eitaa logo
" سراج "
2.6هزار دنبال‌کننده
16هزار عکس
3.8هزار ویدیو
549 فایل
@seraj1397 کانال خبری- تحلیلی روز ایران و جهان، و گزیده مهمترین اخبار شهرستان اسلامشهر ارتباط با ادمین: @admin_seraj
مشاهده در ایتا
دانلود
... مــادرِ پسر هشت ساله‌ای فوت کرد و پدرش با زن دیگری ازدواج کرد. یک روز پدرش از او پرسید: پسرم به نظرت فرق بین مادر اولی و مادر جدید چیست؟ پسر با معصومیت جواب داد: مادر اولی‌ام دروغگو بود اما مادر جدیدم راستگو است... پدر با تعجب پرسید: چطور؟ پسر گفت: قبلاً هر وقت من با شیطنت‌هایم مادرم را اذیت می‌کردم، مادرم می‌گفت : اگر اذیتش کنم از غذا خبری نیست اما من به شیطنت ادامه می‌دادم. با این حال، وقت غذا مرا صدا می‌کرد و به من غذا میداد. ولی حالا هر وقت شیطنت کنم مادر جدیدم می‌گوید : اگر از اذیت کردن دست برندارم به من غذا نمی‌دهد و الان دو روز است که من گرسنه‌ام! @seraj1e97 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨داستان ضرب‌المثل ... 📖 دُم روباه از زرنگی به دام می‌افتد @seraj1397 .
139-12.mp3
1.01M
مـــــــروّت را نکـشیــــــــد! ... @seraj1397 .
... 🔴 شهیــدی که همچنان در برزخ گیـــر بـود!! ❌ اتفاقــی بسیار تکان‌دهنـــده... در یکی از همین شهرستان‌های جاده امام رضا علیه‌السلام (تهران تا مشهد) عالِم دینی زندگی می‌کند، ایشان با شخصی رابطه دوستی داشت که آن شخص به شهادت رسیده بود. یک شب در عالم رؤیا خواب دوست شهیدِ خود را می‎بیند و از وی در مورد احوالات عالم بررخ‌اش سوال می‌کند. شهید به وی می‌گوید گیــر کردم و بلاتکلیف هستم!! عالِم سوال می‌کند تو دیگه چرا؟ تو که شهید هستی و به محض ریختن خونت باید تمام اعمال ناصالحت پاک شده باشد؟! شهید می‌گوید بله همین طور است ولی یک گیــر بزرگ دارم! عالِم سوال می‌کند چه گیـری؟! شهید می‌گوید: در زمان حیاتم کارمند حراست آموزش و پرورش شهرستانِ ... بودم. یکروز متوجه شدم کارمند خانمی در اتاق خود تخلّفی انجام داده، لذا حسب وظیفه با او برخورد کردم که منتج به اخراج وی شد و همه همکاران نیز متوجّه تخلف وی شدند! از آنجا که شهر طوری بود که اگثراً یکدیگر را می‌شناختند دیگران نیز متوجّه تخلف آن خانم همکار شدند! و حالا در بررخ خود بلاتکلیف هستم تا حق‌الناسی که بر گردن دارم مرتفع شود. و تا آن خانم رضایت ندهد گیـر هستم تا روز محشر و سر پل صراط! این عالِم می‌گوید با آشفتگی از خواب بیدار شدم، صبح شده بلافاصله به آموزش‌وپرورش شهر مراجعه و چون فردی شناخته شده دینی بودم مشخصات و آدرس آن خانم را در اختیارم قرار دادند. به درب منزل آن زن مراجعه و مسئله خواب را برایش بازگو نمودم و از ایشان درخواست کردم از حق خود نسبت به شهید بگذرد. خانم نپذیرفت! گفتم حاضرم از مال خود که طاهر و پاک است به‌مدت ۱۵ سال حقوقت که زمان اخراجت از محل کار است را پرداخت کنم. خانم قبــــول نکــرد! گفتم به همراه حقوق، اضافه‌کارت را نیز خواهم داد. باز قبول نکرد! هرچه خواهش و التماس کردم قبول نکرد! زن یک جمله گفت: خسارت مالی‌ام را جبران می‌کنید، آبروی رفته‌ام را چه می‌کنید؟! زن گفت ۱۵ سال است به ندرت از منزل بیرون میرم چرا که از مردم خجالت می‌کشم و قسم خورده‌ام از این فــرد نگذرم تا سر پل صراط و روز حساب‌رسی و دادخواهی... گفت من در خلوت خود گناهی کرده بودم که کسی از آن اطلاع نداشت و خدا می‌دانست حال این فرد از کجا فهیمد نمی‎دانم، اخراجم کردن اشکالی نداشت، چرا آبرویم را بردند و همگان فهمیدن من چه گناهی کرده‌ام! این عالم می‌فرمود دست خالی از منزل زن خارج شدم و نتوانستم برای خلاصی آن شهید کاری کنم!!! 😔 نکتـــــــــــه: این شهید بود که سر یک حق‌الناس گیــر افتاده مراقب خودمان باشیم! @seraj1397 .
