𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ 𑁍
#رمــان #جــان_شیعــه_اهـل_سـنـت #پارت_نود_و_ششم حساب شده آغاز کرد: »الهه! من بهتر از هر کسی حال ت
#رمــان
#جــان_شیعــه_اهـل_سـنـت
#پارت_نود_و_هفتم
عبدالله رفته بود با پزشک مادر صحبت کند که پس از چند دقیقه برگشت. با چشمانی که میخواست خون گریه کند و باز مردانه مقاومت میکرد، به مادر نگاهی غریبانه کرد و از من پرسید: »بریم الهه جان؟«
وقتی پای تختش می ایستام، دل کندن از صورت مهربان و معصومش سخت بود و هر بار باید با دلی خون، پاره تنم را در این گوشه بیمارستان رها میکردم و میرفتم.
شانه به شانه عبدالله راهروی طولاني بیمارستان را طی میکردم و جرأت نداشتم از صحبت های پزشک معالج مادر چیزی بپرسم و خود عبدالله هم تمایلی برای بازگو کردن این قصه مصیبت بار
نداشت.
به انتهای راهرو نرسیده بودیم که محمد و عطیه و بعد هم ابراهیم و لعیا در بزرگ شیشه ای عبور کرده و وارد سالن بیمارستان شدند. حالا آنچه عبدالله از من پنهان کرده بود باید برای آنها بازگو میکرد، ولی باز هم ملاحظه کرد و ابراهیم
و محمد را به گوشه ای کشاند تا صدایشان را نشنوم.
لعیا دستم را گرفت و پیش از آنکه دلداری ام دهد، خودم را در آغوش خواهرانه اش رها کردم و هر آنچه در دلم مانده بود، بین دستانش زار زدم. عطیه با چشمانی که از گریه سرخ شده بود، فقط نگاهم میکرد و مثل اینکه نداند در پاسخ این همه درد و رنجم چه بگوید، بیصدا گریه میکرد و برای من که خواهری نداشتم و تنها همدم غم هایم مجید و عبدالله بودند، غمخواری های زنانه لعیا و عطیه، موهبت خوبی بود که بار سنگین دلم را قدری سبک کرد.
در همه خیابانها پرچم سیاه شهادت امام علی علیه السلام بر پا شده و شهر درست مثل دل من، رنگ عزا به خود گرفته بود.
به خانه که رسیدیم، پیش از آنکه به طبقه
بالا بروم، عبدالله به چشمان خسته ام نگاهی کرد و با محبتی برادرانه گفت:
»الهه جان! امشب من خودم افطاری درست میکنم. نمیخواد زحمت بکشی!« و من هم به قدری خسته و ناتوان بودم که با تکان سر پیشنهادش را پذیرفتم و با قدمهایی سنگین به طبقه بالا رفتم.
چادرم را از سرم باز کردم و بیحوصله روی مبل نشستم ِ که یادم افتاد امروز هنوز جزء قرآنم را نخوانده ام. بهانه خوبی بود تا شیطان را لعنت
کرده، وضو بگیرم و برای قرائت قرآن رو به قبله بنشینم. عهد کرده بودم ختم قرآن ماه رمضان امسال را به نیت مادر بخوانم که نتوانسته بود بخاطر بیماری سختش، در این ماه رمضان قرآن را ختم کند و با هر آیه ای که میخواندم از خدا میخواستم تا ماه رمضان سال بعد بتواند بار دیگر پای رحل قرآن نشسته و دوباره صدای قرائتش
در فضای خانه بپیچد.
ادامه دارد...
به فاطمه ولی نژاد
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
┏━━━━━━━━🌻🍃━┓
@sedratolmontaha313
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
#رمــان
#جــان_شیعــه_اهـل_سـنـت
#پارت_نود_و_هشتم
دقایقی به اذان مغرب مانده بود که مجید با لبهایی خشک از روزه داری و چشمانی که از شدت تشنگی گود افتاده بود، به خانه بازگشت.
دلم میخواست مثل روزهای نخست ازدواجمان در مقابل این همه خستگی اش، بانویی مهربان و خوشرو باشم، ولی اندوه پنهان در دلم آشکارا در چشمانم پیدا بود که با نگاه به دلداری ام آمد و پرسید:
»حال مامان چطوره؟
« نومیدانه سرم را به زیر انداختم و با صدایی که میان بغض گلویم دست و پا میزد، پاسخ دادم:
» اصلا خوب نیس مجید!
