طناز
#پارت_۳۱۱ _._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. آخر با واسطه عمه مرضیه یک مانتوی کت مانند که روی آستی
#پارت_۳۱۲
_._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._.
اصلا فکرش رو نمیکردم مهدیار انقدر رویا و آرزو برای زندگی دو نفره مون داشته باشه و دائم خیال میکردم این عقد و ازدواج از سر عذاب وجدانه.
منم چندتا پیراهن و تیشرت ست براش خریدم هر چند میدونم مهدیار اهل پوشیدن تیشرت نیست.
مهدیار همیشه پیراهن مردونه با طیف رنگی تیره از مشکی تا سورمه ای و سبز یشمی و... میپوشه و زمستون و پاییز کت و شلوار و بقیه ایام سالم شلوار کت رو میپوشید به قول مامان تیپ مدیر عاملی.
خیلی مردونه و سنگین رفتار میکرد و هیچ وقت ندیده بودم بلند بخنده یا جلف حرف بزنه.
به قول هدیه از اون صدا های خسته و بم داشت.
زیر گوشم آروم زمزمه میکنه: به چی فکر میکنی طناز خانم؟
- به صدات.
ابروش رو بالا میاندازه: مزاحمه؟ خستت کرده؟
- با قصد اینجوری خش دار و بمه یا طبیعیه؟
- والا شما خانم ها همه چیزتون مصنوعیه ما آقایون طبیعی طبیعی هستیم.
- ما خانم ها ممکنه چهره و انداممون یک چیزمون واقعیه اونم احساسمونه...
_._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._.
🍂🍁🍂🍁🧡🍁🍂🍁🍂
برای دریافت رمان کامل #طناز💜
با 595پارت🤩😍
میتونید با واریز 45 هزار تومن به شماره کارت زیر و ارسال فیش واریزی به آیدی ادمین عضو کانال #وی_آی_پی #طناز🦋 بشید.
6219861935945401به نام خانم سهیلا صادقی (روی شماره کارت بزنید،کپی میشه) @s_majnoon 🍁 رمان در وی آی پی به پایان رسیده 🍁 🍂🍁🍂🍁🧡🍁🍂🍁🍂
طناز
#پارت_۳۱۲ _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. اصلا فکرش رو نمیکردم مهدیار انقدر رویا و آرزو برای
#پارت_۳۱۳
_._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._.
بعد از خرید با هم به یک کافه رستوران جنگلی میریم.
زیاد خارج از شهر نیست ولی آب و هوای خوبی داره.
مهدیار برام غذا سفارش میده، یک جور اخلاق خاصی داره.
دوست داره همه چیز رو تو دست خودش بگیره و برای همه تصمیم گیری کنه مخصوصا من این رو موقع خرید مون فهمیدم.
حتی اون حلقهای برای عقد اولمون که بهم خورد هم خریده بودیم به انتخاب خودش بود.
اصلا هم جای کوچک ترین بحثی نمیگذاشت.
- بد نبود نظر من رو درباره غذا بپرسی.
لبخندی محو میزنه و دستم رو میگیره:
وقتی من همهی تو رو از برم چرا ازت بپرسم؟
من میدونم طناز خانم فقط کباب برگ و جوجه میخوره و از کوبیده متنفره.
- همیشه سعی داری حرف خودت رو به کرسی بشونی.
- چون حرف های من همیشه درسته.
- یعنی هیچ اشتباهی تو زندگیت نداری؟
- نسبت به تو نه، قبول کن ازت عاقل ترم.
با حرص و غضب میگم: آره عاقل تری که افسارت رو دادی دست مهدیس و عروسی رو بهم زهر کردی...
_._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._.
به باور دل ناباورم
نمى گنجد هنوز هم ،
كه مرا با تو
این فراق افتاد...
#حسین_منزوی
🌱🌸
طناز
#پارت_۳۱۳ _._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. بعد از خرید با هم به یک کافه رستوران جنگلی میر
#پارت_۳۱۴
_._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._.
