق من نشون بده‌‌. سهراب با ناراحتی: سارا تو رو خدا بگو دروغ می گی. سارا با ناراحتی: کاش دروغ بود داداش. داداش تو رو خدا بلایی سرش نیاری. سهراب با ناراحتی: من باید تو رو قسم بدم که بلایی سرش نیاری وگرنه من می تونم خودم رو کنترل کنم‌. سارا: قسمم نده می خوام ازش انتقام بگیرم به خاطر کارای اونه که رها الان رو تخت آی سی یوئه‌.
شراره در ویلایشان نشسته و استراحت می کند صدای در اتاقش به گوش می رسد‌: بفرما داخل‌. در باز می شود و سارا از لابلای در نمایان می شود‌‌. شراره با مهربانی: سلام سارا جان چه عجب قهرت رو شکوندی و اومدی سراغ من؟ سارا عصبی: واسه آشتی نیومدم اومدم مادرت رو به عزات بنشونم. سارا چاقو را از جیبش در می آورد و آن را به شراره نشان می دهد در را می بندد‌‌. شراره با ترس: سارا مگه دیوونه شدی؟ می خوای دختر عموت رو بکشی؟ سارا عصبی: تو دختر عموی من نیستی تو خود شیطانی. شراره با گریه: من عاشق سهراب بودم باید واسه رسیدن بهش یه کاری می کردم مجبور شدم که زندگی تو رو خراب کنم سهراب عاشق رها بود به هیچ عنوان ازش دل نمی کند. سارا: اشهدتو بخون چون دیگه می خوای بمیری البته اگه به چیزی اعتقاد داری. شراره: باشه بیا منو بکش من طاقت از دست دادن سهراب رو ندارم‌‌. سارا عصبی: می گی بیا منو بکش که دلم واست بسوزه و کاری باهات نداشته باشم؟ پلیس ها به جلوی خانه ی رویا در مولوی می روند آنها در می زنند مادر رویا در را باز می کند‌. یکی از پلیس ها: ما حکم تفتیش خونه رو داریم گزارش دادن که یه دختر رو دزدیدین آوردین اینجا. مادر رویا: دروغ می گن جناب سروان دختری اینجا نیست‌‌. پلیس عصبی: برین کنار خونه رو بگردیم‌‌. پلیس ها که یکی شان زن است وارد خانه می شوند‌‌‌. بعد از چند دقیقه یکی از پلیسها تلفنی با مافوقش صحبت می کند: سرگرد دختره رو رو بیرون آوردیم خدا رو شکر حالش خوبه اینجا چند کیلو مواد مخدر پیدا کردیم ما به جز یه زن سالخورده و اون دختر کسی رو اونجا ندیدیم، دختره می گه مواد مال دو تا پسر جوونه زنگ زدم واسمون نیرو بفرستید دستگیرشون کنیم. سرگرد:همونجا وایسین چند نفر رو می فرستم.
سارا می خواهد شراره را با چاقو بزند شراره جیغ می زند: مش قربان زهرا خانم بیاین کمکم این دختره دیوونه است می خواد منو بکشه‌. سارا عصبی: دهنتو ببند ترسو تو که گفتی از مردن نمی ترسی، زندگی بدون سهراب واست ارزشی نداشت. شراره: تو رو جون رها کاری باهام نداشته باش. سارا عصبی: جون رها رو قسمم نده اون الان به خاطر کارای تو رو تخت آی سی یوئه. سارا چاقوی آشپزخانه را کنار می گذارد: باشه نمی کشمت تو باید زنده بمونی و عذاب بکشی و ببینی که سهراب دیگه نمی خوادت. سارا شماره ای را می گیرد: الو ۱۱۰ می خوام یه نفر رو معرفی کنم زودتر بیاین به این آدرس... روز بعد سارا به همراه سهراب در بخش آی سی یو پیش رها رفته اند. سارا با مهربانی: سلام آجی پاشو ببین کیو آوردم سهراب اومده ببیندت‌. سهراب با بغض: پاشو رها منو ببخش که اذیتت کردم. سارا: داداشی من برم بیرون تو راحت باهاش حرف بزنی. سارا از بخش بیرون می رود. سهراب با گریه: رها اگه پا نشی من چه طوری زندگی کنم؟ من حتی همون موقع که سارا رو رنجونده بودی دوست داشتم اما غیرتم قبول نمی کرد اینو بهت بگم. پاشو رها جان. رها با شنیدن حرفهای سهراب به هوش می آید سهراب با خوشحالی: خدایا شکرت. سارا و رها به ملاقات رویا در زندان رفته اند. سارا با مهربانی: سلام رویا جان واسه این بخشیدمت که عشقت بهم خالصانه بود. رویا با ناراحتی: سلام آجی منو ببخش که به خاطر شراره زندگیتو خراب کردم. سارا: می بخشم از ته دلم بخشیدم نگران رها هم نباش اونم بخشیدتت، بیا باهاش حرف بزن. رها با مهربانی: سلام اومدم اینجا که بهت بگم من هیچ دلخوری ازت ندارم راحت زندگی تو بکن الان می رم رضایت می دم که بیای بیرون. با شیرین زبانی: فقط قول بده تو عصبانیت کسی رو خدا ندی گوریل. رویا با چشمهای خیس لبخند می زند: تو هم از سارا یادت گرفتی به من می گی گوریل؟ رها با شیرین زبانی: شاکی نشو تو گوریل خوشگلی هستی. پایان
برکه من برکه ام یه دختر از طبقه ی متوسط جامعه که شغل مددکاری رو برای خودش انتخاب کرده، این شغل رو به خاطر دوست بدشانسم که از شانس پدر خوب داشتن بی بهره بود انتخاب کردم. منم مثل پارسا دارم دنبالش می گردم تا بلکه پیداش کنم و باقی عمرش رو بدون سختی بگذرونه. دروغ گفتم اگه بگم به لیلا حسودیم نمیشه که پارسا عشق زندگیم عاشقشه. پرنده ی خیالم به گذشته پرواز می کنه. لیلا با بادمجونی که دور چشمش کاشته شده با گریه می گه: من دیگه تحمل ندارم بلاخره یه روز ول می کنم و می رم. با مهربانی بهش می گم: نه لیلا جون فرار چاره ی مشکل تو نیست. _پس چی کار کنم وایسم و به این زندگی فلاکت بار ادامه بدم؟ +یه راه منطقی پیدا کن. _راه منطقی اینه که از دست بابای سنگدلم فرار کنم مامانمم منو دوست نداره چون اگه دوسم داشت ازش طلاق می گرفت. +ببینم اون مامانت رو هم کتک می زنه؟ _نه اون عاشق مامانمه اون به من شک داره جرات نمی کنم چند تار از موهامو بیرون بندازم می گه واسه دوست پسرات این کار رو می کنی. +دوست پسر؟ مگه با کسی دیدتت؟ _نه برکه مگه تو به من اعتماد نداری؟ خیر سرم رفیقمی. _نه قربونت برم من بهت اعتماد دارم، گفتم شاید عاشق شدی، به من چیزی نمی گی. پرنده ی خیالم به زمان حال باز می گردد. با چشمان خیس به عکس دو نفره ی من و لیلا نگاه می کنم با گریه می گم: کجایی بی معرفت؟ دلم واست تنگ شده، کی میشه دوباره ببینمت و بغلت کنم؟ کاش پیشم بودی و بهم می گفتی که تو هم پارسا رو دوست داری یا نه، من که عاشقشم اگه بهش نرسم دیوونه میشم. لیلا من در حیاط خانه ی مهراد در مولوی نشسته ام و با او صحبت می کنم‌: مهراد من ازت ممنونم که هوامو داری. مهراد با مهربانی می گه: من کاری نکردم به خاطر دل خودم این کار رو می کنم چون عاشقتم. بازم گفت عاشقتم چه طوری بهش بگم من دل در گروو عشق یه نفر دیگه دارم. هر چند از دست پارسا شکارم که ازم خواستگاری نکرد و گذاشت از خونه فرار کنم. _چرا ساکت شدی؟ چرا هیچوقت راجع به احساست باهام حرف نمی زنی؟ لکنت زبون می گیرم: من من، هیچی، من بهتر از تو کجا پیدا کنم؟ هم خوشگلی هم هوامو داری. نمی ذاری کسی بهم نگاه چپ بندازه. _اگه اینجوریه و نظرت مثبته پس چرا باهام ازدواج نمی کنی؟ دنبال حرفی می گردم که خودم رو نجات بدم: من از ازدواج کردن خوشم نمی یاد اگه با هم دوست باشیم بهتره. مهراد لبخند می زنه: یعنی دوست داری با هم همخونه باشیم؟ _هم خونه؟ منظورت چیه؟ +یعنی دوست پسرت باشم. ناراحت لب می زنم: نه بلند می شم و به خونه می رم.
