•°☆اگه واقعا میخوای یه نفر رو بشناسی، ببین با زیردستهاش چطوری رفتار می کنه نه با هم سطحهای خودش.☆•°
°•🍂🕯•°برای خوشحالی خود:
یک جای دنج برای خود انتخاب کن، کتابت را در دست بگیر و همراه با غرش ابرها بخوان.
و حالا تو ساعتها این چنین خواهی بود.
•°🕯•°🕰•°اتوبوس شوالیه عزیز!
من اینجا منتظر هستم. لطفا بیایید و مرا ببرید.
🌚🏹•°~بیانکا مجسمهی ایزد کوچک را برداشت و در دست من قرار داد.《اگر اتفاقی افتاد، این رو بده به نیکو. به اون بگو متأسفم.》°•
☆☆☆
با ناراحتی گفت:《نه ما اون رو پیدا نمیکنیم. این درست همونطوریه که پیشگویی شده بود.
به چشمانی گریان به من نگاه کرد و گفت:《پیشگویی. یکی باید در زمین بدون باران گم بشه.》
°•🗡🕯•°وسط هوا روی پیاده روی سنگیای ایستاده بودم. زیر پایم منهتن بود و من در ارتفاعات بودم. مقابلم، پلههای مرمر سفید وارد ابر سفیدی در آسمان میشد. چشمهایم راهپله را تا انتهای آن دنبال کرد؛ جایی که مغزم نمیتوانست آن چه را که میدیدم، بپذیرد.
قلهی کوه از ابرها بالا آماده و پوشیده از برف بود. دهها کاخ چند طبقه به هم چسبیده بودند و رواقهای ستون سفید، تراسهای طلاکاری شده و آتشدان مفرغی داشتند که با هزار اتش میدرخشید. جادهها به طرز دیوانه کنندهای به قله میرسیدند؛ جایی که بزرگترین قصر همچون برف میدرخشید. این یک شهر یونان باستان بود؛ با این تفاوت که ویرانه نبود.