✅ اعتراف جالب دانشمند آمریکایی
مایکل اچ هارت، دانشمند بزرگ آمریکایی و یهودی معتقد، فیزیک دان، ریاضی دان ، اخترفیزیک ، حقوق دان، کارشناس علوم کامپیوتر و ... و نویسنده کتاب بزرگ و معروف "100 تاثیرگذار ترین افراد در تاریخ" در مقاله ای می نویسد:
چنانچه از من سوال شود که چه کسی می تواند این جهان آشفته بازار را سامان بخشد و مدیریت کند؟
می گویم محمد صلی الله علیه و آله و سلم. اگر محمد صلی الله علیه و آله و سلم نبود می گویم علی علیه السلام، اگر علی علیه السلام نبود میگویم فقها، آنهم فقهای شیعه نه اهل سنت ،
اگر به من گفته شود از فقهای شیعه کدام فقها، در جواب می گویم: فقهای ایران و در میان فقهای ایران تنها کسی که می تواند جهان را اداره کند "حضرت آیت الله خامنه ای" است
📌به #صفت_هستی بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3233873979C380f939453
صفت هستی
✍️ رمان #سپر_سرخ #قسمت_ششم ▫️خودروی وانت باری مقابل درِ بیمارستان پارک بود و به نظرم اراّبه مرگم ه
📕 رمان #سپر_سرخ
🔻قسمت هفتم
▫️اما او به هیچ قیمتی دست از این غنیمت نمیکشید که پیشنهاد همپیالهاش را به ریشخند گرفت: «اگه قراره کسی به خاطر پول از این حوری بگذره، تو بگذر! من یه پولی بهت میدم، دهنت رو ببند و همینجا سر پستت بمون!» و همین حرفش جانم را گرفت که سدّ صبرم شکست و بیاختیار ناله زدم: «یا صاحبالزمان!»
▪️از سر بی کسی به همه کسم پناه برده بودم و آنها با همین کلمه شیعه بودنم را فهمیدند و نمی دانستم حالا چه نقشه ای برای زجرکش کردنم خواهند کشید که فریادی مثل پتک در سرم کوبیده شد: «خفه شو مرتد نجس!» و فریاد بعدی را افسر تفتیش کشید: «والله اگه همین الان تحویلش ندی، میکُشمت!»
▫️نمیدیدم چه میکند اما دیگر حتی نفس مرد داعشی هم شنیده نمیشد و به گمانم با تهدید اسلحه جانش را گرفته بود که بیصدا زوزه کشید: «اسلحه رو از رو سرم ببر عقب! مال تو!» و افسر تفتیش این بازی را برده و صاحب من شده بود که با لحنی محکم حکم کرد: «بیا پایین! در رو باز کن پیاده شه!»
▪️هنوز با هر نفس میان گریه حضرت را صدا میزدم تا به فریادم برسد که صدای باز شدن درِ ماشین پرده گوشم را لرزاند. مرد از ماشین پیاده شده بود، درِ عقب را باز کرد و مأمور بازرسی سرم فریاد کشید: «بیا پایین!»
▫️با دستان و چشمان بسته، خودم را روی صندلی میکشیدم و زمینِ زیر پایم را نمیدیدم که قدرتی زنجیر دستم را گرفت، با یک تکان بدنم را از ماشین بیرون کشید و ظاهراً همان افسر تفتیش بود که دوباره رو به مرد داعشی تشر زد: «برو سوار شو!»
▪️میشنیدم هنوز زیر لب نفرین میکند و حسرت این غنیمت قیمتی، جان جهنمیاش را به آتش کشیده بود که رو به هممسلکش شعله کشید: «من اگه جا تو بودم این رافضی رو همینجا مثل سگ میکشتم!»
▫️اما ظاهراً حالا هوسم به دل این افسر افتاده بود که در جواب پیشنهاد دیوانهوارش، با لحنی خفه پاسخ داد :«گمشو برگرد فلوجه!»
▪️شاید هم مقام نظامیاش از این پلیس مذهبی بالاتر بود که در برابر فرمانش، داعشی تنها چند لحظه سکوت کرد و از صدای درِ ماشین فهمیدم سوار شده است.
▫️نمیتوانستم سرِ پا بمانم، ساق هر دو پایم به شدت میلرزید و دستانِ بسته به زنجیرم، مقابل بدنم از وحشت به هم میخورد.
▪️دلم میخواست حالا به او التماس کنم تا از خیر زیباییام بگذرد و دیگر نفسی برایم نمانده بود که پارچه را از مقابل چشمانم پایین کشید و تازه هیبت وحشتناکش را دیدم.
▫️سراپا پوشیده در لباسی سیاه و نقاب نظامی سیاهی که فقط دو چشم مشکی و برّاقش پیدا بود و سفیدی چشمانش به کبودی میزد.
▪️پارچه را تا زیر چانهام کشید و با نگاهش دور صورتم میچرخید که چشمانم در هم شکست و مثل کودکی ضجه زدم: «تورو خدا بذار من برم!»
▫️نگاهش از بالای سرم به طرف ماشین کشیده شد و نمیدید فاصلهای با مردن ندارم که با صدایی گرفته دستور داد: «برو عقب!» و خودش به سمت ماشین رفت.
▪️دسته پولی از جیب پیراهنش کشید، از همان پنجره پولها را به سینه داعشی کوبید و مقتدارنه اتمام حجت کرد: «اینم پول کنیزی که ازت خریدم، حالا برگرد فلوجه! نه من چیزی دیدم، نه تو چیزی دیدی!»
▫️و هنوز از خیانت چشمان زشتش میترسید که دوباره اسلحه را روی شقیقهاش فشار داد و با تیزی کلماتش تهدیدش کرد: «میدونی اگه والی فلوجه بفهمه یه دختر رو دزدیدی و بیرون شهر به من فروختی، چه بلایی سرت میاره؟ پس تا وقتی زندهای خفهخون بگیر!» و او دیگر فاتحه به دست آوردن این دختر را خوانده بود که با همه حرصش استارت زد و حرکت کرد تا من با شیطان دیگری تنها بمانم.
▪️در سرخی دلگیر غروب آفتاب و تنهایی این بیابان، تسلیم قدرتش شده و از هجوم گریه نفسم بند آمده بود.
▫️برق چشمان سیاهش در شکاف نقاب نظامی، مثل خنجر به قلبم فرو میرفت و میدید تمام تنم از ترس رعشه گرفته که با دستش فرمان داد حرکت کنم.
▪️مسیر اشاره دستش به سمت بیابان بود و میدانستم حالا او برایم خرابهای دیگر در نظر گرفته که رمق از قدمهایم رفت و همانجا روی زمین زانو زدم...
📖 ادامه دارد...
✍ نویسنده: فاطمه ولینژاد
https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
⭕️ اینگونه نفس امام در کالبد تلوزیون دمیده شد
▪️یادداشت حاج آقای برقعی درباره موفقیت عجیب معلی در جذب مخاطب: زمان شاه در خانه پدری ما یکی از بستگان تلوزیون آورده بود. پدربزرگ ما که حال و هوای عرفانی داشت هم تلوزیون و هم صاحب تلوزیون را از خانه بیرون کرد. پدر بزرگ عزیز ما میگفت:«تلوزیون شاه چشم شیطان است.»
▪️در فضای مجازی دیدم که خبر آمده برنامه معلی حدود نصف جمعیت ایران را پای تلویزیون نشانده است و رکوردش در تاریخ تلوزیون کمنظیر است. قبل از هر چیزی در دلم گفتم روح امام عزیز ما شاد، او بود که نفسش در کالبد جسم شیطانی مانند «تلویزیون شاه» دمیده شد و اثری در اندازه مانند معلی متولد شد. همه دیدهاند و اشک ریختند. من روی دوستانم در شبکه سه را میبوسم که اینگونه امام حسین(علیه السلام) را به اهتزاز در آوردند.
📌به #صفت_هستی بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3233873979C380f939453ه
صفت هستی
📕 رمان #سپر_سرخ 🔻قسمت هفتم ▫️اما او به هیچ قیمتی دست از این غنیمت نمیکشید که پیشنهاد همپیالهاش
📕 رمان #سپر_سرخ
🔻 قسمت هشتم
▫️مقابل پوتینش روی زمین افتاده بودم و هر دو دستم به هم بسته بود که با همه انگشتانم به خاک زمین چنگ میزدم و با هر نفس التماسش میکردم: «اگه خدا و پیغمبر رو قبول داری، بذار من برم! مامان بابام منتظرن! تو رو خدا بذار برم!»
▪️لحظاتی خیره نگاهم کرد، طوری که خیال کردم باران اشکم در دل سنگش اثر کرده و به گمانم دیگر جز زیباییام چیزی نمیدید که مقابلم خم شد.
▫️نگاهش مثل صاعقه شده و دیگر نه به صورتم که به زمین فرو میرفت و نمیدانستم میخواهد چه کند. دستش را به سرعت جلو آورد، زنجیر دستم را گرفت و با قدرت، پیکرِ در هم شکستهام را بلند کرد.
▪️دیگر نه نگاهم میکرد و نه حرفی میزد که با گامهای بلندش به راه افتاد و مرا دنبال خودش میکشید. توانی به تنم نمانده و حریف سرعت قدمهایش نمیشدم که پاهایم عقبتر میماند و دستانم به جلو کشیده میشد.
▫️من اسیر او بودم و انگار او از چیزی فرار میکرد که با تمام سرعت از جاده فاصله میگرفت و تازه متوجه شدم به سمت خاکریز کوتاهی میرود.
▪️میدانستم پشت آن خاکریز کارم را تمام میکند که با همه ناتوانی دستم را عقب میکشیدم بلکه حریف قدرتش شوم و نمیشد که دیگر اختیار قدمهایم دست خودم نبود.
▫️در هوای گرگ و میش مغرب، بیتابیهای امروز مادر و نگاه منتظر پدرم، هرلحظه مقابل چشمانم جان میگرفت و دیگر باید آرزوی دیدارشان را به قیامت میبردم که با هر قدم میدیدم به مرگم نزدیکتر میشوم.
