eitaa logo
🌱صراط🌱
273 دنبال‌کننده
772 عکس
621 ویدیو
1 فایل
تلاش میکنیم پست های مفیدی براتون بذاریم نه کپی، نه دم دستی ارتباط با ما👇 اینجا منبع استوری وریلز های ناب: سیاسی، فرهنگی، اجتماعی، شهدایی،مذهبی وقرانی وطنز پیج اینستا گرام ما👇 instagram.com/serat_media14 عشق من شهدا و رهبر عزیزم
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱صراط🌱
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #گامهای_عاشقی💗 قسمت120 -سلام لبخندی زد و گفت:سلام عزیزم چادری که موقع رفتن گذاشته بود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 قسمت121 بعد به همرا علی رفتیم سمت افرادی که در حال پذیرایی کردن بودن صبحانه رو که خوردیم حرکت کردیم سمت خونه -علی جان تو هر هفته میای اینجا؟ علی: اره -خوش به حالت ،واقعا آدم وقتی میاد اینجا حال و هواش معنوی میشه علی: میخوای هر هفته با هم بیایم ؟ -اره خیلی ♥ @raheeshgh88 علی: باشه ،الان کجا بریم ؟ -بریم خونه ما ،اول میخوام حساب این دختره رو برسم ،دلم خنک بشه علی: آیه جان ،اگه سارا خانم این کارو نمیکردن ،الان تو با من اینجا نبودیااا -اره راست میگی ،فکر کنم باید ازش تشکر کنم علی: حالا شدی خواهر شوهر خوب... بعد از اینکه رسیدیم از ماشین پیاده شدم -نمیای خونه؟ علی: نه عزیزم،باید برم سپاه کار دارم -باشه ،مواظب خودت باش علی: چشم تو هم مواظب خوت باش -خدا نگهدار علی: آیه میشه هیچ وقت نگی خدا نگهدار -پس چی بگم؟ علی: بگو به امید دیدار -چشم ،پس به امید دیدار در ماشین و بستم و رفتم سمت در ،زنگ درو زدم بعد از چند ثانیه در باز شد علی هم با باز شدن در خونه رفت وارد خونه شدم مامان و بابا در حال صبحانه خوردن بودن -سلام مامان: سلام ،چرا به این زودی اومدی بابا : سلام بابا - همراه علی رفته بودیم جایی واسه همین زود اومدیم بابا: چرا علی نیومد ؟ - گفت که باید بره سپاه کار داره مامان: برو لباست و عوض کن بیا صبحانه بخور -صبحانه خوردم مامان جان رفتم سمت اتاقم که چشمم به اتاق امیر افتاد شیطنتم گل کرده بود رفتم کنار در شروع کردم به در زدن مامان: چیکار میکنی آیه درو شکستی - میخوام این دوتا خرس قطبی رو بیدار کنم مامان: نیستن برگشتم سمت مامان گفتم: پس کجان؟ مامان: کله سحر،سارا گفت حالم خوب نیست میخوام برم خونه ،امیرم بردش با شنیدن این حرف زدم زیر خنده دختره ترسو ،از ترس اینکه بلایی سرش بیارم رفته بود... 🖤🖤🖤_______________________ 🖤 🖤 @raheeshgh88
◗خواهرم! چادر تو تلافی غروبی است که در آن ...💔" • • 🖤🖤🖤_______________________ 🖤 🖤 @raheeshgh88
🌱صراط🌱
🦋گریز به روضه ✍خاطره ای از شهید مرحمت بالازاده 📌آقای خامنه‌ای بگویید دیگر روضه حضرت قاسم (ع) نخوانند 🔖در یکی از روزهای سال 1362، زمانی که حضرت آیت الله خامنه‌ای، رییس جمهور وقت، برای شرکت در مراسمی از ساختمان ریاست جمهوری، واقع در خیابان پاستور خارج می‌شدند، در مسیر حرکتش تا خودرو، متوجه سر و صدایی شدند که از‌‌ همان نزدیکی شنیده می‌شد. 💠صدا از طرف محافظ‌ها بود که چندتای‌شان دور کسی حلقه زده بودند و چیز‌هایی می‌گفتند, صدای جیغ مانندی هم دائم فریاد می‌زد: «آقای رییس جمهور! آقای خامنه‌ای! من باید شما را ببینم» ✍حضرت‌آقا از پاسداری که نزدیکش بود پرسیدند: «چی شده؟ کیه این بنده خدا؟» پاسدار گفت: «نمی‌دانم حاج آقا! موندم چطور تا اینجا تونسته بیاد جلو» پاسدار که ظاهرا مسئول تیم محافظان بود، وقتی دید آقا خودشان به سمت سر و صدا به راه افتاده‌اند، سریع جلوی ایشان رفت و گفت: «حاج آقا شما وایستید، من میرم ببینم چه خبره» بعد هم با اشاره به دو همراهش، آن‌ها را نزدیک حضرت‌آقا مستقر کرده و خودش به طرف شلوغی می‌رود. 📌کمتر از یک دقیقه طول کشید تا برگردد, و می‌گوید: «حاج آقا! یه بچه است, میگه از اردبیل کوبیده اومده اینجا و با شما کار واجب داره, بچه‌ها می‌گن با عز و التماس خودشو رسونده تا اینجا, گفته فقط می‌خوام قیافه آقای خامنه‌ای رو ببینم، حالا می‌گه می‌خوام باهاش حرف هم بزنم». حضرت‌آقا می‌فرمایند: «بذار بیاد حرفش رو بزنه وقت هست». 🦋لحظاتی بعد پسرکی 12-13 ساله از میان حلقه محافظان بیرون آمده و همراه با سرتیم محافظان، خودش را به حضرت‌آقا می‌رساند, صورت سرخ و سرما زده‌اش خیس اشک بود, در میانه راه حضرت‌آقا دست چپش را دراز کرده و با صدای بلند می‌فرمایند: «سلام بابا جان! خوش آمدی» 🔖شهید بالازاده با صدایی که از بغض و هیجان می‌لرزیده به لهجهٔ غلیظ آذری می‌گوید: «سلام آقا جان! حالتان خوب است؟» حضرت آقا دست سرد و خشکه زدهٔ پسرک را در دست گرفته و می‌فرمایند: «سلام پسرم! حالت چطوره؟» پسر به جای جواب تنها سر تکان می‌دهد. 🔖حضرت‌آقا از مکث طولانی پسرک می‌فهمند زبانش قفل شده, سرتیم محافظان می‌گوید: «اینم آقای خامنه‌ای! بگو دیگر حرفت را» ناگهان حضرت‌آقا با زبان آذری سلیسی می‌فرمایند: «شما اسمت چیه پسرم؟» شهید بالازاده که با شنیدن گویش مادری‌اش انگار جان گرفته بود، با هیجان و به ترکی می‌گوید: «آقاجان! من مرحمت هستم از اردبیل تنها اومدم تهران که شما را ببینم.» حضرت‌آقا دست شهید بالازاده را‌‌ رها کرده و دست روی شانه او گذاشته و می‌فرمایند: ‌«افتخار دادی پسرم صفا آوردی چرا این قدر زحمت کشیدی؟ بچهٔ کجای اردبیل هستی؟» شهید بالازاده که حالا کمی لبانش رنگ تبسم گرفته بود می‌گوید: «انگوت کندی آقا جان!» حضرت‌آقا می‌پرسند: «از چای گرمی؟» شهید بالازاده انگار هم ولایتی پیدا کرده باشد زود می‌گوید: «بله آقاجان! من پسر حضرتقلی هستم». 🔖حضرت‌آقا می‎فرمایند: «خدا پدر و مادرت رو برات حفظ کنه.» شهید بالازاده می‌گوید: «آقا جان! من از ادربیل آمدم تا اینجا که یک خواهشی از شما بکنم.» حضرت‌آقا عبایش را که از شانه راستش سر خوره بود درست کرده و می‌فرمایند: «بگو پسرم. چه خواهشی؟» شهید بالازاده می‌گوید: آقا! خواهش می‌کنم به آقایان روحانی و مداحان دستور بدهید که دیگر روضه حضرت قاسم (ع) نخوانند! حضرت‌آقا می‌فرمایند:چرا پسرم؟ 🦋شهید بالازاده به یک باره بغضش ترکیده و سرش را پایین انداخته و با کلماتی بریده بریده می‌گوید: «آقا جان! حضرت قاسم (ع) 13 ساله بود که امام حسین (ع) به او اجازه داد برود در میدان و بجنگد، من هم 13 ساله‌ام ولی فرمانده سپاه اردبیل اجازه نمی‌دهد به جبهه بروم هر چه التماسش می‌کنم, می‌گوید 13 ساله‌ها را نمی‌فرستیم, اگر رفتن 13 ساله‌ها به جنگ بد است، پس این همه روضه حضرت قاسم (ع) را چرا می‌خوانند؟» و شانه‌های شهید بالازاده آشکارا می‌لرزد. حضرت آقا دستشان را دوباره روی شانه شهید بالازاده گذاشته و می‌فرمایند: «پسرم! شما مگر درس و مدرسه نداری؟ درس خواندن هم خودش یک جور جهاد است»شهید بالازاده هیچ چیز نمی‌گوید، فقط گریه می‌کند و این بار هق هق ضعیفی هم از گلویش به گوش می‌رسد. 💠حضرت‌آقا شهید بالازاده را جلو کشیده و در آغوش می‌گیرند و رو به سرتیم محافظانش کرده و می‌فرمایند: «آقای...! یک زحمتی بکش با آقای ملکوتی (امام جمعه وقت تبریز)تماس بگیر بگو فلانی گفت این آقا مرحمت رفیق ما است, هر کاری دارد راه بیاندازید و هر کجا هم خودش خواست ببریدش, بعد هم یک ترتیبی بدهید برایش ماشین بگیرند تا برگردد اردبیل, نتیجه را هم به من بگویید 🖤🖤🖤_______________________ 🖤 🖤 @raheeshgh88