... 🔴 از این ستون به اون ستون فرجه مردی گناهکار در آستانه‌ی دار زدن بود. او به فرماندار شهر گفت: واپسین خواستهٔ مـرا برآورده کنید. به من مهلت دهید بروم از مادرم که در شهر دوردستی است خداحافظی کنم . من قول می‌دهم بازگردم. فرماندار و مردمان با شگفتی و ریشخند بدو نگریست. با این حال فرماندار به مردمان تماشاگر گفت: چه کسی ضمانت این مرد را می‌کند؟ ولی کسی را یارای ضمانت نبود. مرد گناهکار با خواری و زاری گفت: ای مردم شما می‌دانید كه من در این شهر بیگانه‌ام و آشنایی ندارم. یک نفر برای خشنودی خدا ضامن شود تا من بروم با مادرم بدرود گویم و بازگردم. ناگه یکی از میان مردمان گفت: من ضامن می‌شوم. اگر نیامد به جای او مرا بكشید! فرماندار شهر در میان ناباوری همگان پذیرفت. ضامن را زندانی كردند و مرد محكوم از چنگال مرگ گریخت. روز موعود رسید و محكوم نیامد. ضامن را به ستون بستند تا دارش بزنند، مردِ ضامن درخواست كرد: ‌ مرا از این ستون ببرید و به آن ستون ببندید. پرسیدند: چرا ؟ ‌! گفت: از این ستون به آن ستون فرج است. پذیرفتند و او را بردند به ستون دیگر بستند؛ که در این میان مرد محکوم فریاد زنان بازگشت.‌ محكوم از راه رسید، ضامن را رهایی داد و ریسمان مرگ را به گردن خود انداخت. فرماندار با دیدن این وفای به عهـد، مرد گنهکار را بخشید و ضامن نیز با از این ستون به آن ستون رفتن از مرگ رهایی یافت. از آن پس به کسی که گرفتاری بزرگی برایش پیش بیاید و ناامید شود می‌گویند: از این ستون به آن ستون فرج است. یعنی تو کاری انجام بده هرچند به نظر بی‌سود باشد ولی شاید همان کار مایه‌ی رهایی و پیروزی تو شود. @seraj1397 .
💎 ... نقل است که تیمور لنگ پس از تسخیر شیراز کسی را به نزد خواجه حافظ شاعر نامدار فرستاد، که تیمور آوازه‌ی او و اشعارش را بسیار شنیده بود. خواجه حافظ بیامد و در آن زمان چندان پیر بود و جامه‌ای مندرس بر تن داشت. تیمور به حافظ گفت: من همه روی زمین را به ضرب شمشیر خراب کرده‌ام تا سمرقند و بخارا را آباد کنم؛آنگاه، تو مردک به یک خال هندوی ترک شیرازی، سمرقند و بخارای ما را می‌فروشی؟! چنانکه در این بیت گفته‌ای: اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را خواجه حافظ زمین ادب را بوسه داد و گفت: ای سلطان عالم "از همین بخشندگی‌هاست، که بدین روز افتاده‌ام!" تیمور از این سخن خرسند شد و به حافظ اکرام و احترام بسیار کرد و او را بسیار هــدیه‌ها داد. @seraj1397 .
💎 ... روزی بازرگانی خرش را که دو گـونی بزرگ بر دوش داشت به زور ميكشيد، تا به مرد حکیمی رسيد. حکیم پرسيد چه بر دوش خَـر داری كه سنگين است و راه نمی‌رود؟ پاسخ داد يك طرف گندم و طرف ديگر سنگ! حکیم پرسيد به جايی كه ميروی سنگ كمياب است؟ پاسخ داد خيـر؛ به منظور حفظ تعادل طرف ديگر سنگ ريختم. حکیم دانا سنگ را خالی كرد و گندم را به دو قسمت تقسيم نمود و به او گفت حال خود نيز سوار شو و برو به سلامت. مرد کاسب وقتی چند قدمی به راحتی با خَـر خود رفت، برگشت و پرسيد با اين همه دانش چقدر ثروت داری؟ حکیم گفت هيــــــچ! مـرد کاسب فوراً از خــر پیاده شد و شرايط را به شكل اول باز گرداند و گفت من با این نادانی خيلی بيشتر از تو دارم، پس علــم تو مال خودت و شروع كرد به كشيدن خَر و رفت! @seraj1397 .
