eitaa logo
🌱صراط🌱
268 دنبال‌کننده
772 عکس
625 ویدیو
1 فایل
تلاش میکنیم پست های مفیدی براتون بذاریم نه کپی، نه دم دستی ارتباط با ما👇 اینجا منبع استوری وریلز های ناب: سیاسی، فرهنگی، اجتماعی، شهدایی،مذهبی وقرانی وطنز پیج اینستا گرام ما👇 instagram.com/serat_media14 عشق من شهدا و رهبر عزیزم
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱صراط🌱
#هدیه_عید 💗رمان سجاده صبر 💗قسمت دهم فاطمه که داشت کتاب می خوند با دیدن مادرش کتابش رو بست و لبخند م
💗سجاده صبر💗 قسمت11 -راستش، راستش اومدم اینجا فاتحه بخونم ... بعد مستقیم زل زد توی چشمای قهوه ای فاطمه، نگاهش فاطمه رو آزار میداد برای همین فاطمه سرش رو پایین انداخت و کنار قبر خواهرش نشست، دست گلی که آورده بود رو روی قبر گذاشت و شروع کرد به فاتحه خوندن. محسن هم که کمی آروم شده بود نشست و به نوشته های روی سنگ قبر زل زد... بعد از اینکه فاطمه فاتحه شو خوند برگشت به سمت محسن و گفت: + مادر پدر خوبند؟ -بله خوبند. با خوبی و خوشی دارند زندگی می‌کنند. لبخند تلخی روی لبهای فاطمه نشست، دقیقا همون لبخند هم روی لبهای محسن نشست. فاطمه گفت: + خدا رو شکر - خدا رو شکر؟... واقعا دوست نداشتید الان بگم که به انواع و اقسام بلاها و مصیبتهای دنیا مبتلا شدند؟... دوست نداشتید بشنوید عوض اون بلاهایی که سر خواهرتون آوردن دارند تقاص پس میدن؟ +چرا، دوست داشتم. اما هم به عدالت خدا ایمان دارم، هم حکمتش. پس اگه قراره تقاصی پس داده بشه، میشه و لازم نیست من منتظرش باشم... - شما همیشه خیلی متفاوت به زندگی نگاه میکردید... راستی شنیدم ازدواج کردید، درسته؟ +بله. -بچه هم دارید؟ فاطمه نگاه مشکوکی به محسن انداخت، از لحن صحبتش خوشش نیومد، برای همین خیلی سرد و خشن گفت: +بله. بعدم برای اینکه این صحبت به درازا نکشه از جاش بلند شد، خداحافظی کوتاهی گفت و حرکت کرد، اما محسن دست بردار نبود پشت سرش اومد و گفت: -ماشین دارید؟ می خواید برسونمتون؟ +نیازی نیست، ممنون. -فاطمه خانم، میشه چند لحظه صبر کنید؟ فاطمه ایستاد و خیلی عادی گفت: بفرمایید. گرچه توی دلش غوغا بود، یادش نرفته بود که محسن خواستگار سرسخت خودش بود، اما خانوادش که از ازدواج ساجده و مهران دل خوشی نداشتند، بهش جواب رد دادند، فردای اون روزی که مادرش تلفنی جواب منفی شونو اعلام کرده بود ساجده با تنی کبود و خرد و خمیر اومد خونه، مهران تا جایی که می خورد کتکش زده بود فقط به خاطر اینکه خواهرش به محسن جواب رد داده بود! با یاد آوری این صحنه اخماش رفت توی هم، محسن که متوجه اخم فاطمه شد فوری گفت: 🌱 @serat_media14 -هیچ وقت فرصت نشد بهتون بگم، احساس میکنم الان وقتشه، یعنی شاید ما دیگه همدیگه رو هیچ وقت نبینیم، کار خدا بود که امروز هم من و هم شما اینجا همدیگه رو دیدیم، پس بهتره حرفی رو که این همه ساله توی دلم نگه داشتم بهتون بگم... من.... من برای مرگ خواهرتون متاسفم.... اون دختر خوبی بود و برادر من لیاقت زندگی با اون رو نداشت... متاسفم که همه چیز این طوری خراب شد ... فاطمه چیزی نگفت، تنها سری تکون داد و رفت. نگاه حسرت بار محسن به سیاهی چادری دوخته شد که هر لحظه دور تر و دورتر میشد، محسن از همون زمانی که ساجده با برادرش ازدواج کرد از فاطمه خوشش اومده بود، اما با کارایی که برادرش میکرد مطمئن بود که رسیدن به فاطمه براش یک آرزو باقی میمونه، گرچه تلاشش رو کرد و حتی به خواستگاریش هم رفت، اما نشد... محسن به فاطمه نگفت که مهران یک ماه از مرگ ساجده نگذشته با دختر عموش ازدواج کرد، دختر عمویی که دودمان اونو و خوانوادش رو به باد داده بود و بیچارشون کرده بود، اینم نگفت که مادرش هر روز میگه آه ساجده ما رو گرفت که این دختر سلیطه گیرمون اومد... نگفت چون گفتنش چیزی رو عوض نمیکرد، نه آدمی زنده میشد و نه آرزویی برآورده... 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