▪️در سربالایی خاکریز با همه قدرت دستم را میکشید، حس میکردم بند به بند بدنم از هم پاره میشود و در سرازیری، حریف سرعتش نمیشدم که زنجیر از دستش رها شد و همان پای خاکریز با صورت زمین خوردم.
▫️تمام بدنم در زمین فرو رفته بود، انگار استخوانهایم در هم شکسته و دیگر نه فقط از ترس که از شدت درد ضجه زدم.
▪️زنجیر اسارتم از دستانش رها شده بود که به سرعت برگشت و مقابلم روی زمین زانو زد، از نگاهش خون میچکید و حالا لحنش بیشتر از دل من میلرزید: «نترس!» و همین چشمان زخم خوردهاش فرصت خوبی بود تا در آخرین مهلتی که برایم مانده از خودم دفاع کنم.
▫️مشت هر دو دست بستهام را از خاک پُر کردم و با همه ترسی که در رگهایم میدوید، به صورتش پاشیدم.
▪️از همان شکاف نقاب، چشمان مشکیاش از خاک پُر شد و همین تلاش کودکانهام کورش کرده بود که با هر دو دست چشمانش را فشار میداد و از لرزش دستانش پیدا بود چشمانش آتش گرفته است.
▫️دوباره دستم را به طرف زمین بردم و اینبار مهلت نداد که با یک دست، زنجیر دستانم را غلاف کرد و آتش چشمانش خنک نمیشد که با دست دیگر نقاب را بالا کشید تا خاک پلکهایش را پاک کند.
▪️در تاریکی هوا، سایه صورت مردانه و آفتاب سوختهاش که زیر پردهای از خاک خشنتر هم شده بود، جان به لبم کرده و میترسیدم بخواهد انتقام همین یک مشت خاک را بگیرد و از همین وحشت، دندان هایم به هم می خورد.
▫️رعشه دستانم را میدید و اینهمه درماندگیام طاقتش را تمام کرده بود که دوباره بلند شد و مرا هم با خودش از جا کَند.
▪️تاریکی مطلق این بیابان بیانتها نفسم را گرفته بود، او با نور اندک موبایلش راه را پیدا میکرد و دیگر رمقی به قدمهایم نمانده بود که فقط با قدرت او کشیده میشدم تا بلاخره سایه ماشینی پیدا شد.
▫️در نور موبایلش با چشمان بیحالم میدیدم تمام سطح ماشین را با گِل پوشانده و فقط بخشی از شیشه مقابل تمیز بود که یقین کردم همین قفس گِلی، امشب قبر من خواهد شد.
▪️در ماشین را باز کرد؛ جز جنازهای از من نمانده بود و او با اشاره دست، دستور داد سوار شوم. انگار میخواست هر چه سریعتر از اینجا فرار کند که تا سوار شدم، در را به هم کوبید و به سرعت پشت فرمان پرید.
▫️حس میکردم روح از بدنم رفته و نفسی برایم نمانده است؛ روی صندلی کنارش بیرمق افتاده بودم و او جاده فرعی و تاریکی را به سرعت میپیمود.
▪️دیگر حتی فکرم کار نمیکرد و نمیدانستم تا کجا میخواهد این مرده متحرک را با خودش ببرد که تابلوی مسیر فلوجه - بغداد مشخص شد و پس از یک ساعت سکوت، بلاخره لب از لب باز کرد: «دیگه فلوجه برای شما امن نیست، میبرمتون بغداد.»
▫️نمیفهمیدم چه میگوید و او خوب حال دلم را میفهمید که بیآنکه نگاهم کند، آهسته زمزمه کرد: «تا سیطره فلوجه هر لحظه ممکن بود با داعشیها روبرو بشیم، برا همین نتونستم بهتون اعتماد کنم و حرفی نزدم تا وارد سیطره بغداد بشیم.»...
📖 ادامه دارد...
✍ نویسنده: فاطمه ولینژاد
https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وصیت آقای موزون مجری برنامه از زندگی تا زندگی
📌به #صفت_هستی بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3233873979C380f939453
⭕️پست #امیرمحمد_زند درباره دوستی زن و مرد
📌به #صفت_هستی بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3233873979C380f939453
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◗خانه داری یک شغـل است
شغلبزرگ،شغل مهم…😌✨
⊹
⊹🎙مقام معظم رهبری
⊹
📌به #صفت_هستی بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3233873979C380f939453
📕رمان #سپر_سرخ
🔻قسمت نهم
▫️از بهت آنچه میشنیدم فقط خیره نگاهش میکردم؛ دیگر خبری از خشم صدا و چشمانش نبود.
▪️هنوز خاکی که به صورتش پاشیده بودم، روی پلک و گونههایش مانده و انگار دیگر آن مأمور تفتیش داعش نبود که با لحنی ملایم صحبت میکرد: «من برا شناسایی اومده بودم. موقع غروب حرکت اون ماشین به نظرم مشکوک اومد، ترسیدم انتحاری باشه که داره میاد سمت بغداد. با دوربین که نگاه کردم، حضور یه زن تو ماشین بیشتر مشکوکم کرد، از چشمای بسته تون فهمیدم اسیر شدید. قبل تاریکی همکارام منتظرم بودن، اما نتونستم برگردم، مجبور شدم مداخله کنم.»
▫️او میگفت و من در پیچ و تاب کلماتش معجزه امامزمان (علیهالسلام) را به چشمم میدیدم و باور نمیکردم که نبض نفسهایم را شنید و مردانه نجوا کرد: «خیلی دلم میخواست همونجا نفسش رو بگیرم اما نباید کمینمون حوالی فلوجه لو میرفت، برا همین مجبور شدم با پول دهنش رو ببندم که فکر آدمفروشی به سرش نزنه تا چند روز دیگه که فلوجه رو براشون جهنم کنیم!»
▪️لطافت لحن و نجابت نگاهش عین رؤیا بود؛ تازه میفهمیدم در تمام آن لحظاتی که خیال میکردم برای تصاحبم دست و پا میزند، مردانه به میدان زده بود تا این دختر غریبه را نجات دهد که پای غیرتش چشمانم از نفس افتاد.
▫️یک دستش به فرمان بود، با دست دیگر پنجره را پایین کشید تا حال خرابش را در خنکای شب بیابان پنهان کند و نمیدانست با این دختر نامحرم در تاریکی این جاده چه کند که صدایش به زیر افتاد: «جایی رو تو بغداد دارید؟»
▪️نگاهم حیران روی لباس سیاهش میچرخید و هنوز زبانم جرأت جم خوردن نداشت که به جای پاسخ، یک کلمه پرسیدم: «تو کی هستی؟»
▫️از سرگردانی سوالم، اوج پریشانیام را حس میکرد و هول غارت من نفسش را برده بود که ناشیانه طفره رفت: «اگه بغداد جایی رو سراغ دارید، آدرس بدید برسونمتون!»
▪️چراغهای بغداد و تابلوی ورودی شهر در انتهای مسیر پیدا شده بود، ایستگاههای بازرسی ارتش در هر قدم مدام باعث توقف ماشین میشد و من نایی به گلویم نمانده بود که بیصدا پاسخ دادم: «خانواده من فلوجه هستن، بغداد کسی رو ندارم!»
▫️در برابر بیکسی و ناامیدیام، لبخندی فاتحانه لبهایش را گشود و با کلماتش قد علم کرد: «خیلی زودتر از اونی که فکر کنید، فلوجه آزاد میشه و برمیگردید پیش خانوادهتون.»
▪️ترافیک سرشب ورودی بغداد معطلمان کرده و من هنوز گیج اینهمه وحشت نگاهم در تاریکی شب و بین ماشینهای مقابلمان میچرخید که خودش دست دلم را گرفت: «دیگه نترس! هر چی بود تموم شد.»
▫️شاید همچنان ناله یاصاحبالزمانم در گوشش میپیچید و سوالی روی سینهاش سنگینی میکرد که نگاهش به ردیف اتومبیلها ماند و گرمی لحنش بر دلم نشست: «شیعه هستی؟»
▪️اکثریت فلوجه اهل تسنن بودند و شاید باورش نمیشد همین دختر اسیرِ داعش اتفاقاً شیعه باشد که چشمانم از شرم آنچه از زبان آن نانجیب در موردم شنیده بود، به زیر افتاد و صدایم شکست :«بله!»
▫️نگاهش نمیکردم اما از حرارت نفس بلندش فهمیدم تصور بلایی که دور سرم میچرخید، آتشش زده و دیگر خیالش راحت شده بود که به جای من، به پای امام زمان (علیهالسلام) افتاد :«مگه میشه حضرت ولیعصر (علیهالسلام) شیعههاشو بین اینهمه گرگ تنها بذاره؟»
▫️و همین اعجاز حضرت نجاتم داده بود که کاسه صبرم شکست و دوباره اشک از چشمانم چکید. دیگر خجالت میکشیدم اشکهایم را ببیند که گریه را در گلو فرو میبردم و باز نغمه بغضم به وضوح شنیده میشد تا وارد بغداد شدیم.
▪️سوالش هنوز بیپاسخ مانده و شاید شرم میکرد دوباره بپرسد که خودم پیشدستی کردم: «یکی از دوستای زمان دانشجوییام تو بغداد زندگی میکنه!» و همین یک جمله، گره کور فکرش را گشود که بیمعطلی پرسید: «خب آدرسش کجاست؟»
▫️نمیدانست برای رفتن به خانه نورالهدی تا چه اندازه معذب هستم که با مکثی طولانی پاسخ دادم: «شهرک صدر.» تا ساعتی پیش خیال میکردم بین داعشیها دست به دست میگردم و حالا همین آزادی به حدی شیرین بود که راضی شده بودم با پای خودم به خانه نورالهدی بروم.
▪️شهرک صدر، شرق بغداد واقع میشد و عبور از روی پل رودخانه دجله، یعنی تمام خاطرات دانشگاه بغداد و نورالهدی و عامر که بیشتر در خودم فرو رفتم.