« همانطور که نگاهم میکرد، دیدم که از سوز
پاسخ محنت بارم، چشمانش آتش گرفت و به جای هر جوابی، اشکی را که به میهمانی چشمانش آمده بود، با چند بار پلک زدن مهار کرد و سا کت سر به زیر انداخت.
سفره افطارمان با همه شیرینی شربت و خرمایی که میانش بود، تلختر از هر شب دیگر سپری شد که نه دیگر از شیرین زبانی های زنانه من خبری بود و نه از خنده های شیرین مجید!
ِ
سلام نماز عشایم را که دادم، دیدم مجید در چهار چوب در اتاق با سر کج ایستاده تا نمازم تمام شود. پیراهن مشکی اش را پوشیده و با همان مفاتیح کوچک، مهیای رفتن شده بود. در برابر نگاه پرسشگرم، قدم به اتاق گذاشت، مقابلم روی
زمین نشست و منتظر ماند تا تسبیحاتم تمام شود.
ذکر آخر را که گفتم، پیش دستی کردم و پرسیدم:
»جایی میخوای بری؟
« شرمنده سرش را پایین انداخت و با صدایی گرفته پاسخ داد: »دلم نمیخواد تو این وضعیت تنهات بذارم الهه جان!
ولی میرم تا برای مامان دعا کنم!
« سپس آهسته سرش را بالا آورد تا تأثیر کلامش را در نگاهم ببیند و در برابر سکوتم با مهربانی ادامه داد:
»راستش من خیلی اهل هیئت و مسجد نیستم. ولی شبهای قدر دلم نمیاد تو خونه بمونم!
« و من باز هم چیزی نگفتم که لبخند غمگینی روی صورتش نقش بست و گفت:
»امشب میخوام برم احیاء بگیرم و برای شفای مامان دعا کنم!« همچنانکه سجاده ام را میپیچیدم، زیر لب زمزمه کردم:
»التماس دعا!« میترسیدم کلامی بیشتر بگویم و
از احساس قلبی ام با خبر شود که چطور از صبح دلم برای توسل های شیعه وارش به تب و تاب افتاده و به این آخرین روزنه اجابت، چشم امید دارم که سکوتم طولانی شد و پرسید:
»الهه جان! ناراحت نمیشی تنهات بذارم؟« لبخند کمرنگی زدم و با لحنی لبریز عطوفت جواب دادم: »نه مجید جان! ناراحت نیستم، برو به سلامت!
از آهنگ صدایم، دلش آرام گرفت، سبک از جا بلند شد و از اتاق رفت. پشت در که رسید، به سمتم برگشت و با مهربانی تأ کید کرد:
»الهه جان! اگه کاری داشتی یه زنگ بزن.
و چون تأییدم را دید، در را گشود و رفت و من ماندم با حسرتی که روی دلم ماند و حرفی که نتوانستم به زبان بیاورم!
ادامه دارد...
به قلم فاطمه ولی نژاد
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
┏━━━━━━━━🌻🍃━┓
@sedratolmontaha313
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
#رمــان
#جــان_شیعــه_اهـل_سـنـت
#پارت_نود_و_نهم
تردید داشتم که آیا راهی که میروم مرا به آنچه میخواهم میرساند یا بیشتر دلم را معطل بیراهه های بی نتیجه میکند! میترسیدم که عبدالله باخبر شود و نمیتوانستم نگاه مالمت بارش را تحمل کنم!
میترسیدم پدر بفهمد و با لحن تلخ و تندش، مرا به باد سرزنش های پر غیظ و غضبش بگیرد!
ولی... ولی اگر آن سوی این همه ترس پُلی بود که مرا به حاجت دلم میرساند و سلامتی را به تن رنجور مادرم باز میگرداند، چه دلیلی داشت که با اما و اگرهای محتاطانه، از بازگشت خنده به
صورت مادرم دریغ کنم و آنچنان عاشق مادرم بودم که همه این ناخوشیها را به جان بخرم و به سمت بالکن بدوم.
