طناز
#طناز🦋 #پارت_۲۰۴ _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. -با عاقد اون روز صحبت کردم با همون رضایت نام
#طناز🦋
#پارت_۲۰۵
_._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._.
با قولی که به مهدیار داده بودم دیگه دور و بر مهدیس آفتابی نشدم.
اون هم با امید برگشتن شهر به آپارتمان خودشون.
این روستایی که داخلش ساکن بودم حدود نیم ساعت تا شهر رشت و حدود ۲۰ دقیقه تا دانشگاه آزاد فاصله داره.
خیلی دلم میخواست برم و دنبال آرزوم رو بگیرم و پزشکی تحصیل کنم ولی فعلا انقدر زندگیم بهم ریخته بود که نمیدونستم کدوم طرف این کلاف سر در گم رو بگیرم...
کمک بی بی ماهی شکم پر و سبزی پلو درست میکنم، بعد بی بی بهم یاد میده چجوری زیتون پرورده درست کنم.
حس و حال این خونه انقدر خوبه که دیگه دلم نمیخواد برگردم به اون عمارت.
بعد از ظهر همراه بی بی و حاج خانم میریم دریا کنار.
بی بی از داخل صندوقچهش برام یک دست لباش محلی میاره تا تن کنم.
خونهی بی بی و فضای اون روستا من رو یاد سریال پس از باران میاندازه.
توی ساحل برای خودم چرخ میزنم و یک آهنگ رشتی رو بلند بلند میخونم.
_._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._.
کپی برداری ممنوع است.
طناز
#طناز🦋 #پارت_۲۰۵ _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. با قولی که به مهدیار داده بودم دیگه دور و بر م
#طناز🦋
#پارت_۲۰۶
_._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._.
بوشو بوشو تره نخوام
سیاهی تره نخوام
بلایی تره نخوام
سیاه سوخته تره نخوام
با دیدن مهدیار سوار یک اسب کنار ساحل میستم.
زل زده به من و بر و بر داره نگاهم میکنه
خودمم میدونم توی اون پیراهن قرمز طلایی با دامن چین دار رنگا و رنگ جذاب شدم ولی دیگه نگاه کردن نداره.
- چیه آدم ندیدی زل زدی بهم؟
مهدیار جدی و سرد میگه: اینجا برای خودت نگرد روستا کوچیکه مردم حرف در میارن.
میدونم داره الکی جو میده من رو اذییت کنه.
- کسی این طرف ساحل نیست.
- برو پیش بی بی.
- تو هم شدی مثل آقاجون.
فکر کردم میره اما بر خلاف تصورم خم شد و مثل یک بچه ب.غ.ل.م کرد و جلوی خودش روی اسب نشوندم: بشین محکم بریم.
از اینکه اینجوری توی آغ.و.ش.ش بودم خجالت زده میشم.
قشنگ تو ب.غ.ل مهدیار هستم و با هر تکون اسب باهاش برخورد میکنم.
چند باری نزدیک بود بیافتم که برای کنترلم دستش رو میذاره روی بازوم.
حس میکنم جای اسب سوار ارابه آتش شدم انقدر که تن مهدیار داغه و من معذبم ازش.
_._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._.
کپی برداری ممنوع است.
طناز
#طناز🦋 #پارت_۲۰۶ _._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. بوشو بوشو تره نخوام سیاهی تره نخوام بلایی تر
#طناز🦋
#پارت_۲۰۷
_._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._.
بعد پنج دقیقه میرسیم به کلبه، مهدیار قبل اینکه کمک کنه پیاده بشم زیر گوشم میگه:
-من دارم میرم رشت یک سری وسیله برات بگیرم.
فردا میرم ماموریت ممکنه چند هفته ای نباشم.
- پس من تنها اینجا چی کار کنم؟ اگه آقاجون پیدام کنه چی؟!
- پدر بزرگت فعلا پیدات نمیکنه، یک کارت بانکی به اسم عمه مرضیه برات گذاشتم روی طاقچه اونجا هرچقدر بخوای ماهیانه برات میریزم.