🌱صراط🌱
💗سجاده صبر💗 قسمت11 -راستش، راستش اومدم اینجا فاتحه بخونم ... بعد مستقیم زل زد توی چشمای قهوه ای فا
💗رمان سجاده صبر قسمت12 فاطمه توی تاکسی نشسته بود و با خودش فکر میکرد، به خاطر وجود محسن فرصت نکرده بود سر قبر ساجده بشینه و با خواهرش درد و دل کنه، از حرفهای محسن عصبانی بود، همش با خودش میگفت: -متاسفی؟!!! اون زمانی که از دستت بر میومد کاری کنی متاسف نبودی، حالا متاسفی؟!!! چشماشو بست و خاطرات گذشته رو مرور کرد... *** روز عروسی ساجده قشنگترین روز دنیا بود، هم برای فاطمه که 14سال بیشتر سن نداشت و از اون همه زرق و برق عروسی و مهمونها به وجد اومده بود، هم برای خواهرش که به طرز بسیار زیبایی توی لباس عروسی میدرخشید و بعد از مدتها تلاش به عشقش رسیده بود. ساجده دو سالی بود که با مهران دوست بود اما خانوادش اجازه نمیدادند این دوتا با هم ازدواج کنند، پدرش با شناختی که از خانواده مهران داشت راضی نمیشد دختر دسته گلش رو بسپاره به اون خانواده پول دار اما بی فرهنگ، بالأخره اونقدر ساجده و مادرش اصرار کردند که پدر راضی شد. اما خوشی و زیبایی و اون همه شور و نشاط عشق فقط دو ماه دووم آورد، با وجود علاقه ای که مهران و ساجده به هم داشتند، اما ساجده درک نکرده بود که با چه کسی ازدواج کرده، ازاونجایی که خودش توی خانواده با فرهنگ و بسیار باادب بزرگ شده بود انتظار داشت شوهرش هم همون طور رفتار کنه، اما مهران در خانواده دیگه ای بزرگ شده بود، برای مهران دستور دادن به زنش یا حتی بدتر از اون کتک زدنش یک عمر عادی بود. اولین باری که ساجده از مهران کتک خورد، گریه کنان با یک چمدون بزرگ اومد خونه پدرش، پدر که با دیدن صورت سرخ دختر و چمدون توی دستش همه چیزو فهمیده بود نشست و دو ساعت تمام باهاش حرف زد، بهش گفت: -دختر عزیز من، تو باید درک کنی تو چه خانواده ای داری زندگی میکنی، مگه تو نگفتی که عاشق مهرانی، تو چطور عاشقش بودی اما نمی دونستی چه تفکری داره، چه فرهنگی داره؟ اگه اون دست روت بلند میکنه به خاطر اینه که همیشه توی خونشون دیده که سر کوچیکترین چیزها مادرش از پدرش کتک خورده، وقتی به تو فحاشی میکنه واسه اینه که فحاشی از نظرش عیب نیست، تو مگه عاشق نیستی؟ عاشق باید معشوقش رو بشناسه، باید همون طور که هست بپذیره و اگر هم میخواد تغییرش بده، میتونه، اما خیلی آروم و آهسته.... اما گوش ساجده به این حرفها بدهکار نبود، هر بار که قهر میکرد مهران با کادوهای گرون قیمتی که میخرید برش میگردوند و دو روز نشده روز از نو روزی از نو دیگه ساجده اون دختر شاد و شنگولی نبود که یک جا بند نمیشد، کج خلق و عصبی بود، بی دلیل داد میزد، بی دلیل فحاشی میکرد. بهونه میگرفت، حتی توی خونه پدرش که برای قهر میومد، فاطمه هم از دستش آرامش نداشت. از 7 روز هفته 5 روزش رو خونه مادرش بود، تا اینکه باردار شد. 