طناز
#پارت_۳۱۱ _._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. آخر با واسطه عمه مرضیه یک مانتوی کت مانند که روی آستی
#پارت_۳۱۲
_._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._.
اصلا فکرش رو نمیکردم مهدیار انقدر رویا و آرزو برای زندگی دو نفره مون داشته باشه و دائم خیال میکردم این عقد و ازدواج از سر عذاب وجدانه.
منم چندتا پیراهن و تیشرت ست براش خریدم هر چند میدونم مهدیار اهل پوشیدن تیشرت نیست.
مهدیار همیشه پیراهن مردونه با طیف رنگی تیره از مشکی تا سورمه ای و سبز یشمی و... میپوشه و زمستون و پاییز کت و شلوار و بقیه ایام سالم شلوار کت رو میپوشید به قول مامان تیپ مدیر عاملی.
خیلی مردونه و سنگین رفتار میکرد و هیچ وقت ندیده بودم بلند بخنده یا جلف حرف بزنه.
به قول هدیه از اون صدا های خسته و بم داشت.
زیر گوشم آروم زمزمه میکنه: به چی فکر میکنی طناز خانم؟
- به صدات.
ابروش رو بالا میاندازه: مزاحمه؟ خستت کرده؟
- با قصد اینجوری خش دار و بمه یا طبیعیه؟
- والا شما خانم ها همه چیزتون مصنوعیه ما آقایون طبیعی طبیعی هستیم.
- ما خانم ها ممکنه چهره و انداممون یک چیزمون واقعیه اونم احساسمونه...
_._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._.
طناز
#پارت_۳۱۲ _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. اصلا فکرش رو نمیکردم مهدیار انقدر رویا و آرزو برای
#پارت_۳۱۳
_._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._.
بعد از خرید با هم به یک کافه رستوران جنگلی میریم.
زیاد خارج از شهر نیست ولی آب و هوای خوبی داره.
مهدیار برام غذا سفارش میده، یک جور اخلاق خاصی داره.
دوست داره همه چیز رو تو دست خودش بگیره و برای همه تصمیم گیری کنه مخصوصا من این رو موقع خرید مون فهمیدم.
حتی اون حلقهای برای عقد اولمون که بهم خورد هم خریده بودیم به انتخاب خودش بود.
اصلا هم جای کوچک ترین بحثی نمیگذاشت.
- بد نبود نظر من رو درباره غذا بپرسی.
لبخندی محو میزنه و دستم رو میگیره:
وقتی من همهی تو رو از برم چرا ازت بپرسم؟
من میدونم طناز خانم فقط کباب برگ و جوجه میخوره و از کوبیده متنفره.
- همیشه سعی داری حرف خودت رو به کرسی بشونی.
- چون حرف های من همیشه درسته.
- یعنی هیچ اشتباهی تو زندگیت نداری؟
- نسبت به تو نه، قبول کن ازت عاقل ترم.
با حرص و غضب میگم: آره عاقل تری که افسارت رو دادی دست مهدیس و عروسی رو بهم زهر کردی...
_._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._.
طناز
#پارت_۳۱۳ _._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. بعد از خرید با هم به یک کافه رستوران جنگلی میر
#پارت_۳۱۴
_._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._.
وقتی اون نگاه مفرح و پوزخند گوشه لب رو میبینم متوجه میشم آقا مهدیار خیلی توی کار متبهره و تونسته من رو واقعا به مرز عصبانیت برسونه.
بعد از نهار با هم میریم سمت آپارتمان.
مهدیار خیلی تو رانندگی جدیه و همه حواسش به رانندگیه.
دلم میخواست مامانم و سهیلم توی عقدم باشن مخصوصا مامان.
پیام موبایلم باعث میشه لبخند بزنم ولی با دیدن محتوای پیام انگار قلبم از کار میافته.
مامان نوشته بود طناز آقاجون سکته کرده و تو بیمارستانه.
سریع شماره مامان رو میگیرم برنمیداره مهدیار متوجه استیصالم میشه.
- اتفاقی افتاده؟
همینجوری که تماس سهیل داره بوق می زنه میگم: آقاجون سکته کرده... مهدیار
چشم هاش سرد و جدیه انگار اصلا حرفم رو نشنیده: خب به درک سکته کنه.
همون لحظه گوشی سهیل زنگ میخوره مهدیار من رو تو ماشین رها میکنه و خودش میره در پارگینگ آپارتمان رو باز کنه.
- الو سهیل من طنازم آقاجون چی شده؟
- طناز تویی حالت خوبه؟ مهدیار بلایی سرت نیاورده؟
از سوالش شکه میشم چرا به جای آقاجون داره سراغ حال من رو میگیره؟
_._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._.
طناز
#پارت_۳۱۴ _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. وقتی اون نگاه مفرح و پوزخند گوشه لب رو میبینم متوج
#پارت_۳۱۵
_._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._.
- سهیل دیوونه شدی خب معلومه حالم خوبه! من نگران آقاجونم چه اتفاقی افتاده؟
درسته ازش دلخورم ولی نمیتونم فراموش کنم اون بالاخره پدر بزرگ منه و چقدر من رو دوست داره.