💎 ... دهقان پیــری با ناله می‌گفت: ارباب… آخر درد من یکی دوتا نیست، با وجود این همه بدبختی نمی‌دانم دیگر خدا چرا با من لـج کرده و چشم تنها دخترم را چپ آفریده است. دخترم همه چیز را دوتا می‌بینـد...! ارباب پرخاش کرد که: بدبخت، چهل سال است نان مرا زهرمار می‌‌کنی، مگر کور هستی نمی‌بینی که چشم دختر من هم چپ است؟! دهقان گفت: چرا ارباب می‌بینم اما چیزی که هست؛ دختر شما همه‌ی این خوشبختی‌‌ها را "دو تا" می‌بیند، ولی دختر من، این همه بدبختی را ... @seraj1397 .
... ملا مهرعلی خویی در مسجد نشسته بود که جوانی برای سوالی نزد او آمد و گفت: پدرم قصاب است و در ترازو کم فروشی می‌کند، اما چرا خدا در این دنیا عذابش نمی‌کند؟ آیا خدا هوای ثروتمندان را بیشتر دارد؟ ملا مهرعلی گفت: بیا با هم مغازه پدرت برویم... وارد مغازه پدر شدند. ملا مهرعلی از پدرش پرسید: این همه خرمگس های زرد آیا فقط در قصابی تو وجود دارد؟ قصاب گفت: ای شیخ درست گفتی من نمی‌دانم چرا همه خرمگس های شهر در قصابی من جمع شده و روی گوشت‌های من می‌نشینند؟ ملا گفت: به خاطر اینکه هر روز ۲ کیلو کم‌فروشی می‌کنی، هر روز دوهزار خرمگس مأمور هستند دو کیلو از گوشت‌های حرام را که جمع می‌کنی جلوی چشمان تو بخورند و کاری از دست تو بر نیاید! ملا مهرعلی به انتهای مغازه رفت و چوب کوچکی از سقف را کنار زد، به ناگاه دیدند که زنبورهایی هم کندوی عسلی در کنار چوب سقف قصابی ساخته‌اند که عسل‌ها شهد فراوانی دارد که قصاب از آن بی‌خبر بود. رو به پسر قصاب کرد و گفت: پدرت هر ماه قدری گوشت اندازه کف دست به پیرزنی بینوا می‌بخشد و این زنبور‌های عسل هم هدیه خدا به او بخاطر این بخشش است. ملاعلی رو به پسر کرد و گفت: ای پسر بدان که او (خدا) حرام را بر می‌دارد و حلال را بر می‌گرداند هرچند حرام را جمع می‌کنی و حلال را می‌بخشی. پس ذره‌ای در عدالت او در این دنیا بر خود تردید راه نده. @seraj1397 .
... ‼️ ماست و خیــار شاهــانه گویند: روزی امیرکبیر که از حیف و میل شدن سفره‌های دربار به تنگ آمده بود، به ناصرالدین شاه پیشنهاد کرد که برای یک روز آنچه رعیت میخورند، میل کند! شاه پرسید مگر رعیت ما چه میخورند؟! امیرکبیر گفت: ماست و خیار! ناصرالدین شاه سرآشپز را صدا زد گفت که برای ناهار فردایمان ماست و خیار درست کنید... سر آشپز دستور تهیه مواد زیر را به تدارک‌چی برای ماست خیار شاهی داد: ماست پرچرب اعلا خیار قلمی ورامین گردوی مغز سفید بانه پیاز اعلای همدان کشمش بدون ‌هسته نان دو آتیشۀ خاش‌خاش سبزی‌های بهاری اعلا و ….. ناصرالدین شاه بعد از اینکه یک شکم سیر ماست و خیار خورد، به امیرکبیر گفت: رعایای پدرسوخته چه غذاهایی میخورند و ما بی‌خبــریم! 😁 @seraj1397 .
... 🔴 امتحان کردنِ دو رفیق توسط شاه‌عباس در راه مشهد… در راه مشهد شاه‌عباس تصمیم گرفت دو مردِ بزرگ را امتحان کند. به "شیخ بهایی" که اسبش جلو میرفت گفت: این میرداماد چقدر بی‌عرضه است اسبش دائم عقب میماند! شیخ بهائی گفت: کوهی از علم و دانش برآن اسب سوار است، حیوان کشش اینهمه عظمت را ندارد. ساعتی بعد عقب ماند به "میرداماد" گفت: این شیخ بهائی رعایت نمی‌کند، دائم جلو می تازد. میرداماد گفت: اسب او از این که آدم بزرگی چون شیخ بهائی بر پشتش سوار است سر از پا نمی‌شناسد و می‌خواهد از شوق بال در آورد!   ✍ نکتــــــــه: این است رسم رفاقت، در غیابِ یکدیگر "حافظ آبروی هم" باشیم. @seraj1397 .