🌱 @serat_media14 بعد از باردار شدنش دوباره شادی به خونه ساجده و مهران برگشت، انگار تازه ازدواج کردند، همه چیز داشت خوب پیش میرفت، اما این بار ساجده با اولین کتکی که از شوهرش خورد تهدیدش کرد که بچه رو سقط می کنه، انگار دست آویز قدرتمندی پیدا کرده بود برای دفاع از خودش، اما نقشش نگرفت، مهران که فکر نمیکرد ساجده به این تهدیدش عمل کنه، توجهی بهش نکرد، وقتی بی توجهی مهران رو دید خودش رو از راه پله های خونه پرت کرد پایین. مهران وقتی این صحنه رو میبینه فورا زنش رو به بیمارستان میرسونه، اما کار از کار گذشته بود و بچه سقط شده بود، خبر سقط بچه باعث میشه مهران بیاد توی اتاق و جلوی چشم همه، بی هوا مشت محکمی توی دهن ساجده بکوبه، بعدم مادر و پدرش شروع کردند به فحاشی کردن به ساجده و خونوادش. 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
↜زنان تلفن زدن و پیام دادن از جانب مرد را نشانه ای برای عشق و علاقه مرد می دانند. بنابراین،  زنان نمی توانند زمان زیادی منتظر بمانند تا مرد با آنها تماس بگیرد یا پاسخ پیام آنها را بدهد. ↜اگر تماس تلفنی یا پیام دادن از جانب مردان کم باشد، به تدریج احساس زن نسبت به مرد کاهش می یابد. ↜حتما حداقل روزی یک الی دو بار جویای احوال طرف مقابلتان باشید و پیامهای وی را زمانی که می بینید پاسخ دهید. ↜تماس نداشتن با زن یا دیر جواب دادن پیامهایش هرگز باعث نمی شود یک زن فکر کند شما شخص مهمی هستید بلکه باعث میشود که زن احساسش را به شما از دست بدهد. 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
🌺 ☘مواردی که 2 طرف باید از هم بپرسند و شناخت خودشان را تکمیل کنند: 👈1-درباره خودتون صحبت کنید. 👈2-چرا من را انتخاب کردید؟ 👈3-هدفهای زندگی شما چیست؟ 👈4-تفریحات و سرگرمی های شما چیست؟ 👈5-از نظر اعتقادات مذهبی چگونه فردی هستید؟ 👈6-در خانواده شما حرف اول را چه کسی میزند و نظر شما درباره آن چیست؟ 👈7-تعصبات شما چیست؟ 👈8-خطوط قرمز شما چیست؟ 👈9-چقدر به مشورت کردن در زندگی زوجی اعتقاد دارید؟ 👈10-در اوج عصبانیت چکار می کنید؟ ادامه دارد..... ‌ 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
24.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
| 🔸 مشق مارو امام حسین مشخص کرده !!! 🍃شهید حاج احمد کاظمی 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
| 🔸فرازی از نامه شهید سید هاشم صفی الدین به رزمندگان مقاومت لبنان پس از شهادت شهید سید حسن نصرالله 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لبخند زیبای نوزاد شهید جهاندیده در آغوش رهبر انقلاب 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 ماجرای برهنگی یک زن در‌ محیط دانشگاه چیست؟ فشار روانی پس از متارکه ♦️از ساعاتی قبل تصویری از خانمی که در‌محوطه دانشگاه خود را برهنه کرده است منتشر شده است. یک منبع آگاه در ‌گفتگو با «روایت فردا» در خصوص حواشی ایجاد شده امروز در دانشگاه علوم تحقیقات گفت: عامل این اقدام مشکل حاد روحی دارد و بعلت متارکه اخیر و همچنین عدم ارتباط با فرزندانش دچار عدم تعادل روحی شده است. بعد از بررسی اولیه به احتمال بالا ایشان به بیمارستان روانی منتقل خواهد شد. در‌این اتفاق که در محیط دانشگاه رخ داد با تصمیم هوشمندانه حراست و همچنین بی‌توجهی کامل دانشجویان به این شخص هیچگونه تنشی ایجاد نشد . 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
🌱صراط🌱
💗رمان سجاده صبر قسمت12 فاطمه توی تاکسی نشسته بود و با خودش فکر میکرد، به خاطر وجود محسن فرصت نکرده