سهیل میگه: دیشب مراسم خواستگاری زهره و سپهر بود.
ما هم رفته بودیم اونجا .
برگشتیم دیدیم آقاجون با حالی خراب تو حیاط افتاده.
یک بسته کنار دستش بود برداشتمش دیدم ....
مکث میکنه، من انگار تو حال خودم نیستم، منتظرم ادامه حرفش رو بزنه!
- پیراهن خونی تو بود طناز .
روی پیراهن یک نامه بود نوشته بود مبارک باشه این سند پاکی دختر بزرگ زاده هاست.
دنیا روی سرم خراب میشه پیراهن خونی من همون که اون شب تنم بود و یک قسمت هایی ازش هم پاره شده بود دم در خونه دست پدر بزرگم!.
اون چیزی رو که گوش هام شنیده رو قلبم باور نمیکنه.
سهیل ادامه میده: من چون باهات قبلش چت کرده بودم شک کردم این پیراهن جعلی باشه ولی جرات نکردم جلوی بابام یا سپهر حرفی بزنم...
_._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._.
طناز
#پارت_۳۱۵ _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. - سهیل دیوونه شدی خب معلومه حالم خوبه! من نگران آق
#پارت_۳۱۶
._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._.
دیگه نمیشنوم سهیل چی میگه گوشی رو قطع میکنم.
مهدیار میاد دم ماشین و میگه: پیاده شو نترس اون پیرمرد صدتا جون داره.
موبایل مهدیار زنگ میخوره.
من دیگه یک لحظه هم تحمل دیدنش رو ندارم.
یعنی خودش اون پیراهن رو فرستاده تا باز انتقام بگیره؟
دیگه چی از جون ما میخواد، منو بی آبرو کرد، پدرم رو انداخت گوشه زندان پس چرا کینهش تموم نمیشد؟
نکنه برنامه عقد فرداشم برای شکنجه و آزار دادن منه؟
از ماشین پیاده میشم ولی به جای راه آپارتمان میرم سمت مسیر خیابون.
مهدیار اول متوجه نبودم نمیشه وقتی میبینه دارم میرم سمت خیابون با فریاد بلندی اسمم رو صدا میزنه: طناز کجا میری؟
من فقط با گام های لرزون مثل کسی که دیوانه شده میرم سمت خیابون اصلی.
انگار اختیار پاهام دست خودم نیست.
مهدیار به سمتم پا تند میکنه و من برای فرار ازش به پاهام سرعت میدم.
- این موقع کجا میری طناز؟ صبر کن حرف بزنیم؟ چی پشت تلفنت شنیدی؟
همینجوری با سرعت میاد سمتم و من میدوم که صدای جیغ لاستیک بوق بلند ماشین سر جا متوقف میشم.
._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._.
طناز
#پارت_۳۱۶ ._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. دیگه نمیشنوم سهیل چی میگه گوشی رو قطع میکنم.
#پارت_۳۱۷
_._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._._.
اگه اون با دست های قدرتمندش من رو محکم در آغوش نمی گرفت و به عقب نمیکشیدم الان زیر چرخ های لاستیک اون ماشین له شده بودم!
مرد راننده سرش رو از داخل شیشه بیرون میاره و فریاد میزنه: هوی خانم مثل یابو اومدی تو خیابون؟!
مهدیار با ان قد و هیکل درشت به سمتش خیز برمی داره و راننده پا به فرار میذاره!
- مردک طلبکاره
من رو کشون کشون میبره گوشه خیابون با دستش نگهم می داره و با لحنی نگران صدام میزنه.
پوزخند میزنم و میخوام فریاد بکشم: این نگرانیت باور کنم یا کار امروزت رو؟
- طناز چه مرگت شده چی پشت تماس شنیدی؟
بی اختیار بغض میکنم و گوشه لبم کش میاد: مامانم پیام داده آقاجون سکته کرده.
دستش رو با حالتی کلافه میکشه روی صورتش و سر تکون میده: گفتم که مهم نیست، ببینم بخاطر اون پیرمرد اینجوری پریشون حال شدی؟
مقاومتم رو از دست میدم و به گریه میافتم: سهیل میگفت تو پیراهن خونی که اون شب تنم بوده رو فرستادی برای آقاجون و باعث سکتهش شدی!
_._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._._.
طناز
#پارت_۳۱۷ _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._._. اگه اون با دست های قدرتمندش من رو محکم در آغوش
#پارت_۳۱۸
_._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._.
چشم های مهدیار مثل حوض پر خون میشه و ناباور پلک میزنه: چی گفته سهیل؟ کی لباس تن ناموس من رو فرستاده تهران؟
بعد با حالتی مردد میپرسه: تو هم باور کردی کار من باشه؟
سکوت میکنم، مهدیار فشاری به شونه هام میاره: تو باور کردی طناز این خزعبلات رو؟
- سهیل به من دروغ نمیگه.
مهدیار دلخور میشه و دیگه ازم سوالی نمیپرسه.
اول شماره سهیل رو میگیره بعد با امید تماس میگیره.
