eitaa logo
🌱صراط🌱
268 دنبال‌کننده
772 عکس
625 ویدیو
1 فایل
تلاش میکنیم پست های مفیدی براتون بذاریم نه کپی، نه دم دستی ارتباط با ما👇 اینجا منبع استوری وریلز های ناب: سیاسی، فرهنگی، اجتماعی، شهدایی،مذهبی وقرانی وطنز پیج اینستا گرام ما👇 instagram.com/serat_media14 عشق من شهدا و رهبر عزیزم
مشاهده در ایتا
دانلود
مداحی_آنلاین_آثار_عصبی_بودن_در_حالت_روزه_حجت_الاسلام_عالی.mp3
3M
🌙 ♨️عصبی شدن در حال روزه 👌 بسیار شنیدنی 🎙حجت الاسلام 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. 🥀🥀🥀________________________ 🥀 @raheeshgh88
الان تویه کانالی اینو دیدم😊جالب بود یه کم چت کنید بابا ببینم کی عضو کانال منه، عقایدتون چطور، 😊😁👇 هرچی دوست داری ناشناس به دختر پاییز بگو https://harfeto.timefriend.net/16796240894423
👨‍👩‍👧‍👦 ‼️ روزه دختران بالغ ‌ 🔷 دخترانی که تازه به سن بلوغ (۱) می‌رسند واجب است روزه بگیرند و ترک آن به صرف دشواری، ضعف جسمانی و مانند آن جایز نیست، مگر آنکه روزه برای آنها ضرر داشته یا تحمل آن با مشقت زیادی همراه باشد. ۱) سن بلوغ بنا به نظر مشهور همان تکمیل نه سال قمری (برابر با ۸ سال و ۸ ماه و ۲۳ روز شمسی) است. 📕منبع: رساله نماز و روزه، مسأله ۷۹۰ 🦋 اَللّهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ 🦋 🤲 اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج 🤲 🥀🥀🥀________________________ 🥀 @raheeshgh88
🌱صراط🌱
👨‍👩‍👧‍👦 #آیین_زندگی ‼️ روزه دختران بالغ ‌ 🔷 دخترانی که تازه به سن بلوغ (۱) می‌رسند واجب است روزه
جالب خیلیا الان دخترشون مثلا دبیرستان سه متر هم قدشه وهیکلی بعدمیگن دخترم بچه است نمیتونه روزه بگیره😜😐😐😐 دیگه فک کن به یکی بگی دخترت که کلاس سوم باید روزه بگیره زنده زنده کبابت میکنه وفحش بارونت میکنه😏😏😏 والا من کلاس دوم بودم روزه گرفتم اونم کامل کل ماه کله گنجشکی هم نه😊 جالب خیلی هم بچه بودم ریز ولاغر مردنی بودم😁 تازه بعد دبیرستان وسن بلوغ چاق شدم وازون سال یعنی کلاس دوم ابتدایی تا الان که یه دختر بالغ بزرگم هرسال روزه گرفتم والا هیچیم هم نشده 🙄🙄🙄 پس الکی بهانه نیارید حرف خدا گفته واجب، اگه بنده خدایید باید بگید چشم به هزارتا دلیل هم هم برای روح مفید هم برای جسم چرا انقد بهانه الکی میارید😐 یه کلمه بگید من کافرم حرف خدارو گوش نمیدم تامام😂
🙄🙄🙄صبح بخیر چرا جدیدا اعضای کانال هی دارن کم میشن🙄😒😞
🌱صراط🌱
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #گامهای_عاشقی💗 قسمت22 صبح زود از خونه زدم بیرون یه دربست گرفتم ،رفتم سمت دانشگاه وارد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 قسمت23 - سارا چرا تو اسمتو خط زدی واسه راهیان نور سارا: خوب، چیزه ! دلم نمیخواد تنها برم - دیونه ،نه به داره نه بباره همینجور حرف میزدیم که رسیدیم دم در اتاق بسیج برادران یه کم چهره مونو جدی کردیم و چند تقه به در اتاق و زدیم وارد شدیم آقای هاشمی با تعداد از پسرای دانشگاه در حال بگو به خند بودن با دیدن چهره ی خندان هاشمی من و سارا هاج و واج نگاهش میکردیم که یکی از پسرا پرسید: ببخشید کاری داشتین ؟ یه دفعه به خودم اومدم که گفتم :خانم منصوری ما رو فرستادن راجب پکیج راهیان نور یه دفعه هاشمی گفت: بله بفرمایید داخل،بعد به پسرایی که دورش نشسته بودن گفت : بچه ها خسته نباشین شما میتونین برین یعنی با این حرفش خندم گرفت ،خوبه که نیششون تا بنا گوششون باز بود خیلی هم خسته شده بودن منو سارا کنار ایستادیم که آقایون تشریفشونو بردن هاشمی: بفرمایید بشینین منو سارا هم رفتیم نشستیم هاشمی: به نظر من یه پکیج ساده درست کنیم مثلا،یه سجاده به رنگ لباس بسیجی با یه تسبیح و یه مفاتیح ریز ،نظر شما چیه؟ سارا: به نظرم خوبه - ولی به نظر من خیلی ساده است،چون شاید بعضی ها برای اولین باره که به این سفر میان باید یه چیزی درست کنیم ذوق و شوق رفتنشون زیاد بشه هاشمی سرشو برگردوند سمت من چشم تو چشم شدیم ،یه دفعه رنگ آبی چشماش منو جذب خودش کرد یه دفعه سرمو پایین کردمو به دستام خیره شدم 🥀 @raheeshgh88 هاشمی: خوب شما چه نظری دارین؟ - نمیدونم ،باید فکر کنم هاشمی یه لبخندی زد ،با این لبخندش فکر کردم داره منو مسخره میکنه بلند شدم و نگاهش کردم: جوک گفتم که خندیدین ؟ هاشمی لبخندشو محو کرد: نه ولی اینجور شما با نظرم مخالفت کردین فکر کردم حتما پیشنهاد خودتون بهتر از پیشنهاده من باشه با جدیت گفتم: معلومه که هست ،فردا بهتون پیشنهادمو میگم ،فعلا با اجازه از اتاق بیرون رفتم ،سارا هم پشت سرم اومد بیرون سارا: چت شد یهو آتیشی شدی؟ - ای کاش میتونستم خفه اش کنم با دستادم ،دیونه زنجیری منو مسخره میکنه سارا: وااا ،آیه ! بنده خدا که چیزی نگفت ،راستش من خودمم خندم گرفت تو این حرف و زدی ،آخه دختر کم عقل ،لااقل فکر میکردی بعد نظرت و میگفتی - ول کن سارا اعصابم خورده،میزنم داغونت میکنم سارا: باشه بابا ،الان داغونم نکن ،داداش بیچاره ات افسردگی میگیره ... خندیدم و رفتیم سمت کافه دانشگاه تا ساعت دو کلاس داشتیم آخرین کلاسمون هم با هاشمی بود... 🥀 @raheeshgh88 🥀🥀🥀_________________________ 🥀 @raheeshgh88
🌱صراط🌱
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #گامهای_عاشقی💗 قسمت23 - سارا چرا تو اسمتو خط زدی واسه راهیان نور سارا: خوب، چیزه ! دلم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 قسمت24 وارد کلاس شدیم با سارا رفتیم ته کلاس نشستیم طوری که از دید هاشمی دور باشیم اینقدر این مرد خشک و بی روح بود که بیشتر بچه ها سرکلاسش یا خواب بودن یا درحال گوشی بازی بودن بعد چند دقیقه وارد کلاس شد شروع کرد به حضور و غیاب کردن رو اسم من که رسید اسممو خوند و بعد از اینکه حاضر گفتم چند لحظه فقط نگام میکرد 🥀 @raheeshgh88 آروم زیر لب به سارا گفتم: این چشه سارا ،چرا اینجوری نگاه میکنه سارا: چه میدونم ،حتمن داره نقشه میکشه چه جوری حذفت کنه ... - کوفت ،نخند! میگم این زنش چه جوری این اخلاقش و تحمل میکنه سارا: بچه ها میگفتن مجرده - ععع،پس بگو ،معلوم نیست چند بار رفته خواستگاری جواب رد شنیده سارا زد زیر خنده که هاشمی نگاهش و به سمت ما کرد و یه اخمی کرد و چیزی نگفت یه لگد به پای سارا زدم - هیییس داره نگاهمون میکنه بعد کلاس از دانشگاه خارج شدیم از سارا خداحافظی کردم رفتم سمت خونه داخل کوچه شدم که یه دفعه رضا رو دیدم که از خونه خارج شد با دیدنش صدای بوم بوم قلبمو میشنیدم نفسم بند اومده بود به آرومی سلام کردم و از کنارش رد. شدم چند قدم نرفتم که صدام زد رضا: آیه ! یعنی دیگه رسما گفتم الان سکته میکنم برگشتم سمتش همینجور که سرم پایین بود گفتم - بله رضا: میخواستم در مورد یه چیزی باهات حرف بزنم - بفرمایید درخدمتم همین لحظه امیر با ماشین وارد کوچه شد رضا: باشه یه موقع دیگه ،فعلا با اجازه - به سلامت ( گندت بزنن امیر که همیشه مثل خروس بی محل میمونی) امیر از ماشین پیاده شدو با رضا مشغول حرف زدن شد منم از داخل کیفم دسته کلیدمو درآوردمو در حیاط و باز کردم روی پله نشستم تا امیر بیاد پوستشو بکنم بعد چند لحظه امیر با یه دسته گل و شیرنی وارد حیاط شد... 🥀 @raheeshgh88 🥀🥀🥀_________________________