▫️تا رسیدن به شهرک صدر، دیگر کلامی صحبت نکرد و خلوت حضورش عین آرامش بود که پس از چند ساعت اسیری و تحمل آواری از ترس و درد، چشمانم خمار خواب سنگین میشد و به خدا هنوز باورم نمیشد کابوس کنیزیام تمام شده که دوباره قلبم در قفس سینه پَرپَر میزد.
▪️مقابل خانه نورالهدی رسیدیم، اتومبیل را خاموش کرد و تازه میدید حیوان داعشی مچ باریک دستم را با چند دور زنجیر پیچیده که چشمانش آتش گرفت و خاکستر نگاهش روی دستانم نشست...
📖 ادامه دارد...
✍ نویسنده: فاطمه ولینژاد
https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
📕رمان #سپر_سرخ
🔻قسمت دهم
◽دستش را پیش آورد؛ تلاش میکرد بدون هیچ برخوردی بین دستانمان، زنجیر را به آرامی از مچم باز کند و بیصدا زمزمه کرد: «ببخشید اونجوری میکشیدمتون، باید زودتر از منطقه میرفتیم. هر لحظه ممکن بود تو کمینشون بیفتیم!»
◾بیآنکه دستانم را لمس کند، حرارت سرانگشتش را حس میکردم و نجابت از لحن و نگاهش میچکید.
◽آخرین دور زنجیر را هم گشود و تازه هر دو دیدیم از فشار زنجیر، دستم زخم برداشته و آستین روپوش سفیدم خونی شده است که آیینۀ چشمانش از اشک درخشید و صدایش لرزید: «یازینب!»
◾همین یک کلمه انتهای روضه بود و او میدانست همان یک ساعتی که با تمام قدرت مرا دنبال خودش میکشید، دستانم را بریده که نفسش گرفت: «حلالم کنید، فقط میخواستم زودتر از اون جهنم نجاتتون بدم.»
◽اینهمه مظلومیتم رگ غیرتش را بریده و هنوز نگاه نجس آن داعشی به چشمش خنجر میزد که بوی خون در کلامش پیچید: «همین روزا ابومهدی دستور آغاز عملیات فلوجه رو میده. والله انتقام همه مردم عراق رو از این نامسلمونا میگیریم!»
◾جانم را با مردانگیاش نجات داده و نمیخواستم بیش از این خجالت بکشد که خون آستینم را با کف دست دیگرم پوشاندم و او استخوانی در گلویش مانده بود که با دلواپسی سفارش کرد: «حتماً این دوستتون مورد اعتماده که خواستید بیارمتون اینجا اما جاسوسای داعش همه جا هستن، پس خواهش میکنم نذارید کسی بفهمه چه اتفاقی براتون افتاده!»
◽برای ادای جمله آخر خجالت میکشید که با نگاهش روی دستان کبودم دنبال کلمه میگشت و حرف آخر را به سختی زد: «بهتره نذارید کسی بدونه کی شما رو اورده بغداد!»
◾منظورش را نفهمیدم و او دیگر حرفی برای گفتن نداشت که با چشمان سر به زیرش، مرا به خدا سپرد و باز سفارش کرد: «شما برید، من همینجا میمونم. چند دقیقه هم صبر میکنم که اگه مشکلی بود برگردید!»
◽او حرف میزد و زیر سرانگشت مهربانیاش تار و پود دلم میلرزید که سه سال در محاصره فلوجه فقط وحشیگری داعش را دیده بودم و جوانمردی او مرهم همه دردهای مانده بر دلم میشد.
◾دستم به سمت دستگیره رفت و پایم برای رفتن به خانه نورالهدی پیش نمیرفت که با اکراه در را گشودم و ناگزیر از ماشین پیاده شدم.
◽زنگ خانه را زدم و هنوز این در و دیوار برایم بوی بی وفایی می داد که شیشه دلم، دوباره در هم شکست. یک نگاهم به زنگ در بود تا کسی پاسخم را بدهد و یک نگاهم به او که از پشت فرمان همچنان مراقبم بود تا صدای نورالهدی به گوشم رسید: «بله؟»
◾بیش از سه سال بود از بهترین رفیق دوران دانشگاهم بی خبر مانده و حالا اینهمه بیکسی مرا تا پشت خانهاش کشانده بود که مظلومانه پاسخ دادم: «منم، آمال!»
◽نمیدانم از شنیدن نامم چه حالی شد که بلافاصله خودش را پشت در رساند و همین ظاهر خرابم، حالش را به هم ریخت.
◾تک و تنها در شب با روپوش خاکی پرستاری، چشمانی که از گریه ورم کرده و دستانی که کبود و زخمی شده بود. با نگاه حیرانش در سرتاپای شکستهام دنبال دلیلی میگشت و تنهایی از صورتم میبارید که مثل جانش در آغوشم کشید.
◽سرم روی شانه نورالهدی مانده و نگاهم دنبال اتومبیل او بود که به راه افتاد و مقابل چشمانم از کوچه بیرون رفت.
◾حس غریبی در جانم بود؛ او را نمی شناختم و به هوای همین یکی دو ساعتی که با مردانگی پناهم داده بود، دلم می خواست باز هم کنارم بماند و همین که از خم کوچه پنهان شد، قلبم گرفت.
◽یک ساعت کشید تا با نفسهای بریده و چشمانی که بیبهانه میبارید، برای نورالهدی بگویم چه بر سرم آمده و او فقط از شنیدن آنچه من دیده بودم، حتی نگاهش می لرزید.
◾کمکم کرد تا دست و صورتم را بشویم، برایم لباس تمیز آورد و با همان مهربانی همیشگی خیالم را تخت کرد: «ابوزینب خونه نیس، راحت باش عزیزم!»
◽آخرین بار با دلگیری از او جدا شده و حالا نمیخواست به رخم بکشد که بیریا به فدایم میرفت: «فدات بشم آمال! این سالها همش دلم برات شور میزد که تو فلوجه چه بلایی سرت اومده! خدا رو شکر میکنم که سالمی عزیزدلم!»
◾دختران کوچکش همان کنج اتاق خوابیده و او خودش مادر بود که با چشمان نگرانش، خانه را به یاد حال خرابم آورد: «الان مادر پدرت ازت بیخبرن؟»
◽دلم برای آغوش مادر و امنیت سایه پدرم پر میکشید؛میدانستم همین که تا این ساعت به خانه برنگشتهام، جانشان را گرفته و حیوانات داعشی راهی برای ارتباط با مردم فلوجه باقی نگذاشته بودند.
◾تصور اینکه امشب از بیخبری و چشمانتظاری چه زجری میکشند، قاتل جانم شده و فقط دعا میکردم عملیات آزادسازی فلوجه که آن جوان خبرش را داده بود، همین فردا آغاز شود و بهخدا میترسیدم تا آن لحظه پدر و مادرم از وحشت عاقبت من، جان داده باشند...
📖 ادامه دارد...
✍ نویسنده: فاطمه ولینژاد
https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نماهنگ | ننگ بزرگ
✏️ رهبر معظم انقلاب در دیدار اخیر: رژیم صهیونیستی یک دولت نیست، یک باند جنایتکار است.
#امام_خامنهای
📌به #صفت_هستی بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3233873979C380f939453
🔴شهادت اسماعیل هنیه و یکی از محافظان وی در تهران
🔹روابط عمومی کل سپاه در اطلاعیهای از شهادت اسماعیل هنیه رئیس دفتر سیاسی حماس و یکی از محافظان وی در پی مورد اصابت قرار گرفتن محل اقامت آنان در تهران خبر داد.
📌به #صفت_هستی بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3233873979C380f939453
شیطنتها شروع شد:
نوشته:
پایان کار کسی که با ایرانی ها قاطی بشه (بهشون اعتماد کنه)
یکی دیگه نوشته :
این بازی شیعیان هست.
یعنی اسرائیل با ایران پشت صحنه بستن علیه اهل سنت.😳
➖➖➖➖
این دقیقاً حرف صهیونیست هاست.
یا الله عجب فتنه بزرگیه
📌به #صفت_هستی بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3233873979C380f939453
داغ ترور و شهادت اسماعیل هنیه در تهران از داغ ترور و شهادت ترور حاج قاسم در بغداد سنگینتر است...
حتی نه از جهت داغ که از بسیاری جهات دیگر
باورم نمیشه
هدایت شده از زن و حماسه
📣📣📣📣📣📣📣📣📣
منطقه فرهنگی گردشگری عباس آباد، بهشت مادران با همکاری سازمان نشر آثار و ارزش های مشارکت زنان در دفاع مقدس برگزار می کند:
📝 شور شیرین
💌 نامه های عاشقانه شهدا، رزمندگان و جانبازان به همسران و دخترانشان
خاطره نویسی از ازدواج عاشقانه و ساده شهدا و جانبازان، نامه های عاشقانه پدر دختری
🔶 همراه با جوایز نقدی به نفرات برتر هر بخش
🔸اطلاعات تکمیلی مسابقه به آدرس
https://eitaa.com/shoore-shirin
و اینستا گرام
behesht.madaran
در دسترس علاقه مندان قرار دارد
🗓 مهلت ارسال آثار 26 مرداد1403
از طریق آدرس beheshtemadaran@ در پیام رسان ایتا
@zanvahamase
⭕️ یمن ۳ روز عزای عمومی اعلام کرد
المشاط، رئیس شورایعالی سیاسی یمن اعلام کرد کشورش در پی شهادت اسماعیل هنیه رئیس دفتر سیاسی جنبش حماس، پرچم خود را نیمهافراشته و به مدت ۳ روز عزای عمومی اعلام میکند.
📌به #صفت_هستی بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3233873979C380f939453
🔴فوری/امام خامنه ای: خونخواهی مهمان عزیزمان را وظیفه خود میدانیم/رژیم صهیونیستی زمینه مجازات سخت را برای خود فراهم ساخت
⏪متن پیام رهبر انقلاب اسلامی به مناسبت شهادت اسماعیل هنیه :
بسم الله الرحمن الرحیم
انا لله و انا الیه راجعون
ملت عزیز ایران!