سرم رو به یک کنده درخت تکیه میدم، نمیفهمم چرا مهدیار زنگ میزنه امید؟!
الان آقاجون فکر میکنه من خودم رو باختم و یک دختر نا نجیبم؟ یا دلش برام به رحم اومده و میخواد من رو ببینه؟!
خیلی زود جوابش رو میگیرم، سهیل پیام میده: طناز اگه می تونی بیا تهران.
آقاجون به هوش اومده ولی اوضاع خوبی نداره و دائم سراغت رو میگیره.
- من باید برم تهران.
همزمان مهدیار با این حرفم مکالمه مهدیار و امید تموم میشه، انقدر تو فکر بودم که نفهمیدم چی بهم گفتن.
- فردا میبرمت بعد عقد.
- من نمیخوام یواشکی عقد کنم.
- من اون لباس رو نفرستادم طناز من بی غیرت نیستم.
لب هام از هم کش میاد، و نفس عمیقی میکشم.
دیگه از جنگ و جدل خسته شدم، پس کی روی آرامش رو میبینم؟
: کی تو عروسی تنهام گذاشت؟
کی قبل عقد به بهونه عشق از اعتمادم سو استفاده کرد و کار رو تموم کرد.
- فکر میکردم بحث درباره اون شب تموم شده فکر میکردم تو هم منو دوست داری
- من تا وقتی آرامش نداشته باشم هیچ لذتی .
از کنار تو بودن نمیبرم.
اخم هاش گره کور میشه و نگاهش رو ازم میگیره: خیلی خب بریم خونه فعلا.
- من میرم کلبه بعد تهران.
- بحث نکن با من دیر وقته خیابونا خطرناکه.
_._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._.
طناز
#پارت_۳۱۸ _._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. چشم های مهدیار مثل حوض پر خون میشه و ناباور پلک
#پارت_۳۱۹
_._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._.
مجبورم میکنه برگردم خونه.
بالشتم رو برمیدارم، تا تموم شدن این ماجرا من نمیتونستم به مهدیار اعتماد کنم.
به چهارچوب در تکیه میزنه: کجا به سلامتی؟
- من تو هال میخوابم تو اتاق.
-با اجازه کی جات رو عوض کردی؟
- با اجازه خودم.
دست به سینه می ایسته و میگه: از کی خودت تنهایی تصمیم میگیری؟ جای زن من همیشه کنار خودمه.
- چرا دست از انتقام مسخرهت نمیکشی؟
صورتش جدی میشه و بازوم رو محکم میچسبه: انتقام مسخرهی من با زندان رفتن پدرت و گیر انداختن شریکش منصور گره خورده ربطی به پدربزرگت نداره من این بار پشت این موضوع نیستم.
- پس کی آبروی من رو جلوی بقیه برده این کار کیه؟
مهدیار سکوت تلخی میکنه، یهو تو مغزم یک جرقه روشن میشه و سریع و نسنجیده فکرم رو به زبون میارم: کار مهدیسه آره؟ اون دخترهی خیره سر زهرش رو به من ریخت آخر.
_._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._.
طناز
#پارت_۳۱۹ _._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. مجبورم میکنه برگردم خونه. بالشتم رو برمیدارم،
#پارت_۳۲۰
_._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._.
- با امید حرف زدم مطمئن نیستم.
- چی واضح تر از اینکه خودش اون لباس و رو تختی ها رو جمع کرد و اونجا بود؟
- من تا نبینم باور نمیکنم.
- من باید برم تهران پدربزرگم رو ببینم، نمیتونم بیخیالش بشم مهدیار.
مهدیار جوابی نمیده.
- اگه مطمئن بشم این کار مهدیس بوده تحمل نمیکنم و انتقامم رو میگیرم.
باید با شما ها مثل خودتون رفتار کرد، من بارها دست دوستی سمت خواهرت دراز کردم اما نتیجه اون شد این اتفاق.
- خودم فردا پیگیری میکنم طناز من اینجا چغندر نیستم غیرت دارم خودم میفهمم.
پوزخند میزنم و نگاهم رو ازش میگیرم.
با دلخوری نفسی میکشه و به آشپزخونه میره و چای برای خودش دم میکنه.
نزدیک دو ماهه فرار کردم و یک هفته از رابطه مون میگذره و از روز اول این رابطه فقط دعوا بوده و دردسر.
باید میرفتم دیدن آقاجون، حالا که اون سکته کرده شاید دیگه کسی مانع دیدار من و مامان نباشه!
_._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._.
طناز
#پارت_۳۲۰ _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. - با امید حرف زدم مطمئن نیستم. - چی واضح تر از ای
#پارت_۳۲۱
_._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._.
صبح با نوازش دست مهدیار از خواب بیدار میشم.
باورم نمیشه بالای سرم نشسته و داره با یک غم و حسرت عجیبی نگاهم میکنه و صورتم رو نوازش میکنه.
حالت نگاهش متاثرم میکنه با بغض لب میزنم: مهدیار من...
انگشتش رو میذاره روی لبم و زیر گوشم لب میزنه: وقتی بچه بودیم، من توی باغ یک خرگوش پیدا کردم و برات آوردم.
