𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ 𑁍
.#تفسیر_زیارت_عاشورا ⬅️قسمت 3⃣ 👌چند مورد از آثار فراوان مادی و معنوی، دنیایی واخروی زیارت عاشورا:
.#تفسیر_زیارت_عاشورا
⬅️ قسمت 4⃣
🔹علامه طباطبایی می گفت وقتی نجف رسیدم به دنبال استاد می گشتم، یک دفعه سید علی قاضی آمد و دست به کتف من زد و گفت فرزندم دنیا می خواهی نماز شب بخوان، آخرت می خواهی نماز شب بخوان. علامه طباطبایی به هیچ کدام از اساتیدش، استاد نمی گفت جز سید علی قاضی فقط به ایشان استاد می گفت اینقدر مقام این مرد بالاست.
👈سید علی آقای قاضی به شاگردان سیر وسلوکی خودش دستور داده بود در ماه محرم و در ماه صفر یک چله زیارت عاشورا بگیرند با آن صد سلام و صد لعنش و به این صورت یک سیر وسلوک به سمت خدای متعال داشته باشند.
علامه طباطبایی یک جمله خیلی قشنگی دارد می گوید توسل به امام حسین (علیه السلام) یک راه بسیار سریعی است برای آنهایی که به دنبال سیر وسلوک هستند.
💢توصیه ی امام زمان به سید رشتی؛ سید رشتی همراه کاروانی به سمت مکه می رفتند که او راه را گم می کند و هم کاروانی های او می روند و او تنها می ماند. نیمه های شب بود که امام زمان (عجل الله) آمد، گفتند چی شده⁉️
گفتم در راه مانده ام و نمی توانم راه را پیدا کنم و بروم. امام زمان به او گفتند:
شما چرا نافله نمی خوانید⁉️
بعد سه بار تکرار کرد نافله، نافله، نافله‼️ گفتم نافله را خواندم.
🔆بعد از مدتی دوباره آقا آمدند و گفتند: شما چرا زیارت عاشورا نمی خوانید⁉️
عاشورا، عاشورا، عاشورا‼️
گفت زیارت عاشورا هم خواندم. بعد از مدتی دوباره امام زمان آمدند گفتند: هنوز که اینجا هستی⁉️ گفتم بله هنوز راه را پیدا نکردم. آقا گفتند: چرا شما جامعه کبیره نمی خوانید⁉️ جامعه، جامعه، جامعه‼️ گفت جامعه ی کبیره را هم خواندم.. و بعد طی الارض صورت گرفت و به چادر دوستانم رسیدم. دیدم که آنها در حال وضو گرفتن برای نماز صبح هستند.
☝️از آن لحظه اول که امام زمان را دید و به دوستانش رسید سه ساعت گذشت. در حالی که طی الارض در یک لحظه صورت گرفت اینجا یک سوال پیش می آید که چرا همان اول امام زمان برای این فرد طی الارض نکرد و سه ساعت معطلش کرد⁉️یکی از بزرگان اینطور جواب داد که این فرد در ابتدا قابلیت طی الارض را نداشت وقتی نافله و زیارت عاشورا و زیارت جامعه کبیره را خواند این لیاقت را پیدا کرد که به همراه امام زمان (عجل الله) طی الارض داشته باشد. اینقدر مقام زیارت عاشورا بالاست، زیارتی که دائم امام زمان توصیه می کنند که بخوانید.
📜زیارت عاشورا دو سند اصلی دارد؛ یکی در کتاب ″کامل الزیارات- ص۱۷۹″ نوشته ی شیخ صدوق (کامل الزیارات، کتابی هست در باب زیارت تمامی معصومین، زیارات نامه ها و آداب زیارت و مستحبات زیارت در حرم هر امام در این کتاب آورده شده) و سند دوم در کتاب ″مصابح المجتهد شیخ طوسی- ج۲، ص ۷۷۶″.
👈طبق این دو سند، بعد از اینکه امام باقر (علیه السلام) زیارت عاشورا را به علقمه یاد می دهد این را می گوید که ای علقمه اگر می توانی هر روز از خانه ات با این زیارت، حسین (علیه السلام) را زیارت کن.
یعنی خود امام باقر صراحتا دارند می گویند هر روز‼️این هم برای کسانی که می گویند این توصیه از کجا آمد‼️
🔹 ادامه دارد ...
