May 11
#داستان_زندگی_من
❤️ یه داستان که با قلبم نوشتم
🔺استاد حسین چراغی پور
📚مترجم
📚مدرس آیلس
📚مدرس فرانسوی و انگلیسی
📚کارشناس زبان های خارجه
#داستان_زندگی_من 😍👇🏻
#داستان_زندگی_من
🔹صفحه اول
❤️ سلام
حسین چراغی پور هستم.
فرزند چهارم خانواده 👬 .
وقتی بچه بودم عاشق فوتبال بودم، چون خانواده فوتبالی داشتم⚽️.
وقتی بچه بودم داداش بزرگم تو یکی از تیم های نسبتا بزرگ تهران دروازه بان بود.
🔹صفحه دوم
👥داداش بزرگه برام الگو شد .
دوست داشتم مثل داداش بشم. باشگاه فوتسال ثبت نام کردم . کمی جلو رفتم و بابت درخششی که داشتم مورد توجه مامان، بابا و داداش بزرگه شدم😊.
انگيزم بیشتر شد . سنم دوازده سال بود که دیگه اوج درخششم در فوتسال منو گرفت😍.
اون موقع یک دروازه بان در لیگ برتر ایران بود که الان مربی شده و نگم اسمش چیه.. خب بزارید بگم. سید مهدی رحمتی.
سید مهدی رحمتی بابت اینکه اون موقع هم موفق بود و هم به نوعی مذهبی و حامی شهدا و اهل بیت مورد توجه ام شد.
❤️دوست داشتم یک سید حسین رحمتی آینده در آینده باشم.البته، حسین چراغی پورش. الان شخصا نه ایشون رو تایید و نه رد می کنم چون در این مقام نیستم، چون واقعا سلبریتی شدن و با ایمان موندن خیلی سخت شده. خدا ان شاء الله همه سلبریتی ها مدافع اسلام باشن
🔹صفحه ششم
❤️اون تغير چه بود؟
تو او سن، کامیپوتر رو روشن کردم، رفتم یک فایلی رو باز کردم و تو اون فایل یک سخنران کشوری ، حاج آقا مهدی دانشمند یک حرفی زد که...
نمی دانم چطور اثر کرد😭.
وقتی حاج آقا مهدی دانشمند گفت :
از دیشب تا الان چند بار یاد امام زمان بودین؟
این جمله شروع و احیای زندگی و لذت های ناب زندگیم بود. وقتی تازه فهمیدم لذت و خوشی چیه. حس خوب چیه😊.
برگ دیگری از زندگیم ورق خورد و اون
یاد امام زمان بود.چند سالی برای نزدیک به امام زمان حرکت کردم و بزرگ شدم، کم کم فوتبال رو به دلایل شخصی گذاشتم کنار🥲
این صوت 👇👇👇
🔹صفحه هفتم
❤️ وقتی فوتبال رو گذاشتم کنار به خودم گفتم من باید در آینده چیکاره بشم؟
همون روز که از دنیای فوتبال، کوچکی و نوجوانی خداحافظی کردم و روز آخر باشگاهم شد. رفتم خونه به دوستم گفتم: تمام😔.
باشگاه فوتبال رفتن تمام شد.
اون موقع دوستم گفت یک کلاس زبان هستم فلان جا من میرم خوبه. تو هم برو😎.
پدرم همون روز منو با موتور برد اون آموزشگاه، ثبت نام کردم و شدم یک حسین چراغی پور مذهبی کلاس زبان برو😉😁.
🔹صفحه هشتم
🌱یادیگری زبان برای اینکه یک روز مبلغ و افتخار امام زمان بشم❤️.
از همون اول امتحان ها شروع شد.
نه امتحان کلاسی، بلکه امتحان الهی.
چون کلاس فضاش طوری بود که مذهبیش فقط من بودم و بقیه مخالفم😔. البته با اعتقادم مخالف بودن ولی منو دوست داشتن😁. منم سعی کردم از این علاقشون به من به عنوان ابزاری برای جذبشون استفاده کنم😉.
خیلی سخت گذشت ولی بابت لحظه به لحظه حضورم و مقاومتم، رشد کردم.
انگيزه جدیدی در من شکل گرفت.
انگيزه ای که آیندم رو ساخت.
گفتم یک روزی مدرس زبان بشم، متخصص زبان بشم ولی اعتقادم رو حفظ کنم و یک فضای امن و سالمی درست کنم تا بقیه مثل من سختی نکشن و زیر رگبار اعتقادات نباشن😔.