...
• حواست باشھ ...!
وقتایے ڪه تنھا شدے
خدا همه رو بیرون كردھ
تا تو باهاش خلوت کنے
#تو_تنها_نیستے 🌱♥️
.
.
.↷♡ #ʝσɨŋ
┄•●❥ @sayyedghorabati
حجـت الاسـلام غُـراباتـی
... • حواست باشھ ...! وقتایے ڪه تنھا شدے خدا همه رو بیرون كردھ تا تو باهاش خلوت کنے #تو_تنها_نیستے
و خدآ
شب را آفرید تا از بیقراریهایٺـ|
برایش بگویۍ...:)♥️
#التمآسدعآ..
6.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری | #story
ما تنهایم تو این عالم
هیچکس با ما نیست...!
#الـهیقمشهای. . .
.
.
.↷♡ #ʝσɨŋ
┄•●❥ @sayyedghorabati
حجـت الاسـلام غُـراباتـی
#استوری | #story ما تنهایم تو این عالم هیچکس با ما نیست...! #الـهیقمشهای. . . . . .↷♡ #ʝσɨŋ ┄•
#دلدادگـۍ🦋
(بیایید با خُدا زندگۍ ڪنیم...!
نه اینڪه گـاهۍ به او سـر بزنیم؛
تا با ڪسۍ زندگۍ نڪنی نمیـټوانۍ او را بشـناسی و با او انس بگـیری.
اڱـر؛مٌدتی شَب و روز با ڪسۍ زندگۍ
ڪنی به او اُنْـس خواهۍ گِرفټ اگر با
خُدا انـس پیدا کنۍ شَدیدا بـه او
علاقمند میـشوی....:)✨
[خـُدا ټنها انیسۍ اسـت ڪه مأنـوس
خــود را هَرگِز تـنها نمیگُـذار🌿]
#استاد_پناهیان
.
رنج عشق هاي كوچك را
فقط با عشق هاي بزرگ
یعنی «عشق به خدا»
مي توان سبك كرد.
#علیصفایے
.
.
.↷♡ #ʝσɨŋ
┄•●❥ @sayyedghorabati
حجـت الاسـلام غُـراباتـی
. رنج عشق هاي كوچك را فقط با عشق هاي بزرگ یعنی «عشق به خدا» مي توان سبك كرد. #علیصفایے . . .↷♡
بهخدا اعتمادڪن!
گاهیبهتـرین ها را...،
بعدازتَلخترینتجـربههـٰابهتومیدهد؛
تاقدرِزیباترینچیزهاییڪه،
بهدست آوردیرابدانی:)🌸
#حس_خوب
°•﷽•°
❣السلام علیڪ یا اباعبدالله الحسیـن❣
قرائتـ زیارت عـاشورا " #روز_پانزدهم "
بہ نیابتــ شهیـد « مصطفی احمدی روشن »
#چله_زیارت_عاشورا 🌱
#چهل_روز_تا_محرم
.
.
•|💌|•
____
@sayyedghorabati
#شهداگاهۍنگاهۍ
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
زیارت_عاشورا.pdf
253.3K
#متن_زیارت_عاشورا
📖 با متنی زیبا و خواندنی ویژه #تلفن_همراه
#التماس_دعا•°🥀
.
.
.↷♡ #ʝσɨŋ
┄•●❥ @sayyedghorabati
حجـت الاسـلام غُـراباتـی
📚 هر روز یڪ نڪتہ ناب تفسیرے #تفسیر↫ذلِكَالْکِتابُلارَیْبَفِیهِهُدیًلِلْمُتَّقِینَ²♥🌿 . °↞ مُرا
📚 هر روز یڪ نڪتہ ناب تفسیرے
#تفسیر↫الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ وَ یُقِیمُونَ الصَّلاهَ وَ مِمّا رَزَقْناهُمْ یُنْفِقُونَ³♥🌿
.
°↨° ڪَسانۍ هستند ڪِه به غیب ایمان دارَند و نَماز را به پاۍ مۍ دارَند و از آنچِه به آنان روزی داده ایم،اِنفاق مۍڪُنند..
.
°↨° قُـرآن،هستۍ را به دو بَخش تقسیم مۍڪند:عالم غَیب عالم شهود.متّقین به ڪُلّ هستۍ ایمان دارند،ولۍ دیگران تَنها آنچه را قبول مۍڪُنند ڪه برایشان مَحسوس باشد.
.
°↨° حَتّۍ توقّع دارند ڪه خُـدا را با چِشم ببینند و چون نِمۍ بینند،به او ایمان نِمۍ آورند. چنانڪه بَرخۍ به حضرت موسۍٰ گفتند: ما هرگز بِه تو ایمان نمۍ آوریم،مَگر آنڪه خُداوند را آشڪارا مُشاهده ڪُنیم.
.
