𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ 𑁍
.𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت» #رمـــان #جـــان_شیـــعه_اهــــل_سنـــت #پارت_
.𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#رمـــان
#جـــان_شیـــعه_اهـــل_سنـــت
#پارت_چهارصد_و_هشتم
آسید احمد چند متر دورتر ایستاده و به جز دو سه نفر از اهالی کسی اطرافمان نبود که مجید رو به مامان خدیجه کرد:
حاج خانم! میشه چادر بگیرید؟
مامان خدیجه فکر بهتری به سرش زده بود که از سا ک دستیاش ملحفهای درآورد و با کمک زینبسادات، دور پاهایم را پوشاندند تا در دید نامحرم نباشم.
مجید کوله پشتیاش را در آورد و به دیوار تکیه داد تا نیفتد. مقابل قدمهای مجروحم روی زمین نشست و با مهربانی همیشگیاش دست به کار شد.
از اینکه سه نفر به خدمتم ایستاده و آسید احمد هم معطلم شده بود، شرمنده شده و باز دلواپس حجابم بودم که مدام از بالای ملحفه سرک میکشیدم تا پاهایم پیدا نباشد.
مجید جورابهایم را در آورد، شیر آب را باز کرد و همانطور که روی صندلی نشسته بودم، قدمهایم را زیر آب میشست.
از اینکه مقابل مامان خدیجه و زینبسادات، با من اینهمه مهربانی میکرد، خجالت میکشیدم، ولی به روشنی احساس میکردم که نه تنها از روی محبت همسری که اینبار به عشق امام
حسین اینچنین عاشقانه به قدمهایم دست میکشد تا گرد و غبار از پای زائر کربلا بشوید.
حالا معلوم شده بود که علاوه بر زخم انگشتانم، کف پایم هم تاول زده و آب که میخورد، بیشتر میسوخت و مامان خدیجه زیر گوشم حرفی زد که دلم لرزید:
این پاها روز قیامت شفاعتت رو میکنه!
از نگاه مجید میخواندم چقدر از این حالم دلش به درد آمده و شاید مثل من از مامان خدیجه خجالت میکشید که چیزی به زبان نمیآورد و تنها با سرانگشتان مهربانش، خا ک و خون را از زخم قدمهایم میشست.
با پماد و باندی که از هلال احمر گرفته بود، زخمهای پایم را بست و کف پایم را کاملا
ً باند پیچی کرد و من دل نگران ادامه مسیر بودم که با لحنی معصومانه زمزمه کردم:
مجید! من میخوام با پاهای خودم وارد کربلا بشم!
آهسته سرش را بالا آورد و شاید جوشش عشق امام حسین را در نگاهم میدید که پرده نازکی از اشک روی چشمانش نشست و باشیرینزبانی دلداریام داد:
انشاءالله که میتونی عزیزم!
ولی خیالش پیش زخمهایم بود که نگاهش به نگرانی نشست و چیزی نگفت تا دلم را خالی نکند. جورابهایم دیگر قابل استفاده نبودند که مامان خدیجه برایم جوراب تمیز آورد و پوشیدم.
حجابم که درست شد، مامان خدیجه ملحفه را جمع کرد و به همراه زینبسادات برای استراحت به سمت آسید احمد رفتند. مجید بیآنکه چیزی بگوید، کفشهایم را در کیسهای پیچید و در برابر نگاه متعجبم توضیح داد:
الهه جان! اگه دوباره این کفش رو بپوشی، پات بدتر میشه!
سپس کیسه کفش را داخل کوله گذاشت و من مانده بودم چه کنم که کفشهای اسپرت خودش را درآورد و مقابلم روی زمین جفت کرد. فقط خیره نگاهش میکردم و مطمئن بودم کفشهایش را نمیپوشم تا خودش پابرهنه بیاید و او مطمئنتر بود که این کفشها را پای من میکند که به آرامی خندید و گفت:
مگه نمیخوای بتونی تا کربلا بیای؟
پس اینا رو بپوش!