استاد احسان عبادی
#تفسیر_زیارت_عاشورا
┄┅┄┅┄❥•.❀.•❥┄┅┄┅┄
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ 𑁍
#تقوا_طرح_زیبای_زندگی 10 حالا این تقوا چی هست اصلا؟! 🔶 وقتی آدم به آیات و روایات نگاه میکنه میبینه
#تقوا_طرح_زیبای_زندگی 11
🔹 واقعا تقوا یه موضوع اعجاب انگیز هست. چقدر خوبه که مومنین همیشه و همه جا با همدیگه در مورد تقوا صحبت کنند.
مادرها باید برای بچه هاشون از تقوا حرف بزنند.
از 7 سالگی باید آموزش تقوا شروع بشه تا اخر عمر.
خب حالا معنای تقوا چیه؟
✅ تقوا یعنی مبارزه با هوای نفس طبق برنامه پروردگار عالم..
تقوا یعنی اینکه آدم هر لحظه مراقب باشه چطور حرف میزنه. چطور رفتار میکنه و حتی چطور فکر میکنه.
💥 تقوا یک مهارت بسیار عالی هست که همه ما باید بتونیم به دستش بیاریم.
گفت ما چطور اعتماد به نفسمون رو زیاد کنیم؟
خب معلومه! با رعایت تقوا...😌
❇️ هر لحظه مراقب دلت باش... هی دلت رو از آلودگی ها پاک کن... هی مراقب فکرت باش... به چیا خوبه فکر کنی و به چیا خوبه فکر نکنی.؟
مراقب نگاهت باش... نذار نگاهت آلوده بشه...
🔺 مراقب زبانت باش که هر چیزی روی زبانت نیاد...
این مراقبت دائمی رو بهش میگیم تقوا....
┄┅┄┅┄❥•.❀.•❥┄┅┄┅┄
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
#تقوا_طرح_زیبای_زندگی 12
🔶 یه مقدار روی خود تقوا بیشتر فکر کنیم. چرا خدای حکیم ما، از بین هزاران مفهوم زیبا و جذاب، روی تقوا دست گذاشته؟
چرا انقدر تقوا برای خدا مهمه؟!
جوابش توی خود کلمه "تقوا" هست.
تقوا یعنی چه؟
"یعنی مراقبت از خود".
👈 یعنی در تقوا اون چیزی که برای خدا مهمه "خود تویی" ای انسان!!!
✅ تو انقدر مهم بودی که خدا تمام حرفش اینه که مراقب خودت باش عزیز دلم...
پس دعوا سر انسانه. سر تک تک من و شما.
┄┅┄┅┄❥•.❀.•❥┄┅┄┅┄
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای پیادهروی اربعین باید گذرنامه اسرائیلی بگیرید!!!
حجت_الاسلام_راجی
┄┅┄┅┄❥•.❀.•❥┄┅┄┅┄
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ 𑁍
#قسمت_پنجاه این حس در چنگالم نبود.. خواه، نا خواه صدایِ آوازه قرآنش آرامم میکرد و منِ گرسنه یِ یک
#رمان
#یک_فنجان_چای_با_خدا
#قسمت_پنجاه_و_یک
آُسمان ابری بود و چکیدنِ نم نمِ باران رویِ صورتم.
از فرطِ درد و تهوع، تک تک سلولهایِ بدنم خستگی را فریاد میزد و پاهایم هوسِ قدم زدن ، داشت. اینجا ایران بود. بدون رودخانه، میله های سرد، عطر قهوه و محبتهایِ عثمانِ همیشه نگران. اینجا فقط عطر چای بودو نان گرم، و حسامی که نگرانی اش خلاصه میشد در برقِ چشمان به زمین دوخته اش و محبتی که در آوازه قرآنش، گوشواره میشد به گوشهایم. دیگر از او نمیترسیدم اما احساس امنیتی هم نبود.. فقط میدانستم که حسام نمیتواند بد باشد..
به قصد بیرون رفتن، در را باز کردم که حسام مقابلم ظاهر شد. با همان صورت آرام و مهربان (جایی تشریف میبرین سارا خانوم).
ابرو گره زدم (فکر نکنم به شما مربوط باشه.. اینجا خونه ی منه.. و اینکه چرا مدام انجا پلاسید، سر درنمیارم..).
زبانی به لبهایش کشید ( هر جا خواستید تشریف ببرید من در خدمتتونم.. به صلاح نیست تنها برید.. چون مسیرها رو بلد نیستید و حالِ جسمی خوبی هم ندارید..)
برزخ شدم (صلاحمو ، خودم بهتر از تو میدونم.. از جلوی راهم برو کنار..) از جایش تکان نخورد. عصبی شدم. با دست یک ضربه به سینه اش زدم که ماننده برق کنار رفت و از حماقتِ مسلمانان در ارتباط با زنانِ به قول خودشان نامحرم خنده ام گرفت.
