#رمــان
#جــان_شیعــه_اهـل_سـنـت #پارت_صد_پنجاه_چهارم
سپس با قاطعیت جواب داد:
الهه جان! بحث یه لباس نیس، بحث یه اعتقاده
که من باید پنهانش کنم و نمیفهمم چرا باید این کارو بکنم!
نمیخواستم در این وضعیت از نظر اعتقادی بحثی را شروع کنم و فقط میخواستم معرکه امشب به خیر بگذرد که با نگاه درمانده ام به چشمان مهربانش پناه برده و التماسش کردم:
تو حق داری هر لباسی که دوست داری و اعتقاد داری بپوشی، ولی فکر من باش!
اگه نوریه بفهمه که تو شیعه ای، بابا زندگیمون رو به آتیش میکشه!
و مردمک چشمم زیر فشار غصه به لرزه افتاد و پرده اشکم پاره شد که جگرش را آتش زد و
عاشقانه پاسخ داد:
باشه الهه جان! یه لباس دیگه می پوشم. و با مهربانی بینظیرش به رویم خندید تا قلب پریشانم آرام بگیرد و باز دلداری ام داد:
تو غصه نخور عزیزم! بخدا من طاقت دیدن اشک تو رو ندارم الهه جان!
و باز حرمت عزای امامش را نشکست که یک بلوز سرمهای پوشید تا دل آلهه اش را راضی کند و با
همه نارضایتی، تا خانه پدر همراهی ام کرد.
پدر با چهره ای گرفته در را برایمان باز کرد. از چشمان گود رفته و نشسته زیر ابروهای پرپشت و خاکستری اش میخواندم که از آمدن ما به هیچ وجه خوشحال نشد که هیچ چیز را به خلوت با نوریه ترجیح نمی ِ داد. در برابر استقبال سرد صاحبخانه، روی مبل پایین اتاق کز کردم که حالا
به چشم خودم میدیدم نوریه، زندگی مادرم را زیر و رو کرده و دیگر اثری از خاطرات مادرم به جا نمانده بود. خانهای که بیست و چهار سال در آن زندگی کرده و حتی در این هشت ماهی که ازدواج کرده بودم، روزی شب نمیشد که به بهانه ای به دیدارش نیایم، حالا به کلی برایم غریبه شده و در و دیوارش بوی غم میداد. حتی پدر هم دیگر پدر من نبود که حتی به اندازه گذشته هم با تنها دخترش حرفی نمیزد و همه هوش وحواسش به نوریه بود. چه لحظات سختی بود که تازه میفهمیدم نوریه میخواسته مرا به این خانه بکشاند تا اوج سلطهگری را به رخم بکشد و برایم قدرتنمایی کند و چقدر از مجید خجالت میکشیدم که به درخواست من به این میهمانی آمده بود و حتی به اندازه یک چای تلخ برای میزبان ارزش پذیرایی نداشت. زیر چشمی نگاهش کردم و دیدم غمزده سر به زیر انداخته و شاید قلبش از غم غربت اعتقادش به قدری گرفته بود که دیگر این بیاحترامی هایش
به چشم دریایی اش نمیآمد که پدر پا روی پا انداخت و با لحنی پر غرور صدایش کرد:
مجید! از این ماه بیست درصد دیگه بذار رو کرایه، بعد بیار!
در برابر چشمان متعجب من و نگاه عمیق مجید که انگار نوریه را پشت این حکم ظالمانه میدید،
پدر باد به گلو انداخت و مثل اینکه فراموش کند مستأجری که برایش اینطور خط و نشان میکشد دختر و دامادش هستند، با اخمی طلبکارانه ادامه داد:
اگرم نمیخواید، برید یه جای دیگه رو اجاره کنید!
پشت چشمان ریز و مشکی نوریه، خنده ای موزیانه پنهان شده و همانطور که پهلوی پدر، به پشتی کاناپه تکیه زده بود، ابرو در هم کشید و دنبال حرف پدر را گرفت:
همه چی گرون شده! اجاره خونه هم رفته بالا دیگه!