▪️رهبر شجاع و مجاهد برجستهی فلسطینی جناب آقای اسماعیل هنیه در سحرگاه دیشب به لقاءالله پیوست و جبههی عظیم مقاومت عزادار شد. رژیم صهیونی جنایتکار و تروریست، میهمان عزیز ما را در خانهی ما به شهادت رسانید و ما را داغدار کرد، ولی زمینهی مجازاتی سخت برای خود را نیز فراهم ساخت.
▪️شهید هنیه سالها جان گرامیاش را در میدان مبارزهئی شرافتمندانه بر سردست گرفته و آمادهی شهادت بود، و فرزندان و کسان خود را در این راه تقدیم کرده بود. او از شهید شدن در راه خدا و نجات بندگان خدا باک نداشت، ولی ما در این حادثهی تلخ و سخت که در حریم جمهوری اسلامی اتفاق افتاده است، خونخواهی او را وظیفهی خود میدانیم.
اینجانب به امت اسلامی، به جبهه مقاومت، به ملت شجاع و سرافراز فلسطین و بالخصوص به خاندان و بازماندگان شهید هنیه و یکی از همراهانش که با وی به شهادت رسیده است، تسلیت عرض می کنم و علوّ درجات آنان را از خداوند متعال مسألت مینمایم.
سید علی خامنهای
10 مرداد 1403 مصادف با 25 محرم 1446
📌به #صفت_هستی بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3233873979C380f939453
🔹 دختر اسماعیل هنیه: کی میگه دلیلش ایرانه!!
🔸 شما اعراب در کشورهای خود از او پذیرایی نمی کنید شما از ایران به ما نزدیکترید.
🔸 اما ایران بهتر از شما پشتیبان ما بود و به همین دلیل حق ندارید در مورد ایران که از شما شرافتمندتر و به این معنا که پایتخت اسلام است صحبت کنید.
📌به #صفت_هستی بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3233873979C380f939453
16.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 بازنشر | میخواهید بدانید مزدور و جاسوس کجاست؟
⏪سید حسن نصرالله؛ دبیرکل حزب الله لبنان در سخنرانی سال گذشته خود به مناسبت روز جانباز:
🔺اگر میخواهید بدانید مزدور و جاسوس کجاست؟ همین موبایلی که در دست شما و خانوادهتان است جاسوس اصلی است و جاسوس قاتلی است.
🔺همین موبایلی که در دست شماهاست جاسوس قاتلی است که اطلاعات دقیقی به دشمن میدهد و مکان فرماندهان ما را نشان میدهد.
🔺خواهش میکنم برای حفظ امنیت خود و دیگران دقت و احتیاط کنید؛ اکثر اتفاقاتی که برای ما افتاده به خاطر موبایل بوده است.
🔺اسرائیلیها همه چیز را از طریق این موبایلها میشوند و متوجه میشوند.
🔺اسرائیل به جاسوس نیاز ندارد بلکه از طریق دوربینهای مدار بسته که به اینترنت وصل است همه شهرها و خیابانها و رزمندگان را میبیند.
📌به #صفت_هستی بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3233873979C380f939453
📕رمان #سپر_سرخ
🔻قسمت یازدهم
▫️نورالهدی در همین فرصت برایم شامی تدارک دیده بود اما من یک قطره آب از گلوی خشکم پایین نمیرفت و دلم پیش او مانده بود که معصومانه پرسیدم: «به نظرت کی بود؟»
▪️لقمهای که برایم پیچیده بود به سمتم گرفت و با اطمینان پاسخ داد: «اگه نشونههاشو به ابوزینب بگی حتماً میشناسه!»
▫️لقمه را از دستش گرفتم و نمیدانستم همسرش از کجا باید آن مرد را بشناسد که با صدای نازکش سینه سپر کرد: «ابوزینب از فرماندههای حشدالشعبی و عملیات آزادی فلوجه شده. اکثر نیروهای این خط رو میشناسه.»
▪️سپس خودش لقمهای خورد و میخواست حالم را عوض کند که با شیطنتی ساختگی سر به سرم گذاشت: «ابوزینب میدونه کی رو بفرسته شناسایی، طرف داعشیها رو هم سر کار میذاره!»
▫️به زحمت خندید تا من هم بخندم اما سه سال در غربت فلوجه، خنده از یادم رفته و امروز تا سرحدّ مرگ ترسیده بودم که دوباره لقمه را کنار سفره قرار دادم و خودم را کنار کشیدم.
▪️هنوز همه بدنم از ضرب زمین خوردن درد میکرد، مچ دستانم از جای جراحت زنجیر ضعف میرفت و نمیدانستم کار فلوجه و پدر و مادرم به کجا میرسد که دوباره پرسیدم: «عملیات فلوجه کی شروع میشه؟»
▫️او هم اشتهایی به خوردن برایش نمانده و به هوای من با غذا بازی میکرد که دستش را از سفره عقب کشید و با مکثی پاسخ داد: «نمیدونم، ولی میگن نزدیکه!»
▪️سپس حسی در دلش شکفته شد، لبخندی شیرین صورتش را پوشاند و مژدگانی داد: «مثل بقیه عملیاتها، تو این عملیات هم حاج قاسم شخصاً حضور داره!»
▫️هالۀ خندۀ صورتش هرلحظه پررنگتر میشد و خبر نداشت من حاج قاسم را نمیشناسم که چشمانش درخشید و لحنش غرق اشتیاق شد: «وقتی پای حاج قاسم به معرکهای باز بشه، داعش که هیچ، آمریکا هم حساب کار دستش میاد! الان چند روزه آمریکا و عربستان و یه عده از نمایندههای پارلمان که طرفدار آمریکا هستن، دنیا رو گذاشتن رو سرشون که چرا حاج قاسم تو فلوجه دخالت میکنه؟ آخه میدونن وقتی حاج قاسم بیاد تو میدون، فاتحه داعش خوندهاس!»
▪️هنوز مثل همان سالهای دانشجویی دل پُرشورش برای جنگ و جهاد میتپید و من در برابر اینهمه حرارت لحنش، یخِ قلبم باز نمیشد و تنها توانستم یک کلمه بپرسم: «حاج قاسم کیه؟»
▫️تازه یادش آمد ما زیر ظلم داعش از دنیا بیخبر ماندهایم که رنگ خنده از صورتش رفت و مردانه حرف زد: «فرماندۀ سپاه قدس ایرانه! این دو سال حاج قاسم و ابومهدی نیروهای حشدالشعبی رو سازماندهی کردن و با همین نیروهای مردمی، نفس داعش رو تو عراق گرفتن!»
▪️خجالت کشیدم از نام ابومهدی هم سؤال کنم و بفهمد او را هم نمیشناسم؛ اما انگار پس از سالها از غاری بیرون آمده بودم و حرفهایش همه برایم نامفهوم بود.
▫️سرم را از پشت به دیوار تکیه داده و کلام او به آخر نرسیده بود که خانه در تاریکی مطلق فرو رفت و من حتی از سایۀ خودم میترسیدم که از همین تاریکی، تمام تنم تکان خورد و بی هوا جیغ زدم.
▫️نورالهدی بلافاصله چراغ قوه موبایلش را سمت صورتم گرفت و با آرامش خبر داد: «نترس عزیزم، چیزی نیس، برق رفته. معمولاً شبها این ساعت برق میره.»
▪️همزمان از جا بلند شد، به سمت کمد کنار اتاق رفت و همانطور که شمعی را از جعبه بیرون میکشید، سر درددلش باز شد: «اونوقت یه عده شعار میدن ایران باید از عراق بره! انگار عراق رو ایران اشغال کرده! دولت اعلام کرده قاسم سلیمانی به درخواست رسمی ما تو عراق حضور داره. امام جمعه بغداد تو خطبههای نماز جمعه گفته اگه ایران نبود، داعش سامرا رو با خاک یکسان میکرد ولی اینا فقط میگن ایران باید بره! انگار تو این کشور نبودن و ندیدن داعش تا ۳۰ کیلومتری بغداد رسید و اگه حمایت ایران و حاج قاسم نبود، همون روزای اول، بغداد هم مثل موصل سقوط می کرد!»
▫️هنوز تمام ذهنم از وحشت امروز زیر و رو شده و از حرفهایش چیز زیادی نمیفهمیدم که در سکوتی خسته نگاهم در تاریکی فضا گم میشد.
▪️مقابلم شمع را روی زمین در شمعدانی نشاند و همانطور که کبریت میکشید، حرف دلش را زد: «انگار اصلاً نمیبینن ۱۳ ساله آمریکا تو این کشور هر کاری دلش خواسته کرده! حالا که ایران حریف داعش شده، آمریکا تو سرشون فرو کرده که ایران کشورتون رو اشغال کرده و باید بره!»
▫️از نور لطیف شمع، جمع دو نفرهمان رؤیایی شده و او هنوز دلش پیش حاج قاسم و ایرانیها بود که غریبانه آه کشید: «همین الان کلی از همرزمای ابوزینب ایرانی هستن! تا الان خیلیهاشون شهید شدن...» و هنوز حرفش تمام نشده، کسی در خانه را کوبید و من از ترس، به لباس نورالهدی چنگ زدم.
▪️حس میکردم تعقیبم کردهاند و نورالهدی منتظر کسی نبود که با تأخیر از جا بلند شد و پشت در صدا رساند :«کیه؟» و صدای غریبهای قلبم را از جا کَند...
📖 ادامه دارد...
✍ نویسنده: فاطمه ولینژاد
https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
📕رمان #سپر_سرخ
🔻قسمت دوازدهم
▫️من نمیشناختم اما انگار نورالهدی به خوبی او را میشناخت و شاید انتظارش را نمیکشید که مردد در را گشود و با دلخوری اعتراض کرد:«مگه نگفتم امشب نیا!»
▪️نورالهدی بیحجاب مقابل در ایستاده و حال من امروز به قدری زیر و رو شده بود که حتی فکرم به درستی کار نمیکرد مَحرم نورالهدی پشت در است و همچنان مات و متحیر مانده بودم.