فقط دعا میکردم دیر نشده و مجید نرفته باشد
و هنوز قدم به بالکن نگذاشته بودم که صدای به هم خوردن در حیاط، خبر از رفتن مجید داد و امیدم را برای رفتن ناامید کرد، ولی برای پیوستن به این توسل عاشقانه به قدری انگیزه پیدا کرده بودم که چادرم را به سر انداخته و با گامهایی
بلند، از پله ها سرازیر شدم و طول حیاط را به شوق رسیدن به مجید دویدم.
از در که خارج شدم، سایه مجید را دیدم که زیر نور زرد چراغهای کوچه میرفت و هر لحظه از من دورتر میشد، ولی نه آنقدر که صدایم را نشنود.
همچنانکه به سمتش میدویدم، چند بار صدایش کردم تا به سمتم چرخید و با دیدن من میان
کوچه خشکش زد. نزدیکش که رسیدم به نفس نفس افتاده بودم که حیرت زده پرسید:
»چی شده الهه؟
« نمیدانستم در جوابش چه بگویم و چگونه بگویم که میخواهم با تو بیایم و چون تو دعا بخوانم و مثل تو حاجت بگیرم.
در تاریکی شب به چراغ چشمان زیبایش پناه بردم و با لحنی معصومانه پرسیدم:
»میشه منم باهات بیام؟«
نگاه متعجبش به چشمان منتظر و مشتاقم خیره ماند تا ادامه دهم:
منم می خوام بیام برای مامان دعا کنم...« از احساسی که در دلم میجوشید، چشمانم به وجد آمد، اشک شوق روی مژگانم نشست و با صدایی که تارهایش اشتیاق به لرزه افتاده بود، زمزمه کردم:
»مجید! میخوام امشب شفای مامانم رو از حضرت علی علیه السلام بگیرم!
« در چشمانش دریای حیرت به تلاطم افتاده بود و بی آنکه کلامی بگوید، محو حال شیدایی ام شده و من با صدایی که میان گریه
دست و پا میزد، همچنان ناله می ِ زدم:
»مگه نگفتی از ته دل صداشون کنم؟
مگه نگفتی دست رد به سینه کسی نمیزنن؟ مگه نگفتی اونقدر پیش خدا آبرو دارن که خدا به احترام اونا هم که شده دعامون رو مستجاب می کنه؟
« و چون چشمانش رنگ تصدیق کلامم را گرفت، میان اشکهای صادقانه ام اعتراف کردم: »خُب منم میخوام امشب بیام از ته دلم صداشون کنم!
« ناباورانه به رویم خندید و با لحنی لبریز ایمان جواب داد: »مطمئنم حضرت علی علیه السلام امشب بهت جواب میده! الهه! مطمئنم امشب خدا شفای مامانو میده!
« و با امیدی که در قلبهای مان جوانه زده بود، دوشادوش هم به راه افتادیم. احساس میکردم
قدمهایم از هم پیشی میگیرند تا زودتر به شفاخانه ای که او پیش چشمانم تصویر
کرده بود، برسم.
به نیمرخ صورتش که از شادی میدرخشید، نگاه کردم و پرسیدم:
»مجید جان! برای احیاء کجا میری؟« لبخندی زد و همچنانکه نگاهش به روبرو بود، پاسخ داد: »امام زاده سیدمظفر ».با شنیدن نام امامزاده سیدمظفرکه مشهورترین امامزاده بندر بود، تصویر مرقد زیبایش پیش چشمانم مجسم شد که بارها از مقابلش عبور کرده، ولی هیچگاه قدم به صحنش نگذاشته بودم.
مجید نفس بلندی کشید و گفت: »من تو این یه سالی که تو این شهر بودم، چند بار رفتم اونجا.
به خصوص اون روزهای اولی که اومده بودم بندر، هر وقت دلم میگرفت،
میرفتم اونجا!
« سپس نگاهم کرد و مثل اینکه هنوز در تحیر تصمیمی که گرفته بودم، مانده باشد، پرسید: »الهه! چی شد که یه دفعه اومدی؟« و این بار اشکم را از روی گونه هایم پا ک نکردم تا سند دل سوخته و قلب شکسته ام باشد و جواب
دادم:
»مجید! حال مامانم خیلی بده! امروز عبدالله هم داشت منو آماده میکرد تا دیگه ازش دل بُبرم!«
سپس با نگاه منتظر معجزه ام به چشمان خیسش خیره شدم و با گریه گفتم: »ولی تو گفتی که خیلیها تو این هیئتها حاجت گرفتن!