نمیفهمیدم برای پدرم با این همه درآمد، این مبلغ اندک چه ارزشی دارد جز اینکه میخواهد به این بهانه ما را از این خانه بیرون کند، ولی مجید از دلبستگی ام به این خانه خبر داشت، دست پدر را خوانده و نقشه پشت پرده نوریه را به وضوح دیده بود که با متانت همیشگیاش جواب داد:
باشهُ مشکلی نیس.
دیدم صورت سبزه نوریه از غیظ پرشد و خنده رو چشم هایش ماسید که رشته هایش پنبه شده و آرزوی تسلطش بر این خانه بر باد رفته بود. حالادر این حجم سنگین سکوت، طنین نوحه عزاداری شام شهادت امام رضا علیه السلام که سوار بر دستهها عزاداری از خیابان اصلی میگذشت و نغمه شورانگیزش تا عمق خانه نوریه وهابی میرسید، کافی بود تا چشمان کشیده اش را به ساحل آرامشی عمیق و شیرین برساند.
مثل اینکه در این کنج غربت، نوای نوازشی آشنا به گوش دلش رسیده باشد، نقش غم از صورتش محو شد و در عوض وجود نوریه را به آتش کشید که از جایش پرید و با قدمهایی که از عصبانیت روی زمین میکوبید، به سمت پنجره های قدی اتاق پذیرایی رفت و درست مثل همان
شب عاشورا، پنجره ها را به ضرب بست و با صدایی بلند اعتراضش را اعلام میکرد:
باز این رافضی های کافر ریختن تو خیابون! چشمم به مجید افتاد و دیدم که با نگاه شکوهمندش، نوریه و تعصبات جاهلانه ا را تحقیر میکند...
ادامه دارد...
به قلم فاطمه ولی نژاد
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
┏━━━━━━━━🌻🍃━┓
@sedratolmontaha313
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
#رمــان
#جــان_شیعــه_اهـل_سـنـت
#پارت_صد_پنجاه_پنجم
پدر هم برای خوش خدمتی به نوریه، همه اعتقادات اهل سنت را زیر پا نهاد و مثل یک وهابی افراطی، زبان به توهین و تکفیر شیعیانی که برادران مسلمان ما بودند، دراز کرد:
خاک تو سرشون! اینا که اصلا ً مسلمون نیستن!
و برای هر چه شیرینتر کردن مذاق نوریه، کلماتش را شورتر میکرد:
خدا لعنتشون کنه! اینا یه مشت کافرن که اصلا ً خدا رو قبول ندارن!
مات و متحیر مانده بودم که پدر اهل سنتم با پشتوانه شصت سال زندگی در سایه مکتب سنت و جماعت، چطور در عرض دو ماه، تبدیل به یک وهابی افراطی شده که به راحتی دسته ای از امت اسلامی را لعن و نفرین میکند!
مجید با همه خون غیرتی که در رگهایش میجوشید، مقابل پدر قد کشید و شاید رنگ پریده و نگاه لرزان از ترسم، نگذاشت به هتاکیهای پدر پاسخی بدهد. از کنار نوریه که در بهت قیام غیرتمندانه مجید، خشکش زده بود، گذشت و لابد التماسهای بیصدایم را شنید که در پاشنه در توقف کوتاهی کرد و با خداحافظی سردی از اتاق بیرون رفت.
پدر دسته مبل را زیر انگشتان درشت و استخوانی اش، فشار میداد تا آتش خشمش را خاموش کند و ًحتما در اندیشه آرام کردن معشوقه اش دست و پا میزد که چشم از نوریه بر نمیداشت. آنچنان سردردی به جانم افتاده و قلبم طوری به تپش افتاده بود که توان فکر کردن هم از دست داده و حتی نمیتوانستم از روی مبل تکانی بخورم که مقابلم نشست و با لحنی بی ادبانه پرسید:
شوهرت چش شده؟!!