▫️میهمان ناخوانده میخواست وارد شود و او باز ممانعت میکرد:«امشب نه! چرا متوجه نمیشی؟»و دیگر صدای مرد بلند شده و به ضوح شنیده میشد:«میفهمی چی میگی؟آمال تو خونه تو باشه و من نیام ببینمش؟»
▪️از اینکه نام خودم را از زبان او میشنیدم،نفسم گرفت و دیگر میدانستم چرا اینهمه برای ورود به خانه اصرار میکند!
▫️صدایش را شناخته و باید باور میکردم درست در شبی که سختترین ثانیههای عمرم را سپری کرده بودم،او به ملاقاتم آمده است.
▪️بیش از سه سال از آخرین دیدارمان سپری میشد و در و دیوار بلند و تاریک فلوجه که این سالها زندان ما شده بود، همه چیز حتی صدای او را از خاطرم برده بود.
▫️نورالهدی با قدوقامت ظریفش در همان پاشنۀ در، سدّ راهش شده و در برابر برادرش،مردانه مقاومت میکرد:«بهت میگم حالش خوب نیس، الان نمیشه ببینیش!»
▪️و همین حرفها برای جان به لب کردن او کافی بود که کلماتش مثل قلب من میلرزید:«چرا حالش خوب نیس؟اصلاً اون چجوری از فلوجه خارج شده؟چه بلایی سرش اومده؟»
▫️حقیقتاً خودم هم حالا نمیخواستم او را ببینم اما نورالهدی دیگر حریفش نمیشد که به سمتم چرخید و من از چشمان نگرانش آیه را خواندم.
▪️روسریام را دوباره سر کردم و با جانی که برایم نمانده بود به اجبار از جا بلند شدم.
▫️آخرین بار راضی به رفتنش نبودم و حالا راضی به آمدنش نمیشدم که حال دلم بینهایت بههم ریخته و انگار متهم این سه سال رنج و عذابم در فلوجه او بود که تا داخل شد،قلبم از درد تیر کشید.
▪️در همین تاریکی و نور کمجان شمع، مشخص بود اصلاً تغییر نکرده است؛همانطور سرحال و سرزنده و خوش تیپ و حالا نگران که با چشمانش دنبالم میگشت و همین که کنج دیوار پیدایم کرد، میان اتاق خشکش زد:«آمال! چه بلایی سرت اومده؟»
▫️شاید خودم نمیفهمیدم اما این حبس سهساله در فلوجه شکسته و افسردهام کرده بود و با بلایی که امروز جانم را گرفته بود، شبیه یک جنازه بودم.
▪️نمیتوانستم بفهمم هنوز دوستش دارم یا نه که نگاهم به زمین افتاد، کاسه صبرم شکست و اشکم بیصدا چکید.
▫️او قدم قدم به سمتم میآمد و من ذرهذره آب شده بودم که تا نزدیکم رسید سرم را بالا گرفتم تا ردّ دردهایم را بهتر ببیند.
▪️چقدر گفتم بماند،چقدر خواستم تا نرود و حالا که تا مغز استخوانم سوخته بود، از جانم چه میخواست؟
▫️با نگاهش دور صورتم دنبال پاسخی بود و من مثل کودکی که گم شده باشد به گریه افتادم و لبهایم دوباره از ترس میلرزید.
▪️اینهمه بههم ریختگیام دیوانهاش کرده بود، دیگر جرأت نمیکرد چیزی بپرسد و انگار او هم مثل من زیر آوار خاطره خراب شده بود که خودش را روی مبل رها کرد و در سکوتی دردناک، فقط نگاهم میکرد.
▫️این خانه تاریک و روشنایی یک شمع و چشمان همچنان عاشق او کافی بود تا روزهای خوش دانشجویی در خاطر خستهام زنده شود.
▪️روزهای پایانی دوره پرستاری من و نورالهدی در دانشگاه بغداد بود و قرار بود آغاز زندگی جدید من باشد که جمعۀ همان هفته، برای جشن نامزدی من و عامر تعیین شده بود.
▫️نخستین بار او را زمانی دیده بودم که دنبال نورالهدی به دانشگاه آمده بود و شاید نورالهدی عمداً برادرش را به دانشگاه کشانده بود تا من را ببیند و همین دیدار،سرنوشت ما را تغییر داد.
▪️دل او گرفتار من شد و بهقدری شیوا صحبت میکرد که سرانجام دل من را هم به دست آورد و بعد از توافق خانوادهها و پس از یک سال آشنایی،قرار عقدمان تعیین شد.
▫️به پیشنهاد نورالهدی تصمیم گرفتیم خطبۀ عقد در حرم کاظمین خوانده شود و مگر خوشبختی از این بالاتر میشد؟
▪️خانوادۀ من از فلوجه به بغداد آمده و ساعتی به اذان مغرب مانده بود که راهی حرم با صفای بابالحوائج و بابالمراد(علیهماالسلام) شدیم.
▫️ماهها با محبت و شیرینزبانی و هدیههای پر رنگ و لعابی که برایم میخرید، دلم را به دست آورده و حالا در محضر حرم با صفای کاظمین،به همسریاش راضی شده بودم و خبر نداشتم هرآنچه در دلم ساخته، با یک خبر خراب میکند.
▪️زیر چادر مشکی عربی، پیراهن بلند سفیدی با خطوط طلایی پوشیده و در انتظار آغاز مراسم روی یکی از پلههای حاشیۀ صحن نشسته بودم. اقوام من و عامر، اطرافمان جمع شده و چشم من فقط به دوگنبد زیبای کاظمین بود و زیر لب دعا میکردم خوشبختیام در همین حرم رقم بخورد...
📖 ادامه دارد...
✍ نویسنده: فاطمه ولینژاد
https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
📕رمان #سپر_سرخ
🔻قسمت سیزدهم
▫️عامر پوشیده در کت و شلوار مشکی دامادی و پیراهن سفید، چند قدم آن طرفتر با تلفن همراهش مشغول صحبت بود و شاید کسی از دوستانش برای تبریک تماس گرفته بود که صورتش هرلحظه از خنده شکفتهتر میشد و سرانجام با هیجانی که به جانش افتاده بود، به سمت ما آمد.
▫️مادرم بالای سرم ایستاده و نورالهدی کنار من روی پله نشسته بود و عامر میخواست تنها با من صحبت کند که اشاره کرد نورالهدی برخیزد.
▪️هنوز نامحرم بودیم و فرهنگ سنتی خانوادهها اجازه نمیداد کنارم بنشیند که همان مقابل پله، روبرویم ایستاد و با چشمانی که از شادی برق میزد، مژده داد: «هدیه ازدواجمون قبل از عقد رسید!»
▫️و پیش از آنکه چیزی بپرسم، از خنده منفجر شد و با صدایی خفه فریاد کشید: «درخواستم برای دانشگاه میشیگان قبول شده!»
▪️مات و متحیر نگاهش میکردم و اصلاً نمیفهمیدم چه میگوید؛ فارغالتحصیل معماری بود و تا آن لحظه حتی یک کلمه از ادامه تحصیل در خارج از کشور حرفی نزده بود که به مِنمِن افتادم: «مگه... تو درخواست داده بودی؟... چرا به من چیزی نگفتی؟»
▫️صورت سبزهاش از شادی به کبودی میزد و نمیتوانست هیجانش را کنترل کند؛ مدام دور خودش میچرخید و کلماتش از شادی میرقصید: «واسه اینکه باورم نمیشد قبول کنن! یعنی هنوزم باورم نمیشه! یعنی واقعاً میتونم برم آمریکا و دانشگاه میشیگان درسم رو ادامه بدم؟! یعنی خواب نمیبینم؟! یعنی واقعاً بیدارم؟»
▪️او از حرارت آنچه باورش نمیشد، تب کرده بود و قلب من مثل تکهای یخ شده و سرما در تمام استخوانمهایم میخزید: «یعنی... یعنی میخوای بری؟»
▫️از اینهمه جنب و جوش و سر و صدا، توجه تمام اقوام به او جلب شده و من پلکی نمیزدم تا شاید حرف دیگری بزند و پاسخش، مسخره کردن من بود: «مثل اینکه نمیفهمی من چی میگم؟ مگه دیوونم که نرم؟ معلومه که میرم!»
▪️لباس عروس تنم بود و کنج صحن، منتظر خطبۀ عقدم بودم و نمیفهمیدم داماد این قصه چه میگوید که لبهایم به سختی تکان خوردند و از تمام حرف دلم، فقط دو کلمه بر زبانم جاری شد: «من چی؟»
▫️پیش از آنکه از اینهمه بیوفاییاش قالب تهی کنم، خندید و خواست پاسخم را بدهد که نورالهدی نزدیکمان آمد و با مهربانی خبر داد: «بلند شید! سید اومد.»
▪️بنا بود خطبۀ عقد توسط یکی از روحانیون سید آستان در همین اتاق کنج صحن خوانده شود و من هنوز منتظر پاسخ عامر بودم که خودش را کنار شانههایم رساند و زیر گوشم نجوا کرد: «مگه میشه بدون تو برم؟»
▫️اقوام همگی وارد اتاق شده بودند، نورالهدی بیخبر از آنچه من از برادرش شنیده بودم، اصرار میکرد عجله کنیم و باید تکلیف این سفر همینجا مشخص میشد که مستقیم نگاهش کردم و مصمم پرسیدم: «اگه من نخوام بیام، چی؟»
▪️جریان زندگی در نگاهش متوقف شد و رنجیدهتر از من بازخواستم کرد: «یعنی من همچین موقعیتی رو از دست بدم؟»
▫️تنها فرزند خانواده بودم که بعد از سالها انتظار و یک دنیا نذر و نیاز و توسل، خداوند مرا به پدر و مادرم داده بود و میدانستم تا چه اندازه به حضورم وابسته هستند.
▪️دلبستگی خودم هم به خانواده و وطنم کمتر از آنها نبود و نمیشد به این سادگی از همه چیزم بگذرم!