میخواستم جبران جوجه هایی که کشته بودم رو در بیارم.
آخه دلم با دیدن اشک چشم هات لرزیده بود.
وقتی خرگوش رو تو دستم دیدی خیلی ذوق کردی همه اشتباهتم رو بخشیدی و کنارم نشستی و همراه با هم با اون خرگوش بازی کردیم.
یاد خاطره خرگوش سفید خاکستری تو باغ میافتم، چقدر اون خرگوش رو دوست داشتم.
چون مهدیار برام خریده بودش.
انگار ما هر دومون همیشه سعی داشتیم عشقی که بهم داشتیم رو با زیر سایه دشمنی پنهان کنیم.
_._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._.
طناز
#پارت_۳۲۱ _._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. صبح با نوازش دست مهدیار از خواب بیدار میشم. باورم
#پارت_۳۲۲
_._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._.
- من اون خرگوش رو مدتها داشتمش تا اینکه مامان بخاطر حساسیتش گذاشتش تو حیاط اون فرار کرد.
خیلی براش گریه کردم مهدیار خیلی.
- میخوام ببخشیم طناز خواهش میکنم به این بخشش نیاز دارم.
من رو ببخش که نمیتونم گناه پدرت رو فراوش کنم و تو رو با چوب اون گناه میزنم.
- مهدیار کاش همه چیز درست بشه.
پشت دستم رو میبوسه و میگه: درست میشه نترس.
مانتو سبز لجنی که ست پیراهنش رو برای مهدیار خریده بودم میپوشم.
اونم روی پیراهنش کت و شلوار میپوشه و با هم به سمت تهران حرکت میکنیم.
قرار عقد رو عقب میاندازه و همه مدارک از جمله حکم دادگاه برای عقدمون و شناسنامه ها رو بر میداره.
توی ماشین خیلی عصبی و بداخلاق و دست منی که براش لقمه صبحونه گرفتم رو پس میزنه.
- میریم بیمارستان دیدن حاجی بعدش که مطمئن شدی فرستادن اون لباس کار من نبوده همین امروز عقد میکنیم خیال من راحت بشه.
سکوت میکنم مهدیار کلافه است با کمی خشم میگه: چشمت رو نشنیدم.
- چشم هر چی تو بگی.
لبخندی خسته میزنه و پشت دستم رو نوازش میکنه: چی میشد عقد میکردیم بعد میرفتیم تهران؟
- من دلم میخواد مادرم تو عقدم حاضر باشه حالا که حاجی میخواد من رو ببینه یعنی من رو بخشیده یعنی میتونم برگردم کنار خانوادم و یک عقد درست و حسابی بگیرم.
یعنی دیگه اون دختر فراری که عروسیش از هم پاشیده نیستم.
_._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._.
طناز
#پارت_۳۲۲ _._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. - من اون خرگوش رو مدتها داشتمش تا اینکه مامان بخا
#پارت_۳۲۳
_._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._.
- تو فقط فکر خودت و انتقامت هستی، هیچ فکر غرور من رو کردی؟
میدونی الان خاله و دایی هام چه برخوردی با مادر بیچارم دارن؟
میدونی زن عمو سهیلا و عمه فخری چیا پشت سرم میگن؟
اشک از گوشه چشمم چکه میکنه.
مهدیار بی طاقته نفس عمیقی میکشد و دست طناز رو فشار میده: گریه نکن فسقلی من...
صدای زنگ موبایل میاد.
بابا محمده صدا این طرفم میاد: سلام پسر مرضیه گفت عقد رو عقب انداختی.
- آره بابا جون فراموش کردم زنگ بزنم ما تو راه تهرانیم.
حاجی سکته کرده میخواد طناز رو ببینه. نتونستم به خواسته طناز نه بگم.
- خوب کردی بابا جان دل عروسم رو نشکن، بذار پدربزرگش رو ببینه شاید کدورت ها برطرف که نه کمرنگ تر بشه حداقل مهناز خانم و بقیه تو مراسم عقد دخترشون باشن.
- عمه مرضیه چه طوره بابا؟
- بهش قضیه حاجی رو گفتم دل نگرانه احتمالا خودم میارمش تهران.
بی بی رو می برم خونه مهدیس بعد میام.
با قطع تماس منم که حسابی پلکم گرم شده بی توجه به مهدیار میخوابم و به ذهن پریشونم استراحت میدم.
_._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._.
طناز
#پارت_۳۲۳ _._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. - تو فقط فکر خودت و انتقامت هستی، هیچ فکر غرور من
#پارت_۳۲۴
_._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._.
آقاجون توی بیمارستان خصوصی نزدیک عمارت بستری شده بود، سهیل آدرسش رو بهم داد.
با دیدن مامانم تو بخش با سرعت به سمتش پر کشیدم، خبر داشت برگشتم به بهونه ملاقات آقاجون برگشته بود.
عطر تنش رو بو میکشم، انگار تازه میفهمم چقدر دلتنگشم و نبودش چه بلایی سرم آورده.
- مامان جون طاها کجاست؟
- سپردمش به سهیلا.