سپس خم شد و بیتوجه به اصرارهای صادقانهام، با مشتی دستمال کاغذی و باقی مانده باندهای هلال احمر، داخل کفش راطوری پر کرد تا تقریباً اندازه پایم شد
ُ ً گوشش به حرفهای من نبود که خودش کفشهایش را به پایم کرد و پرسید:
راحته؟و من قاطعانه پاسخ دادم:
نه اصلاً راحت نیس! من کفشهای خودم رو میخوام!
به قلم فاطمه ولی نژاد
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
.𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#رمــــان
#جــــان_شیـــعه_اهـــل_سنــــت
#پارت_چهارصد_و_نهم
از لحن کودکانهام خندهاش گرفت و با مهربانی دستور داد:
یه چند قدم راه برو، ببین پاتو نمیزنه؟
و آنقدر درونش دستمال و باند مچاله کرده بود ً احساس راحتی میکردم و سوزش زخمهایم کمتر شده بود، ولی دلم نمیآمد و باز میخواستم مخالفت کنم که از جایش بلند شد، کوله اش را به دوش انداخت و با گفتن
پس بریم!
با پای برهنه به راه افتاد. آسید احمد کنار
خانوادهاش روی تکه موکتی نشسته بود و از صورت غمگینم فهمید ناراحت مجید هستم که لبخندی زد و گفت:
دخترم! چرا ناراحتی؟ خیلیها هستن که این مسیر رو کلا پا برهنه میرن!
به منِ پیرمرد نگاه نکن!
سپس رو به مجید کرد و مثل همیشه سر به سرش گذاشت:
فکر کنم این مجید هم دوست داشت پا برهنه بره، دنبال یه بهانه بود!
و آنقدر گفت تا به پا برهنه آمدنش رضایت دادم و دوباره به راه افتادیم.
خورشید دوباره سر به غروب گذاشته و کسی تاب توقف و میل استراحت نداشت که دیگر چیزی تا کربلا نمانده بود. نه فقط قدمهای مجروح من که پس پیادهروی، همه خسته شده و باز به عشق کربلا پیش میرفتند و شاید هم به سوی حرم امام حسین کشیده میشدند. دیگر نگران پای برهنه مجید روی
زمین نبودم که میدیدم تعداد زیادی از زائران با پای برهنه به خا ک وصال کربلا بوسه میزنند و میروند.
کمی جلوتر دو جوان عراقی روی زمین نشسته و با تشتی از آب و دستمال، خا ک کفشهای میهمانان امام حسین را پا ک میکردند و
آنطرف ِ تر پیرمردی با ظرفی از گل ایستاده بود تا عزاداران اربعین، سرهایشان را به خا ک مصیبت از دست دادن پسر پیامبر صلیاللهعلیهوآله زینت دهند. آسید احمد ایستاد، دست بر کاسه گل بُرد و به روی عمامه مشکی و پیشانی پُر چین و چروکش کشید
ِ و دیدم به پهنای صورتش اشک میریزد و پیوسته زبانش به نام حسینمی ِ چرخد. مجید محو تشت گل شده و سفیدی چشمانش از اندوه معشوقش به خون نشسته بود که پیرمرد عراقی مشتی گل نرم بر فرق سر و روی شانههایش کشید
و به سراغ زائر بعدی رفت تا او را هم به نشان عزای سیدالشهدا بیاراید. مامان خدیجه به چادر خودش و زینب ِ سادات خطوطی از گل کشید و به من چیزی نگفت و شاید نمیخواست در اعتقاداتم دخالتی کرده باشد، ولی مجید میدید ِ که نگاهم به تمنا به سوی کاسه گلی کشیده شده که سرانگشتانش را گلی کرد و
روی چادرم به فرق سرم کشید و میشنیدم زیر لب زمزمه میکرد:
یا امام حسین...