▫️حدود یکسال با عامر صحبت کرده بودم و در این مدت، حتی به اندازه یک کلمه به من اطلاعی نداده و حالا چند دقیقه مانده به عقد، خبر از سفری طولانی میداد و چطور میتوانستم همراهش شوم؟
▪️همان تماس تلفنی و خبر پذیرفته شدنش در دانشگاه میشیگان، سنگی بود که تمام آیینههای احساس و وابستگیمان را شکست و مراسم عقدمان به هم خورد.
▫️خانوادهها وساطت میکردند بلکه یکی از ما از خیر آنچه میخواهد بگذرد؛ اما نه او راضی میشد نه من!
▪️هر شب تماس میگرفت و ساعتها صحبت میکرد؛ عاشقانه تمنا میکرد و ترجیعبند تمام غزلهایش یک جمله بود: «آمال! باور کن من یجوری دوستت دارم که هیچکس تو این دنیا نمیتونه کسی رو اینجوری دوست داشته باشه! باور کن من بدون تو نمیتونم!»
▫️یک ماه تا پروازش بیشتر نمانده بود، در دریای عشقش در حال غرق شدن بود و به هر چه واژه به دستش میرسید چنگ میزد تا مرا هم با خودش به آمریکا ببرد و اعتراف میکنم در به دست آوردن دل من، به شدت مهارت داشت.
▪️هر شب که تماس میگرفت، تیغ مخالفتم کُندتر میشد و شکستن قفل قلعه قلبم راحتتر تا تیر خلاصش را زد: «به جون خودت که از همه دنیا برام عزیزتره، اگه نیای نمیرم!»
▫️شاید بلف میزد تا تسلیمم کند و همین بلف، پای ماندنم را لرزانده بود؛ میترسیدم دلبستگیام به عزیزانم و اصرارم برای نرفتن، او را از پیشرفتی که شایستگیاش را دارد، محروم کند و همین عذاب وجدان قاتل مقاومتم شده بود تا یک شب که پیش از تماس او، خبری خانه خرابمان کرد...
📖 ادامه دارد...
✍ نویسنده: فاطمه ولینژاد
https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
18.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💗 نماهنگ | دعای امام زمان(عج)
🎥 قرائت دعای سلامتی امام زمان(عج) توسط حضرت آیت الله خامنهای
✏️ رهبر انقلاب: وقتی «اَلّلهُمَّ کُن لِوَلِیّک» را میخوانید، در واقع دارید ارتباط میگیرید با امام زمانتان، که فرمودهاند: ما را دعا کنید، ما هم شما را دعا میکنیم.
📽 مطلب مرتبط: اینگونه دعای فرج بخوانید
💻 Farsi.Khamenei.ir
📌به #صفت_هستی بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3233873979C380f939453
صفت هستی
📕رمان #سپر_سرخ 🔻قسمت سیزدهم ▫️عامر پوشیده در کت و شلوار مشکی دامادی و پیراهن سفید، چند قدم آن طر
📕رمان #سپر_سرخ
🔻قسمت چهاردهم
▫️از زمان اشغال عراق توسط آمریکا، فلوجه روی آرامش ندیده و بخاطر بمبهای شیمیایی که آمریکا بر سر مردم ریخته بود،همچنان کودکان معلول متولد میشدند و آمار بیماریهای جسمی و روانی و سقط جنین در بیمارستانها بیداد میکرد.
▪️حالا چندماهی میشد زمزمۀ حضور تکفیریها در شهر،هول دیگری به دل مردم به خصوص اندک جمعیت شیعۀ شهر انداخته بود.
▪️میدانستم حکم تشیع در قانون تکفیریها مرگ است؛این مدت تصاویر سلاخی مردم شیعه و سنی سوریه را در اینترنت دیده بودم و ندیده میشد تصور کنم چه جهنمی در انتظار مردم فلوجه است.
▫️روزها بود در سرمای زمستان، تب تنش در شهر بالا گرفته و با این حال باور نمیکردیم به این زودی کار از کار بگذرد که همان شب داعش خبر فتح فلوجه را جاز زد و شهر رسماً سقوط کرد.
▪️فلوجه، شهری که با بیش از ۵۰۰ مسجد به شهر مسجدها شهرت داشت، از نخستین مناطقی بود که به دست داعش افتاد و خبر نداشتیم تا چند ماه آینده نه فقط فلوجه که شهرهای بزرگ عراق مثل موصل و تکریت هم اشغال میشوند.
▫️شاید از هول همین اتفاق بود که آن شب خبری از تماس عامر هم نمیشد و تمام تن و بدن من از ترس میلرزید.
▪️از وحشت آشوب شهر،دلم زیر و رو شده و ساعت از نیمهشب گذشته بود که سرانجام تماس گرفت.
▫️نمیدانست از کدام سرِ قصه آغاز کند و من میخواستم عیار عاشقیاش را بسنجم که مظلومانه پرسیدم:«بازم میخوای بری؟»
▪️میخندید و خندههایش از هر گریهای تلختر بود:«تو که نمیترسی؟»
▫️مگر میشد نترسم وقتی در یک شهر ۳۵۰ هزار نفری، ما شیعیان در اقلیت بودیم و او چارۀ نجاتم را در فرار از شهر میدید:«الان خیلی از سُنیهای فلوجه هم از شهر فرار کردن و رفتن سمت کربلا.شنیدم تو کربلا برای آوارههای فلوجه اردوگاه زدن.»
▪️از سکوتم خیال میکرد تسلیم طرحش شدم و انتهای این نقشۀ فرار، مهاجرت به آمریکا بود که مثل یک جنتلمن سینه سپر کرد:«از فلوجه که اومدی بیرون،با خودم میبرمت آمریکا و اونجا رو چشمام ازت مراقبت میکنم.»
▫️آنچه برایم تدارک دیده بود،رؤیایی به نظر میرسید اما چطور میتوانستم پدرومادرم را اینجا تنها رها کنم که سالها در این شهر زندگی کرده و حالا حاضر به ترک فلوجه نمیشدند.
▪️پدرم پزشک ماهر و قدیمی فلوجه بود؛ تابلوی طبابتش در درمانگاههای اصلی شهر، امید مردم بود و غیرتش قبول نمیکرد در این بحبوحۀ درگیری، بیمارانش را تنها بگذارد.
▫️عامر مرتب با او هم تماس میگرفت تا راضیاش کند از شهر خارج شود و در یکی از تماسها، پدرم با بغضی مردانه التماسش کرد:«من نمیتونم از اینجا برم،مردم به من نیاز دارن اما اگه میتونی بیا آمال و مادرش رو با خودت ببر بغداد.»
▪️عامر ادعا میکرد عاشق من است و باز از ترس جانش جرأت نمیکرد قدم به فلوجه بگذارد.
▫️چند روز تا پروازش بیشتر نمانده و پشت تلفن گریه میکرد تا ما از فلوجه خارج شویم و هیچکدام خبر نداشتیم داعش اجازه خروج از شهر را نمیدهد که اگر مردم همه میرفتند،دیگر سپری برای مقابله با ارتش عراق برایش باقی نمیماند.
▪️این را زمانی فهمیدم که پدرم در آخرین تماسی که عامر با او گرفت، در اتاق را بست تا من و مادرم نشنویم و با اینحال شنیدم با صدایی خفه خبر میدهد:«ای کاش همون روز که بهت گفتم میومدی و آمال رو میبردی،خروجیهای شهر بسته شده. دیگه نه ما میتونیم خارج بشیم نه تو میتونی بیای!»
▫️حالا مردم مظلوم این شهر تنها سپر باقیمانده در دست والی فلوجه بودند تا مانع حملۀ همه جانبۀ ارتش شود و به هر آب و آتشی میزد مبادا کسی از شهر خارج شود.
▪️زمستان ۲۰۱۴ سردترین و سختترین زمستان عمرم شده بود؛در شهر خودم زندانی شده و کسی که میگفت عاشق من است و بنا بود همسرم شود،هر لحظه از من دورتر میشد و در تماس آخر،غیر از بغض و گلایه حرفی برای گفتن نداشت: «آمال! چرا تو الان نباید کنار من باشی؟»
▫️و پیش از آنکه حرف دیگری به زبانش بیاید، بغضش متلاشی میشد و میان گرداب گریه دستوپا میزد: «چرا من الان باید تنها برم؟ چرا باید تو رو تو اون جهنم تنها بذارم و برم؟»
▪️هر کلمه مثل خنجری در قلبم فرو میرفت،خونابۀ غم تا گلویم میرسید و دیگر حتی نمیخواستم طعم اشکهایم را بچشد که چشمانم را در هم میکشیدم مبادا قطره اشکی بچکد و او همچنان میگفت.
▫️نمیفهمیدم چرا من را مقصر این جدایی میداند و دیگر حتی نفسی برای بحث و جدل نداشتم که با اینهمه ادعای عاشقی،راضی به رها کردن من میان هزاران کفتار داعشی شده و امشب راهی سفر رؤیاییاش میشد.
▪️از سنگینی سکوتم،نفسش بند آمده و دیگر کار دلش از گریه گذشته بود که سرم عربده میکشید:«تو نمیفهمی با من چی کار کردی! هزار بار التماست کردم،به دست و پات افتادم ولی تو فقط میخواستی تو این خرابشده بمونی!»...
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: فاطمه ولینژاد
https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
📕رمان #سپر_سرخ
🔻قسمت پانزدهم
▫️زهر کلامش طوری جانم را گرفت که دیگر نشد در برابر سیل اشکهایم مقاومت کنم، سدّ صبرم شکست و اشک از هر دو چشمم فواره زد: «بسه عامر، دیگه ادامه نده! من نخواستم یا تویی که چند دقیقه قبل از عقد به من میگی میخوای بری آمریکا؟ فکر میکنی من دوستت ندارم؟ اما تو نخواستی منو ببینی! تو غیر از خودت به هیچکس فکر نمیکنی!»
▪️یک ساعت مکالمه تنها به گریه و گلایه و شکایت گذشت و حرف آخر را او به تلخی زد: «من میرم، چون دیگه اینجا موندم فایدهای نداره! اما همیشه منتظرت میمونم تا بیای پیشم.»