- مامان سپهر که دیگه دنبال خون و خونریزی نیست؟
- نه دخترم فعلا رفته خواستگاری دختر سرهنگ حسینی از ترس پدرزنشم شده خطا نمیره.
مهدیار پشتم ایستاده مامان رو که میبینه جلو میاد و با مهربونی سلام میده.
مامان ولی با دلخوری جوابش رو میده: سلام از ماست.
- انگار ازم دلخورید مهناز خانم.
- خوب فهمیدی آقا مهدیار، نمیدونم گذشته رو یادت میاد یا نه؟ ولی من تا تونستم به حق فرشته و فرخنده خوبی کردم.
چه کتک هایی که به خاطر حمایت از فرشته نخوردم.
این بود جواب خوبی من به مادرت مهدیار؟
اینکه دخترم رو وسط عروسی رها کنی و بری؟ اینکه باز فریبش بدی و فراریش کنی؟
من نمیذاشتم حاجی عقد بین سپهر و طناز رو بخونه دختر خیره سرم عجله کرد و رفت.
سپس نگاهی به چشم های غمگین من میاندازه: ولی انگار این حرف ها دیره این چشم های غمگین پشتش پر حرفه، من چشم خونی دختر رو بلدم که، میفهمم عاشق شده، حداقل الان بهش خوبی کن و خیر برسون بهش.
_._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._.
طناز
#پارت_۳۲۴ _._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. آقاجون توی بیمارستان خصوصی نزدیک عمارت بستری شده
#پارت_۳۲۵
_._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._.
مهدیار وقتی از بالای سر آقاجون میاد بیرون به قدری عصبانیه که انگار آتشفشان وجودش رو فعال کردن.
با چشم هایی سرخ و خشمگین نگاهم میکنه سپس مچ دستم رو با خشونت میگیره و پیش چشم نگران مامان منو با خودش به سمت در خروجی بیمارستان میکشه.
- مهدیار کجا داریم میریم؟
جوابم رو نمیده از اون طرف مامان با نگرانی دنبال من میاد.
- مهدیار با توام ها.
من رو پرت می کنه تو ماشین مامان با نگرانی می گه: مهدیار چی شده پسر؟ آقاجون چی بهت گفت؟
مهدیار انگار مسته تو حال طبیعی خودش نیست.
پشت فرمون می شینه و قفل مرکزی رو میزنه.
مامان هر چقدر به شیشه میزنه مهدیار در رو باز نمیکنه.
مهدیار مثل شمر شده یعنی آقاجون چی بهش گفته؟
حتما از مادرش حرفی وسط کشیده، حرفی که حال مهدیار رو دگرگون کرده.
- آقاجون چی بهت گفته؟ چرا اینطوری میکنی؟
چرا روانی شدی؟
_._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._.
طناز
#پارت_۳۲۵ _._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. مهدیار وقتی از بالای سر آقاجون میاد بیرون به قدری
#پارت_۳۲۶
_._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._.
با برخورد محکم دستش به دهنم بی اختیار لب هام بهم دوخته میشه.
انقدر شکهام که تا چند ثانیه همین طور خشکم میزنه.
بعد اشک هام جاری میشه مهدیار واقعا مشکل داشت چرا نمیتونست عادی باشه؟
ماشین مثل جت سرعت داره با هم میریم یک خیابون نا آشنا من از ترس مهدیار تو صندلی جمع شدم و اشک میریزم...
با رسیدن به آپارتمان ناشناس اشک هام مثل سیل روون میشه.
- مهدیار چی شده تو رو خدا حرف بزن
من چه اشتباهی کردم تو داری اینجوری باهام رفتار میکنی؟
جوابم همه ضجه هام فقط خشونت مهدیاره!
- حرف نزن طناز هیچی نگو.
_._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._.
طناز
#پارت_۳۲۶ _._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. با برخورد محکم دستش به دهنم بی اختیار لب هام بهم
#پارت_۳۲۷
_._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._.
به سختی از جام بلند میشم
گونه راستم هم بخاطر سیلی های متععد و بی رحمانه مهدیار باد کرده.
انگار این گرگ وحشی که به تنم تاخت مهدیار دیروز که قول داده بود تلخی های گذشته رو جبران کنه اون نبود.
احمق بودم واقعا ساده بودم که فکر میکردم با چهارتا دوستت دارم و محبت میشه یک آدم از درون پر از عقده رو درمان کرد.
مهدیار من رو دوست داشت، هنوزم داره ولی این آدم پر عقده و حسرته.
تو ۶ سالگی بابا محمدش رو از دست میده و میافته زیر دست ناپدری.
ازش چند بار شنیدم که درباره خشونت پدر خواندهش گفته بود.
منصور خان چهار پنج سال بالای سر اون و مهدیس بود و با روش های مختلف این دو تا رو آزار داده.
بعدم مرگ مادرش مقابلش چشم هاش، درگیری پدر من فرشته مادرش کشته میشه...
_._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._.
برای دریافت وی آی پی رمان#طناز
۴۵هزار تومن واریز کرده و فیش واریز رو برای ادمین ارسال کنید.