چقدر حالم بده مهراد بهم پیشنهاد بد می ده نکنه بیاد بغلم کنه، نکنه بیاد بوسم کنه، نکنه بچه دارم کنه، همه ی اینها مثل مرگ می مونه واسم. مهراد پشت سرم می یاد: حرف بدی زدم؟ با ناراحتی می گم: مهراد تو رو خدا کاری با من نداشته باش من واسه این اومدم تو این خونه که آرامش داشته باشم. _خب بگو نمی خوام باهات ازدواج کنم، چرا طفره می ری از جواب دادن؟ +راس می گی من نه می خوام ازدواج کنم نه می خوام دوست پسر داشته باشم. _باشه عزیزم کاری باهات ندارم وایمیستم تا نظرت عوض بشه. برکه دارم میرم خونه ی مادر لیلا، میرم پیشش چون می گه بیا پیشم چون تو خاطره ی لیلا رو واسم زنده می کنی‌. انگار بچم پیشمه. با مهربانی بهم می گه: مادر چی کار کردی؟ هنوز لیلام رو پیدا نکردی؟ _نه هنوز اما من بی خیال نمی شم انقد می گردم تا پیداش کنم. گریه می کنه: کاش الان پیشم بود می دید که باباش پشیمونه و روزی هزار بار می گه غلط کردم که دخترم رو فراری دادم. +کاش یه شماره تلفن ازش داشتیم کاش شماره ی قبلیش رو جواب می داد نه اینکه خاموشش کنه‌. _عزیزم اون از لج من گوشیشو خاموش کرده اون از من بدش می یاد که از باباش طلاق نگرفتم و نجاتش ندادم. +اینقد خودتون رو اذیت نکنین باز گو کردن خاطرات گذشته مشکل رو حل نمی کنه. _نه همه چیز زیر سر منه چرا باید عاشق یه مرد روانی باشم که بچمو عذاب می ده و نمی ذاره یه آب خوش از گلوش پایین بره‌؟
پارسا حالم از خودم به هم می خوره ،چرا نمی تونم لیلام رو پیدا کنم؟ لیلا واسه من حکم زندگی رو داشت. پرنده ی خیالم به گذشته پرواز می کنه. بابای لیلا بازم طبق معمول داره کتکش می زنه من میرم جلوی خونه شون در می زنم با ناراحتی لب می زنم: آقا تقی تو رو خدا کتکش نزن. چی از جون این دختر بیچاره می خوای؟ برکه هم بهم می پیونده با گریه بهم می گه: از دیوار برو بالا نذار کتکش بزنه. از روی در خونه شون بالا می کشم می پرم تو حیاط خونه شون. وارد خونه می شم با ناراحتی می گم: چی از جونش می خوای؟ گناه کرده که بچت شده. مادر لیلا عصبی می گه: تو اینجا چی کار می کنی؟ می خوای بیشتر بچمو کتک بزنه؟ پدر لیلا در حالی که با کمربند اون رو می زنه بهش می گه: اینم یکیشونه نه؟ می رم جلو و خودم رو روی لیلا می اندازم که کتک نخوره. می دونم گناه داره لیلام رو لمس کنم اما چی کار کنم چاره ای ندارم نباید کتک بخوره. پدر لیلا من رو هم می زنه: پسره ی پر رو پاشو به تو چه که من بچمو کتک می زنم. عصبی بهش می گم: اون بچت نیست اون ابزاری واسه خوش گذرونیت تو لذت می بری از اینکه اون رو کتک می زنی. _به تو چه که من کتکش می زنم چی کاره اشی. لکنت زبون می گیرم: من من یه ان.سانم عذ.اب می کشم که این دختر بیچاره رو می زنی. لیلا با ناراحتی می گه: پاشو از روی من، بذار کتک بخورم، بلکه بمیرم و از دست این بابای سنگدل نجات پیدا کنم. پدر لیلا عصبی می گه: پاشو پسره ی پررو حتماً باهاش رابطه داری که اینقد راحت خودتو می نوازی روش. عصبی می گم: به من تهمت نزن من پیر و پیغمبر سرم میشه از اون پسرا نیستم که دوست دختر داشته باشه. خودم رو می نذازم روش چون واسم سخته که می بینم این دختر مظلوم رو بی هیچ دلیلی کتک می زنی. از شهر گذشته بیرون می یام به قاب عکس لیلا که روی میز کارمه نگاه می کنم با گریه می گم: کاش زیر کتکای بابات جون می دادم اما تو از خونه فرار نمی کردی. واسه این از بابات شکایت نکردم چون می دونستم دوباره می یاد بیرون و تلافیشو سر تو درمی یاره. منو ببخش که فرشته ی نجاتت نشدم.
