eitaa logo
روایتِ اي سَرِ زِمین | دِلیرون
151 دنبال‌کننده
48 عکس
15 ویدیو
0 فایل
سرزمینی به پهنای همه ایران با مردمی دِلیر و وفادار ارتباط @deliroon_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
|📿••• "مسجد خاستگاه قیام لله" 👤با ارائه‌ی سید حمیدرضا میررکنی بنادکی (مسئول کانون اندیشه جوان، نویسنده و پژوهشگر فلسفه و علوم اسلامی) . . . |🗓|تاریخ: پنجشنبه (۱۴۰۴/۳/۸) |⏰|زمان: ۱۹:۳۰ الی ۲۱:۰۰ |📍|مکان: مسجد جامع شهرستان ایذه . . . 📌شرکت در برنامه برای عموم آزاد است. جهت کسب اطلاعات بیشتر و ثبت‌نام به شناسه کاربری @yadegar_ad📲 در ایتا و روبیکا پیام دهید یا با شماره ۰۹۱۶۹۲۹۳۰۱۰ تماس حاصل فرمایید. •••••••••• https://eitaa.com/yadegar_izeh
8.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
|🎥••• "گزارش‌نویسی، یادداشت‌نویسی، مرورنویسی" 👤با ارائه‌ی سید علی سیدان •••••••••• https://eitaa.com/yadegar_izeh
|📜••• °○بسم الله الرحمن الرحیم○° قیام است؛ نه عزاداری سه شنبه ۲۷ خرداد ۱۴۰۴ حدود ساعت سه و نیم بعد از ظهر بود که گوشی‌ام زنگ خورد. فاطمه سادات بود. جواب دادم. پس از سلام و احوال پرسی گفت:« میتونی بیایی موسسه؟» گفتم:«آره میام. چرا؟ چی‌شده؟» گفت:«بیا می‌فهمی.» قرار شد به چند نفر هم خبر بدهم. وقتی خبر دادم گفتند می‌خواهند بروند تشیع شهید عباس‌زاده¹* و نمی‌توانند بیایند.  قرار شد هرچه فاطمه سادات گفت به آن‌ها بگویم و بی‌خبر نمانند. طرف‌های ساعت چهار و نیم بعد از ظهر از خانه زدم بیرون. راه افتادم سمت موسسه. باید از میدان ولایت می‌رفتم. به آنجا که رسیدم صدای یک مداحی حماسی می‌آمد. حیدر...حیدر...حیدر... فکر می‌کنم صدای حاج محمود کریمی بود. نگاهم را سمت صدا بردم. یک ماشین را دیدم که چندتا باند هم پشتش بود. صدا از آنجا بود. چون دیرم شده بود پا تند کردم و بلند بلند قدم برمی‌داشتم. موسسه در بلوار شهید آیت الله مدرس بود. می‌دیدم که مردم دارند می‌روند سمت میدان ولایت احتمال دادم برای تشییع شهید است. تقریباً ده دقیقه بعد رسیدم موسسه. توی حیاط ماندم. چون یک ربع به تشیع شهید مانده بود، باخودم گفتم شاید بچه‌ها رفته باشند. دوبار شماره فاطمه سادات را گرفتم. جواب نداد. به نگین زنگ زدم. چون خیلی از اوقات موسسه هست. جواب داد. گفتم:«من موسسه‌ام بچه‌ها هستن؟» گفت: «من یک کاری برام پیش اومد از موسسه زدم بیرون اما فکر می‌کنم بچه‌ها داخل باشند.» تشکر کردم و با خداحافظی مکالمه را تمام کردم. رفتم داخل کسی نبود. برای بار سوم شماره‌ی فاطمه سادات را گرفتم. همین که چرخیدم فائزه را دیدم. داشت کتاب می‌خواند. چون ناگهانی دیدمش یک لحظه ترسیدم. رفتم جلو و سلام علیک کردم با فائزه. پرسیدم فاطمه سادات کجاست؟ گفت:«داخل اتاق رسانه است.» «آهان»ـی گفتم و رفتم پیش فاطمه سادات. داشت صدا ضبط می‌کرد برای یک نفر. به‌ خاطر همین تماسم را دریافت نکرده بود. یکی از دوستان دیگر هم داخل اتاق رسانه بود. باز هم سلام و احوال پرسی کردم. کلاً از مرام ما ایرانی‌هاست. تا یکدیگر را می‌بینیم زبانِ‌مان به سلام و احوال‌پرسی باز می‌شود. خطاب به فاطمه سادات گفتم:«جانم؟ قرار است چه کنیم؟» گفت:«بشین برات توضیح بدم.» نه لطفاً! از گرما هلاک شدم؛ بریم توی سالن که باد کولر بهمان بخورد. این جمله از طرف من بود. هوای ایذه واقعا گرم بود. در بهار؛ تابستان رسیده بود. آفتاب هم نامردی نمی‌کرد و خیلی تیز می‌تابید. رفتیم توی سالن نشستیم روی مبل‌های سیاهی که جنس‌شان چرم مانند بود. فاطمه سادات شروع کرد به توضیح دادن. گفت می‌خواهیم از این جنگ روایت‌گری کنیم. عکس و فیلم بگیریم. حتی اگر بشود بنویسیم! گوشی‌اش زنگ خورد. نمی‌دانم چه کسی پشت گوشی چه گفت که یک لحظه بهم ریخت. آشفته شد. فائزه را صدا کرد و گفت بیا برای زهرا توضیح بده می‌خواهیم چه کنیم. فائزه آمد. گفت:«تا کجا برات توضیح داد؟» -می‌خواهیم روایتگری کنیم؛ همین! فائزه گفت:«بیین ما باید برای این جنگ روایتگری کنیم. با عکس، فیلم، نوشتن و هرچیز دیگری. مردم نباید بی‌خیال باشند. ما در جنگ هستیم. نمی‌گویم استرس داشته باشند یا بترسند، اما باید آگاه باشند. باید بدانند چه‌خبر است. پس آنچه را که می‌بینیم روایت می‌کنیم. روایتی که حقیقت را نشان دهد. به مردم امید دهد و در آن آگاهی باشد. اصل مطلب همین بود.» تصمیم بر این شد که هرچه را دیدم روایت کنم. من ترجیح دادم با نوشتن روایت کنم. قرار بر این شد فاطمه سادات با فیلم برداری وفائزه با عکاسی راوی باشند. روایت را هم از همین الان شروع می‌کنیم. از تشییع شهید عباس‌زاده. چه سعادتی بهتر از اینکه قلم، و لنز دوربین‌مان را برای شروع به نام شهیدی متبرک کنم؟ 📍ــــــــــــــــــــــــــــــــــ 1*شهید رضا عباس‌زاده دانشجوی رشته هوا فضا در یکی از دانشگاه‌های تهران که اصالتاً اهل ایذه بود؛ بر اثر حملات هوایی متجاوزانه اسرائیل به ایران مورد اصابت قرار گرفت و به فیض شهادت نائل آمد. ادامه دارد... ✍🏻زهرا لجم اورک روایتِ اي سَرِ زِمین | دِلیرون https://eitaa.com/sarzamindeliroon
17.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▫️ سرو، خم نخواهد شد. ‌ 🔻 حتی اگر دست به گریبانمان بگذارید و خونمان را بریزید، باز هم سر خم نخواهیم کرد. ‌بدانید که جاری شدن هر قطره از خونمان، ملت ما را بیدارتر و استوارتر می‌کند. روایتِ اي سَرِ زِمین | دِلیرون https://eitaa.com/sarzamindeliroon
13.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥▫️وعده‌ی خدا حتمی‌ست. 🔻جبهه حق نابود نخواهد شد و شمایید که هر لحظه به مرگ نزدیک تر می شوید. وعده‌ی خدا حتمی‌ست و به راستی که قدرت خدا بالاتر از همه قدرت‌هاست. روایتِ اي سَرِ زِمین | دِلیرون https://eitaa.com/sarzamindeliroon
روایتِ اي سَرِ زِمین | دِلیرون
|📜••• °○بسم الله الرحمن الرحیم○° قیام است؛ نه عزاداری #قسمت_اول سه شنبه ۲۷ خرداد ۱۴۰۴ حدود ساعت س