و دیگر نمیفهمیدم چه میگوید که صدایش در گریه میغلطید و در گلویش گم میشد. حالا زائران با این هیبت گلآلود، حال عشاق مصیبتزدهای را پیدا کرده بودندو همه جا در فضا همهمه بود که با پریشانی به سمت معشوق خود پر میزدند
همجا صدای»لبیک یا حسین!«میآمد و دیگر کسی به حال خودش نبود که رایحه کربلا در هوا پیچیده و عطر عشق و عطش از همینجا به مشام میرسید.
فشار جمعیت به حدی شده بود که زائران به طور خودجوش جمع مردان و زنان را از هم جدا کرده بودند تا برخوردی بین نامحرمان پیش نیاید و باز به سختی میتوانستم حلقه اتصالم را با مامان خدیجه و زینبسادات حفظ کنم که موج جمعیت مرا با خودش به هر سو میکشید.
به قلم فاطمه ولی نژاد
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
.𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#رمــــان
#جـــان_شیـــعه_اهـــل_سنـــت
#پارت_چهارصد_و_دهم
بر اثر وزش به نسبت تند باد و حرکت پر خروشش حسابی گرد و خا ک به پا شده و روی صورتم را پردهای از تربت زیارت کربلا پوشانده بود.
حالا دوباره سوزش زخمهای پایم هم شروع شده و با هر قدمی که به زمین میزدم، کف پایم آتش میگرفت و از چشم مجید و بقیه پنهان میکردم تا دوباره اسباب زحمتشان نشوم. آسمان نیلگون شده و چادر شب را کم کم به سر میکشید که به سختی خودمان را از دل جمعیت بیرون کشیدیم و به قصد اقامه
نماز مغرب به یکی از موکبها رفتیم.
هنوز صدای اذان بلند نشده بود که جوانی از
خادمان موکب برایمان فرنی گرم آورد و چه مرهم خوبی بود برای گلوهایی که از گرد
ُ ِخاک پر شده و به خس خس افتاده بود.
نماز مغرب را که خواندم، دیگر توانی ِ برای برخاستن نداشتم که ساق پایم از چهار روز پیاده روی پیوسته به لرزه افتاده و به خاطر ساعتهای طولاني روی پا بودن، کمر درد هم گرفته بودم، ولی وقتی چشمم به پیرزنهایی میافتاد که با پاهای ورم کرده به عشق کربلا میرفتند و حتی لب به یک ناله باز نمیکردند، خجالت میکشیدم از دردهایم شکایتی کنم که عاشقانه قیام کردم و دوباره آماده رفتن شدم.
از در موکب که بیرون آمدم، دیدم مجید غافل از اینکه تماشایش میکنم، کفشهایش را برداشته و با دقت داخلش را بررسی میکند تا ببیند دستمال کاغذی و باندها جا به جا نشده باشند.
از َ اینهمه مهربانیاش، دلم برایش پر زد و شاید آنچنان بیپروا پرید که صدایش به
گوش جان مجید رسید و به سمتم برگشت. چشمش که به چشمم افتاد، لبخندی
زد و با گفتن
بفرمایید!کفشها را مقابل پایم جفت کرد و به سراغ آسید احمد رفت تا بیش از این شرمنده مهربانیاش نشوم.
مامان خدیجه و زینبسادات هم آمدند و باز همه به همراه هم به راه افتادیم. حالا در تاریکی شب، جاده اربعین صفای دیگری پیدا کرده و نه تنها عطر کربلا که روشنایی حضور سید الشهدا را هم با تمام وجودم احساس میکردم. از دور دروازهای فلزی با سقفی شیروانی مانند پیدا بود که مامان خدیجه میگفت از اینجا ورودی شهر کربلا آغاز میشود.