در برابر چشمان بیرحمش که نگاه ملتمسم به دنبال کمکی پدر را نشانه رفت و او که میخواست هر آنچه از مجید عقده کرده بود، بر سرم خالی کند، جواب نوریه را با درماندگی دادم:
نمی دونم، فکر کنم حالش خوب نیس.
و پدر مثل اینکه فکری به ذهنش رسیده باشد، نوریه را مخاطب قرار داد:
من فهمیدم چش شد!
و چوننگاه نوریه به سمتش چرخید، صورش را غرق چین و چروک کرد و با حالتی کلافه توضیح داد:
از بس که گداست! برای چندرغاز که رفت رو اجاره خونه، ببین چی کار میکنه!
بهانه پدر گرچه به ظاهر نوریه را متقاعد کرد و صورتش را به نیشخندی به روی من گشود، ولی دلم را در هم شکست که مجید از روی اعتقادی قلبی و عشقی آسمانی چنین کرد و پدر برای خوشایند نوریه، دنیای مجید را بهانه کرد که
من هم نتوانستم سر جایم دوام بیاورم و با عذرخواهی کوتاهی، اتاق را ترک کردم.
در تاریکی راهرو، با حالی آشفته و قلبی شکسته پله ها را بالا میرفتم که از خانه پدر وهابی ام بیرون زده و میترسیدم در خانه شوهر شیعه ام هم دیگر جایی نداشته باشم.
اگر مجید هم مثل من از اهل سنت بود، رفتار امشب پدر و نوریه اینهمه برایش گران تمام نمیشد و اگر شیعیان با این همه هیاهو، بساط عزاداری بر پا نمیکردند، این وهابیون افراطی مجال طعنه و توهین پیدا نمیکردند و حال من
اینقدر پریشان نبود که به خوبی میدانستم این حجم از غصه و اضطراب تا چه اندازه کودک عزیزم را آزار میدهد. با نفسی که بخاطر بالا آمدن از همین چند پله به شماره افتاده بود، در اتاق را باز کردم و قدم به خانه گذاشتم. از باد خنکی که از سمت اتاق پذیرایی میوزید، متوجه حضور مجید در بالکن شدم و به سمتش رفتم. کف بالکن نشسته بود و همانطور که پشتش را به دیوار سرد و سیمانی بالکن تکیه داده بود، نگاهش به سیاهی شب بود و گوشش به نوای حزینی که هنوز از دور شنیده میشد. حضورم را حس کرد، سرش را به سمتم چرخاند و مثل اینکه نداند چه بگوید، تنها نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که نتوانستم سنگینی اش را بر روی چشمانم تحمل کنم که چشم از چشمش برداشتم و همانجا کنارش روی زمین نشستم...
ادامه دارد...
به قلم فاطمه ولی نژاد
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
┏━━━━━━━━🌻🍃━┓
@sedratolmontaha313
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
#رمــان
#جــان_شیعــه_اهـل_سـنـت #پارت_صد_پنجاه_ششم
چند لحظه تنها نغمه نفسهای غمگینش به گوشم میرسید و باز هم دلش نیامد بیش از این منتظرم بگذارد که با حس غریبی صدایم زد:
الهه...سرم را بالا آوردم و او پیش از اینکه چیزی بگوید، با نگاه عاشقش به پای چشمان غمزده ام افتاد و بعد با لحنی که زیر بار شرمندگی قد خم کرده بود، شروع کرد:
الهه جان من امشب قبول کردم بیام پایین، چون نمیخواستم آب تو دلت تکون بخوره. قبول کردم لباس مشکیام رو دربیارم، چون نمیخواستم همین امام رضا علیهالسلام بازخواستم کنه که چرا تن زن باردارم رو لرزوندم، ولی دیگه نمیتونم بشینم و ببینم با شیعه ها بدتر از هر کافر و مشرکی رفتار میکنن!
و بعد سری تکان داد و با حسرتی که روی سینه اش سنگینی میکرد، ادامه داد:
ولی بازم نمیخواستم اینجوری شه، میخواستم تحمل کنم و هیچی نگم، میخواستم به خاطر تو و این بچه هم که شده، دم نزنم. ولی نشد... نتونستم...