... 🔴 خدایی که سختی‌های تو را میبیند، تلاش تو را هم میبیند... بیخیال نشو! دختر زیبای شاه‌عباس فرار کرده بود و در کوچه و خیابان میگذشت تا شب به حجره یک طلبــه پناه برد. به او گفت از خانواده مهمی‌ست که اگر به او پناه ندهد، بیچاره‌اش میکند... آقا محمدباقر هم ناگزیر به او پناه داد... دختر زیبای شاه، شب در حجره خوابید... اما محمدباقر تا صبح نخوابید و دانه دانه انگشتانش را روی چراغ می‌سوزاند تا مبادا مغلوب وسوسه‌هایش شود... صبح شد، دختــر و طلبــه را گرفتند و به دربار بردند... شاه گفت وسوسه نشدی؟ طلبه انگشتان سوخته‌اش را نشان داد. شاه از تقوای طلبـه خوشش آمد و به دخترش پیشنهاد ازدواج با او را داد و دختر قبول کرد! و محمدباقر استرآبادی، شد «محمدباقر میرداماد»، استـادِ ملاصدرا و دامادِ شاه ایران! 😊 همیشه نهایتِ تلاشتو بکن تا نتیجه‌ی شیرینشو ببینی @seraj1397 .
... مردی نزد عالمی از پدرش شکایت کرد. گفت: پدرم مرا بسیار آزار می‌دهد. پیر شده است و از من می‌خواهد یک روز در مزرعه گندم بکارم روز دیگر می‌گوید پنبه بکار و خودش هم نمی‌داند دنبال چیست؟ مرا با این بهانه‌گیری‌هایش خسته کرده است… بگو چه کنم؟ عالم گفت: با او بساز. گفت: نمی‌توانم! عالم پرسید: آیا فرزند کوچکی در خانه داری؟ گفت: بلی. پرسید: اگر روزی این فرزند دیوار خانه را خراب کند آیا او را می‌زنی؟ گفت: نه، چون اقتضای سن اوست. پرسید: آیا او را نصیحت میکنی؟ گفت: نه چون مغزش نمی‌رود و… پرسید: میدانی چرا با فرزندت چنین برخورد می‌کنی؟! گفت: نــه! گفت: چون تو دوران کودکی را طی کرده‌ای و می‌دانی کودکی چیست، اما چون به سن پیری نرسیده‌ای و تجربه‌اش نکرده‌ای، هرگز نمی‌توانی اقتضای یک پیر را بفهمی!! “در پیری انسان زود رنج می‌شود، گوشه‌گیر می‌شود، عصبی می‌شود، احساس ناتوانی می‌کند و… “پس ای فرزند برو و با پدرت مدارا کن اقتضای سن پیری جز این نیست.” @seraj1397 .
... زن ميانسالي با پسر شش، هفت ساله‌اش عقب تاكسي نشسته بود. پسربچه داشت با آب و تاب براي مادرش تعريف مي‌كرد كه امروز با سه تا از دوستانش كشتي گرفته، از دو نفر برده ولي به آخري باخته است.‍ مادر با اشتياق به حرف‌هاي پسرش گوش و سفارش مي‌كرد كه موقع كشتي گرفتن، مواظب هم باشند. مردي كه جلوي تاكسي نشسته بود، با حسرت گفت: «من جوان كه بودم ازدواج نكردم، ولي الان پشيمونم، چون خيلي تنهام.»‌ راننده كه پا به سن گذاشته بود، گفت: «من ازدواج كردم، چهارتا بچه دارم با هفت تا نوه ولي فكر كنم از شما تنهاتر باشم.» مرد گفت: «مگه ميشه؟» راننده گفت: «زنم عمرش را داده به شما، دو تا از بچه‌هام خارج هستند، يكي‌شون شهرستانه، يكي هم تهرانه كه سال تا سال خبري ازم نمي‌گيره، نوه‌ها هم كه هيچي.»‌ زني كه عقب تاكسي نشسته بود، گفت: «والا منم كه هم شوهرم زنده است، هم دو تا بچه‌هام تو خانه هستند، تنهام.» مرد گفت: «پس آدم بايد چيكار كنه كه تنها نباشه؟!»‌ ناگهان ‌پسربچه گفت: «بايد دوست خوب داشته باشه.» @seraj1397 .
... 🔴 شادی و نشاط مردی در حال نشاط و خوشحالى خدمت امام جواد (علیه‌السلام) رسید. حضرت فرمود چه خبر است که این چنین مسرور و خوشحالى؟ آن مرد عرض کرد ای فرزند رسول خدا، از پدر شما شنیدم که مى‌ فرمود بهترین روز شادى انسان، روزى است که خداوند توفیق انجام کارهاى نیک و خیرات و احسانات به او دهد و او را در حل مشکلات برادران دینى موفق بدارد. امروز نیازمندانى از جاهاى مختلف به من مراجعه کردند و به خواست خداوند گرفتاری‌ هایشان حل شد و نیاز ده نفر از نیازمندان را برطرف کردم، بدین جهت چنین سرور و شادى به من دست داده است. حضرت فرمود به جانم سوگند که شایسته است که چنین شاد و خوشحال باشى، به شرط این که اعمالت را ضایع نکرده و نیز در آینده باطل نکنى. 📚 منبع: بحارالانوار، جلد ۶۸، صفحه ۱۵۹ @seraj1397 .
