💜⚜💚⚜💜⚜💚⚜💜
#عشقینه
✨ #چنـد_دقـیقـہ_دلـت_را_آرام_کن
✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے
🌹 #قسـمـت_نـهـم
-احسان دیگه. باباش کارخونه داره🏣
-اها اها اون تیره برقه😄 خوب چی؟؟
-فک کنم از تو خوشش اومده. خواهرش شمارتو از من میخواست🤩🤪💏
-ندادی که بهش؟!😳😐
-نه...گفتم اول باهات مشورت کنم
-افرین که هنوز یه ذره عقله رو داری😝
-ولی پسره خوبیه هاخوش به حالت😄
-خوش به حال مامانش😒
-ااااا ریحانه.چرا ندیده و نسنجیده رد میکنی😳
-اگه خوشت اومده میخوای برا تو بگیرمش؟!😒😜
-اصلا با تو نمیشه حرف زد...فعلا کاری نداری؟!😒
-نه..خدافظ
بعد قطع کردن با خودم فکر میکردم این همه پسر دور و برم و تو دانشگاه میخوان با من باشن و من محل نمیکنمشون اونوقت گیر الکی دادم به این پسره بی ریخت و مغرور😤😒😢 (زیادم بی ریخت نبودا)
شاید همین مغرور بودنش من رو جذب کرده..☺️😰
دلم میخواد یه بار به جای خواهر بهم بگه ریحانه خانم🙈😁
تو همین فکرا بودم دیدم که صدای ضعیفی از اونور میومد. که سمانه داره هی میگه ریحانه ریحانه.🗣
سرم داغ شد.ای نامرد.نکنه لوداده که بهم نماز یاد داده و هیچی بلد نیستم😣
یهو دیدم سمانه اومد تو.ریحانه پاشو بیا اونور
-من؟!چرا؟!😳
-بیا دیگه. حرفم نزن😊
باشه. باشه..الان میام.
وارد اطاق شدم که دیدم همه دور میز نشستن. زهرا اول از همه بهم سلام کرد و بعدش هم آقاسید همونجور که سرش پایین بود گفت:سلام خواهرم. سفر خوش گذشت؟! کم و کسری ندارید که؟!😌😊
نه. اوکیه😇 همه چی.
.الان منو از اونور اوردید اینور که همینو بپرسید؟!🤔🙄
که آقاسید گفت: بله کار خاصی نبود میتونید بفرمایید.😕
که سمانه پرید وسط حرفش:
نه بابا،این چیه. کار دیگه داریم.😊
سید:لا اله الا الله...😤
زهرا:سمانه جان اصرار نکن🤨
ریحانه:میتونم بپرسم قضیه چیه؟؟☹️
که سمانه سریع جواب داد هیچی مسول تدارکات خواهران دست تنهاست و یه کمک میخواد و من تو رو پیشنهاد دادم ولی اینا مخالفت میکنن.😞😕
یه لحظه مکث کردم که آقاسید گفت: ببخشید خواهرم .من گفتم که بهتون نگن .
دوستان، ایشون مهمان ما هستن نباید بهشون همچین چیزی میگفتید..از اول گفتم که ایشون نمیتونن.🙂
نمیخواستم قبول کنم ولی این حرف آقاسید که گفت ایشون نمیتونن خیلی عصبیم کرد😡 و اگه قبول نمیکردم حس ضعیف بودن بهم دست میداد.😑
آب دهنمو قورت دادم و با اینکه نمیدونستم کارم چیه گفتم قبول میکنم.✌️😊
سمانه لبخندی زد و روبه زهرا گفت:دیدین گفتم.😬
آقاسید بهم گفت: مطمئنید شما؟!کار سختی هستا.
تو چشماش👀 نگاه کردم و با حرص گفتم بله آقای فرمانده پایگاه😤😶😶
ادامه دارد...🍃
💜⚜💚⚜💜⚜💚⚜💜
#رمان_مذهبی #رمان_عاشقانه #رمان
🥀 #پلاک313
🥀 @raheeshgh88