و من منتظر شنیدن همین اعتراف صادقانه
بودم که به چشمان شکسته اش خیره شدم و با قاطعیتی که از اعماق اعتقاداتم قوت میگرفت، پاسخ کلمات پر از احساس و جمالت دریایی اش را دادم:
نتونستی سکوت کنی، چون اعتقاد داری این عزاداریها باید انجام بشه! نتونستی هیچی نگی، چون نمیخوای قبول کنی که این گریه و سینه زنی هیچ فایدهای نداره!
و چقدر قلبم به درد آمد وقتی دیدم مات منطق سرد و بیاحساسم، فقط نگاهم میکند و باورش نمیشود در این منتهای تنهایی، برایش کلاس درس برگزار کرده ام که چند پله از منبر موعظه پایین آمدم و با لحنی نرمتر ادامه دادم:
مجید! منم وقتی اون حرفا رو از بابا و نوریه شنیدم، خیلی ناراحت شدم. چون اعتقاد دارم که نباید یه گروه از مسلمونا رو به خاطر اعتقادات مذهبی شون، لعن کرد.
و هدایتش به مذهب اهل تسنن برایم به قدری عزیز بود که از همین فرصت حساس استفاده کرده و پیش چشمانش که از شراب عقاید عاشقانه اش به خماری افتاده بود، فتوای عقلم را قاطعانه اعلام کنم:
ولی اعتقاد دارم که باید در برابر عقاید غلط وایساد تا همه مسلمونا به راه صحیح هدایت بشن!
و تازه باورش شده بود که میخواهم امشب بار دیگر بختم را برای کشاندنش به مذهب اهل بیازمایم که از اوج آسمان احساسش به زیر آمد و با صدایی گرفته پرسید:
عزاداری برای کسی که دوستش داری و حالا از دستت رفته، غلطه؟!!!
گریه برای کسی که بهترین آدم روی زمین بوده و مظلومانه کشته شده، بده؟!!!
و حالا چهفرصت خوبی به دست آمده بود تا گره های اعتقادی اش را بگشایم که دیگر نمیخواست به بهانه محبتی که بین دلهایمان جریان دارد، بحث را خاتمه دهد و من در میدان عقاید منطقی ام چه قاطعانه رژه میرفتم که پاسخ دادم:
نه، این کارا بد نیس، ولی فایدهای هم نداره! این گریه و سینه زنی، نه به حال تو سودی داره،
نه برای اون امام ارزشی داره. اگه واقعاً امام رضا علیهالسلام رو دوست داری، باید از رفتارش الگو بگیری و ازش پیروی کنی! فقط همین!
در سکوتی ساده، طوری نگاهم میکرد که انگار پیش رساله اعتقاداتش، مشق الفبا میکنم که منتظر شد خطابه ام به آخر برسد و بعد با لحنی لبریز آرامش و اطمینان آغاز کرد:
فکر میکنی ما برای چی گریه میکنیم؟ برای چی عزاداری میکنیم؟ فکر میکنی برای چه مشکی
میپوشیم؟ برای چی هیئت راه میندازیم و غذای نذری پخش میکنیم؟ فکر میکنی ما برای این کارا هیچ فلسفه ای نداریم؟
به قدر یک نفس به انتظار پاسخ من سا کت شد و بعد با احساسی که در سینه اش جوشش گرفته بود، پاسخ تک تک پرسشهایش را داد:
گریه میکنیم چون خاطرش برامون خیلی عزیزه و همین گریه و عزاداری هر ساله، باعث میشه یادمون نره که چقدر عاشقش هستیم! لباس مشکی میپوشیم که حتی وقتی سا کتیم و گریه نمیکنیم، یادمون نره چقدر دوستش داریم! تو خیابون پرچم میزنیم و غذای نذری پخش میکنیم تا همه بفهمن امروز چه خبره و این آقا کی بوده! هیئت میگیریم و توی هیئتهامون در مورد اون امام کلی سخنرانی انجام میشه، از اخلاق و رفتارش، از الگوی زندگیش، از اینکه چطوری عبادت میکرده و چقدر به فکر فقرا بوده و هزار چیز دیگه!