6219861935945401به نام خانم صادقی @s_majnoon
طناز
#پارت_۳۲۷ _._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. به سختی از جام بلند میشم گونه راستم هم بخاطر سیلی
#پارت_۳۲۸
_._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._.
اما مهدیار یک پلیس بود، تحصیلات داشت و دنیا دیده بود، باید تو این سالها روشی برای درمان عقده هاش پیدا می کرد نه اینکه همه چیز رو سر من خالی کنه.
با دلی شکسته و تنی رجیده لباس به تن میکنم و از در ساختمون میام بیرون.
تنها کسی که به فکرم میرسه باهاش تماس بگیرم سهیله.
میترسم مامان منو توی این حال ببینه و غصه بخوره.
سهیل بعد نیم ساعت خودش رو میرسونه و گویا این ساختمون رو میشناسه!
سوار ماشینش میشم و اون اول لبخندی عمیق به لب داره و در آغوشم میگیره بعد که متوجه کبودی سر و صورتم میشه اخم پر رنگی میکنه و میپرسه: تو ساختمون آقا مهدیار بودی؟
پوزخند میزنم، سهیل همیشه از مهدیار برای خودش بت ساخته بود غافل از اینکه بدونه مهدیار یک روانیه...
_._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._.
برای دریافت وی آی پی رمان#طناز
۴۵هزار تومن واریز کرده و فیش واریز رو برای ادمین ارسال کنید.
6219861935945401به نام خانم صادقی @s_majnoon
طناز
#پارت_۳۲۸ _._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. اما مهدیار یک پلیس بود، تحصیلات داشت و دنیا دید
#پارت_۳۲۹
_._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._.
- چرا صورتت کبوده؟
- دست گل اسطوره شماست.
- نه امکان نداره مهدیار همچین....
میپرم توی حرفش: دیروز رفتیم ملاقات آقاجون نمیدونم بینشون چی گذشت و به مهدیار چی گفت که وقتی اومد بیرون مثل سگ هار شده بود.
سهیل نفسی از سر حرص و خشم میکشه: همین طبقه بالاست؟
- میخوای باهاش بری دعوا؟
سهیل دیگه نایستاد تا من مانعش بشم، میدونستم زور سهیل به مهدیار با دو متر قد و صد کیلو وزن نمیرسه.
سهیل با مشت تو در میکوبه من بازوش رو میگیرم و با التماس میگم: خبرت نکردم برای دعوا میخواستم من رو ببری.
- بعد چند ماه ندیدنت حالا با سر و صورت داغون اومدی و انتظار داری من چشمم رو روی همه چیز ببندم؟
ـمن بی ناموسم طناز؟
با باز شدن در و اومدن مهدیار خسته و پریشون مقابل در سهیل بی مقدمه مشت محکمی حواله صورت مهدیار میکنه.
- کثافت تو قول دادی نجاتش بدی نه اینکه اینجوری پر پرش کنی.
یک گوشه میشینم و با ترس اشک میریزم، عجیبه که مهدیار جلوی مشت های سهیل مقاومتی نمیکنه و اجازه میده اون خشمش رو خالی کنه!
_._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._.
طناز
#پارت_۳۲۹ _._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. - چرا صورتت کبوده؟ - دست گل اسطوره شماست. - نه ا
#پارت_۳۳۰
_._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._.
مهدیار بعد از چند دقیقه سهیل رو کنار میزنه و میاد جلوی پای من.
- طناز خوبی چرا گریه میکنی انقدر؟
صورتم رو ازش میچرخونم و با بغض میگم: برو عقب برو حالم ازت بهم میخوره.
گوشه لبش خونیه، سهیل کنارش میزنه و دست منو میگیره: بیا بریم طناز من با این مردک کار دارم.
- حق نداری زن منو جایی ببری!
- انگار یادت رفته مهلت اون محرمیت مدتهاست تموم شده.
- ما تمدیدش کردیم!
سهیل با خشم فریاد میزنه: چجوری تمدید کردی آقا مهدیار با کتک زدن ناموست تمدیدش کردی؟
مهدیار این بار تمام قد جلوی سهیل میایسته و دست منو تو چنگش می گیره: کل دنیام نمیتونن طناز رو از من بگیرن.
با صدای لرزون میگم: ولم کن مهدیار نمیخوام باهات بیام.
سهیل دست دیگه منو میگیره و میگه:
-تو اسطوره من بودی با خودم میگفتم دمش گرم بدون مادر و پدر خودش رو بالا کشیده پلیس شده آخه کدوم مرد قانونی اینطوری بی قانونی میکنه.
سهیل دستم رو میکشه: بیا بریم طناز!
مهدیار انگار یک لحظه دوباره کنترل خودش رو از دست میده چون سهیل رو با شدت پرت میکنه عقب و با دندون های بهم چفت شده میغره:
-دفعه آخرت باشه دستت به ناموس من خورد وگرنه خودم تیکه تیکهت میکنم...
😍😱🙈
برای دریافت رمان کامل شده ی #طناز
۴۵تومن واریز کرده و فیش رو برای ادمین ارسال کنید،ممنونم🍂
6219861935945401به نام خانم صادقی @s_majnoon _._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._.