▫️گریه از کلماتش میچکید و این گفتگو داشت جانمان را میگرفت که بدون خداحافظی تماسمان تمام شد.
▪️او همان شب رفت و من سه سال در شهر وحشتناکی که داعش برایمان ساخته بود، اسیر شدم.
▫️آنچه در این سه سال از جنایات و وحشیگری داعش دیدم، برای پیر کردن دل و سفید شدن موهایم کافی بود و به خدا با هیچ کلامی قابل بیان نبود!
▪️از قتل عام سربازان باقیمانده در شهر و گورهای دستهجمعی و سربریدن و زنده سوزاندن مردم و قوانین جنون آمیز و این ماههای آخر هم غارت آذوقۀ خانهها که منابع مالی داعش در فلوجه به آخر رسیده و محصولات زمینهای کشاورزی و هر آنچه در انبارهای مردم مانده بود، به یغما میبردند.
▫️حالا من به دست پلیس مذهبی داعش و به هوای هوسی که به دلش افتاده بود، از فلوجه ربوده شده و در میان راه با جوانمردی غریبهای نجات پیدا کرده بودم و نمیدانستم درست در چنین شبی، عامر اینجا چه میکند.
▪️در این سه سال هرآنچه از عشق و احساسش در دلم بود، مُرده و امشب بیش از آنکه عاشقش باشم، متنفر و عصبی بودم.
▫️میدانستم اگر آن تلفن قبل از عقدمان برقرار نشده بود، من همان روز همسر عامر شده و به بغداد آمده بودم و اینهمه عذاب نمیکشیدم که در پاسخ دلشورۀ چشمانش، به تلخی طعنه زدم: «میشیگان خوش گذشت؟»
▪️نورالهدی مضطرب نگاهمان میکرد، عامر محو خشم چشمانم شده بود و من مثل شمعی که در حال مردن باشد، میسوختم و همزمان شعله میکشیدم: «اصلاً خبر داری چی به سر من اومده؟ میدونی امروز داشتن منو کجا میبردن؟ میدونی امروز ...»
▫️خجالت کشیدم بگویم امروز از چه جهنمی رها شده و انگار از همین اشارۀ پنهان، همه چیز را فهمیده بود که سرش را با هر دو دستش گرفت و به مدد حال خرابش، موهای مشکیاش را چنگ میزد.
▪️عرق غیرت در صورتش میجوشید، رگ پیشانیاش از خون پُر شده و لحنش رعشه گرفته بود: «تو که خبر نداری من چی کشیدم! فکر میکنی میشیگان به من خوش گذشت؟ مگه میشه جایی که تو نباشی به من خوش بگذره! سه سال هر روز منتظر بودم این اخبار لعنتی یه خبری از فلوجه بده! هر روز منتظر بودم تلفنم زنگ بخوره و تو پشت خط باشی.»
▫️سپس با موج احساس نگاهش به ساحل چشمانم رسید و با بغضی که گلوگیرش شده بود، بیصدا نجوا کرد: «آمال! من این سه سال به هیچکس نتونستم فکر کنم جز تو! به هیچ دختری فکر نکردم به این امید که یه روز دوباره تو رو ببینم!»
▪️چندبار پلک زد تا اشکی که در چشمش نشسته بود مهار کند و آخر نشد که یک قطره تا روی گونهاش پایین آمد و با همان چشمان خیسش به رویم خندید: «اما این از خوشبختی منه که وقتی برای یه مرخصی ۱۵ روزه اومدم عراق همون زمان بتونم تو رو ببینم!»
▫️او میگفت و من دیگر حتی نمیخواستم صدایش را بشنوم که دستان لرزانم را بالا گرفتم تا ساکت شود و با نفسی که برایم نمانده بود، دنیا را روی سرش خراب کردم: «هیچوقت دیگه نمیخوام ببینمت!»
▪️و حرفی برای گفتن نمانده بود که با قدمهای سست و سنگینم به سمت اتاق کنج خانه رفتم و دیگر نمیشنیدم نورالهدی چه میگوید و با چه جملاتی میخواهد آرامم کند.
▫️تا سحر گوشۀ اتاق در خودم فرو رفته بودم، صدای قدمهای عامر را میشنیدم که مدام دور خانه میچرخید و نورالهدی لحظهای رهایم نمیکرد و با نرمی لحنش نازم را میکشید: «باور کن من بهش نگفتم بیاد! امشب قرار بود بیاد خونه ما ولی وقتی تو اومدی من بهش زنگ زدم نیاد. خیلی اصرار کرد دلیلش چیه، مجبور شدم بگم تو اینجایی ولی بازم بهش گفتم نیاد!»
▪️و نبض احساس برادرش زیر سرانگشتش بود که لبخندی زد و با مهربانی ادامه داد: «ولی وقتی فهمید تو اینجایی دیگه نتونستم جلوش رو بگیرم. میخواست هرجور شده تو رو ببینه!»
▫️میدانستم دوستم دارد و دیگر در قلب من ردّی از محبتش نمانده بود که هر چه نورالهدی زیر گوشم میخواند، با سردی چشمانم تمام احساسش را پس میزدم تا آوای اذان صبح از منارههای مساجد بغداد میان نخلهای شهر پیچید و من به عزم وضو از اتاق بیرون رفتم...
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: فاطمه ولینژاد
https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
📕رمان #سپر_سرخ
🔻قسمت شانزدهم
▫️عامر روی کاناپه خوابش برده بود و به گمانم در میشیگان نماز خواندن هم از خاطرش رفته بود که هر چه نورالهدی صدایش میزد، از این پهلو به آن پهلو میچرخید و بین خواب و بیداری بهانه میچید:«الان بلند میشم.»
▪️آفتاب طلوع کرده بود و عامر هنوز خواب بود، نمازش قضا شده و من حتی نمیفهمیدم با اینهمه بیقراری دیشب و با این حال و روز من، چطور میتواند اینقدر راحت بخوابد.
▫️من و نورالهدی تا صبح پلکمان روی هم نرفته بود که من بیتاب پدر و مادرم بودم و خمار خیال آن غریبه و او نگران همسرش که در عملیات آزادی فلوجه بود و ماجرای دیگری که من از آن بیخبر بودم.
▪️در اتاق، خودم را پنهان کرده و در را هم میبستم مبادا چشمم بار دیگر به عامر بیفتد و او بلاخره بیدار شده بود که شنیدم نورالهدی توبیخش میکند:«دیشب رفته بودی منطقه سبز؟»
▫️از دوران دانشجوییام در دانشگاه بغداد، در خاطرم مانده بود منطقه سبز، محوطه کاخ سابق صدام و بعد از آن محل استقرار نیروهای آمریکایی و در حال حاضر مکان ادارات دولتی مهم و سفارتخانههای آمریکا و انگلیس است و نمیدانستم عامر آنجا چه میکرده که با صدایی خوابآلود ادعا کرد:«بلاخره یکی باید واسه این کشور یه کاری بکنه!»
▪️متوجه منظورش نشدم و پاسخ ژست وطندوستیاش در آستین نورالهدی بود:«تو اگه فکر این کشور بودی بعد از اینکه درسِت تموم میشد،برمیگشتی برای کشورت کار میکردی!حالا ۱۵ روز اومدی عراق که هرشب بری ضد دولت شعار بدی؟اشغال پارلمان و تظاهرات هرشب شما چه دردی از این مردم دوا میکنه؟»
▫️اما دل عامر پیش من مانده و میخواست دوباره صدایم را بشنود که بیتوجه به آنچه نورالهدی میگفت، بحث را به هوایی دیگر برد:«به جا این حرفا ببین میتونی آمال رو راضی کنی من یکم باهاش حرف بزنم؟ فکر اینکه دیروز اذیتش کردن داره دیوونم می کنه!»
▪️غیرتش زخمی شده بود و نورالهدی نمیخواست زخم دل من دوباره سر باز کند که با لحنی گرفته پاسخ داد:«اگه دوست داری آمال و هزارتا دختر دیگه مثل آمال تو این کشور امنیت داشته باشن، چرا هر شب میری منطقه سبز و ضد ایران شعار میدی؟»
▫️سپس آه بلندی کشید طوری که از پشت همین دیوارها حرارتش را حس کردم و با صدایی زخمی، جراحتهای مانده بر جان عراق را به رخ برادرش کشید:«این سالها عراق نبودی و ندیدی داعش نصف کشور رو گرفت و داشت به بغداد میرسید!بهخدا اگه فتوای جهاد آیت الله سیستانی و تشکیل حشدالشعبی و کمک ایران نبود، بغداد هم اشغال میکردن! حالا که پیشروی ارتش و نیروهای مردمی شدت گرفته و کمر داعش تو عراق شکسته، شماها رو تحریک میکنن به هر بهانهای تظاهرات کنید و ضد ایران و دولت عراق شعار بدید، مبادا این کشور یه ذره روی آرامش ببینه!»
▪️از حرفهای نورالهدی میفهمیدم شبهای بغداد آشفته شده و همان یک کلمهای که از ایران گفته بود، خون عامر را به جوش آورد و صدایش را بلند کرد:«چرا انقدر سنگ ایران رو به سینه میزنید؟ ایران جز دخالت تو عراق چیکار میکنه؟ ایران باید از عراق بره...»
▫️و هنوز خط و نشان کشیدنش تمام نشده بود که نورالهدی مردانه به میدان زد:«انگار تو آمریکا خبرها درست بهت نمیرسه و نمیدونی اگه حاج قاسم نبود بغداد که هیچ، حتی اربیل هم سقوط میکرد!»