|📜••• قیام است؛ نه عزاداری سه شنبه ۲۷ خرداد ۱۴۰۴ تشییع پیکر مطهر قرار شد با بچه‌های موسسه از خیابان شهید عبدالمجید کیانی برویم که با خانم محمدی هم‌مسیر شویم. طی کردنِ مسیر با سکوت گذشت تا رسیدیم به میدان ولایت. ساعت هفده و پانزده دقیقه بعد از ظهر بود. یک ربع دیر رسیده بودیم. گفتیم شاید باید برویم گلزار شهدا و مراسم آنجا شروع می‌شود. خبری نبود. کمی سرک کشیدیم به این‌طرف و آن‌طرف. آن سمت میدان دوتا ماشین پلیس تویوتا با تعدادی پلیس دیدیم. خدا قوتشان دهد. یک هیاهوی نامفهومی هم می‌شنیدیم. در همان لحظه‌ای که چشم می‌چرخاندم مردم که اکثراً زنانی بودند در دسته‌های دو یا سه نفره به سمت خیابان روضة‌الزهرا می‌رفتند. پیش خودمان گفتیم برویم سمت گلزار شهدا، شاید مراسم شروع شده و چون دیر رسیدیم رفته‌اند. دیگر بیشتر از این وقت را تلف نکنیم. آمدیم این‌طرف خیابان. صدای مداحی می‌آمد. هنگامی که رسیدیم به خیابان روضة‌الزهرا جمعیت زیادی را دیدیم. خوشبختانه مراسم بدرقه شهید تا گلزار شهدا برپا بود. مردم پشت سر تابوت شهید که روی یک ماشین تزئین شده بود قدم بر‌می‌داشتند و راهپیمایی می‌کردند. دور تا دور آن ماشین سنگین را بنری با جنس پلاستیک با زمینه‌ی سیاه و نوشته‌های قرمزی که نام ائمه اطهار بود زده بودند. بعد هم سمت چپ، راست و عقب بنر را برش داده بودند. مثل پنجره‌های نیم دایره! در گوشه‌های بالایی سمت راست و چپ عقب بنر عکس شهید بود. از سقف بنر هم سربند‌های سبز آویزان بود. یک سکو مانندی هم روی سطح ماشین بود که با پارچه‌ای مخملی جنس ِ قرمز رنگ پوشانده شده بود. رویش تابوت شهید را گذاشته بودند. مداح، حماسی می‌خواند. درست است عزیزِمان، هم‌شهری‌مان وجوان نخبه‌مان را از دست داده بودیم اما وقت وقتِ عزاداری نبود؛ وقت ِایستاگی و مقاومت بود؛ وقت رجز و رجز خوانی. نمی‌دانم چه کسی میکروفن در دستش بود. اما خدا خیر دنیا و آخرت را به او بدهد. خوب رجز خواند. اگر یک بیت از رجز هایش به گوش اسرائیل برسد، اسرائیل نابود می‌شود. او می‌گفت و مردم از عمق جان‌هایشان تکرار که نه! فریاد می‌کردند. اول اسرائیل را مرگ فرستادیم. مرگ بر اسرائیل، مرگ بر اسرائیل، مرگ بر اسرائیل. بعد هم مشوق اسرائیل را مرگ می‌فرستادیم. آمریکا! مرگ بر آمریکا،  مرگ بر آمریکا، مرگ بر آمریکا. بارها و بارها این‌ها را تکرار کردیم. هیهات گفتیم. از امام خمینی و آرمان‌هایش یاد کردیم. از اقتدار رهبر علوی و شجاع‌مان امام خامنه‌ای مد ظله‌العالی رجز خواندیم. سینه زدیم. دلمان می‌خواست شهیدمان را پیش از اینکه در کنار دیگر شهدای شهرمان خاک کنیم خوب برایش به رسم محبتی که به اباعبدالله و عشاق او داشتیم سینه زده باشیم تا شرمنده نشویم. در هنگام راهپیمایی مردمی را می‌دیدم که وسایل مختلفی را به خادمانی که کنار تابوت شهید بودند می‌دادند تا برایشان تبرک کنند. ما ایذه‌ای ها رسم داریم وقتی جوانی را از دست می‌دهیم برایش حنا آماده و تزئین می‌کنیم و آن را روی دست‌هایمان می‌گیریم. این یک نماد است. هرکس که حنا را ببیند متوجه می‌شود جوانی به دیار باقی شتافته است. برای شهید عباس‌زاده هم حنا آماده کرده