eitaa logo
طناز
9.6هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
135 ویدیو
0 فایل
تبلیغاتمون😍👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1759249087C4c9dc63f34
مشاهده در ایتا
دانلود
طناز
#پارت_۳۱۰ _._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. فشار خفیفی به پهلوم میاره و می‌گه: کاش اصلا چاد
_._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. آخر با واسطه عمه مرضیه یک مانتوی کت مانند که روی آستین و جلوش جواهر دوزی داره می‌خریم. بعد خرید مانتو مرضیه جون به مهدیار می‌گه: پسر نوبت خرید حلقه عقد و چند دست لباس برای طنازه. من پا ندارم باهاتون بیام خودتون خرید کنید منم اینجا آژانس می‌گیرم میرم خونه برای شب شام بذارم. - نه عمه جون با هم برمی‌گردیم‌! - مهدیار جان تعارف رو کنار بذار طنازم مشخصه دلش گرفته این مدت خیلی اذیت شده پس همونی که میگم رو انجام بده و بگو چشم. با اصرار مرضیه جون براش یک آژانس می‌گیریم و اون میره و من و مهدیار می‌ریم پاساژ برای خرید لباس‌. اول می‌ریم یک فروشگاه بزرگ. مهدیار پیراهن قرمز رنگی که آستین قسمت جلوش توره و پر از مروارید های طلایی رنگ رو برمی‌داره بعد یک تاپ سفید با نوار دوزی طلایی و دو تا شلوارک تنگ اسپرت و یک دامن قرمز پلیسه و موقع خرید هر کدومم زیر گوشم می‌گه: این ها رو فقط برای خودم می‌پوشی. پیراهن قرمز رنگ رو روی دستم می‌اندازه و می‌گه: حتما خیلی بهت میاد. _._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. ‌
هدایت شده از السلام‌علیک یا‌بقیة الله(عج)
🌱💚 سـلام بر تــو اے عـــهد خـــدا السلام علیڪ یاصاحب الزمانــ(عج) 💚🌱
💚 ‌
طناز
#پارت_۳۱۱ _._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. آخر با واسطه عمه مرضیه یک مانتوی کت مانند که روی آستی
_._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. اصلا فکرش رو نمی‌کردم مهدیار انقدر رویا و آرزو برای زندگی دو نفره مون داشته باشه و دائم خیال می‌کردم این عقد و ازدواج از سر عذاب وجدانه. منم چندتا پیراهن و تیشرت ست براش خریدم هر چند می‌دونم مهدیار اهل پوشیدن تیشرت نیست. مهدیار همیشه پیراهن مردونه با طیف رنگی تیره از مشکی تا سورمه ای و سبز یشمی و‌... می‌پوشه و زمستون و پاییز کت و شلوار و بقیه ایام سالم شلوار کت رو می‌پوشید به قول مامان تیپ مدیر عاملی. خیلی مردونه و سنگین رفتار می‌کرد و هیچ وقت ندیده بودم بلند بخنده یا جلف حرف بزنه. به قول هدیه از اون صدا های خسته و بم داشت. زیر گوشم آروم زمزمه می‌کنه: به چی فکر می‌کنی طناز خانم؟ - به صدات. ابروش رو بالا می‌اندازه: مزاحمه؟ خستت کرده؟ - با قصد اینجوری خش دار و بمه یا طبیعیه؟ - والا شما خانم ها همه چیزتون مصنوعیه ما آقایون طبیعی طبیعی هستیم. - ما خانم ها ممکنه چهره‌ و انداممون یک چیزمون واقعیه اونم احساسمونه... _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. ‌
🌱 ‌
هدایت شده از السلام‌علیک یا‌بقیة الله(عج)
🌱💚 سـلام بر تــو اے عـــهد خـــدا السلام علیڪ یاصاحب الزمانــ(عج) 💚🌱
‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌🍂🍁🍂🍁🧡🍁🍂🍁🍂 برای دریافت رمان کامل 💜 با 595پارت🤩😍 میتونید با واریز 45 هزار تومن به شماره کارت زیر و ارسال فیش واریزی به آیدی ادمین عضو کانال 🦋 بشید.