طناز
#پارت_۳۳۰ _._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. مهدیار بعد از چند دقیقه سهیل رو کنار میزنه و میا
#پارت_۳۳۱
_._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._.
انقدر ترسیدم که نمی تونم تکون بخورم، مهدیار سهیل رو بیرون میکنه.
سهیل پشت هم تهدید میکنه که نمیذاره مهدیار منو ببره منم عین ابر بهاری هم اشک میریزم.
مهدیار من رو به زور به همون اتاق خواب کوفتی میبره و در اتاق رو قفل میکنه.
صداش میاد که زنگ میزنه به دو تا ماموری که دوستش هستن تا سهیل رو از جلوی آپارتمان ببرن.
دستگیر رو جا به جا میکنم و با التماس میخوام، تا پلیس خبر نکنه اما اون گوشش بدهکار نیست.
بعد نیم ساعت پلیس میان سهیل رو که پشت در خونه نشسته با سر و صدای زیاد میبرن.
- برای چی سهیل رو تحویل پلیس دادی؟
به جای اینکه جوابم رو بده جلو میاد و با زور چونه منو میگیره سمت صورت خودش.
انگشتش رو روی کبودی صورتم میکشه و می خواد صورتم رو ببــ-وس-ه که سرم رو عقب میکشم.
اخم ترسناکی میکنه و مچ دستم رو چنگ میزنه: من رو پس نزن.
- تو دیوونهای سادیسم داری.
- من از کاری که کردم اصلا پشیمون نیستم طناز تو با وجودت جلوی قاتل شدن منو گرفتی.
- چی میگی تو مهدیار؟
دستش رو دور من حلقه میکنه و سرش رو میذاره رو سینهام: آقاجون چی بهت گفت؟ که نتیجش شد این وضعیت ما؟
- پدر بزرگت علاوه بر سکته قلبی سکته مغزیم کرده پشت سر مادرم چرت و پرت بهم بافت.
_._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._.
طناز
#پارت_۳۳۱ _._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. انقدر ترسیدم که نمی تونم تکون بخورم، مهدیار سهیل
#پارت_۳۳۲
_._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._.
- دروغ میگی تو دنبال بهونهای برای خشونت هات برای عقده گشایی وگرنه آقاجون فقط از فرشته خوب گفت و پشیمون بود چرا بهش فرصت زندگی نداده.
- پشیمون بود که به مادرم من و بابام تهمت زد؟!
- من دیگه خسته شدم از این بحث کهنهی نخ نما شده از اینکه زندگی و جوونیم پاش بره.
من میرم مهدیار امروز نتونم فردا من دیگه دلم باهات صاف نمیشه.
مهدیار طولانی و عمیق نگاهم میکنه سپس مچ دستم رو میگیره و من رو به سمت حمام هدایت میکنه.
- بیا دوش بگیر آب بخوره تنت آروم میشی فرشتهی من.
با رفتن زیر دوش اشک هام یکی پس از دیگری جاری میشه، خیلی احساس بی کسی میکنم.
پدرم یک گوشه زندان پدر بزرگم بیمارستان و شوهرم اینجوری پر از خشم و کینه منتظره تا بهونهای پیدا کنه و بپره به من.
من دیگه اون طناز شاد و خوشحال نیستم، انگار دل مرده شدم.
از زیر دوش که میام بیرون حوله تنم میکنم که صدای برخورد محکم در میاد.
صدای مامان و یک صدای کلفت که احتمالا متعلق به عموعه.
_._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._.
طناز
#پارت_۳۳۲ _._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. - دروغ میگی تو دنبال بهونهای برای خشونت هات برای
#پارت_۳۳۳
_._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._.
مهدیار میره جلوی در صدای جر و بحث بینشون میاد.
مامان اصرار داره من رو ببینه و عمو و مهدیار با هم درگیری لفظی پیدا کردن.
عاقبت مامان موفق میشه پیاد تو با دیدن تن و بدن من و صورت کبودم غوغا به پا میشه انگار منفجرش کردن.
پشت هم به مهدیار بد و بیراه میگه و بهش مشت میزنه.
عمو به سختی از هم جداشون میکنه و وادار میکنه هر سه مون آروم دور هم بشینیم و حرف بزنیم.
- دخترم برو حاضر بشو برگرد خونه.
مهدیار تند و جدی میگه: دخترت دیگه زن منه.
- کو شناسنامه؟ کو سند و مدرک؟
پوزخند میزنه و سرش رو با خشم تکون میده:
-پس خوبی به شما بزرگ زاده ها نیامده؟ تا امروز میخواستم دخترت رو عقد کنم ولی با رفتار تو و حرف های امروز حاجی آرزوی عقد رو به گور ببرید.
صدای خورد شدن قلبم رو میشنوم و اشکام جاری میشن...
🥺😑🤦🏻♀️
_._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._.
برای دریافت رمان کامل #طناز
۴۵ هزارتومن واریز کرده و عکس فیش رو برای آیدی زیر ارسال کنید.