و بعد به چشمانم دقیق شد و با صدایی آهسته پرسید:
فکر میکنی وقتی شب و روز این همه به یاد کسی بودی و براش گریه کردی، سعی نمیکنی مثل اون رفتار کنی؟!!!
وقتی این همه عاشقش شدی، دلت نمیخواد تو هم شبیه اون بشی؟!!!
ادامه دارد...
به قلم فاطمه ولی نژاد
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
┏━━━━━━━━🌻🍃━┓
@sedratolmontaha313
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
#در_محضر_علما
[ کم حرف زدن ]
مرحوم حاج ملاّ آقاجان میگفت:
دل کسی را محزون نکن و نرنجان.
این حزن او یک واکنش دارد به سراغ تو میآید و تو را مریض میکند، بیحال میکند، تو را کم توفیق میکند، کم پول میکند.
رسیدیم به یک نفر، به او اعتنا نکردیم یا بیجهت خبری را به او دادهایم
اینها واکنش دارد هیچ هم متوجّه نیستیم.
و بعکس هر چه افراد بتوانند افرادی را از خود خوشحال کنند روحشان ترقّی میکند.
نه مثل کسی که میگوید ما فلان نماز را خواندیم یا مستحبّات را انجام دادیم ولی ترقّی نکردیم نه! ترقّی میکنی،
ولی زبانت نمیگذارد.
🪴حضرت استاد آیت الله ابطحی رحمة الله علیه
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
7.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥#نسل_مهدوی
🎙حجت الاسلام علی میری
♨️تربیت امام زمانی
🔖 "قسمت اول"
🔸چگونگی معرفی #امام_زمان عجل الله فرجه به کودکان؟!
👈ببینید و نشر دهید.
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
💠#نماز_شب
استاد علی صفایی حائری ره:
راجع به نماز شب آمده است، وقتى كه عبدى بيدار مىشود و خواب شيرينش را وا مىگذارد و توجهى پيدا مىكند، خداوند به ملائكهاش مباهات مىكند و مىگويد:
«اين عبد من است، وقتى كه همه خوابند و همه چشمها بستهاند، او بيدار شده است. وقتى كه همه غافلند، او دارد مرا صدا مىزند. به عزت خودم سوگند كه او را با هيچ يك از انواع آتشها و انواع عذابم نمىسوزانم».
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم.
❖▩═●••🍃🌼🍃••●▩═
✨﷽✨
در محضر شیخ رجبعلی خیاط
🎐 نكته ۱:
اگر به قدر ترسيدن از يك عقرب، از عِقاب خدا بترسيم، عالَم اصلاح مي شود.
🎐 نكته ۲:
تو براي خدا باش، خدا و همه ملائكه اش براي تو خواهند بود. «مَن كانَ لله، كان الله لَه».
🎐 نكته ۳:
سعي كنيد صفات خدايي در شما زنده شود؛ خداوند كريم است، شما هم كريم باشيد. رحيم است، رحيم باشيد. ستاّر است، ستار باشيد.
🎐 نكته ۴:
دل جاي خداست، صاحب اين خانه خداست. آن را اجاره ندهيد.
🎐 نكته ۵:
كار را فقط براي رضاي خدا انجام دهيد، نه براي ثواب يا ترس از جهنّم.
🎐 نكته ۶:
اگر انسان علاقه اي به غير خدا نداشته باشد، نفس و شيطان زورشان به او نمي رسد.
🎐 نكته ۷:
اگر كسي براي خدا كار كند، چشم دلش باز مي شود.
🎐 نكته ۸:
اگر مواظب دلتان باشيد و غير خدا را در آن راه ندهيد، آنچه را ديگران نمي بينند شما مي بينيد. و آنچه ديگران نمي شنوند، شما مي شنويد.