هنوز فاصله زیادی تا دروازه مانده و جمعیت به حدی گسترده بود که از همینجا صفهای به هم فشردهای تشکیل شده و باز جمعیت زن و مرد از هم جدا شده . دیگر مجید و آسید احمد را نمیدیدم و با مامان خدیجه و زینبسادات هم فاصله زیادی پیدا کرده بودم که مدام خودم را بین جمعیت میکشیدم تا حداقل مامان خدیجه را گم نکنم.
روبرویمان سالنهای جداگانهای برای بازرسی خانمها و آقایان تعبیه شده و به منظور جلوگیری از عملیاتهای تروریستی، سا ک و
کولهها را تفتیش میکردند. وارد سالن بانوان شده و در میان ازدحام زنانی که همه چادر مشکی به سر داشتند، دیگر نمیتوانستم مامان خدیجه و زینبسادات را پیدا کنم.
چند باری هم صدایشان زدم، ولی در دل همهمه تعداد زیادی زن و کودک، جوابی نشنیدم. خانمی که مسئول بازرسی بود، وقتی دید کیف و سا کی ندارم، اجازه عبور داد و به سراغ نفر بعدی رفت.
اختیار قدمهایم با خودم نبود و با فشار جمعیت از سالن خارج شدم و تا چند متر بعد از دروازه همچنان میان جمعیت انبوهی از زنان گرفتار شده و هر چه چشم میچرخاندم، مامان خدیجه و زینبسادات را نمیدیدم.
بالاخره به هر زحمتی بود، خودم را از میان جمعیت به کناری کشیدم و دیگر از پیدا کردن مامان خدیجه و زینبسادات ناامید شده بودم
که سراسیمه سرک میکشیدم تا مجید و آسید احمد را ببینم، ولی در تاریکی شب
و زیر نور ضعیف چراغهای حاشیه خیابان، چیزی پیدا نبود که مثل بچهای که گم شده باشد، بغض کردم.
به قلم فاطمه ولی نژاد
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
.𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#رمــــان
#جــان_شیــــعه_اهـــل_سنـــت
#پارت_چهارصد_و_یازدهم
با لبهایی که از ترسی کودکانه به لرزه افتاده باشد، فقط آیت الکرسی میخواندم تا زودتر مجید یا یکی از اعضای خانواده آسید احمد را
ببینم و با چشمان هراسانم بین جمعیت میگشتم و هیچ کدام را نمیدیدم.
حالا پهنای جمعیت بیشتر شده و به کنارهها هم رسیده بودند که دیگر نمیتوانستم سر
جایم بایستم و سوار بر موج جمعیت، به هر سو کشیده میشدم.
قدمهایم از فشار جمعیت بیاختیار رو به جلو میرفت و سرم مدام میچرخید تا مجیدم را ببینم.
میدانستم الان سخت نگرانم شده و خانواده آسید احمد هم معطل پیدا کردنم، اذیت میشوند و این بیشتر ناراحتم میکرد. هر لحظه بیشتر از دروازه فاصله میگرفتم و در میان جمعیتی که هیچ کدامشان را نمیشناختم، بیشتر وحشت میکردم.
حتی نمیدانستم باید کجا بروم، میترسیدم دنبال جمعیت حرکت کنم مجید همینجا به انتظارم بماند و بدتر همدیگر را گم کنیم که از اینهمه بلا تکلیفی در این شب تاریک و این آشفتگی جمعیت، به گریه افتادم.
حالا پس از روزها که چشمه اشکم خشک شده و پلکهایم دل به باریدن نمیدادند، گریهام
گرفته و از خود بیخود شده بودم که با صدای بلند همسرم را صدا میزدم و از پشت پرده اشکم با پریشانی به دنبالش میگشتم. گاهی چند قدمی با ناامیدی و تردید به جلو میرفتم و باز میترسیدم مجید هنوز همانجا منتظرم مانده باشد که سراسیمه بر میگشتم.
من جایی را در این شهر بلد نبودم و کسی را در میان جمعیت نمیشناختم که فقط مظلومانه گریه میکردم و با تمام وجود از خدا
میخواستم تا کمکم کند.