... 🔴 آیــــه‌هـای آتـش‌افــــــزا احمدبن‌طولون یکی از پادشاهان مصر بود. وقتی که از دنیا رفت از طرف حکومت وقت، قاری قرآنی را با حقوق زیادی اجیر کردند تا روی قبر سلطان قرآن بخواند. روزی خبر آوردند که قاری، ناپدید شده و معلوم نیست که به کجا رفته است. پس از جستجوی فراوان او را پیدا کردند و پرسیدند: چرا فرار کردی؟ جرأت نمی‌کرد جواب دهد. فقط می‌گفت: من دیگر قرآن نخواهم خواند. گفتند: اگر حقوق دریافتی تو کم است دو برابر این مبلغ را می‌دهیم. گفت: اگر چند برابر هم بدهید نمی‌پذیرم. گفتند: دست از تو بر نمی‌داریم تا دلیل این مسأله روشن شود. گفت: چند شب قبل صاحب قبر به من اعتراض کرد که چرا بر سر قبرم قرآن می‌خوانی؟ من گفتم: مرا اینجا آورده‌اند که برایت قرآن بخوانم تا خیر و ثوابی به تو برسد. گفت: نه تنها ثوابی از قرائت قرآن به من نمی‌رسد بلکه هر آیــه‌ای که می‌خوانی، آتشی بر آتش من افزوده می‌شود، به من می‌گویند: می‌شنوی؟ چرا در دنیا به قرآن عمل نکردی؟! بنابراین مرا از خواندن قرآن برای آن پادشاه بی‌تقــوا معـاف کنیـد. 📚 روایت‌ها و حکایت‌ها @seraj1397 .
... 🔴 بــــذر گنـــــاه! استادی با شاگرد خود از میان جنگلی می‌گذشت. استاد به شاگرد جوان دستور داد نهال نورسته و تازه بارآمده‌ای را از میان زمین برکند. جوان دست انداخت و براحتی آنرا از ریشه خارج کرد. پس از چندقدمی که گذشتند٬ به درخت بزرگی رسیدند که شاخه‌های فراوان داشت. استاد گفت: این درخت را هم از جای برکن. جوان هرچه کوشید٬ نتوانست. استاد گفت: بدان که تخم زشتی‌ها مثل کینه، حسد، و هرگناه دیگر هنگامی که در دل اثر گذاشت، مانند آن نهال نورسته است که براحتی می‌توانی ریشه آنرا در خود برکنی. ولی اگر آن را واگذاری٬ بزرگ و محکم شود و همچون آن درخت در اعماق جانت ریشه زند. پس هرگز نمی‌توانی آنرا برکنی و ازخود دور سازی! @seraj1397 .
... 🔴 تــوبــهٔ گــــرگ مـرگ است! كسی كه دست از عادتش برندارد. آورده‌اند كه ... گرگ پیری بود كه در دوران زندگیش حیوانات و جانوران زیادی را خورده بود و به دیگران هم زیان فراوان رسانده بود. روزی تصمیم گرفت برای اینكه حیوانات دیگر هم او را دوست داشته باشند، به نقطهٔ دور دستی برود و توبه كند، به همین قصد هم به راه افتاد. در راه گرسنه شد، به اطرافش نگاه كرد، اسبی را دید كه در مرغـزاری می‌چرد. پیش اسب رفت و گفت: می‌خواهم به سرزمین دوری بروم و توبه كنم، اما حالا خیلی گرسنه‌ام از تو می‌خواهم كه در این راه با من شریك شوی! اسب گفت: از دست من چه كاری بر می‌آید؟ گرگ گفت: اگر خودت را در این راه قربانی كنی من می‌توانم از گوشت تو سیر شوم و از گرسنگی نجات پیدا كنم و هم اینكه دیگران از گوشت تو می‌خوردند و سیر می‌شوند. تو با این كار خودت به همنوعان خود كمك می‌كنی. اسب برای نجات جان خود بفكر حیله افتاد و رو به گرگ كرد و گفت: عمو گرگ! من آماده‌ام كه در این كار خیر شركت كنم و خودم را قربانی كنم، اما دردی دارم كه سالهای زیادی است كه آزارم می‌دهد. از تو می‌خواهم در دم را چاره كنی،‌ بعد مرا قربانی كنی!‌ گرگ جواب داد: دردت چیست حتماً چاره‌اش می‌كنم، اگر هم نتوانستم پیش روباه می‌روم تا درد تورا علاج كند. اسب گفت: چه گویم؟ ، چند سال قبل، پیش یك نعلبند نادان رفتم كه سم‌هایم را نعل بزند، اما نعلبند نادان نعل را اشتباهی روی گوشت پایم زد و این درد از آنروز مرا زجر می‌دهد. از تو می‌خواهم كه نزدیك بیایی و زخمهای مرا نگاه كنی... گرگ گفت: بگذار نگاه كنم، اسب پاهایش را بلند كرد و چنان لگد محكمی به سر گرگ زد كه مغزش بیرون ریخت! گرگ كه داشت می‌مرد به خودش گفت: آخر ای گرگ! پدرت نعلبند بود، مادرت نعلبند بود؟ تورا چه به نعلبندی؟! اسب هم از خوشحالی نمی‌دانست چه كند؟ هی می‌رقصید و به گرگ می‌گفت «توبــه گرگ مرگ است». @seraj1397 .