قدمی به خروج نزدیک شده بودم که به سرعت مانتوام را کشید. چنان قوی و پر قدرت که نتواستم مقاومت کنم و تا نزدیکِ حوضِ وسط حیات به دنبالش کشیده شدم. به محض ایستادن به سمتش برگشتم و سیلیِ محکم به صورتش زدم. صدای ساییده شدنِ دندانهایش را میشنیدم، اما چیزی نگفت و من هر چه بدو بیراه در چنته داشتم حواله اش کردم و او در سکوت فقط گوش داد.
بعد از چند ثانیه سرش را بالا آورد ( حالا آروم شدین؟ میتونیم حرف بزنیم؟ )
شک نداشتم که دیوانگی اش حتمی ست. (اگه عصبانی نمیشین باید بگم تا مدتی بدون من نباید برید بیرون از منزل.. بیرون از این خونه براتون امن نیست.. )
معده ام درد میکرد (چرا امن نیست؟؟ هان؟؟ تا کی باید صبر کنم ؟ اصلا من میخوام برگردم آلمان)
دستی به جایِ سیلی روی صورتش کشید (فعلا امکان برگشتن هم وجود نداره.. فقط باید کمی تحمل کنید.. به زودی همه چی روشن میشه.. سلامت شما خیلی واسم مهمه.. )
سری از روی عصبانیت تکان دادم و بی توجه به حسام و حرفهایش به سمت در رفتم که کیفم را محکم در مشتش گرفت و با صدایی نرم جمله ایی را زمزمه کرد ( دانیال نگرانتونه..)
ایستادم ( چرا درست حرف نمیزنی؟ داری دیوونم میکنی؟ اون قصابی که صوفی ازش تعریف میکرد چطور میتونه نگران خواهرش باشه..)
به معده ام چنگ زدم و او پروین را برای کمک به من صدا زد.
هیچ کدام از پازلها کنار هم قرار نمیگرفت. اینجا چه خبر بود..؟؟
هروز حالم بدتر از روز قبل میشد و حسام نگرانتر از همیشه سلامتیم را کنترل میکرد. و هر وقت درد امانم را میبرد؛ میانِ چهارچوبِ درِ اتاقم مینشست و برایم قرآن میخواند. خدایِ مسلمان، خودش هیچ اما کلامش مسکنی بی رقیب بود و حسام مردی که در عین تنفر حسِ خوبی به او داشتم.
و بالاخره بدیِ حالم باعث شد که به تشخیص پزشک چند روزی در بیمارستان بستری شوم.
آن چند روز به مراقبتِ لحظه به لحظه ی حسام از من گذشت. تمام وقتش را پشت در اتاق میگذراند و وقتی درد مچاله ام میکرد با صدایِ قرآنش، آرامش رابه من هدیه میداد. گاهی نگرانیش انقدر زیاد میشد که نمازش را در گوشه ایی از اتاقم میخواند و من تماشایش میکردم، با حسی پر از خنکی… خدای مسلمانان نمازش هم تله بود برایِ عادت کردن به خدایی اش ..
دیگر نه امیدی به زندگی داشتم، نه زنده ماندن..
نیمه های شب یک پرستار وارد اتاق شد. حسام بیرون از اتاقِ رویِ صندلی کنارِ در خوابش برده بود. پرستار بعد از تزریق چند دارو در سِرُم، با احتیاط جعبه ایی کوچک را به طرف من گرفت و با صدایی آرام گفت که مالِ من است، سپس با عجله اتاق را ترک کرد. جعبه را باز کردم یک گوشی کوچک در آن بود. ترسیدم. این راچه کسی فرستاده بود؟ خواستم از تخت پایین بیایم و جریان را به حسام بگویم که چراغِ گوشی، روشن شد. جواب دادم. صدایی آشنایی سلام گفت. ( سارا.. منم، صوفی.. سعی کن حرف نزنی.. ممکنه اون سگ نگهبانت بیدار شه..) حسام را میگفت؟؟ او مگر ما را میدید. (من ایرانم.. پیداش کردم.. دانیالو پیدا کردم.. اون ایرانه.. ) درباره ی برادر من حرف میزد؟ مجالِ فکر کردن نداد (سارا.. همه چی با اون چیزی که من دیدم وتو شنیدی فرق داره.. جریانش مفصله ..الان فرصت واسه توضیح دادن نیست.. موبایل وتلفن خونه ات از طریق اون حسام عوضیو رفقاش کنترل میشه..تو فردا مرخص میشی.. این گوشی رو یه جای مناسب قایم کن تا وقتی رفتی خونه بتونم باهات تماس بگیرم.. فقط مراقب باش که کسی از جریان بویی نبره.. بخصوص اون سگه نگهبانت.. دانیال واسه دیدنت لحظه شماری میکنه.. فعلا بای).
𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ 𑁍
#قسمت_پنجاه این حس در چنگالم نبود.. خواه، نا خواه صدایِ آوازه قرآنش آرامم میکرد و منِ گرسنه یِ یک
اینجا چه خبر بود؟ صوفی چه میگفت؟؟ او و دانیال در ایران چه میکردند؟؟ منظورش از اینکه همه چیز با دیده های او و شنیده
┄┅┄┅┄❥•.❀.•❥┄┅┄┅┄
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
#رمان
#یک_فنجان_چای_با_خدا
#قسمت_پنجاه_و_دو
ترس، همزادهِ آن روزهایم شده بود و سپری شدنِ ثانیه ایی بدون اضطراب نوعی هنجار شکنی محسوب میشد.
دو تماسش بیشتر از یک دقیقه طول نکشید و تقریبا فقط خودش حرف زد.
دو روز بعد دوباره تماس گرفت تا نقشه ی فرار را بگوید. اما سوالی تمامِ آن مدت مانندِ خوره به جانم افتاده بود.
به تندی شروع به گفتن اسلوبِ نقشه اش کرد. به میان حرفش پریدم (چرا باید بهت کنم؟ از کجا معلوم که همه ی حرفات دروغ نباشه و نخوای انتقامِ همه ی بلاهایی رو که دانیال سرت آورده از من بگیری ؟ حسام تا اینجاش که بد نبوده.. )
لحنش آرام اما عصبی بود ( سارا، الان وقتِ این حرفا نیست.. حسام بازیگر قهاریه.. اصلا داعش یعنی دروغ گفتن عین واقعیت.. اگه قرار بود بلایی سرت بیارم، اینکارو تو اون کافه، وسط آلمان میکردم نه اینکه این همه راه به خاطرش تا ایران بیام.)
دیگر نمیدانستم چه چیز درست است ( شاید درست بگی.. شایدم نه..)
تماس را قطع کرد، بدون خداحافظی..
حکمِ ذره ایی را داشتم که معلق میانِ زمین و آسمان، دست و پا میزد.. صوفی و حسام هر دو دشمن به حساب میآمدند.. حسامی که برادرم را قربانی خدایش کرد و صوفی که نویدِ انتقام از دانیال را مهر کرد بر پیشانیِ دلم.. به کدامشان باید اعتماد میکردم؟؟ حسام یا صوفی..؟؟
شرایط جسمی خوبی نداشتم. گاهی تمام تنم پر میشد از بی وزنی و گاهی چسبیده به زمین از فرط سنگینی ناله میکرد. و در این میان فقط صدای حسام بود و عطرِ چایِ ایرانی..
آرام به سمت اتاق مادر رفتم. درش نیمه باز بود. نگاهش کردم. پس چرا حرف نمیزد؟ من به طمعِ سلامتی اش پا به این کشور گذاشته بودم، کشوری که یک دنیا تفاوت داشت با آنچه که در موردش فکر میکردم. فکری که برشورهای سازمانیِ پدر و تبلیغات غرب برایم ساخته بود. اما باز هم میترسیدم.. زخم خورده حتی از سایه ی خودش هم وحشت دارد..
مادر تسبیح به دست روی تختش به خواب رفته بود.. چرا حتی یکبار هم در بیمارستان به ملاقاتم نیامد؟ مگر ایران آرزویِ دیرینه اش نبود؟ پس چرا زبان باز نمیکرد..
صدای در آمد و یا الله گوییِ بلند حسام. پروین را صدا میزد، با دستانی پر از خرید.. بی حرکت نگاهش میکردم و او متوجه من نبود.. او یکی از حل نشده ترین معماهایِ زندگیم بود. فردی که مسلمانیش نه شبیه به داعشی ها بود و نه شبیه به عثمان.. در ظرفِ اطلاعاتیم در موردِ افراد داعش کلامی جز خشونت، خونخواری، شهوت و هرزگی پیدا نمیشد و حسام درست نقطه ی مقابلش را نشانم میداد، مهربانی، صبر، جذبه، حیا و حسی عجیب از خدایی که تمام عمر از زندگیم حذفش کردم. صوفی از مهارتش در بازیگری میگفت، اما مگر میشد که این همه حسِ ملس را بازی کرد؟ نمیدانم.. شاید اصلا دانیال را هم همینطور خام کرده بود..