ساعتی میشد که همین چند قدم را با بیقراری بالا و پایین میرفتم که دیگر خسته و درمانده همانجا روی زمین نشستم، ولی جای نشستن هم نبود که جمعیت مثل سیل سرازیر میشد و چند بار نزدیک بود خانمها رویم بیفتند که باز از جا بلند شدم.
دیگر درد ساق پا و سوزش تاولهایم را فراموش کرده و با تن و بدنی که از ترس به لرزه افتاده بود، خودم را میان جمع بانوانی که به قصد زیارت پیش میرفتند، رها کردم تا مرا هم با خودشان ببرند و باز خیالم پیش همسر مهربانم بود که نگاهم از میان جمعیت دل نمیکند وفقط چشم میدواندم تا مجیدم را ببینم.
چشمانش را نمیدیدم ولی از همین راه دور، تپش تند نفسهایش را احساس میکردم و میتوانستم تصور کنم که به همین یک ساعت بیخبری از الههاش، چه حالی شده که بیش از ترس و وحشت خودم،
برای پریشانی عزیز دلم گریه میکردم.
دیگر چشمانم جایی را نمیدید و هر جا سیل
جمعیت مرا با خودش میبُرد، میرفتم و فقط مراقب بودم که از میان جمع زنها
خارج نشوم و به مردها نخورم.
حالا چشمه اشکم به جوش آمده و لحظهای آرام نمیگرفت که پیوسته گریه میکردم. دیگر همه جا را از پشت پرده چند لایه اشکهای گرم و بیقرارم، تیره و تار میدیدم که در انتهای مسیر و در دل سیاهی شب، ماهی آسمانی پیش چشمانم درخشید و آنچان دلی از من برد که بیاختیار زمزمه کردم:
حرم امام حسین اینه؟!
به قلم فاطمه ولی نژاد
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
#نماز_شب
💠آیت الله خوشوقت؛
🔸(آیا) نماز روزتان درست شده است؟
نماز شب بعد از روز است. (نماز) روز را درست کنیم ان شاء الله. اگر روز وظیفه را انجام دادیم و گناه نکردیم نوبت به شب میرسد.
🔸 اگر موفق شدیم نیم ساعت، سه ربع به أذان صبح مانده بلند شویم آن چند تا رکعت نماز شب را بخوانیم خیلی خیلی غنیمت بسیار بزرگ #مادی و #معنوی است.
🔸منتهی یک شرط دارد و آن این است که گناه بغل آن نگذارید. (اگر) گناه گذاشتید دود میشود و هوا میرود، هیچ فایدهای ندارد. زحمت کشیدهاید امّا بهره نمیبرید، بنابراین سعی کنیم گناه نکنیم بعد ان شاء الله بهترین عبادت تَهَجُّد و نماز شب است.
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
💠باغی از باغهای بهشت
🔹امام رضا علیه السلام میفرمایند:
«در خراسان مکانی است بسیار ارزشمند، زمانی فرا میرسد که آنجا تا هنگام دمیده شدن (صور) و بر پایی قیامت، محل رفت و آمد فرشتگان خواهد شد.
پیوسته دسته ای از فرشتگان در آنجا فرود میآیند و دسته ای به سوی آسمانها پرمیکشند.»
🔹از حضرت سؤال شد:
این مکان در کجا واقع است؟
فرمودند:
«در سرزمین طوس (مشهد) است، به خدا قسم! آنجا باغی از باغهای بهشت است.
هر کس در آن مکان مرا خالصانه زیارت کند، همانند کسی است که رسول خدا را زیارت نموده.
خداوند به خاطر این زیارت او، ثواب هزار حج، و هزار عمره پذیرفته شده به او عطا میکند.
من و پدرانم در قیامت از او شفاعت خواهیم کرد.»
📚بحارالانوار،ج ۱۰۲، ص ۳۱.