بودند. حنا به حالت مکعب مستطیل و مکعب مربع آماده شده بود. این دو شکل را بهم چسبانده بودند. در کنار یکی از اضلاعِ مکعب مستطیل عکس شهید را زده بودند و دورتادورش گل‌های کوچک سفید رنگ عروس زده بودند. از اول تا آخر راهپیمایی آن حنا روی دست‌های یک خانم بود. نمی‌دانم که بود. رسیدیم به بهشت زهرا سلام الله علیها. گلزار شهدای ایذه همان ابتدا است. وقتی رسیدیم مداح دیگر ادامه نداد. و خواننده بختیاری شروع کرد به خواندن. مَر جنگِ مَر جنگِ؟ خدا دونه جنگِ تفنگِ.... این بیت پی در پی در ذهنم جولان می‌داد. رسم ما بختیاری‌ها است وقتی کسی را از دست می‌دهیم یک خواننده‌ی بختیاری دعوت می‌کنیم و در مراسم می‌خواند. معمولاً در کنار خواندن او ساز و دهل و نی محلی هم نواخته می‌شود. همه به صف شدیم و نماز میت خواندیم. بعدهم شهید روی دست‌های مردم رفت تا در مقبره‌ای ابدی در کنار دیگر خوب صفتان به خاک سپرده شود. و در نهایت این شهید نخبه و بزرگوارمان در گلزار شهدای شهرستان ایذه با بدرقه مردم شهرش به آغوش خاک سپرده شد. ✍🏻زهرا لجم اورک روایتِ اي سَرِ زِمین | دِلیرون https://eitaa.com/sarzamindeliroon
23.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
|📜••• ▫️شیعه جبر را بر‌نمی‌تابد! 🔻با زبان تهدید با ما سخن نگویید و در پی تحمیل نباشید. فرزندان حیدر کرار، اجبار را تحمل نخواهند کرد. روایتِ اي سَرِ زِمین | دِلیرون https://eitaa.com/sarzamindeliroon
روایتِ اي سَرِ زِمین | دِلیرون
|📜••• ▫️شیعه جبر را بر‌نمی‌تابد! 🔻با زبان تهدید با ما سخن نگویید و در پی تحمیل نباشید. فرزندان حید
بسم‌الله 🇮🇷 ایما هَمو مَردُمیم با گام‌های بلند و محکم، خود را به جمعیتی رساندیم که دیر هنگام به آن پیوسته بودیم. هنگام هم‌مسیر شدن با آنان، هرکدام به سویی رفتیم و به مسیر ادامه دادیم. از بلندگوها، سلام بر پیکر شهیدی فرستاده می‌شد که زمانی را به‌دور از دیار خویش گذرانده بود و اکنون مهمان عزیز و گرانقدر زادگاهش بود؛ یا شاید کلمه‌ی «مهمان» مناسب نباشد. او فرزندی بود که به‌دور از مادر زیست و حال آرام و آسوده، به آغوش مادر بازگشته است. در دل جمعیت رفتم و هم‌قدم با مردمی شدم که با هر قدم، بنای مبارزه را با آن رژیم جعلی مستحکم‌تر می‌کردند. این مردم وارد میدان مبارزه‌ای شده‌اند که بنای آن بر پیروزی است؛ شکست برای مردمی که مجهز به سلاح ایمانند و روحیه حماسی دارند، معنایی ندارد. این مردم نیروی الهی و دست خدایی به همراه دارند که راه پیروزی حق بر باطل را نشان می‌دهد. لحظه‌ای ایستادم و به مردم نگاه کردم. در چهره‌هایشان، کینه و خشم به دشمن کاملاً هویدا بود؛ این کینه در دل مردم بر هیچ‌کس پوشیده نیست. اصلاً مگر می‌توان نفرت به آن رژیم منحوس را پنهان کرد؟ توقف را جایز ندانستم؛ همراه و هم‌صدا شدم با جمعیت. هر دست گره‌خورده‌ای که به آسمان می‌رفت، طغیانی از خشمی بود که در سینه‌ی تک‌تک این مردم نهفته بود. حضور مردم خود به تنهایی، مبارزه با توهمات و خیال‌بافی‌های دشمن است؛ همگی آمده بودند برای بدرقه فرزند سرافرازی که به خانه‌اش بازگشته بود. اما حضور مردم، یک حضور معمولی نبود؛ این خودش به تنهایی اعلام مبارزه و ایستادگی در برابر ظلم است. این مردم غیور برای جنگ با آن شیطان خبیث به میدان آمده‌اند؛ مبارزه‌ای که مقدس است و سربازان و رزمندگانش حاضرند در خاک و خون بغلتند یا تکه‌تکه شوند، اما روی خوش و دست دوستی به آن مغرور جاهل ندهند. هرچه به قطعه شهدا نزدیک‌تر می‌شدیم، صدای «هیهات»ها و «الله‌اکبر»ها بلندتر و محکم‌تر به گوش می‌رسید. به کوچه‌ای رسیدیم که مردی با موهای سفید و صورت چروکیده، از در خانه با هر زحمتی که بود، به کمک واکرش بیرون آمده بود. با یک دست آن را گرفته بود و با دست دیگر به سینه می‌زد، آرام اشک می‌ریخت و گاهی از کینه مشتش را به سینه کوبیده، رو به آسمان فریاد «الله‌اکبر» و «مرگ بر اسرائیل» سر می‌داد؛ این کارش، پرده‌ی حزنی را که آن اشک داشت، کنار می‌زد. به آرامی از کنار کوچه گذشتم و نگاهی به روبه‌رویم انداختم، اما متوجه شدم که خودروی حامل پیکر شهید، بسیار جلوتر رفته و می‌بایست به آن برسم. خود را به مسیر مقابل خیابان رساندم و قدم تند کردم تا به خودرو برسم. اما اندکی از جمعیت به این‌طرف آمده بودند و آهسته قدم برمی‌داشتند؛ اغلب سالمندانی بودند که با توجه به شرایط جسمانی‌شان، ناچار به آهسته راه رفتن بودند. اما برایم جالب بود که با این حالشان، چگونه خود را همراه جمعیت کرده‌اند؟ از سر کنجکاوی، خود را به یک خانم رساندم و سؤالی پرسیدم: «اذیت نمی‌شوید که آمده‌اید اینجا و این مسیر را می‌روید؟» با لبخند و نگاهی مهربان رو به صورتم انداخت و با لهجه لری‌اش گفت: «ایما هَمَ مون وَیدیمِه تا وِ اسرائیل بِفهمونیم پشت کِشوِرمونِ خالی نیکُنیم. اَر ده دفعه صد دفعه دییَم لازم بو، بازَم ایاییم. وا پشت رهبرمون واسیم ایما همونونیم که هشت سال سَر کج نَکِن جِلو عراقی نَشتیم یه وجب زِ خاکمون بُورن. ایما هَمو مَردُمیم که کُرگَل‌مون فِرستاییم وا صدام بِجَنگن که وِ ناموس دفاع بُکُنِن؛ حالا خُمونَم وا رَهی که رَهدِن ادامه بدیم.» با جوابی که داد، سیلی آب‌داری حواله‌ی کنجکاوی بی‌جایم کرد. لبخندی بر لب نشاندم و تشکر کوتاهی کردم. به راهم ادامه دادم؛ تقریباً رسیده بودم. خود را به جلوی خودروی حامل رساندم. مردی را دیدم که سربندی به سر بسته و پرچمی در دست داشت که آن را در هوا می‌چرخاند؛ او خودش یک‌تنه نماد اقتدار یک ملت را به اهتزاز درآورده بود. جلویم را نگاه می‌کردم و خوب می‌شنیدم. صدای نوایی که در مراسم سوگ و عزاداری مرسوم است، به گوش می‌رسید. اما این‌بار فرق می‌کرد؛ ترکیبی شده بود از دو چیز: سوگ و حماسه. این دقیقاً همان سوگی است که مردم را به میدان آورده بود برای خلق یک حماسه. گوش سپردم به سازی که در حال نواختن بود و شعری که خوانده می‌شد: جَوونم آقا رضا خدا دونِه نخبه‌ی ایرون سن کم و جَوونی خدا دونه گَووم نادِه جون مَر جنگه مَر جنگه خدا دونه جنگه بِرنَوِ... ✍️🏻فاطمه خضری روایتِ اي سَرِ زِمین | دِلیرون https://eitaa.com/sarzamindeliroon