... روزی یک نفر عرب بادیه‌نشین به قصد حجّ خانه خدا حرکت کرد و در حال احرام چند تخم کبوتر از لانه کبوتران برداشت؛ و آنها را شکست و خورد، سپس متوجّه شد که درحال احرام نباید چنین می‌کرد. و چون به مدینه بازگشت از مردم سؤال نمود خلیفه رسول‌اللّه کیست؟ و منزلش کجاست؟ او را نزد ابوبکر بردند و او پاسخ آن را مسئله را ندانست. و بالا خره در نهایت اعرابی را نزد امیرالمؤ منین علی(ع) آوردند و حضرت پس از مذاکراتی اظهار نمود: آنچه سؤال داری از آن کودکی که در کلاس نزد معلم نشسته است بپرس که او جواب کافی را به تو خواهد داد. اعرابی گفت: «إنّا للّه و إنّا إلیه راجعون» پیغمبر خدا رحلت کرد و دین بازیچهٔ افراد قرار گرفت و اطرافیان او مرتدّ شده‌اند؟! حضرت امیر علیه‌السلام فرمود: خیر، چنین نیست و افکار بیهوده در خود راه مده؛ و از این کودک آنچه می‌خواهی سؤال کن تا تو را آگاه نماید. وقتی اعرابی متوجّه کودک- یعنی؛ حسن مجتبی علیه‌السلام- شد دید قلمی به دست گرفته و مشغول خطّ کشیدن روی کاغذ می‌باشد و معلّم او را تشویق و تحسین نموده و به او آفرین می‌گوید. اعرابی خطاب به معلّم کرد و گفت: ای معلّم! اینقدر او را تعریف و تمجید و تحسین می‌کنی که گویا تو شاگردی و کودک، استاد توست! اشخاصی که در آن جلسه حضور داشتند خنده‌ای کردند و گفتند: ای أعرابی! تو سؤال خود را بیان کن و پراکنده گویی مکن. اعرابی گفت: ای حسن، فدایت گردم! من از منزل به قصد حجّ خارج شدم؛ و پس از آن که احرام بستم، به لانه کبوتران برخورد کردم؛ و تخم آنها را برداشته و نیمرو کردم و خوردم و این خلاف را از روی عمد و فراموشی مسئله انجام دادم. حضرت مجتبی علیه‌السلام فرمود: ای اعرابی! کار تو عمدی نبود و در سؤال خود اشتباه کردی. أعرابی گفت: بلی، درست گفتی و من از روی نسیان و فراموشی چنین کردم، اکنون باید چه کنم؟ حضرت مجتبی علیه‌السلام فرمود: به تعداد تخم کبوتران که مصرف کرده‌ای، باید شتر جوان مادّه تهیه کنی؛ و سپس آنها با شتر نر جفت‌گیری کنند، و برای سال آینده هر تعداد بچّه شتری که بدنیا آمد، آنها را هدیه کعبه الهی قرار دهی و قربانی کنی تا کفّاره آن گناه باشد. اعرابی گفت: این کودک دریایی از معارف و علوم الهی است؛ و اگر مجاز باشم خواهم گفت که تو خلیفه رسول‌اللّه باید باشی. آنگاه حضرت مجتبی (ع) فرمود: من فرزند خلف رسول‌خدا هستم؛ و پدرم امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام خلیفه بر حقّ وی خواهد بود. أعرابی گفت: پس ابوبکر چکاره است؟ فرمود: از مردم سؤال کن که او چکاره است. در همین لحظه صدای تکبیر مردم بلند شد و حضرت امیر علیه‌السلام فرمود: شکر و سپاس خداوندی را که در فرزندم علم و حکمتی را قرار داد که برای حضرت داود و سلیمان قرار داده بود. 📗 منتخب طريحى: ص۲۶۹، مدينة المعاجز: ج۳، ص۲۸۹، بحار: ج۴۳، ص۳٠۲ @seraj1397 .