6219861935945401
به نام خانم سهیلا صادقی (روی شماره کارت بزنید،کپی میشه) @s_majnoon ‌ 🍁 رمان در وی آی پی به پایان رسیده 🍁 ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ 🍂🍁🍂🍁🧡🍁🍂🍁🍂 ‌
طناز
#پارت_۳۱۲ _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. اصلا فکرش رو نمی‌کردم مهدیار انقدر رویا و آرزو برای
_._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. بعد از خرید با هم به یک کافه رستوران  جنگلی می‌ریم. زیاد خارج از شهر نیست ولی آب و هوای خوبی داره. مهدیار برام غذا سفارش می‌ده، یک جور اخلاق خاصی داره. دوست داره همه چیز رو تو دست خودش بگیره و برای همه تصمیم گیری کنه مخصوصا من این رو موقع خرید مون فهمیدم. حتی اون حلقه‌ای برای عقد اولمون که بهم خورد هم خریده بودیم به انتخاب خودش بود. اصلا هم جای کوچک ترین بحثی نمی‌گذاشت. - بد نبود نظر من رو درباره غذا بپرسی. لبخندی محو می‌زنه و دستم رو می‌گیره: وقتی من همه‌ی تو رو از برم چرا ازت بپرسم؟ من میدونم طناز خانم فقط کباب برگ و جوجه می‌خوره و از کوبیده متنفره. - همیشه سعی داری حرف خودت رو به کرسی بشونی. - چون حرف های من همیشه درسته. - یعنی هیچ اشتباهی تو زندگیت نداری؟ - نسبت به تو نه، قبول کن ازت عاقل ترم. با حرص و غضب می‌گم: آره عاقل تری که افسارت رو دادی دست مهدیس و عروسی رو بهم زهر کردی... _._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. ‌
‌ به باور دل ناباورم نمى گنجد هنوز هم ، كه مرا با تو این فراق افتاد... 🌱🌸
♡ در بهای بوسه ای گر جان دهی اسراف نیست
هدایت شده از السلام‌علیک یا‌بقیة الله(عج)
🌱💚 سـلام بر تــو اے عـــهد خـــدا السلام علیڪ یاصاحب الزمانــ(عج) 💚🌱
🤍 ‌
خدا جبران میکنه برای کسی که به موقع صبوری کرده ...🌿 💞🦋💫
هدایت شده از السلام‌علیک یا‌بقیة الله(عج)
🌱💚 سـلام بر تــو اے عـــهد خـــدا السلام علیڪ یاصاحب الزمانــ(عج) 💚🌱
طناز
#پارت_۳۱۳ _._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. بعد از خرید با هم به یک کافه رستوران  جنگلی می‌ر
_._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. ‌ وقتی اون نگاه مفرح و پوزخند گوشه لب رو می‌بینم متوجه میشم آقا مهدیار خیلی توی کار متبهره و تونسته من رو واقعا به مرز عصبانیت برسونه. بعد از نهار با هم می‌ریم سمت آپارتمان. مهدیار خیلی تو رانندگی جدیه و همه حواسش به رانندگیه. دلم می‌خواست مامانم و سهیلم توی عقدم باشن مخصوصا مامان. پیام موبایلم باعث می‌شه لبخند بزنم ولی با دیدن محتوای پیام انگار قلبم از کار می‌افته. مامان نوشته بود طناز آقاجون سکته کرده و تو بیمارستانه. سریع شماره مامان رو می‌گیرم برنمی‌داره مهدیار متوجه استیصالم می‌شه. - اتفاقی افتاده؟ همینجوری که تماس سهیل داره بوق می ‌زنه می‌گم: آقاجون سکته کرده... مهدیار چشم هاش سرد و جدیه انگار اصلا حرفم رو نشنیده: خب به درک سکته کنه. همون لحظه گوشی سهیل زنگ می‌خوره مهدیار من رو تو ماشین رها می‌کنه و خودش میره در پارگینگ آپارتمان رو باز کنه‌. - الو سهیل من طنازم آقاجون چی شده؟ - طناز تویی حالت خوبه؟ مهدیار بلایی سرت نیاورده؟ از سوالش شکه می‌شم چرا به جای آقاجون داره سراغ حال من رو می‌گیره؟ _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. ‌
‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌🍂🍁🍂🍁🧡🍁🍂🍁🍂 برای دریافت رمان کامل 💜 با 595پارت🤩😍 میتونید با واریز 45 هزار تومن به شماره کارت زیر و ارسال فیش واریزی به آیدی ادمین عضو کانال 🦋 بشید.
6219861935945401
به نام خانم سهیلا صادقی (روی شماره کارت بزنید،کپی میشه) @s_majnoon ‌ 🍁 رمان در وی آی پی به پایان رسیده 🍁 ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ 🍂🍁🍂🍁🧡🍁🍂🍁🍂 ‌
💚 ‌
خلوت نشینِ خاطرِ دیوانه‌ی منی...! ✨♥️
‌ ✨ مژه بر هم نزدم آینه‌سان در همه‌عمر بس که در دیدۀ من شوق تماشای تو بود ♥️🌱
🤍✨ ‌
هدایت شده از السلام‌علیک یا‌بقیة الله(عج)
🌱💚 سـلام بر تــو اے عـــهد خـــدا السلام علیڪ یاصاحب الزمانــ(عج) 💚🌱
. من حرف دلم را به زبان كه نه ميريزم داخل چشمهايم... با پلك زدنم تمام خواستنم را بخوان! 🌱🌸
👻 ‌
🤍 ‌