🌱صراط🌱
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #گامهای_عاشقی💗 قسمت121 بعد به همرا علی رفتیم سمت افرادی که در حال پذیرایی کردن بودن ص
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 قسمت122 مشغول کتاب خوندن بودم که یاد حرف علی افتادم که گفته بود از چیزایی که خوشت نمیاد بنویس رفتم یه قلم و کاغذ برداشتم و روی تخت دراز کشیدم شروع کردم به نوشتن اول از همه نوشتم شیر موز یا هر چی که موز داخلش باشه ،،بعد نوشتن رنگ مورد علاقه و تفریح مورد علاقه و غذای مورد علاقه ،بعد در آخر نوشتم تنهام نزار تنها چیزی که خوردم میکنه و منو میکشه تنهاییه در اتاق باز شد و امیر وارد اتاق شد قیافه شرمندگی گرفته بود امیر : آیه باور کن من اصلا در جریان کارای سارا نبودم -باشه مهم نیست بعدا تلافی میکنم امیر: من از دست شما دوتا سر به بیابون نزارم خوبه... بعد رفتن امیر به نوشته هام نگاه کردمو گذاشتم داخل یه پاکت که سر یه فرصت مناسب به علی بدم تا یه هفته سارا تو دانشگاه دور و برم نبود ، دیر تر وارد کلاس میشد و زوتر از کلاس بیرون میرفت ،تا یه هفته هم خونه تو سکوت مطلق بود امیرم بیشتر موقع ها میرفت خونه سارا اینا منم زیاد علی رو نمیدیدم ♥ @raheeshgh88 تنها دلم به اخر هفته ها خوش بود که پنجشنبه غروب علی می اومد دنبالم میرفتیم خونشون صبح جمعه هم با هم میرفتیم تپه نور شهدا روز به روز به علی وابسته تر میشدم توی دانشگاه هم به بهانه های مختلف میرفتم سمت اتاق بسیج و میدیدمش و کمی حرف میزدیم تا دلم آروم بگیره نزدیک اتمام دوره عقد متعه بود به اصرار من قرار شد عقدمون تو حرم امام رضا باشه ولی به خاطر مشغله کاری علی مجبور شدیم چند روز بعد از اتمام عقد راهی مشهد بشیم چون مدت عقد تمام شده بود من و علی نامحرم بودیم تو این چند روزی که نامحرم بودیم علی نه تماس گرفت نه پیامی داد قرار شد خریدای عقدمون مشهد انجام بدیم... 🖤🖤🖤_______________________ 🖤 🖤 @raheeshgh88
🌱صراط🌱
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #گامهای_عاشقی💗 قسمت122 مشغول کتاب خوندن بودم که یاد حرف علی افتادم که گفته بود از چیزا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 قسمت123 روز سفرمون رسید من و مامان و بابا و بی بی و امیر و سارا .. من سوار ماشین بابا شدم اینقدر دلتنگ علی و حرفاش بودم که حوصله سر به سر گذاشتنای سارا رو نداشتم ... علی هم به همراه مادر و پدر و خواهر و داماد و داداش و زنداداشش قرار بود بیان مشهد باهم همسفر شدیم باهم غذا میخوردیم با هم حرکت میکردیم باهم برای نماز نگه میداشتیم توی راه هم با علی حرفی نزدم میدونستم از دستم دلخوره ،ولی می ارزید به اینکه توی صحن امام رضا محرم هم شیم بعد از اینکه رسیدیم مشهد اول رفتیم سمت هتلی که بابا از قبل برای همه رزرو کرده بود چمدونامونو گذاشتیم ،غسل زیارت کردیم و رفتیم سمت حرم وقتی که چشمم به گنبد افتاد اشکام سرازیر شد دنبال علی گشتم ولی پیداش نکردم علی رو تا فردا بعد ظهر که میخواستیم بریم بازار واسه خرید عقد ندیدم من و سارا و امیر به همراه فاطمه و علی راهی بازار شدیم بعد از خرید رفتیم سمت هتل تا