... 🔴 درسی از مکتب امام صادق (ع) مردی در مسجد خوابیده بود و همراه خود همیانی داشت. از خواب بیدار شد و همیان خود را ندید و جز امام صادق (ع) کسی در مسجد نبود. به ناچار نزد وی آمد و عرض کرد: همیان من دزدیده شده و من غیر از تو را نمی بینم. امام صادق (ع) فرمود: در همیان تو چقدر پول بود؟ گفت: هزار دینار. حضرت به خانه خود رفت و هزار دینار آورد و به وی داد. هنگامی که آن مرد به رفقای خود ملحق شد به او گفتند: همیان تو نزد ماست و ما با تو شوخی کردیم. صاحب همیان با شتاب به مسجد برگشت تا آن پول را به صاحبش برگرداند. وقت برگشتن پرسید: آن شخص چه کسی بود؟ گفتند: او فرزند رسول خدا (ص) است. بالاخره جویا شد و حضرت را پیدا کرد و هزار دینار را برگرداند. امام قبول نکرد و فرمود: هنگامی که ما از مُلک خود چیزی را رد کردیم دیگر بر نمی گردانیم. به نقل از: الدّین فی قصص، ج۱، ص۱۶ @seraj1397 .
... 🔴 تأثیــــــر دعـــــای مـــــــادر روزی حضرت موسی(ع) در ضمن مناجات خود عرض کرد: خدایا می‌خواهم همنشین خود را در بهشت ببینم. جبرئیل بر حضرت موسی نازل شد و عرض کرد: یا موسی! فلان قصاب در فلان محله همنشین تو خواهد بود... حضرت موسی (ع) به آن محل رفت و مغازہ قصابی را پیدا کرد و دید که جوانی مشغول فروختن گوشت است. شامگاه که شد، جوان مقداری گوشت برداشت و به سوی منزل خود روان شد. حضرت موسی (ع) از پی او تا در منزلش آمد و سپس به او گفت: میهمان نمی‌خواهی؟ جوان گفت : خوش آمدید. آنگاه او را به درون منزل برد. حضرت موسی (ع) دید که جوان غذایی تهیه نمود، آنگاه زنبیلی از سقف به زیر آورد و پیرزنی کهنسال را از درون آن خارج کرد، او را شستشو داده و غذایش را با دست خویش به او خورانید. موقعی که جوان می‌خواست زنبیل را در جای اول بیاویزد، پیرزن کلماتی که مفهوم نمی‌شد ادا کرد. بعد از آن جوان برای حضرت موسی (ع) غذا آورد و خوردند... حضرت پرسید: حکایت تو با این پیرزن چگونه است؟! جوان گفت: این پیرزن مادر من است. چون مرا بضاعتی نیست که برای او کنیزی بخرم، ناچار خودم کمر به خدمت او بسته‌ام. حضرت پرسید: آن کلماتی که بر زبان جاری کرد چه بود؟ جوان گفت: هر وقت او را شستشو می‌دهم و غذا به او می‌خورانم، می‌گوید: «غَفرالله لَک و جَعلک جلیس مُوسیٰ یَوم القیامَة فِی قبّـته و دَرجته» (یعنی خداوند، تو را ببخشد و همنشین حضرت موسی (ع) در بهشت باشی، به‌‌ همان درجه و جایگاه او) حضرت موسی (ع) فرمود:‌ ای جوان بشارت می‌دهم به تو که خداوند دعای او را درباره‌ات مستجاب گردانیده است. جبرئیل به من خبر داد که در بهشت، تو همنشین من هستید. @seraj1397 .
... 🔴 رنـــــــــــج آهنگری با وجود رنجهای متعدد و بیماری‌اش عمیقاً به خدا عشق می‌ورزید. روزری یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت، از او پرسید تو چگونه می‌توانی خدایی را که رنج و بیماری نصیبت می‌کند، را دوست داشته باشی؟ آهنگر سر به زیر آورد و گفت وقتی که میخواهم وسیله آهنی بسازم، یک تکه آهن را در کوره قرار می‌دهم. سپس آنرا روی سندان می‌گذارم و می‌کوبم تا به شکل دلخواه درآید. اگر به صورت دلخواهم درآمد، می‌دانم که وسیله مفیدی خواهد بود، اگر نه آنرا کنار میگذارم. همین موضوع باعث شده است که همیشه به درگاه خدا دعا کنم که خدایا؛ مرا در کــوره‌های رنــج قرار ده، اما کنار نگذار... @seraj1397 .