فعلا خوب درست رو بخون تا موعد کنکور .
- چی کنکور ولی مگه تو نگفتی آزادم هرکاری خواستم بکنم؟
- مگه نمیخوای درس بخونی؟
- آره اما تو این وضعیت؟!
-با من بحث نکن برو به درس و مشقت برس هر کتابی هم خواستی به بابا بگو برات بخره.
روح پدر بزرگتم از این کلبه و وجود بابا و بی بی خبر نداره، پس راحت زندگیت رو بکن.
از اسب که میام پایین مهدیار با سرعت از من دور میشه و من از تنها شدن توی خونهی جدیدم به وحشت میافتم...
_._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._.
کپی برداری ممنوع است.
طناز
#طناز🦋 #پارت_۲۰۷ _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. بعد پنج دقیقه میرسیم به کلبه، مهدیار قبل اینک
#طناز🦋
#پارت_۲۰۸
_._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._.
مامان همیشه می گفت باید برای به دست آوردن بعضی از آرزوهات بهاش رو بپردازی.
گاهی برآورده شدن آرزو هات اون طور که به نظر میرسه زیبا و دلنشین نیست.
و این دقیقا زندگی من درست یک هفته بعد از آمدن به این کلبه و روستا بود.
بی بی زن خوبی بود زحمت کش و مهربان مادر حاج خانم و محمد خان بود و سالها از دخترش بی خبر...
گویا بعد از مرگ همسرش، منصور خان اون رو به این روستای دور فرستاده بود تا از دیدن دخترش محروم باشه.
عصره با هم به بازارچه می ریم. اینجا اکثر روستایی ها محصولات خود رو با قیمت ارزان می فروشن من و بی بی هم یک عالم خرید میکنیم.
از زیتون تا مرغابی و چند مدل میوه.
قرار میشه شب بی بی فسنجون مرغابی درست کند تا فردا ظهر نهار بخوریم.
نمیدونم سهیل و مامان چه طور با نبود من کنار میان ولی از اینکه انتقام خودم رو از اقاجون گرفتم راضیم.
بذار چوب حراج به آبروش بخوره تا از اون نخوت و غرورش دست بکشه...
_._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._.
کپی برداری ممنوع است.
طناز
#طناز🦋 #پارت_۲۰۸ _._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. مامان همیشه می گفت باید برای به دست آوردن بعض
#طناز🦋
#پارت_۲۰۹
_._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._._.
محمدخان روی بالکن نشسته، حاج خانمم کنارش.
مرد خوبیه بهم دائم لبخند میزنه و من رو دخترم خطاب میکنه.
نمیدونم آقاجون چه طور دلش اومده در حق اون و عمه فرشته ظلم کنه و یک حسرت بزرگ رو روی دلشون بذاره.
برای دیدن اطراف لباس های محلی پوشیده و بعد از اطلاع به بی بی راهی میشم.
یک طرف کلبه زمین زراعته یک طرف جنگل، بی بی یک زمین کوچیک کشاورزی داره که نزدیک کلبه است.
میگفت سالها توی این زمین نشاء می کرده، تا اینکه محمد خان زنده از دریا برمیگرده و کمک مادرش میشه.
حالام حاج خانم اومده بود کنارشون، دیگه دلم نمیخواست بهش بگم حاج خانم.
این اسمی بود که آقاجون بهش تحمیل کرده بود، مرضیه جون بهتر بود مگه چند سالش بود؟!
البته خودش میگفت بخاطر سفر حجم باید بگید حاج خانم ولی من دوست داشتم مثل مامانم و خاله خودم بدونمش و اینطوری صداش کنم...
_._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._._.
کپی برداری ممنوع است.
اعضای محترم،
برای دریافت رمان کامل #طناز💜
با 592پارت🤩😍
میتونید با واریز 45 هزار تومن به شماره کارت زیر و ارسال فیش واریزی به آیدی ادمین عضو کانال #وی_آی_پی #طناز🦋 بشید.
6219861935945401به نام خانم سهیلا صادقی @s_majnoon 💜 رمان در وی ای پی به پایان رسیده. 💜