عه بعد ۲٠قسمت بالاخره قرار شد یه حرکتی ازین آقا رضای ساکت بالاخره یه نویسنده یه دیالوگی بهش داد بفهمیم چکاره است این امیر دیوونه نذاشت😐😐😐 بذار برم ناپرهیزی کنم یه قسمت دیگه پیدا کنم مردم از فضولی😂😂
🌱صراط🌱
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #گامهای_عاشقی💗 قسمت24 وارد کلاس شدیم با سارا رفتیم ته کلاس نشستیم طوری که از دید هاشمی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 قسمت25 امیر: به به آیه خانم ،چه طوره ،قشنگه؟ میپسندی؟ - اولامن نباید بپسندم ،سارا باید بپسنده! دوما اون سارایی که من امروز دیدم ندیده پسندیده اینقدر این صحنه برام قشنگ بود که دلم نمیاومد باهاش دعوا کنم بلند شدمو رفتم توخونه - مامان ،مامااااان ،ماماااااااااان عع کجا رفته ؟ رفتم توی اتاقم لباسمو عوض کردمو اینقدر خسته بودم که گرسنگی یادم رفت با صدای مامان بیدار شدم مامان: آیه ،مادر پاشو چشمامو به زور باز کردم : جانم چی شده؟ مامان: پاشو شب شده باید بریم خواستگاری - وااایی اصلا یادم رفت ،الان بلند میشم بلند شدم اول رفتم وضو گرفتم نمازمو خوندم از داخل کمد یه مانتوی کرم رنگ با شال سفید پفکی برداشتم لباسمو که پوشیدم رفتم تو پذیرایی مامان و بابا روی مبل نشسته بودن - من اماده م بریم ،امیر کجاست ؟ مامان: دوساعته رفته تو اتاق لباس بپوشه هنوز نیومده بیرون رفتم سمت اتاق امیر در و باز کردم - یا خدااا ،اینجا چرا اینجوریه؟ بمب زدن ؟ امیر : آیه دیونه شدم ،صد تا لباس پوشیدم ،نمیدونم کدومو بپوشم - میگن عاشق کوره ولی نگفتن تا این حد دیونه باشه ،برادر من همه لباسات خوشگلن امیر: تو بیا یکی انتخاب کن بپوشم اینقدر زیر دست و پام لباس ریخته بود که اصلا نمیتونستم چیزی پیدا کنم 🥀 @raheeshgh88 بلاخره یه پیراهن لیمویی رنگ که هر موقع امیر میپوشیدم قربون صدقه اش میرفتم با یه تک کت مشکی با شلوار مشکی براش پیدا کردم - بیا ،اینا رو بپوش امیر: باشه ،برو بیرون از اتاق رفتم بیرون یه ربع شد که امیر بیرون نیومد دوباره رفتم درو باز کردم دیدم جلوی آینه ایستاده داره مثل دیونه ها ادا در میاره زدم زیر خنده ... - داداش من بزار برو لااقل دو کلمه باهاش صحبت کن بعد دیونه شو ،این چه کاریه امیر: دارم تمرین میکنم چه جوری باهاش صحبت کنم - بیا بریم ،زیر پامون علف سبز شد ،الاناست که بابا پشیمون بشه هااا امیر : بریم بریم آماده ام بلاخره از خونه زدیم بیرون ،رفتیم سمت خونه بی بی جون ،بی بی رو هم همراهمون بردیم 🥀 @raheeshgh88 🥀🥀🥀_________________________
نخیر فعلا که داستان خواستگاری امیر😐 از رضا خبری نیست بریم بخوابیم 🏃‍♂🏃‍♂🏃‍♂🏃‍♂
•‌<💌> •< > . . 🌹/° خواستگارها آمده و نیامده ، پـرس و جــو می‌ڪردم ڪه اهل نمــاز و روزه هستند یا نه ؛ باقی مسائل برایم مهــم نبود . 🌿/° حمیــد هم مثل بقیه ؛ اصلا برایم مهم نبود ڪه خــانه دارد یا نه ؛ وضع زندگیش چطور است ؛ این‌ها معیــار اصلیم نبود . 🌺/° شڪر خدا حمید از نظر دیــن و ایمــان ڪم نداشت و این خصــوصیتش مرا به ازدواج با او دلگــرم می‌ڪرد . 🌼/° حمیــد هم به گفته خودش حجــاب و عفت من را دیده بود و به اعتقــادم درباره امــام و ولایت فقیــه و انقــلاب اطمینان پیدا ڪرده بود ، در تصمیمش برای ازدواج مصمــم‌تر شده بود .🌱 🌷شـهـیـد دفاع مقدس •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 🥀🥀🥀________________________ 🥀 @raheeshgh88