°↨° این افراد درباره ۍ قیامَت نیز مۍ گویند: جز این دُنیا ڪه ما در آن زندگۍ مۍڪُنیم،جَهان دیگرۍ نیست،مۍ میریم و زنده مۍ شَویم و این روزگار است ڪِه ما را از بین مۍ بَـرد.
.
°↨° چِنین افرادۍ هَنوز از مَدار حیوانات نگذشته اند و راه شِناخت را مُنحصر به محسوسات مۍ دانَند و مۍ خواهَند همه چیز را از طریقِ حواسّ درڪ ڪُنند.
.
#تفسیر
#سوره_بقره
.
.
.↷♡ #ʝσɨŋ
┄•●❥ @sayyedghorabati
حجـت الاسـلام غُـراباتـی
📚#رمان « جــــ❤️ــــانـم میـرود »
📚 #رمان « جــــ❤️ــــانـم میـرود »
📝 #پارت_هشتم
احمدآقا دکتر گفت دیگه به چیزایی که ناراحتت میکنه فکر نکن میدونم این خاطرات و دوستات رو نمیتونی فراموش بکنی ولی...
مهیاپوزخندی زد
و نگذاشت مادرش ادامه بدهد
ــــ چی میگی مهلا خانم خاطرات فراموش نشدنی ؟؟
اخه چی دارن که فراموش نمیشن دوستاتون شهیدشدن خب همه عزیزاشونو از دست میدن شما باید
تا الان ماتم بگیرید باید با هر بار دیدن این عکسا حالتون بد بشه
صدای مهیا کم کم بالاتر می رفت دوست نداشت اینطور با پدرش صحبت کند اما خواه ناخواه حرف هایش تلخ شده بودند
ـــ اصلا این جنگ کوفتی برات چیز خوبی به یادگار گذاشت
جز اینکه بیمارت کرد نفس به زور میتونی بکشی حواست هست بابا چرا دارید با خودتون اینکارو میکنید
مهیا نگاهی به عکس ها انداخت و از دست پدرش کشید
ـــ اینا دیگه نباید باشن کاری میکنم تا هیچ اثری از اون جنگ کوفتی تو این خونه نمونه
تا خواست عکس های پدرش و دوستانش را پاره کند مادرش دستش را کشید و یک طرف صورت مهیا سوخت
مهیا چشمانش را محکم روی هم فشار داد
باور نمی کرد ، این اولین بار بود که مادرش روی آن دست بلند مے ڪرد
مهیا لبخند تلخی زد و در چشمان مادرش نگاه کرد عکس ها را روی میز پرت کرد و فورا از اتاق خارج شد
تند تند کفش هایش را پا کرد صدای پدرش را می شنید که صدایش می کرد و از او می خواست این وقت شب بیرون نرود ولی توجه ای نکرد
با حال آشفته ای در کوچه قدم می زد باورش نمی شد
که مادرش این کار را بکند
او تصور می کرد الان شاید مادرش او را برای آمدن به هیئت همراهی می کند ولی این لحظات جور دیگری رقم خورد
با رسیدن به سر خیابون ودیدن هیئت دلش هوای هیئت کرد خودش هم از این حال خودش تعجب
می کرد باورش نمی شود که علاقه ی به این مراسم پیدا کند
ارام ارام به هیئت نزدیک شد
ــــ بفرمایید
مهیا نگاهی به پسر بسیجی که یک سینی پر از چایی دستش بود انداخت نگاهی به چایی های خوش رنگ انداخت .
بی اختیار نفس عمیقی کشید
بوی خوب چایی دارچین حالش را بهتر کرد
دستش را دراز کرد و یک لیوان برداشت
و تشکری کرد
جلوتر رفت کسی را نمی شناخت
نگاه های چند خانم و آقا خیلی اذیتش می کرد مهیا خوب می دانست این پچ پچ هایشان برای چیست
کمی موهایش را داخل برد اما نگاه ها و پچ پچ ها تمامی نداشت
بلند شد و از هیئت دور شد.
ـــ ادم اینقدر مزخرف اخه به تو چه من چه شکلیم چطور زل زده
به طرف پارک محله رفت نگاهی به چایی تو دستش انداخت دلش می خواست در این هوای سردچایی را بخورد اما با دیدن چایی یاد اون نگاه ها و پچ پچ ها می افتاد چایی را با حرص بر روی زمین پرت کرد.
ــــ قحطی چاییه مگه برم چایی این جوجه بسیجیارو بخورم اول چایی میدن بعد با نگاه هاشون ادمو فراری میدن
با رسیدن به پارک که این موقع خلوت هست روی نیمکت نشست هوا رسد بود پاهایش را در شکم خود جمع کرد.
√•ادامہ دارد...
#جانم_میرود
.
.
.↷♡ #ʝσɨŋ
┄•●❥ @sayyedghorabati