6219861935945401به نام خانم صادقی @s_majnoon
طناز
#پارت_۳۳۳ _._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. مهدیار میره جلوی در صدای جر و بحث بینشون میاد. م
#پارت_۳۳۴
_._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._.
به کل از مهدیار قطع امید میکنم، اون اصلا لیاقت زندگی با من رو نداره.
میایستم و رو به مامان میگم:
- من اگه تا آخر عمرم ازدواج نکنم هم هیچ وقت زن عقدیِ مهدیار نمیشم.
مامان وسایل خورد و ریزم رو توی کوله پشتی میریزه و پشت سر عمو از خونه بیرون میریم.
مهدیار جلو میاد، انگار اون آدم قبل نیست، آقاجون چی بهش گفت که اون یه ذره وجدان تو وجودش رو هم از بین برد؟
- مطمئنی میخوای با مادرت برگردی؟
با چشم های بی حسم نگاهش میکنم، تا دیروز فکر میکردم چقدر عاشقشم از اینکه دوباره داشت ازدواجمون بهم میخورد، حس بدی دارم.
- من نمیتونم کیسه بوکس تو باشم مهدیار.
فکر میکردم ازم عذرخواهی کنه یا درخواست کنه بمونم و نرم ولی انگار اونم رو دنده لجبازیه و نگاهش رو ازم میگیره و میگه:
-برو هیچ وقتم بر نگرد...(😐🤦♀)
با قلبی شکسته و قدم هایی لرزون پشت سر مامان میرم، اون روزی که بهم ابراز محبت کرد هیچ فکرش رو نمیکردم با بدنی کبود و کتک خورد عین یک آدم شکست خورده و تحقیر شده پشت سر مامان و عمو برگردم به خونه باغ!...
_._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._.
🤍✨._._._._._
برای دریافت رمان کامل #طناز
۴۵ هزارتومن واریز کرده و عکس فیش رو برای آیدی زیر ارسال کنید.
6219861935945401به نام خانم صادقی @s_majnoon
طناز
#پارت_۳۳۴ _._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. به کل از مهدیار قطع امید میکنم، اون اصلا لیاقت
#پارت_۳۳۵
_._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._.
عمو تو ماشین تحمل نمیاره و سکوتش رو میشکنه:
-طناز چرا فرار با آدمی که یک بار تحقیرت کرده بود رو انتخاب کردی که الان این وضعیتت باشه؟
عمو و من هیچ وقت بهم احساس نزدیکی نکردیم و من همیشه ازش فراری بودم و بنظرم میاومد اون نمونه بدتر آقاجون و باباست.
هرچند بارها از زبون سهیل شنیده بودم عمو لارج تر باباست و همه چیز خودش رو میده به پسراش و دوستشون داره.
- فکر میکردم به اجبار همسر سپهر میشم.
عمو نگاهی معنا دار و طولانی به مامان میاندازه و میگه:
- من هم اندازه تو از ازدواج اجباری متنفرم، اگه بهم میگفتی راضی نیستی حتما گوش سپهر رو میپیچوندم.
مامان به عمو میگه:
-لطفا انقدر سرزنشش نکن امیر.
عمو نگاهی حسرت بار از آینه بهم میکنه با صدایی محبت آمیز میگه:
-طناز تو برام اون دختر نداشتمی یادت نره من همه جوره هوات رو دارم.
یک زمان خیلی دوست داشتم عروسم بشی ولی اشتباه میکردم تو دخترمی و رابطهت با پسرا مثل خواهر و برادره پس نیاز نیست نگران باشی...
_._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._.
برای دریافت رمان کامل #طناز
۴۵ هزارتومن واریز کرده و عکس فیش رو برای آیدی زیر ارسال کنید.
6219861935945401به نام خانم صادقی @s_majnoon
طناز
#پارت_۳۳۵ _._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. عمو تو ماشین تحمل نمیاره و سکوتش رو میشکنه: -ط
#پارت_۳۳۶
_._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._.
با قدم هایی لرزون به خونهای برمیگردم که قرار بود پزشک بشم و با افتخار و دست تو دست مهدیار بهش برگردم.
برگشتنم مصادف میشه با رویا روییم با سپهر و زهره.
زهره کمی تغییر کرده بود و اصلاح به چهرهش میومد
.
با دیدن من توی اون حال و روز هر دو تعجب میکنن.
سپهر جلو میاد میخواد حرفی بزنه اما قبل هر حرفی عمو دستش رو میگیره و اجازه نمیده بهم نزدیک بشه.
زهره با تعجب میپرسه:
- طناز چه اتفاقی افتاده چرا انقدر پریشونی؟!
مامان میخواد جوابش رو بده که من خودم به حرف میام:
-پریشونی من نتیجه یک تصمیم اشتباهه...تو چرا پا گذاشتی توی راهی که سرانجام نداره؟
سرش رو که پایین میاندازه و حرف نمیزنه تا ته ماجرا رو میخونم.
زهره هم دلش با سپهر نبود و اگه پای عشق سهیل وسط نبود تن به این ازدواج نمیداد.
نمیدونم عمو چی در گوش سپهر گفت که دهنش رو گل میگیره و هیچ حرفی نمیزنه.
_._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._.