💗رمان سجاده صبر💗قسمت13 اونها رفتند اما چند هفته بعد برگه دادخواست طلاق از دادگاه اومد، ساجده که سر اون زایمان ناخواسته بیمار شده بود طاقت نیاورد و به سختی مریض شد، هرشب پدر و مادر مهران میومدن جلوی در خونه و به ساجده و خانوادش بد و بیراه میگفتند، اونو قاتل خطاب میکردند و نفرین میکردن، ساجده هم که هم از نظر روحی، هم از نظر جسمی خیلی ضعیف شده بود ... یک شب با لباس خواب رفت توی حیاط و تا صبح اونجا موند، صبح که چشمان فاطمه به پیکر بی رنگ و روی ساجده که کنار حوض آب بود، افتاد، فکر کرد روحه، با ترس مادر و پدرش رو صدا کرد، به بالای سر ساجده که رسیدند رمقی براش نمونده بود، بعد از یک هفته بستری شدن توی بیمارستان، ساجده ای که سینه پهلو کرده بود فوت کرد... مهران نه سر تشییع جنازه ساجده حاضر شد و حتی یک زنگ کوچیک به پدر و مادر ساجده نزد، نه عذرخواهی ای نه تسلیتی، هیچی ... فاطمه با یادآوری این خاطرات اشک میریخت... چقدر مادرش سر این اتفاق اذیت شده بود، اما بدتر از اون پدر ... پدر صبورش بعد از فوت ساجده پدرش خیلی ساکت شده بود، تمام مدت ذکر میگفت و سری به افسوس تکون میداد، تا رسید به یک شب قبل از عروسی خودش. اون شب با وجود اون همه کاری که رو سرشون ریخته بود، پدرش ازش یک ساعت وقت خواست، فاطمه هم بدون هیچ دلیل و عذری پذیرفت، اونها سوار ماشین شده بودند و رفتند سر مزار ساجده. تابستون بود، اما نسیم خنکی میوزید، پدر بعد از خوندن فاتحه برای ساجده، گفت: میدونی چرا خواهرت زیر این خروارها خاک خوابیده؟... میدونی اگر خواهرت فقط و فقط یک خصلت داشت میتونست الان شاد و آروم و خوشبخت زندگی کنه؟ حتی با مهران؟ فاطمه متعجب بود، نمی فهمید پدرش چی میگه پدر ادامه داد: بزرگترین مشکالت دنیا، بهترینشون، بدترینشون، یک راه حل دارند، فقط و فقط یک راه حل ... صبر ... فقط صبر ... بعد پدر یک آیه براش خوند: إِنَّ الَّذِینَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَیْهِمُ الْمَلَائِکَةُ أَلَّا تَخَافُوا وَلَا تَحْزَنُوا وَأَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِی کُنتُمْ تُوعَدُونَ بى گمان، کسانى که گفتند: پروردگار ما خداست، سپس ایستادگى کردند، فرشتگان بر آنها نازل مي شوند که بیم مدارید و غمگین مباشید و مژده باد شما را به بهشتى که وعده داده مىشدید 🌱 @serat_media14 در آخر هم گفت: ساجده ناامیدم کرد، فهمیدم تربیتم درست نبوده، اما تو سرافکنده ام نکن، فردا شب عروسیته، یادت نره هر وقت بی طاقت شدی، هر وقت مشکالت داشت میشکستت، فقط یک سجده کن، سجده صبر.. *** فاطمه با خودش فکر کرد چقدر توی زندگیش این راه کار پدر کمکش کرده بود، سخت ترین لحظه ها کافی بود یک سجده به درگاه خدا کنه و از خدای خودش صبر بخواد ... روز ازدواجش، روز زایمان کردنش، روز شنیدن خبرهای بد، همیشه و همه جا این سجده کار خودش رو میکرد، ... با خودش فکر کرد این دفعه هم باید همین کار رو میکردم؟ یا اینکه ... 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
🌱صراط🌱
#پارت_هدیه 💗رمان سجاده صبر💗قسمت13 اونها رفتند اما چند هفته بعد برگه دادخواست طلاق از دادگاه اومد،