اسلام ِعثمان هم زمین تا آسمان با این جوان متفاوت بود. عثمان برای القایِ حس امنیت هر کاری که از دستش برمیآمد، دریغ نمیکرد. از گرفتن دستهایم تا نوازش.. اما حسام هنوز حتی فرصتِ شناسایی رنگِ چشمانش را هم به من داده ومن آرام بودم، به لطفِ سر به زیری و نسیمِ خنکِ صدایش..
بعد کمی خوش و بش با پروین، جا نمازی کوچک از جیبش در آورد و به نماز ایستاد.
دوست نداشتم کسی کچلی ام را ببیند پس کلاه گلداری را که پروین برایم تهیه کرده بود بر سرم محکم کردم و رویِ مبلی درست در مقابلِ جا نمازِ حسام نشستم. با طمئنیه ی خاصی نماز میخواند.. ماننده روزهایِ اولِ مسلمانیِ دانیال. به محض تمام شدنِ نمازش با چشمانی به فرش دوخته، نیم خیزشد و سلام گفت. بی جواب، زل زد به صورتِ کامل ایرانی اش پرسیدم ( چرا نماز میخوونی..؟؟)
لبخند زد (شما چرا غذا میخورین؟؟) به پشتی مبل تکیه دادم (واسه اینکه نمیرم.. ) مهرش را در دستش گرفت ( منم نماز میخوونم، واسه اینکه روحم نمیره..).
جز یکبار در کودکی آنهم به اصرار مادر، هیچ وقت نماز نخواندم. یعنی خدایی را قبول نداشتم تا برایش خم و راست شوم.. اما یک چیز را خوب میدانستم به آن اینکه سالهاست روحم از هر مُرده ایی، مُرده تر است و حسام چقدر راست میگفت..
جوابی نداشتم، عزم رفتن به اتاقم را کردم که صدایم زدو من سرجایم ایستادم. مُهر را نزدیک بینی اش گرفت و عمیق عطرش را به ریه کشید ( این مُهر مال شما.. عطرِ خاکش، نمک گیرتون میکنه..). معنایِ حرفش را نفهمیدم. فقط مهر را گرفتم و به اتاقم پناه بردم. نمیدانم چرا بی جوابی در مقابلش، کلافه ام کرده بود. مهر را روی میز گذاشتم. اما دیدنش عصبی ترم میکرد. پس آن را داخل جیبِ مانتویِ آویزان از تختم گذاشتم و با خشم به گوشه ایی از اتاق پرتش کردم. این جوان، خوب بلد بود که رقیبش را فیتیله پیچ کند.
نمیدانم چرا؟ اما تقریبا تمامِ وقتش را در خانه ی ما میگذراند و من خود را اسیری در چنگالِ او میدیم. بعد از شام به سراغش رفتم تا فکری به حالِ مادر کند و او با لحنی ملایم برایم توضیح داد که در زمانِ بستری بودنم، او را نزد پزشک برده و تشخیص، شوکِ عصبی شدید و زندگی در گذشته های دور است..
یعنی دیگر مرا نمیشناخت؟؟ چه مِنویِ بی نظیری از زندگی نصیبِ من شده بود..
نیمه های شب ویبره ی گوشیِ مخفی شده از چشم حسام را در زیز تشکم حس کردم.
جواب دادم. صدایِ پشتِ خط شوکه ام..
او دیگر در اینجا چه میکرد؟؟ همراهِ صوفی آنهم در ایران..
(الو.. سارا جان.. منم عثمان..)
یعنی صوفی راست میگفت؟؟
┄┅┄┅┄❥•.❀.•❥┄┅┄┅┄
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313
#نماز_شب
میرزا جواد ملکی تبریزی:
استادم(ملا حسینقلی همدانی)به من فرمودند:
فقط متهجّدین(شب زنده دارها)به مقاماتی نائل می گردند وغیر از آنان به هیچ جایی نخواهند رسید.
📚اسرار الصلاة
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈
💠#اعمال_قبل_از_خواب رو که یادتون نرفته؟؟🤔
به نظرتون حیف نیست که ما هرشب خیلی ساده از کنار همچین فضلیت هایی رد بشیم و ازچنین خیر و برکتی محروم بمونیم ؟؟
خوابی که اون دنیا به عنوان یه کار مباح برای ما ثبت شده با چند دقیقه وقت گذاشتن میتونیم تبدیل به عبادت کنیم😍
✅ برای دیدن اعمال قبل از خواب
وانجام آن بر روی متن کلیک کنید✅
شبتون مهدوی
التماس دعای فرج💚🤲
┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈
کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻
@sedratolmontaha313