🔸 راوی حماسه ایران باش 🔸 🔻 ‌روایت‌های خود را از حال و هوای این روزها و اتفاقات جالب توجه آن با ما به اشتراک بگذارید. ‌در قالب‌های: ▫️ متــن روایــــــــــــــی ▫️ روایت عکــــــــس ▫️ روایت خبـــــــــــــــر ▫️ پادکســــــــــــت ▫️ نقاشــــــــــــــــــی ▫️ شعــــــــــــــــــر ‌ 📍‌روایت‌های شما در کانال روایت ای سَرِزمیــــــــن منتشر خواهد شد. ‌ 📲 روایت‌های خود را به شناسه کاربری در ایتا و روبیکا ارسال فرمایید. ➕ @deliroon_ad روایتِ اي سَرِ زِمین | دِلیرون https://eitaa.com/sarzamindeliroon
روایتِ اي سَرِ زِمین | دِلیرون
🔸 راوی حماسه ایران باش 🔸 🔻 ‌روایت‌های خود را از حال و هوای این روزها و اتفاقات جالب توجه آن با ما ب
🇮🇷 تو دست به دامان منافق شده‌ای با زور و زر و کفر، موافق شده‌ای امروز که پایان تو نزدیک شده سیلی‌خور وعده‌های صادق شده‌ای ✍🏻فاطمه نوذرپور روایتِ اي سَرِ زِمین | دِلیرون https://eitaa.com/sarzamindeliroon
📜••• بسم الله الرحمن الرحیم 🇮🇷 حماسه بانوی ایران می‌خواهم از روزی حرف بزنم که یک اتفاق مهم افتاد. از روزی که جنگ بین ایران و اسرائیل آغاز شد. جنگی که آغاز کردنش با اسرائیل و پایان دادنش با کشوری قوی، یعنی ایران است. رژیم صهیونسیتی می‌گفت ما کاری با منازل مسکونی نداریم و فقط پایگاه‌های نظامی را مورد هدف قرار می‌دهیم! اما من با چَشم‌های خود دیدم تجاوزشان به خانه‌های مسکونی را؛ به شهادت رساندن کودکان ایرانی را... شهادت بچه های دو ماهه و کوچکی همچون رایان قاسمیان. فردای آن روز اخطار تخلیه برای صدا و سیمای تهران و منطقه ۳ آمده بود؛ البته کسی به این اخطار گوش نداده بود و همه در خانه‌‌های خود، مشغول زندگی‌شان بودند. آن روز من و مادرم برای خرید وسایل مورد نیازِ خانه، قصد رفتن به بازار را داشتیم. روبه‌روی تلویزیون نشسته بودم که ناگهان چشمم روی صفحه‌ی آن ایستاد. صدا و سیمای ایران مورد تجاوز رژیم صهیونیستی قرار گرفت. آن موقع خانم سحر امامی درحال خواندن بیانیه‌ی شورای عالی امنیت ملی بود. انفجار اول که رخ داد، شوکی به افراد حاضر در آن مکان وارد شد. خانم امامی اما نترسید و سخنرانی خود را ادامه داد. انفجار دوم شدید تر بود. خانم مجری بدون ذره‌ای ترس تکبیر گفت. به او گفتند که شرایط حاد است باید به بیرون برود. اما او رو به دوربین گفت:"مردم شریف ایران! آنچه که دیدید، صدایی که شنیدید، صدای تجاوز به خاک ایران و صدا و سیمای ایران است. الله اکبر ،الله اکبر" آن روز به وجود بانوانی همچون سحر امامی افتخار می‌کردم. به چنین بانویی که الگوی او حضرت فاطمه(سلام الله علیها) است. رژیم صهیونسیتی می‌خواست صدای حق را ساکت کند، اما چند دقیقه بعد دوباره شبکه خبر همراه با خانم امامی به پخش ادامه داد و حتی استوار‌تر برگشت. این قدرت یک زن ایرانی است! ✍🏻ملیکا اسکندری_دوازده‌ ساله 🇮🇷 روایتِ اي سَرِ زِمین | دِلیرون https://eitaa.com/sarzamindeliroon