🎐 نكته ۹:
هركاري مي كنيد نگوييد: "من كردم"، بگوييد: «لطف خداست». همه را از خدا بدانيد.
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
💠#اعمال_قبل_از_خواب رو که یادتون نرفته؟؟🤔
به نظرتون حیف نیست که ما هرشب خیلی ساده از کنار همچین فضلیت هایی رد بشیم و ازچنین خیر و برکتی محروم بمونیم ؟؟
خوابی که اون دنیا به عنوان یه کار مباح برای ما ثبت شده با چند دقیقه وقت گذاشتن میتونیم تبدیل به عبادت کنیم😍
✅ برای دیدن اعمال قبل از خواب
وانجام آن بر روی متن کلیک کنید✅
شبتون مهدوی
التماس دعای فرج💚🤲
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
┏━🍃🌻🍂━━━━━┓
@sedratolmontaha313
┗━🍂🌻🍃━━━━━┛
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
📖 السَّلاَمُ عَلَى شَمْسِ الظَّلاَمِ وَ بَدْرِ التَّمَامِ...
🌱سلام بر مولایی که با طلوع شمس وجودش، مجالی برای ظلم و ظلمت باقی نخواهد ماند.
سلام بر او و بر لحظهای که با دیدن روی ماهش، زمین و زمان غرق سرور خواهد شد.✨
📚 مفاتیح الجنان، زیارت امام زمان سلام الله علیه به نقل از سید بن طاووس
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
┏━━━━━━━━🌻🍃━┓
@sedratolmontaha313
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
🌸چرخ دوران میﭼﺮﺧﺪ
❄️چه ﺑﺮﺍی ﺁنکه ﻣﯿﺨﻨﺪﺩ
🌸ﭼﻪ ﺑﺮﺍی ﺁنکه ﻣﯿﮕﺮﯾﺪ
❄️ﺯﻧﺪگی ﺩﻭﺧﺘﻦ ﺷﺎﺩﯾﻬﺎﺳﺖ
🌸ﺯﻧﺪگی ﻫﻨﺮ ﻫﻢ نفسی ﺑﺎ ﻏﻢ ﻫﺎﺳﺖ
❄️ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﻨﺮ ﻫﻢ ﺳﻔﺮی ﺑﺎ ﺭﻧﺞ ﺍﺳﺖ
🌸ﺯﻧﺪگی ﯾﺎﻓﺘﻦ ﺭﻭﺯنه ﺩﺭ ﺗﺎﺭﯾکی ﺍﺳﺖ
❄️زندگی هنر دل دادنهاست
🌸زندگی هنر نشاندن لبخند بر لبهاست
سلام
صبح زیبای برفی تون بخیر 🌷
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
#تقویم
امروز سه شنبه
🌞 ۸ اسفند ۱۴۰۲ خورشيدی
🌙 ۱۷ شعبان ۱۴۴۵ قمری
🎄 ۲۷ فوریه ۲۰۲۴ میلادی
مناسبتهای امروز :
روز امور تربيتي و تربيت اسلامي[ شمسی ]
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
#شکرگزاری
خدایا شکرگزارت هستم که
دستِ غیبِ مهربانت همیشه و در
همه حال پشتیبان وجودِ ناتوان و پر از
نیازم بوده و هست.من در همه حال
قدردان این نعمتت خواهم بود انشاءالله🌻🌼
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
#حدیث_روز
امرالمومنین علی علیه السلام :
عَقلُ المَرءِ نِظامُهُ، وأدَبُهُ قِوامُهُ، وصِدقُهُ إمامُهُ، وشُكرُهُ تَمامُهُ.
خرد آدمى، سامان بخش اوست، و ادبش مايه قوام او، و راستى (/ راستگويىاش) پيشواى او، و سپاس گزارىاش كمال او.
غرر الحكم: ج۴ ص۳۶۴ ح۶۳۳۵.
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
#تلاوت_روز
تلاوت و ترتیل صفحه ی ۴۰۸ قرآن کریم همراه با ترجمه.
*"برای دیدن تلاوت لمس کنید"*
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313