لیلا نمی دونم از پارسا شاکی باشم یا نه، اگه دوسم داشت چرا منو از بابای سنگدلم خواستگاری نکرد؟ چرا بهم نگفت دوسم داره من که از رفتارش فهمیده بودم عاشقمه. شایدم اشتباه می کنم و به قول خودش دلش واسه مظلومیتم می سوخت که نمی ذاشت بابام کتکم بزنه. رو به مهراد که داره مواد مخدرش رو تو پلاستیک بسته بندی می کنه می کنم و می گم: حیف تو به این مهربونی نیست که چنین شغل بی رحمانه ای داری؟ مهراد: چی کار کنم؟ مثلا چی کار کنم؟ _این همه شغل آبرومند کارگری، برو سراغ یه شغلی که آه و نفرین مردم پشت سرت نباشه. + چی کار کنم؟ عادت کردم به این شغل. در ضمن من که زورشون نکردم خودشون افتادن تو این راه اگه دلم واسه همه بسوزه کلاهم پس معرکست. _چرا دلت واسه من سوخت و آوردیم تو این خونه و پشت و پناهم شدی؟ حیف تو نیست که آتیش جهنم رو واسه خودت می خری؟ +خودت چرا نونی که من بهت می دم رو می خوری؟ با ناراحتی می گم: من مجبورم وگرنه از گشنگی می میرم. در ضمن به خاطر این یه لقمه نون مادرت مثل چی ازم کار می کشه. من نون بازوی خودم رو می خورم. +اگه بگردم و یه شغل آبرومند واسه خودم پیدا کنم تو بهم قول می دی که جواب بله رو بهم بدی؟ _نمی دونم شاید، چون من از کاری که می کنی راضی نیستم. -باشه بهش فک می کنم فعلا که باید این چند کیلو جنس رو آب کنم. با خوشحالی رو بهش می گم: راس می گی ؟ واقعا می خوای شغلت رو عوض کنی؟ _نمی دونم باید بهش فک کنم. برکه در محل کار نشسته ام و با یه دختر فراری صحبت می کنم عکس لیلا رو بهش نشون می دم و می گم: این دختر رو می شناسی؟ دختر با دقت به عکس نگاه می کند: چقد خوشگله این فرشته رو کی از خونه فراری داده؟ با مهربانی و لبخند می گم: یه ماشالله بگو رفیقم رو چشم نزنی. با ناراحتی می گه: چشام شور نیست من به خاطر بخت بدم از خونه فرار کردم. با مهربانی بهش می گم: اینشاالله برت می گردونیم پیش خونوادم اونا هم حتماً از رفتاری که باهات داشتن پشیمونن. _یعنی میشه برگردم پیششون؟ یعنی اونا واقعا از گذشته پشیمونن؟ +امتحانش ضرر نداره یه شماره ازشون بهم بده تا باهاشون حرف بزنم. گوشی اش را از جیبش بیرون می آورد: این شماره ی ننمه من به خاطر شوهر ننم از خونه فرار کردم شوهر ننم بهم نظر داشت شوهر ننم مظلوم نمایی می کرد ننم باورش نمی شد و فک می کردم من مشکل روانی دارم هی منو می برد پیش روانشناس منم از ترس اینکه شوهر ننم بلایی سرم نیاره از خونه فرار کردم.