▪️و برای ادعایش مدرکی محکم داشت که اجازه نداد عامر پاسخی بدهد و با لحنی مقتدر ادامه داد:«شهرهای سنجار و آمرلی هر دو در محاصره داعش بودن. مردم سنجار به امید نیروهای حزب دمكرات كردستان بودن اما وقتی صبح شد هیچ نیروی دموکراتی تو شهر نبود. همه فرار کرده بودن و شهر رو دو دستی تحویل داعش دادن تا هر چی مرد تو شهر بود رو سر بریدن و دخترها و زنهای ایزدی رو همه رو به اسارت بردن اما مردم آمرلی با کمک نیروهای ایرانی مقاومت کردن. درحالی که آمرلی کاملاً در محاصره داعش بود، حاج قاسم با هلیکوپتر وارد شهر شد و بعد از سه ماه محاصره، بلاخره شهر رو آزاد کرد!»
▫️نورالهدی میگفت و اینهمه باران کلماتش در دل سنگ عامر اثر نمیکرد که میشنیدم با حالتی عصبی به در و دیوار میزند بلکه ایران را متهم به دخالت در عراق کند و نورالهدی یکتنه مردِ میدان این مباحثه بود که باز پاسخ میداد:«اونی که تو سر شما فرو کرده ایران داره تو عراق دخالت میکنه و باید از این کشور بره، میخواد حاج قاسم تو خط مبارزه با داعش نباشه، اینو بفهم عامر!»
▪️جنایات داعش را به چشم دیده و طعم سخت محاصره را چشیده بودم و همین دیروز مردانگی یکی از نیروهای خط حاج قاسم، فرشتۀ نجاتم شده بود که از شرح حماسی نورالهدی، ندیده عاشق این سردار ایرانی شده و به خدا التماس میکردم پیش از آنکه پدر و مادرم از خبر ربوده شدن تنها دخترشان دق کنند، زودتر فلوجه هم را به دست حاج قاسم آزاد کند...
📖 ادامه دارد...
✍ نویسنده: فاطمه ولینژاد
https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
📕رمان #سپر_سرخ
🔻قسمت هفدهم
▫️چند روز با دلی که در قفس سینه برای پدر و مادرم پَرپَر میزد، میهمان خانه نورالهدی بودم.
▪️عامر هر روز به ما سر میزد و هر بار من خودم را در اتاق حبس میکردم تا چشمان عاشقش را نبینم و دیگر طاقتش تمام شده بود که یکبار از همان پشت در،صدا رساند:«اگه تو نمیخوای منو ببینی ولی من دلم برات خیلی تنگ شده!»
▪️و این قهر و سکوت دیوانهاش کرده بود که بیهوا فریاد کشید:«نامردم اگه ایندفعه تنها برم آمریکا!باید با من بیای،میفهمی؟!»
▫️خیال میکرد با عربده کشیدن میتواند رامم کند و نمیدانست در این سالها در فلوجه بهقدری حیوان وحشی داعشی دیدهام که دربرابر این تشرهای عاشقانه حتی لحظهای دلم نمیلرزد.
▪️میشنیدم نورالهدی سرزنشش میکند و او همچنان خط و نشان میکشید که لحن مردانهای در خانه پیچید و همزمان صدای خنده و خوشحالی بچهها بلند شد.
▫️ظاهراً پدرشان به خانه برگشته و سرانجام ابوزینب از خط آمده بود که دستپاچه روسریام را به سر کشیدم و هیجانزدهتر از نورالهدی از اتاق بیرون رفتم.
▪️فقط میخواستم خبری از فلوجه بگیرم و حواسم نبود ابوزینب از ماجرای حضورم در این خانه بیخبر است که دربرابر حیرت نگاهش، زبانم به هم پیچید:«فلوجه آزاد شد؟»
▫️نورالهدی و عامر محو حالم مانده بودند، ابوزینب چند لحظه نگاهم کرد و مثل اینکه من تازه به خاطرش آمده باشم،خنده فراموشش شد.
▪️خسته و خاکی از معرکه برگشته، سر و وضع لباس جنگیاش به هم ریخته و چین و چروک صورت آفتابسوختهاش خبر از نبردی سخت میداد و حالا نمیفهمید نامزد سابق عامر و دختر زندانی در فلوجه، در این خانه چه میکند.
▫️عامر چند قدم عقبتر با دلخوری نگاهم میکرد و چند دقیقه کشید تا نورالهدی دست و پا شکسته برای ابوزینب بگوید چرا من اینجا هستم و او با هر کلمهای که از همسرش درباره من میشنید، خون غیرت بیشتر در صورتش میدوید و سفیدی چشمانش از خشم به سرخی میزد.
▪️شرم و حیا مانع میشد تا نورالهدی همهچیز را بگوید و از همان حرفهای درهم، ابوزینب تا ته خط رفته بود که دیگر نگاهم نکرد و ساکت گوشۀ اتاق در خودش فرو رفت.
▫️من منتظر خبری از فلوجه بودم و خبر دیگری خاطرش را به هم ریخته بود که نگاهش به نقطهای نامعلوم فرو رفت و با لحنی مبهم زمزمه کرد:«پس مهدی اونشب واسه همین انقدر دیر اومد.»
▪️نمیفهمیدم چه میگوید و نمیدانستم نام همان کسی را بر زبان آورده که چند روز است خانه خیالم را خراب کرده و پریشان پرسیدم:«فلوجه آزاد شد؟ از پدر و مادرم خبر داری؟»
▫️همانطور که سرش پایین بود، به آرامی خندید و با متانت جواب داد:«فلوجه سر افعی داعش بود که امروز کوبیدیم و شهر کاملاً آزاد شد!همین امروز خودم میبرمت پیش پدر و مادرت.»
▪️باورم نمیشد کار داعش در فلوجه تمام شده باشد و دوباره میتوانم پدر و مادرم را ببینم که کاسۀ هر دو چشمم از اشک، لبالب شده و با لبهایی که سه سال هر لحظه از ترس داعش میلرزید، دوباره میخندیدم.
▫️نورالهدی در آغوشم کشید و عامر دلتنگ خندههایم بود که حلقه اشک روی مژههای مشکی و بلندش نشست و نمیخواست گریه کردنش را ببینم که به پشت سر چرخید و دیدم او هم از شادی آنچه باورش نمیشد، شانههایش از گریه میلرزد.
▪️ابوزینب همانطور که به پشتی تکیه زده بود، تلویزیون را روشن کرد و دیدم مردی با موی و محاسنی سپید میان خبرنگاران عملیات آزادی فلوجه را با آرامش شرح میدهد و نورالهدی با خوشحالی رو به من کرد:«ابومهدی همینه!فرمانده حشدالشعبی!»
▫️با کف دستم پردۀ اشک را از چشمانم کنار زدم تا صورت او را بهتر ببینم و بهخدا یک تکه نور بود که میان جمعی از نظامیان با لبخندی شیرین و لحنی دلنشین سخن میگفت و دلم میخواست حاج قاسم را هم ببینم که معصومانه پرسیدم:«حاج قاسم بینشون نیس؟»
▪️از اینکه نام این سردار ایرانی را بردم، عامر مردد به سمتم چرخید و انگار نام ایران عصبیاش میکرد که با هر دو دست اشکهایش را پاک کرد و پیش از آنکه اعتراض کند، ابوزینب متعجب پرسید:«حاج قاسم رو از کجا میشناسی؟»
▫️شاید این سکوت چند روزه و حالا این به زبان آمدنم، عامر را عصبانیتر کرده بود که نیشخندی نشانم داد و متلک انداخت:«خیال کردی پدر و مادرت رو حاج قاسم نجات داده؟»
▪️و پاسخ این طعنۀ تلخش در سینۀ ابوزینب بود و روی نام حاج قاسم غیرت داشت که مقابل عامر قد علم کرد و صدایش بالا رفت:«همون جوونی که اونشب آمال رو نجات داده از نیروهای ایرانی حاج قاسم بوده!»
▫️برای یک لحظه نفسم در سینه بند آمد که دوباره نجابت نگاه و مردانگی لحنش پیش چشمانم آمده و حالا فقط میخواستم ابوزینب بیشتر برایم بگوید از مردی که معجزۀ زندگیام شده و بیهوا دلم را با خودش برده بود...
📖 ادامه دارد...
✍ نویسنده: فاطمه ولینژاد
https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
✅ چرا می گوییم اسرائیل نه دولت است نه مشروع؟/تروریست ۶۸ ساله
🔹صهیونیستها ترور فرماندهان مقاومت در کشورهای مختلف را با ترکیبی از روشهای مختلف انجام میدادند.
🔹رژیمصهیونیستی در سالهای مختلف با شناسایی و ترور شخصیتها و فرماندهان کلیدی محور مقاومت تلاش کرده تا ضربه کاری به مقاومت وارد کند، ابتکار عمل را از آنها بگیرد و مقاومت را در موضع ضعف قرار دهد.
🔹بعد از قدرت یافتن حزبالله لبنان، اسامی فرماندهان حزبالله نیز به لیست ترور صهیونیستها اضافه شد و در این میان فرماندهان ایرانی که همکاری مستقیمی با محور مقاومت دارند هم در دستور کار ترورهای رژیم قرار گرفتند. در جدول به نام برخی از شخصیتها و فرماندهان ایرانی، فلسطینی و لبنانی که در برنامه ترور صهیونیستها به شهادت رسیدند، اشاره شده است.
📌به #صفت_هستی بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3233873979C380f939453
⭕️ هنیه توسط #واتساپ شناسایی و بعد ترور شد
الیجا مگنیر خبرنگار و تحلیلگر بلژیکی مسائل خاورمیانه:
استفاده اسرائیل از #نرم_افزارهای_جاسوسی برای هدف قرار دادن اسماعیل هنیه، رهبر حماس
بنا بر گزارش ها، اسرائیل از طریق پیامی در واتس اپ که برای اسماعیل هنیه، رهبر حماس ارسال شده بود، بدافزارهای جاسوسی پیچیده ای را نصب کرد. این نرم افزار به موساد اجازه می داد تا موقعیت دقیق وی را در آپارتمانش مشخص کند. متعاقباً، هنیه در پی گفتوگویی که با پسرش داشت و در جریان آن مکالمه مکان دقیق او توسط تلفن همراه مشخص و ترور شد.
پ.ن: باز هم دنبال رفع فیلتر این جاسوس افزارهای اسراییلی باشید.
📌به #صفت_هستی بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3233873979C380f939453