#میلاد_امام_رضا #امام_رضا
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
💠#اعمال_قبل_از_خواب رو که یادتون نرفته؟؟🤔
به نظرتون حیف نیست که ما هرشب خیلی ساده از کنار همچین فضلیت هایی رد بشیم و ازچنین خیر و برکتی محروم بمونیم ؟؟
خوابی که اون دنیا به عنوان یه کار مباح برای ما ثبت شده با چند دقیقه وقت گذاشتن میتونیم تبدیل به عبادت کنیم😍
✅ برای دیدن اعمال قبل از خواب
وانجام آن بر روی متن کلیک کنید✅
شبتون مهدوی
التماس دعای فرج💚🤲
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
به رسم ادب و پاسداشت زحمات دوستان رسانه و دغدغه مند و همچنین رعایت اخلاق رسانه ای ، لینک کانالهایی که جهت استفاده مخاطبان گرامی و جهت دیده شدن اخبار ، به صورت گلچین وبدون کم و کاست و بعضا با مختصر توضیحی ، در این کانال قرار میگیرد به شرح ذیل میباشد👇👇👇
http://Farsi.Khamenei.ir
https://eitaa.com/khamenei_ir
و بیشتر از 👈
@madare0120
و
🆔 @Baseeratt روبیکا
و
@mr_tahlilgar1 روبیکا
@iran_onlin_ir
و
https://eitaa.com/rozaneebefarda
و
https://eitaa.com/joinchat/389677056C798a6dc5a1
و
http://eitaa.com/joinchat/1560084480C6ad9c44032
و
http://eitaa.com/joinchat/1266352130C040283159a
و
@shohada0120
و
اندیشکده راهبردی سعداء
🆔 @soada_ir
علیرضا زادبر
https://eitaa.com/Politicalhistory
تک تیر انداز انقلاب هم عالیه
@enghelab_sniper
و یکی دو مورد شعراز
http://eitaa.com/ebrahim_sanaei
و
http://eitaa.com/joinchat/1266352130C040283159a
و
@SyrianToPersian
و
[ @ahmadi_ka ]
و
@Kayhan_online
و
غُر ولُند
https://eitaa.com/takamollazemast
کانال #احکام_شرعی
🌺 @ahkaamcanonical
ضمن تقدیر از زحمات تمامیِ آدمینهای محترم کانالهای فوق در #جهادتبیین و #روشنگری و گروههای خوبی که فعال هستند ، تشکر ویژه از آدمین محترم و دلسوز کانال #مدار 01:20 و #تک_تیرانداز
این پیام به صورت سنجاق در کانال قرار میگیرد
🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
┏━━━━━━━━🌻🍃━┓
@sedratolmontaha313
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺پدر است دیگر نگران فرزند است ...
🔹حضور آیت الله سیدمحمدتقی آلهاشم پدر آیت الله آلهاشم در بیت امام جمعه تبریز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 شاید اگر پشت میز برات اتفاقی میفتاد؛ اینهمه دل ، نگرانت نبود...
#رئیسی_عزیز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 سلام علی ابراهیم...
🔸ویدئویی از آیتالله رئیسی که طی ساعات گذشته در شبکه های اجتماعی عربی پر بازدید شده است.
🚨 وزارت شرایط اضطراری روسیه: گروهی از امدادگران روسی را برای جستجوی بالگرد رئیس جمهور ایران اعزام خواهیم کرد
⭕️اعلام شده که این گروه شامل 47 متخصص و تجهیزات بسیار توانمند و همچنین یک هلیکوپتر BO-105 برای جستجوی هوایی است. متخصصان گروه ترکیبی وزارت شرایط اضطراری روسیه، یگان تسنتروسپا و مرکز لیدر در حالت آماده باش قرار گرفته اند.
⭕️طبق گزارش اسپوتنیک، در فرودگاه ژوکوفسکی تجهیزات ویژه در حال بارگیری است و مقدمات حرکت به تبریز در حال انجام است.