.💗رمان سجاده صبر💗قسمت 14 صدای بوق ممتد ماشین از فکر آوردتش بیرون، پیرمرد و پیرزنی رو دید که آهسته و لنگان لنگان دارند از روی عابر پیاده دست در دست هم رد میشن، راننده هم از اینکه مجبوره برای رد شدن اونها توقف کنه شاکی بود، فاطمه نگاهی به اون دو تا انداخت، یکهو دلش به شدت گرفت، هر آدمی تشنه عشقه، تشنه عشقی شبیه به عشق این پیرزن و پیرمرد، موندگار در هر شرایطی ... با خودش گفت: اصلا سهیل اونجوری که ادعا میکنه عاشق من هست؟ نمیدونم، اما میدونم، عشق نه گفتنیه و نه نوشتنی، عشق ثابت کردنیه... اگر سهیل عاشق منه، باید بهم ثابت کنه... *** اون یک هفته به سختی گذشت، سهیل و فاطمه هر کدومشون هرچقدر بیشتر فکر میکردند کمتر به نتیجه میرسیدند، سهیل در فکر این که چطور فاطمه رو راضی به موندن کنه و فاطمه در فکر این که چطور این مشکل بزرگ رو حل کنه، صورت مسئله رو پاک کنه یا ... دوشنبه بود که موبایل فاطمه زنگ زد، به گوشی که نگاه کرد نوشته بود، پاندای کونگ فو کار. سهیل بود یک هفته ای بود که بهش زنگ نزده بود، بدون احساس دکمه پاسخ گوشی رو زد و خیلی جدی گفت: +سلام -سلام خانم +بفرمایید -بچه ها چطورن؟ دلم براشون یه ذره شد +خوبن، تو چطوری؟ یک لحظه سکوت برقرار شد، فاطمه ادامه داد: +کاری داشتی؟ -عرضی داشتم قربان +بفرمایید -یک هفته تموم شد، میشه بیای خونه؟ نمیگی من از گشنگی میمیرم، نمیگی من یک روز صدای تو رو نشنوم داغون میشم؟ نمیگی دلم واسه اون دو تا وروجک تنگ بشه؟ + اما من هنوز به نتیجه ای نرسیدم -چه بهتر، چون منم نرسیدم، پس بیا مثل همیشه با هم مشکلاتمونو حل کنیم، باور کن این فرار تو هیچ چی رو حل نمیکنه +من فرار نکردم -خوب این گریز تو، جان سهیل اذیت نکن خانم، پاشو بیا با هم حرف میزنیم، باور کن اگه همین امروز نیای خودم با یک دست گل بزرگ گلایل میام دنبالت، میدونم گلایل خیلی دوست داری 🌱 @serat_media14 بعدم با صدای بلند خندید، میدونست فاطمه از دسته گل گلایل بدش میاد، همیشه یاد دسته گل سر قبر میفتاد، فاطمه به فکر فرو رفت، سکوتش سهیل رو هم ساکت کرد، چند لحظه ای سکوت سنگینی برقرارشد. تا اینکه سهیل خیلی آروم گفت: شنیده ام سخنی خوش که پیر کنعان گفت/ فراق یار نه آن میکند که بتوان گفت حدیث قول قیامت که گفت واعظ شهر/ کنایتی ست که از روزگار هجران گفت فاطمه من، زندگی من، بیا، برگرد، بهت قول میدم تمام تلاشمو برای تلافی گذشته بکنم. فاطمه نمی تونست جلوی هق هقش رو بگیره، صدای گریش که از تلفن رد شد، سهیل رو کلافه کرد، نمی دونست الان چی باید بگه، توی دلش به خودش بد و بیراه میگفت، که این قدر بده که نمی تونه حتی قول بده که دست از کاراش برداره، از ضعف خودش منزجر شد، فقط گفت: فاطمه من به کمکت نیاز دارم. امشب شام منتظرتونم. خدافظ 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
🌱صراط🌱
#پارت_هدیه 💗رمان سجاده صبر💗قسمت13 اونها رفتند اما چند هفته بعد برگه دادخواست طلاق از دادگاه اومد،
چه جالب سجده صبر تاحالا نشنیده بودم قشنگ به نظرم وراهگشا باید امتحان کنم
5.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بچه سید نشدم، دست خودم نیست ولی وسط روضه دلم گفت: بگویم مادر درس به شیعیان این‌ است‌ که‌ اگر ولایت، مورد ظلم و بی‌مهری قرار گرفت منتظر نمانید تا شخص امام برای دفاع از خود اقدام کند وقتی حریم امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) مورد هتک و هجمه واقع شد، این فاطمه زهرا (سلام‌الله‌علیها) بود که‌ با جان و آبرویش مدافع حریم ولایت شد. اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🤲 دهه اول ایام فاطمیه از روز جمعه 25 آبان 1403 شروع و در تاریخ دوشنبه 5 آذر 1403 به پایان می‌رسد. دهه دوم ایام فاطمیه از روز جمعه 15 آذر 1403 شروع و در تاریخ یکشنبه 25 آذر 1403 به پایان می‌رسد 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14