eitaa logo
🌱صراط🌱
268 دنبال‌کننده
772 عکس
625 ویدیو
1 فایل
تلاش میکنیم پست های مفیدی براتون بذاریم نه کپی، نه دم دستی ارتباط با ما👇 اینجا منبع استوری وریلز های ناب: سیاسی، فرهنگی، اجتماعی، شهدایی،مذهبی وقرانی وطنز پیج اینستا گرام ما👇 instagram.com/serat_media14 عشق من شهدا و رهبر عزیزم
مشاهده در ایتا
دانلود
🖼 سریالی ؛ 🔸 امشب از خدا خونه و ماشین نخوایم، ازدواج و بچه نخوایم، قبولی تو کنکور و استخدام تو فلان شرکت رو نخوایم! 🔹 ازش بخوایم هرچی که باعث نزدیک شدنِ ظهور اماممون میشه، اتفاق بیفته! 🔸 اگه خونه‌دار شدنم زمینه‌سازی ظهور آقاست، می‌خوامش. اگه بچه‌دار شدنم  زمینه‌سازیِ ظهور آقاست، می‌خوامش. اگه... ▪️ ویژه 🥀🥀🥀________________________ 🥀 @raheeshgh88
طاعات قبول منم دعا کنید دوستان اگه کسی بدی از من دیده حلال کنه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادش به‌خیر سحرهای ماه رمضان که خوابم می‌آمد و صدای دعای سحر و برخورد قاشق و بشقاب، وسوسه‌ام می‌کرد از سفره‌ی سحر عقب نمانَم. چشم‌های خواب‌آلودم را تا نیمه وا می‌کردم و می‌دیدم کل خانواده در سکوتی نجیبانه، دارند از زمان کوتاه باقی مانده تا اذان صبح، نهایت استفاده‌ را می‌کنند و این من بودم که از قافله عقب بودم. همیشه هم چیزی تا اذان نمانده، بیدار می‌شدم و کلی غر می‌زدم که "حالا من گفتم خوابم میاد، شما چرا بیدارم نکردید؟" و با همه‌شان تا افطار قهر می‌کردم و عوضش موقع افطار اولین نفر سر سفره حاضر بودم. معمولا از سحری جا می‌ماندم و همیشه هم مامان دلش برای من می‌سوخت و می‌گفت "ولش کن، روزه نگیر، سحری نخوردی ضعف می‌کنی سر کلاس" و خودش صبحانه توی کیفم می‌گذاشت تا گرسنه که شدم، یواشکی بخورم. کاری به فلسفه‌‌ی مناسبت‌ها ندارم، آن روزها همه چیز رنگ و بوی دیگری داشت، خورشید آن‌ روزها جور دیگری روی دلخوشی‌ آدم‌ها می‌تابید و دنیا قشنگ‌تر بود. یادِ تمام روزهای نابی که گذشته، یاد تمام دلخوشی‌هایی که بر نمی‌گردند، یاد صفا و صمیمیتی که دیگر نیست؛ به خیر به خیر به خیر.. 🥀🥀🥀_________________________ 🥀 @raheeshgh88
🌱صراط🌱
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #پارت_هدیه #گامهای_عاشقی💗 قسمت64 بلاخره رسیدم به دوکوهه انگار توی رویا بودم یکی یکی از
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 قسمت64 بلاخره رسیدم به دوکوهه انگار توی رویا بودم یکی یکی از اتوبوس پیاده شدیم جمعیت زیادی از شهر های دیگه اومده بودن آقای هاشمی با یه آقای دیگه که بعدا فهمیدم راوی ما به این سفره ، بچه ها رو جمع کرد آقای هاشمی : بچه ها حاج احمد یکی از رزمندگان جنگه ،البته جانباز هم هستن ،قراره این چند روزی که با هم هستیم حاج احمد برامون تعریف کنه قدم به قدم این جا چه اتفاقی افتاده لطفا از گروه جدا نشین تا مشکلی برای کسی پش نیاد بعد همه با هم ،هم قدم شدیم حاج احمد شروع کرد به صحبت کردن ،اینکه قدم به قدمی که راه میریم جای پای شهداست میگفت هیچ چیز اینجا دست خورده نیست همه چیز مثل همون دوره بود فقط حال و هوای الان با گذشته فرق کرده نمیدونستم درباره چی صحبت میکنه ،حال و هوای اون موقع رو نمیدونم ولی حال و هوای اینجا غرق سکوت و بوی تنهایی میده کمی از شهدا صحبت کرده بود حیران و سر گردون بودم 🥀 @raheeshgh88 بعد از مدتی دوباره سوار اتوبوس شدیم و به سمت سد کرخه و شوش رفتیم بعد برای خواب به یه حسینیه رفتیم صبح زود بیدار شدیم و راهیه فتح المبین شدیم وقتی به فتح المبین رسیدم دیگه پاهام دست خودم نبود انگار گمشده ای داشتم و میگشتم ولی چیزی پیدا نمیکردم این سر درگمی دیوانه ام کرده بود وقتی به اطرافم نگاه کردم دیدم همه حال و هوای منو دارن با روضه خوندن حاج احمد تیر خلاصی بود به قلب همه ما روی زمین خاکی نشستیم و دنبال بهونه میگشتم تا بغضم بشکنه احساس شرمندگی داشت خفم میکرد چفیه ای که روی چادرم بود و گذاشتم روی سرمو بغضمو شکستم... 🥀 @raheeshgh88 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌱صراط🌱
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #پارت_هدیه #گامهای_عاشقی💗 قسمت64 بلاخره رسیدم به دوکوهه انگار توی رویا بودم یکی یکی از
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 قسمت65 بچه ها هنگام پیاده شدن لبخند به لب داشتن اما موقع برگشت چشمای همه گریان و سکوت کرده بودن فردا عید بود و قرار بود عید و در طلاییه کنار شهدا باشیم دل توی دلم نبود ،چه سعادتی سال تحویل در کنار شهدا بودن شرمنده بودم از خودم که چقدر دیر اومده بودم به این سرزمین که بوی بهشت و میده صبح زود حرکت کردیم سمت هویزه حاج احمد میگفت هویزه بوی کربلا رو میده ،میگفت اینجا هم حسین زمان(شهید حسین علم الهدی) با یاران عاشورایی خود به کاروان نور و عشق پیوستن، نماز ظهر و به جماعت خوندیم و ناهار و هم همونجا خوردیم و به سمت طلاییه حرکت کردیم شنیده بودم طلاییه قطعه ای از بهشته و هر ذره خاکش زرنابه به نقطه ای رسیدیم که اسمش سه راه شهادت بود حاج احمد دیگه چیزی نگفت و نشست روی زمین و شروع کرد به روضه خوندن و صدای هق هق اش بلند شده بود هاشمی که دید حاج احمد داره خیلی گریه میکنه شروع کرد به حرف زدن پرسید: میدونین برای چی به اینجا میگن سه راه شهادت؟ به خاطر اینکه اینقدر اینجا در تیر رأس عراقی ها بوده ،خیلی از بچه ها اینجا شهید شدن خیلی ها مجبور شدن پا روی دلشون بزارن و از کنار دوستاشون رد بشن سر در یه جا از طلاییه نوشته بود«فاخلع نعلیک انک بالواد مقدس الوی، کفشهایت را در آر، تو در وادی مقدس طوی هستی» کفشامونو در آوردیم و به دستمون گرفتیم تقریبا دو ساعتی مونده بود به تحویل سال همه بچه ها پراکنده شدیم هر کسی یه گوشه ای نشسته بود و خلوت کرده بود پاهام توان رفتن نداشت چشمم به سفره هفت سین افتاد سفره ای که خیلی فرق داشت با سفره های هفت سین دیگه چشمامو بستم و احساس کردم شهدا همینجا هستن ،کنار ما دور این هفت سین چه آروزویی بهتر از این که باز هم برام دعوت نامه بفرستن 🥀 @raheeshgh88 چه دعایی بهتر از اینکه باز هم صدام کنن صدای زیارت حدیث کسا رو از بلند گوها میشنیدم کم کم جمعیت نزدیک سفره هفت سین شدن حال هیچ کسی خوب نبود ،نه شایدم خوب بود که اینجا هستن کنار شهدا از جمعیت فاصله گرفتم رفتم یه گوشه روی خاک نشستم صدای دعای تحویل سال و شنیدم یا مقلب القلوب و الابصار یا مدبر الیل و النهار یا محول الحول و الاحوال حول حالنا الی احسن الحال سال تحویل شد از داخل کیفم کتاب مفاتیح رو بیرون آوردم و شروع کردم به خوندن زیارت عاشورا بعد از سجده اخر زیارت انگار حالم خیلی بهتر شده بود.... 🥀 @raheeshgh88 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
👆🦋 جدیدترین تصویر از فرزند شهید حججی و شهدای دیگر 😍 فرزندان شهدا در در میدان امام اصفهان از سمت چپ به ترتیب 🌸 فرزند شهید مدافع حرم سید سجاد حسینی 🌸 فرزند شهید مدافع حرم محسن حججی 🌸 فرزند شهید مدافع حرم حمیدرضا مرادی 🌸 و فرزند شهید حسین اکبری یاد شهدا با 🥀🥀🥀_________________________ 🥀 @raheeshgh88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺خواهرم  این  آزادی که  می بینی  در ایران هست هر جور میخوای  می گردی  میگی  به  کسی  مربوط  نیست  به  اینهامربوط میشه 😔👆 این  سرزمین  امنیتش و آزادیش که  تو  می بینی  و  باز هم  انکار  می کنی  نتیجه  رشادتها  و از خود گذشتگی این عزیزان است.😔 لطفا به خاطر شهدا انتشار دهید باذکرصلوات برمحمدوآل محمد 🥀🥀🥀_________________________ 🥀 @raheeshgh88
🌱صراط🌱