آماده بشیم واسه مراسم عقد یه دوش گرفتم بعد لباسایی که خریده بودیم و پوشیدم چادر رنگی رو از داخل چمدون برداشتم گذاشتم داخل یه نایلکس چادر مشکی مو سرم کردم به همراه سارا و امیر رفتین سمت لابی هتل منتظر بقیه شدیم همه اومده بودن ولی بازم علی رو ندیدم روی یه قسمت از فرش نشسته بودیم بعد از مدتی امیر به همراه علی و یه حاج اقایی سمت ما اومدن ♥ @raheeshgh88 با دیدن علی دلم آروم گرفت علی با فاصله کنارم نشست آدم هایی که از کنارمون رد میشدن وقتی فهمیدن قرار خطبه عقدمون خونده بشه نزدیکتر شدن بعد از اینکه گلاب و آوردمو گلم چیدم ،بار سوم بله رو گفتم بعد از گفتن بله علی جمیعتی که دورمون جمع شده بودن شروع کردن به صلوات فرستادن فاطمه هم حلقه ها رو برامون آورد علی سرش پایین بود و چیزی نمیگفت نزدیکش شدم آروم گفتم: علی جان مبارکت باشم علی باشنیدن این حرف سرش و بالا گرفت و لبخند زد: هر چند دلخورم ازت ولی مبارکت باشم با دیدن لبخند علی انگار دوباره جون گرفتم علی: بریم زیارت؟ - بریم اقا از همه جدا شدیمو رفتیم سمت حرم قرار گذاشتیم نیم ساعت بعد اینجا باشیم... 🖤🖤_______________________ 🖤 🖤 @raheeshgh88
🌱صراط🌱
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #گامهای_عاشقی💗 قسمت123 روز سفرمون رسید من و مامان و بابا و بی بی و امیر و سارا .. من س
یادش بخیر چقد ریپلای میزدم رواین رمان وقتی آیه عاشق رضا بود😁 بعدشم بهش نرسید چقد حرص خوردم ونقد تند و.. جالب الان آیه اون عشق آتشین قبلی وفراموش کرد انگار نه انگار رضایی وجود داشته و عشق علی یا همون آقا سید اومد تودلش همیشه فک میکردم آدما عاشق بشن دیگه هیچی جای عشق اولوبراشون نمیگیره ولی انگار اشتباه فک میکردم🙄 خلاصه که خوشحال شدیم دل آیه بایه عشق جدید آروم گرفت ان شا الله نصیب همتون عقد توحرم مخصوصا دلشکسته ها😁❤️❤️❤️🖤
6.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روایت عباس موزون از تجربه گری از اهل خمین که درمراسم عزاداری محرم چشم چرانی میکرد و بجای ثواب،عذاب میکشید 🖤🖤🖤_______________________ 🖤 🖤 @raheeshgh88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥یک بیت کاملا انحرافی و حساب شده که در عزاداری های امسال می خواهند، بُلد کنند. :(( آقا مرا به لاک سیاه همان زنی که پشت دسته های عزا میرود،ببخش .)) چی چی شد؟؟؟؟ به جای قسم دادن به چادر سیاه حضرت زهرا(س)، قسم دادن به چادری که در مصیبت های سنگین و انواع بلاها از سر زینب نیفتاد مگر به زور!!! داریم قسم می دهیم به یک چیز نزدیک به حرام و ابزار تبرج که با آن وضو و غسل صحیح نیست.... آن هم مداح مرد به جزئیات آرایش یک زن اشاره کند!!! مثلا بگوید آقا مرا به سیاهی خط چشم زنان پشت دسته ببخش 🖤🖤🖤_______________________ 🖤 🖤 @raheeshgh88
🌱صراط🌱
🎥یک بیت کاملا انحرافی و حساب شده که در عزاداری های امسال می خواهند، بُلد کنند. :(( آقا مرا به لاک س
👈 وقتی دین افتاده دست یه مشت احمق و بیسواد نتیجه اش میشه همین 👈 کاش ما دین را از عالمان ربانی بگیریم، از علامه حسن زاده آملی، از شهید مطهری، از علامه مصباح، از امام خامنه ای 👈 وقتی فقط یاد گرفتیم یه مشت آدم احمق و نفهم و بیسواد را بزرگ کنیم، ته اش میشه همین امروزه بزرگترین آفت، بیسوادی و عدم علم هست چند سال بعد: آقـــــا مرا به هیزی چشمان آن نَری؛ که می‌چرَد وسط دسته‌ی عزا ببخش... گریه حضار 😏😏😏 🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