ادامه دارد...
به قلم فاطمه ولی نژاد
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
┏━━━━━━━━🌻🍃━┓
@sedratolmontaha313
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مبارک است به خلق و خدا نبوت تو
خجسـته باد به عالم ظهور دولت تو
مبعث رسول مکرم اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلم تبریک و تهنیت🌷🌺
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
┏━━━━━━━━🌻🍃━┓
@sedratolmontaha313
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
12.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۲ دقیقه گردش در مدينة النبی (س) ، عیدی ما بشما☺️💚
#مبعث
#رحمة_للعالمين
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
┏━━━━━━━━🌻🍃━┓
@sedratolmontaha313
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
7.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌔 آنچه در مبعث دیده نشد!
🌌 غیر از بعثت پیامبر(ص) اتفاق دیگری هم در شب بعثت رخ داد!
⁉️ چرا هیچ کسی از این اتفاق خاصّ حرف نمیزند؟!
🌟 طراحی جالب خدا در شب مبعث که کمتر به آن پرداخته شده!
🎙حجت الاسلام پناهیان
#مبعث
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
┏━━━━━━━━🌻🍃━┓
@sedratolmontaha313
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
📜 اعمال شب و روز ۲۷ رجب
التماس دعای فرج✨
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
┏━━━━━━━━🌻🍃━┓
@sedratolmontaha313
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
🔺مهمترین اخبار خوب و امیدوار کنندهی
۲۴ساعت گذشته=۱۴۰۲/۱۱/۱۷
🖼ایران زیبا: ارگ بم (کرمان)
#خبرهای_خوب
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
┏━━━━━━━━🌻🍃━┓
@sedratolmontaha313
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
#نماز_شب
💠حضرت داود نبی علیه السلام از جبرئیل امین پرسید:
🔸برترین لحظه ها کدام است؟
💠جبرئیل گفت:
نمی دانم جز به این مقدار که عرش خداوند هنگام سحر به جنبش در می آید.
📚میزان الحکمه/ج٧/ص۲۴۹
👈با توجه به سایر روایات به نظر می رسد که وقت #سحر از اهمیت بسیار زیادی نزد خداوند برخوردار است و زمان استجابت دعا، تقسیم روزی و ... است."
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
💠 نفرینهای جبرئیل
🔹هنگامی که رسول خدا صلی الله علیه و آله خواستند بالای منبر قرار گیردند، سه بار فرمودند: «آمین»
🔹از حضرت علت آن را پرسیدند.
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمودند:
من که خواستم به منبر بروم، شنیدم جبرئیل میگوید:
از رحمت خدا دور باد، کسی که ماه رمضان را درک کند و او مورد رحمت و آمرزش الهی قرار نگیرد.
من گفتم: آمین.
🔹سپس جبرئیل گفت:
خدایا! از رحمتت دور بدار، کسی را که پدر و مادرش را درک کند و آنها را از خود راضی نکند.
گفتم: آمین.
🔹در مرحله سوم جبرئیل گفت:
پروردگارا! از رحمت خودت دور بدار، کسی را که نام تو[حضرت محمد] را بشنود و صلوات نفرستد و مورد آمرزش تو قرار نگیرد.
من هم گفتم: آمین.
📚بحار ج ۷۴، ص ۷۴ و ج ۸۹ ص ۲۱۶.
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
💠#اعمال_قبل_از_خواب رو که یادتونک نرفته؟؟🤔
به نظرتون حیف نیست که ما هرشب خیلی ساده از کنار همچین فضلیت هایی رد بشیم و ازچنین خیر و برکتی محروم بمونیم ؟؟
خوابی که اون دنیا به عنوان یه کار مباح برای ما ثبت شده با چند دقیقه وقت گذاشتن میتونیم تبدیل به عبادت کنیم😍
✅ برای دیدن اعمال قبل از خواب
وانجام آن بر روی متن کلیک کنید✅
شبتون مهدوی
التماس دعای فرج💚🤲
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313