وقتی اون نگاه مفرح و پوزخند گوشه لب رو میبینم متوجه میشم آقا مهدیار خیلی توی کار متبهره و تونسته من رو واقعا به مرز عصبانیت برسونه.
بعد از نهار با هم میریم سمت آپارتمان.
مهدیار خیلی تو رانندگی جدیه و همه حواسش به رانندگیه.
دلم میخواست مامانم و سهیلم توی عقدم باشن مخصوصا مامان.
پیام موبایلم باعث میشه لبخند بزنم ولی با دیدن محتوای پیام انگار قلبم از کار میافته.
مامان نوشته بود طناز آقاجون سکته کرده و تو بیمارستانه.
سریع شماره مامان رو میگیرم برنمیداره مهدیار متوجه استیصالم میشه.
- اتفاقی افتاده؟
همینجوری که تماس سهیل داره بوق می زنه میگم: آقاجون سکته کرده... مهدیار
چشم هاش سرد و جدیه انگار اصلا حرفم رو نشنیده: خب به درک سکته کنه.
همون لحظه گوشی سهیل زنگ میخوره مهدیار من رو تو ماشین رها میکنه و خودش میره در پارگینگ آپارتمان رو باز کنه.
- الو سهیل من طنازم آقاجون چی شده؟
- طناز تویی حالت خوبه؟ مهدیار بلایی سرت نیاورده؟
از سوالش شکه میشم چرا به جای آقاجون داره سراغ حال من رو میگیره؟
_._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._.
🍂🍁🍂🍁🧡🍁🍂🍁🍂
برای دریافت رمان کامل #طناز💜
با 595پارت🤩😍
میتونید با واریز 45 هزار تومن به شماره کارت زیر و ارسال فیش واریزی به آیدی ادمین عضو کانال #وی_آی_پی #طناز🦋 بشید.
6219861935945401به نام خانم سهیلا صادقی (روی شماره کارت بزنید،کپی میشه) @s_majnoon 🍁 رمان در وی آی پی به پایان رسیده 🍁 🍂🍁🍂🍁🧡🍁🍂🍁🍂
✨
مژه بر هم نزدم آینهسان در همهعمر
بس که در دیدۀ من شوق تماشای تو بود
#حزین_لاهیجی
♥️🌱
.
من
حرف دلم را به
زبان كه نه
ميريزم داخل چشمهايم...
با پلك زدنم
تمام خواستنم را بخوان!
#علي_قاضي_نظام
🌱🌸
طناز
#پارت_۳۱۴ _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. وقتی اون نگاه مفرح و پوزخند گوشه لب رو میبینم متوج
#پارت_۳۱۵
_._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._.
- سهیل دیوونه شدی خب معلومه حالم خوبه! من نگران آقاجونم چه اتفاقی افتاده؟
درسته ازش دلخورم ولی نمیتونم فراموش کنم اون بالاخره پدر بزرگ منه و چقدر من رو دوست داره.
سهیل میگه: دیشب مراسم خواستگاری زهره و سپهر بود.
ما هم رفته بودیم اونجا .
برگشتیم دیدیم آقاجون با حالی خراب تو حیاط افتاده.
یک بسته کنار دستش بود برداشتمش دیدم ....
مکث میکنه، من انگار تو حال خودم نیستم، منتظرم ادامه حرفش رو بزنه!
- پیراهن خونی تو بود طناز .
روی پیراهن یک نامه بود نوشته بود مبارک باشه این سند پاکی دختر بزرگ زاده هاست.
دنیا روی سرم خراب میشه پیراهن خونی من همون که اون شب تنم بود و یک قسمت هایی ازش هم پاره شده بود دم در خونه دست پدر بزرگم!.
اون چیزی رو که گوش هام شنیده رو قلبم باور نمیکنه.
سهیل ادامه میده: من چون باهات قبلش چت کرده بودم شک کردم این پیراهن جعلی باشه ولی جرات نکردم جلوی بابام یا سپهر حرفی بزنم...
_._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._.