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #گامهای_عاشقی💗 قسمت65 بچه ها هنگام پیاده شدن لبخند به لب داشتن اما موقع برگشت چشمای ه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 قسمت66 توی حال و هوای خودم بودم که احساس کردی یکی داره به سمتم میاد برگشتم نگاه کردم هاشمی بود هاشمی: عیدتون مبارک - خیلی ممنون ،عید شما هم مبارک هاشمی: میخوایم حرکت کنیم نمیاین؟ - الان؟ چقدر زود؟ نمیشه یه کم بیشتر بمونیم هاشمی: دیر شده ،بچه ها هم خسته شدن ،باید بریم واسه شام - باشه ،الان میام هاشمی رفت و منم بلند شدم رفتم سمت اتوبوس چشمم به گل و خاک اتوبوس افتاد با انگشت اشاره ام شروع کردم به نوشتن جمله ای روی اتوبوس «شهدا سنگ نشانند که ره گم نشود» بعد از مدتی چند تا دخترای دیگه نزدیکم شدن با خوندن این جمله هر کدومشون شروع کردن به نوشتن جمله ای روی اتوبوس کل اتوبوس از نوشته بچه ها پر شد سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم چشمامو بسته بودم و به اتفاقهایی که این چند روز افتاده بود فکر میکردم با صدای آقای هاشمی چشمامو باز کردم هاشمی کنار صندلی ما ایستاده بود ،موبایلش و سمت من گرفت منم هاج و واج نگاهش میکردم هاشمی: امیره با شما کار داره! - با من؟ هاشمی: بله ،زنگ زده به گوشی شما ،خاموش بود ،واسه همین با من تماس گرفت (موبایل و ازش گرفتم ): خیلی ممنونم هاشمی: خواهش میکنم - الو 🥀 @raheeshgh88 امیر: سلام آیه معلوم هست کجایی؟ چرا گوشیت خاموشه - سلام امیر جان ! نمیدونم فک کنم شارژ باطریش تمام شده باشه امیر: یه لحظه فک کردم ،نفرین سارا گرفته - به دعای گربه سیاه بارون نمیاد امیر : آخ آخ آخ ،اگه سارا بشنوه - راستی عیدت مبارک امیر: اینقدر عصبانی بودم از دستت که یادم رفت ،عید تو هم مبارک - راستی به مامان بگو گوشیم خاموشه نگران نشه امیر: میخوای باهاش صحبت کنی - نه داداش من زشته ،گوشی مردم دستمه امیر: مردم کیه ،سید دوستمه - حالا هر کی ،دیگه زنگ نزن امیر: باشه - کاری نداری امیر: نه عزیزم مواظب خودت باش ،خدا حافظ - چشم ،خدا نگهدار... 🥀 @raheeshgh88 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌱صراط🌱
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #گامهای_عاشقی💗 قسمت66 توی حال و هوای خودم بودم که احساس کردی یکی داره به سمتم میاد بر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 قسمت67 بعد از تمام شدن تماس ،موبایل هاشمی رو بهش دادم و تشکر کردم بعد از مدتی رسیدیم زائر سرا در خرمشهر نماز و که خوندیم ،شام و خوردیم و خوابیدیم صبح بعد از نماز صبح به سمت اروند رود حرکت کردیم 🥀 @raheeshgh88 حاج احمد میگفت: بچه ها غبار دلتونو بسپارین به این رود آهی کشید و گفت بچه ها مبادا که آب بنوشین ،این سرزمین حاجیان لب تشنه است اروند یعنی وحشی،بسیاری از رزمندگان در این رود به شهادت رسیدن میگفت زمان جنگ یه کوسه داخل اروند بوده ،بعد از مدتی که کوسه رو میگیرن شکمش رو میشکافن که پلاک چند شهید و داخل شکمش پیدا میکنن حتی تصورش هم ترسناک بود بعد ناهار کمی استراحت کردیم و راهی شلمچه شدیم چقدر غروب شلمچه زیبا بود ،واقعا راست میگفتن شلمچه سرزمین هزار خورشید انگار تمام عظمت زیبایی خدا در شلمچه جمع شده بود انگار صدای تیر و خمپاره به گوش میرسید هر کسی یه جایی نشسته بود حاج احمد هم شروع کرد به روضه کربلا و قتلگاه خوندن ،واقعا اینجا کربلا بود روی زمین نشستم و گریه میکردم زمان برگشت فرا رسیده بود ، دلم میخواست به هر بهونه ای شده بمونم ولی چاره ای نبود به سمت اتوبوس ها رفتیم دیدم اتوبوس برادر ها هم مثل اتوبوس ما پر از دلنوشته شده بود سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم از شلمچه بر میگشتیم ولی روحمون رو همون جا ، جا گذاشتیم ، حال و هوای همه مون عوض شده بود ،از شهدا خواستم که دوبار صدام کنن ،خواستم که دوباره دعوت نامه برام بفرستن. .. 🥀 @raheeshgh88 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