💞🍃ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞
حسادت میڪنم
به تمام لباسهایت
ڪتابهایت ، به تمام
فضاے اتاقت ڪه با بیشرمی
با تو زندگی میڪنند ...!
#حجاب
🥀🥀🥀________________________
🥀 @raheeshgh88
🌱صراط🌱
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #گامهای_عاشقی 💗 قسمت75 - امیر واسه چی حاج مصطفی اینا میخوان بیان امیر کمی سکوت کرد و
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#گامهای_عاشقی💗
قسمت76
بعد نیم ساعت امیر با یه تشک و پتو اومد کنارم دراز کشید با دیدنش تعجب کردم
- با سارا دعوات شده
امیر: نه
- خوب پس چرا اومدی اینجا
امیر: دلم میخواست به یاد روزهای بچه گیمون کنار هم بخوابیم
- نمیخواد تو الان یاد روز های بچه گیمون بیافتی ،پاشو برو کنار زنت بخواب
یه دفعه دیدم سارا هم یه بالش و یه پتو تو دستش بود اومد سمت دیگه من دراز کشید
بلند شدم نشستم
-تو چرا اومدی؟
سارا: تو اتاق حوصله ام سر رفته بود ،گفتم بیام پیش شما
باهم بخوابیم
علت کاراشونو نمیفهمیدم چیه ...
تا صبح از بچگی مون گفتیم و خندیدیم ،بعد از خوندن نماز صبح خوابیدیم
با صدای جیغ و داد مامان بیدار شدیم
امیر: مامان جان تعطیلیم بزار یه کم بخوابیم دیگه
مامان: پاشین ،مگه امشب مهمان نداریم ،کلی کار ریخته رو سرم
🥀 @raheeshgh88
سارا که چشماش باز نمیشد گفت: مامان جان به آیه بگو ،ناسلامتی مهمونی امشب به خاطر اونه
امیر: ( باصدای بلند گفت) ساراااا
سارا: اخ اخ اخ باز گند زدم ،ببخشید داشتم تو خواب حرف میزدم
با شنیدن حرف سارا از جام بلند شدم
رفتم تو آشپز خونه پیش مامان
- مامان، امشب چه خبره
مامان: هیچی،یه مهمونی ساده
- آها پس یه مهمونی ساده اس
رفتم سمت امیر که پتوشو روی خودش کشیده بود مثل مومیایااا
با پا زدم به پهلوش
- امیر پاشو میخوام برم خونه بی بی
امیر: آییی دردم گرفت دیونه
مامان: این کارا چیه آیه؟
- دلم واسه بی بی تنگ شده میخوام برم خونشون ،امیر پاشو بیشتر میزنمااا
مامان: کافیه دیگه ،بیا بشین برات توضیح میدم
#بانو_فاطمه
🥀 @raheeshgh88
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#رمان #رمان_عاشقانه
🌱صراط🌱
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #گامهای_عاشقی💗 قسمت76 بعد نیم ساعت امیر با یه تشک و پتو اومد کنارم دراز کشید با دیدنش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#گامهای_عاشقی💗
قسمت77
رفتم سمت آشپز خونه روی صندلی نشستم
- گوش میدم
مامان: چند وقتی میشه که حاج مصطفی تو رو واسه پسرش خواستگاری کرده ،،بابات هم هر دفعه به بهونه های مختلف جواب منفی میداد بهشون ،،تا اینکه موضوع رضا پیش اومد ،،بابات هم قبول کرد بیان
- مامان جان.. نظر من مهم نیست؟
،خودتون میبرین و میدوزین ،من آدم نیستم توی این خونه
مامان: آیه جان ،فقط یه صحبته ،بزار بیان اگه خوشت نیومد ما حرفی نمیزنیم
بلند شدم رفتم سمت اتاقم که مامان گفت: آیه کاری نکنی امشب بابات شرمنده بشه هااا
- مامان من امشب نه چایی میارم نه چیز دیگه ای ،الان گفتم بهتون که باز نگین چرا نگفتی
مامان : باشه نیار ،به سارا میگم بیاره
امیر سرشو از پتو بیرون آورد: چرا زن من بیاره ،مگه خواستگاری اونه
مامان: وااااییی دیونه شدم از دست شما ،اصلا خودم میارم خوبه؟
🥀 @raheeshgh88
امیر خندید و گفت: عع مامان زشته از سن و سال شما دیگه گذشته لبخندی زدمو رفتم توی اتاقم روی صندلی کنار میزم نشستم
عصبانی بودم از دست بابا شروع کردم به ریخت و پاش کردن اتاقم گفتم حتما امشب اگه این پسره بیاد اتاقمو ببینه حتما پشیمون میشه و میره بعد از ریخت و پاش کردن اتاقم روی تخت دراز کشیدمو مشغول کتاب خوندن شدم
امیر وارد اتاقم شد با دیدن اتاق به هم ریخته ام یه سوتی کشید
امیر: آیه جان شوهر نمیخوای بکنی نکن ،چرا حالا شلختگیتو میخوای به رخ پسر مردم بکشی
با صدای بلند خندیدمو گفتم ،من همینم که هستم
امیر: اومدم بگم با سارا میخوایم بریم گلزار ،تو هم میای
با خوشحالی از جام پریدمو گفتم: اره اره میام
امیر: پس زود حاضر شو
- چشم
#بانو_فاطمه
🥀 @raheeshgh88
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#رمان #رمان_مذهبی
8.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
(معرفی کتاب ، به مناسبت سالروز تولد شهید حمید سیاهکالی🎈)
«یادت باشد»کتابی است که میشود ساعتها با آن خندید و روزها با آن اشک ریخت. کتاب را که ورق میزنی انگار برایت همه شهدا تصویر می شوند و تازه میفهمی آنهایی که فدایی زینب شدند، چقدر شبیه هم هستند. فرقی نمیکند اسمشان چه باشد! محمد بلباسی، محسن حججی، مصطفی صدرزاده، مهدی نوروزی یا حمید سیاهکالی و... اینها همگی «یادشان بود» تا ما «یادمان باشد»
راه، از آسمان میگذرد!
تولدتون مبارک آشنای آسمانها 🌸
#تولد_شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
#معرفی_کتاب
✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#شهید_سیاهکالی_مرادی
#معرفی_کتاب
🥀 @raheeshgh88