... ﻭﺻﯿـﺖ‌ﻧﺎﻣهٔ ﻣــﺮﺩ ﺧﺴﯿﺲ ! ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﺩ ﺧﺴﯿﺴﯽ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﻋﻤﺮﺵ ﺭﺍ ﺻﺮﻑ ﻣﺎﻝ ﺍﻧﺪﻭﺯﯼ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﭘﻮﻝ ﻭ ﺩﺍﺭﯾﯽ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ، ﺳﺨﺖ ﺑﯿﻤﺎﺭﺷﺪ. ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﺑﻪ ﺯﻧﺶ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺍﻣﻮﺍﻟﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﺒﺮﻡ. ﺍﻭ ﺍﺯ ﺯﻧﺶ ﻗﻮﻝ ﮔﺮﻓﺖ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﭘﻮﻝ‌ﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺩﺭ ﺗﺎﺑﻮﺕ ﺩﻓﻦ ﮐﻨﺪ. ﺯﻥ ﻧﯿﺰ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﭼﻨﯿﻦ ﮐﻨﺪ. ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﻣﺮﺩ ﺧﺴﯿﺲ ﺩﺍﺭﻓﺎﻧﯽ ﺭﺍ ﻭﺩﺍﻉ ﮔﻔﺖ... ﻭﻗﺘﯽ ﻣأﻣﻮﺭﺍﻥ ﮐﻔﻦ ﻭ ﺩﻓﻦ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﻣﺨﺼﻮﺹ ﺭﺍ ﺑﺠﺎ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﺳﺘﻨﺪ ﺗﺎﺑﻮﺕ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﺑﺒﻨـﺪﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺑﮕﺬﺍﺭﻧﺪ، ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ: ﺻﺒﺮ ﮐﻨﯿﺪ؛ ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﻭﺻﯿﺖ ﺷﻮﻫﺮ ﻣﺮﺣﻮﻣﻢ ﻋﻤﻞ ﮐﻨﻢ! ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺻﻨﺪﻭﻕ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺗﺎﺑﻮﺗﺶ ﺑﮕﺬﺍﺭﻡ. ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺁﻥ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﮐﻪ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺁﯾﺎ ﻭﺍﻗﻌﺎً ﺣﻤﺎﻗﺖ ﮐﺮﺩﯼ ﻭ ﺑﻪ ﻭﺻﯿﺖ ﺁﻥ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﻋﻤﻞ ﮐﺮﺩﯼ؟ ﺯﻥ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﻧﻤﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﺮ ﺧﻼﻑ ﻗﻮﻟﻢ ﻋﻤﻞ ﮐﻨﻢ، ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺩﺍﺭﺍﯾﯽ‌ﺍﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺗﺎﺑﻮﺗﺶ ﺑﮕﺬﺍﺭﻡ ﻭ ﻣﻦ ﻧﯿﺰ ﭼﻨﯿﻦ ﮐﺮﺩﻡ. ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻣﻦ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺩﺍﺭﺍﯾﯽ‌ﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻭﺟﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺣﺴﺎﺏ ﺑﺎﻧﮑﯽ ﺧﻮﺩﻡ ﺫﺧﯿﺮﻩ ﮐﺮﺩﻡ. ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﭼﮑﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﻣﺒﻠﻎ ﺩﺭ ﻭﺟﻪ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻧﻮﺷﺘﻢ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺗﺎﺑﻮﺗﺶ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ، ﺗﺎ ﺍﮔﺮ ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻭﺻﻮﻝ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﻣﺒﻠﻎ ﺁﻧﺮﺍ ﺧﺮﺝ ﮐﻨﺪ !!! @seraj1397 .
... ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻥ ﯾﻮﺳﻒ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻨﺪ ﯾﻮﺳﻒ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﺎﻩ ﺑﯿﻔﮕﻨﻨﺪ، ﯾﻮﺳﻒ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ! ﯾﻬﻮﺩﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ: ﭼﺮﺍ ﻣﯿﺨﻨﺪﯼ؟! ﺍﯾﻨﺠﺎ ﮐﻪ ﺟﺎﯼ ﺧﻨﺪﻩ ﻧﯿﺴﺖ...! ﯾﻮﺳﻒ ﮔﻔﺖ: ﺭﻭﺯﯼ ﺩﺭ ﻓﮑﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﮐﺴﯽ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ با ﻣﻦ ﺍﻇﻬﺎﺭ ﺩﺷﻤﻨﯽ ﮐﻨﺪ، ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻥ ﻧﯿﺮﻭﻣﻨﺪﯼ ﺩﺍﺭﻡ...! ﺍﯾﻨﮏ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻣﻦ ﻣﺴﻠﻂ ﮐﺮﺩ، ﺗﺎ ﺑﺪﺍﻧﻢ ﮐﻪ "ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﺑﻨﺪﻩﺍﯼ ﺗﮑﯿﻪ ﮐﺮﺩ..." ﺁﯾﺎ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻨﺪﮔﺎﻧﺶ ﮐﺎﻓﯽ ﻧﯿﺴﺖ؟ ﺳﻮﺭﻩ ﺯﻣﺮ، ﺁﯾﻪ36 @seraj1397 .