🌱صراط🌱
#شب_ششم #خاطرات_شهدا #محرم
🦋گریز به روضه
✍خاطره ای از شهید مرحمت بالازاده
📌آقای خامنهای بگویید دیگر روضه حضرت قاسم (ع) نخوانند
🔖در یکی از روزهای سال 1362، زمانی که حضرت آیت الله خامنهای، رییس جمهور وقت، برای شرکت در مراسمی از ساختمان ریاست جمهوری، واقع در خیابان پاستور خارج میشدند، در مسیر حرکتش تا خودرو، متوجه سر و صدایی شدند که از همان نزدیکی شنیده میشد.
💠صدا از طرف محافظها بود که چندتایشان دور کسی حلقه زده بودند و چیزهایی میگفتند, صدای جیغ مانندی هم دائم فریاد میزد: «آقای رییس جمهور! آقای خامنهای! من باید شما را ببینم»
✍حضرتآقا از پاسداری که نزدیکش بود پرسیدند: «چی شده؟ کیه این بنده خدا؟» پاسدار گفت: «نمیدانم حاج آقا! موندم چطور تا اینجا تونسته بیاد جلو» پاسدار که ظاهرا مسئول تیم محافظان بود، وقتی دید آقا خودشان به سمت سر و صدا به راه افتادهاند، سریع جلوی ایشان رفت و گفت: «حاج آقا شما وایستید، من میرم ببینم چه خبره» بعد هم با اشاره به دو همراهش، آنها را نزدیک حضرتآقا مستقر کرده و خودش به طرف شلوغی میرود.
📌کمتر از یک دقیقه طول کشید تا برگردد, و میگوید: «حاج آقا! یه بچه است, میگه از اردبیل کوبیده اومده اینجا و با شما کار واجب داره, بچهها میگن با عز و التماس خودشو رسونده تا اینجا, گفته فقط میخوام قیافه آقای خامنهای رو ببینم، حالا میگه میخوام باهاش حرف هم بزنم».
حضرتآقا میفرمایند: «بذار بیاد حرفش رو بزنه وقت هست».
🦋لحظاتی بعد پسرکی 12-13 ساله از میان حلقه محافظان بیرون آمده و همراه با سرتیم محافظان، خودش را به حضرتآقا میرساند, صورت سرخ و سرما زدهاش خیس اشک بود, در میانه راه حضرتآقا دست چپش را دراز کرده و با صدای بلند میفرمایند: «سلام بابا جان! خوش آمدی»
🔖شهید بالازاده با صدایی که از بغض و هیجان میلرزیده به لهجهٔ غلیظ آذری میگوید: «سلام آقا جان! حالتان خوب است؟»
حضرت آقا دست سرد و خشکه زدهٔ پسرک را در دست گرفته و میفرمایند: «سلام پسرم! حالت چطوره؟» پسر به جای جواب تنها سر تکان میدهد.
🔖حضرتآقا از مکث طولانی پسرک میفهمند زبانش قفل شده, سرتیم محافظان میگوید: «اینم آقای خامنهای! بگو دیگر حرفت را» ناگهان حضرتآقا با زبان آذری سلیسی میفرمایند: «شما اسمت چیه پسرم؟»
شهید بالازاده که با شنیدن گویش مادریاش انگار جان گرفته بود، با هیجان و به ترکی میگوید: «آقاجان! من مرحمت هستم از اردبیل تنها اومدم تهران که شما را ببینم.»
حضرتآقا دست شهید بالازاده را رها کرده و دست روی شانه او گذاشته و میفرمایند: «افتخار دادی پسرم صفا آوردی چرا این قدر زحمت کشیدی؟ بچهٔ کجای اردبیل هستی؟»
شهید بالازاده که حالا کمی لبانش رنگ تبسم گرفته بود میگوید: «انگوت کندی آقا جان!»
حضرتآقا میپرسند: «از چای گرمی؟» شهید بالازاده انگار هم ولایتی پیدا کرده باشد زود میگوید: «بله آقاجان! من پسر حضرتقلی هستم».
🔖حضرتآقا میفرمایند: «خدا پدر و مادرت رو برات حفظ کنه.»
شهید بالازاده میگوید: «آقا جان! من از ادربیل آمدم تا اینجا که یک خواهشی از شما بکنم.»
حضرتآقا عبایش را که از شانه راستش سر خوره بود درست کرده و میفرمایند: «بگو پسرم. چه خواهشی؟»
شهید بالازاده میگوید: آقا! خواهش میکنم به آقایان روحانی و مداحان دستور بدهید که دیگر روضه حضرت قاسم (ع) نخوانند!
حضرتآقا میفرمایند:چرا پسرم؟
🦋شهید بالازاده به یک باره بغضش ترکیده و سرش را پایین انداخته و با کلماتی بریده بریده میگوید: «آقا جان! حضرت قاسم (ع) 13 ساله بود که امام حسین (ع) به او اجازه داد برود در میدان و بجنگد، من هم 13 سالهام ولی فرمانده سپاه اردبیل اجازه نمیدهد به جبهه بروم هر چه التماسش میکنم, میگوید 13 سالهها را نمیفرستیم, اگر رفتن 13 سالهها به جنگ بد است، پس این همه روضه حضرت قاسم (ع) را چرا میخوانند؟» و شانههای شهید بالازاده آشکارا میلرزد.
حضرت آقا دستشان را دوباره روی شانه شهید بالازاده گذاشته و میفرمایند: «پسرم! شما مگر درس و مدرسه نداری؟ درس خواندن هم خودش یک جور جهاد است»شهید بالازاده هیچ چیز نمیگوید، فقط گریه میکند و این بار هق هق ضعیفی هم از گلویش به گوش میرسد.
💠حضرتآقا شهید بالازاده را جلو کشیده و در آغوش میگیرند و رو به سرتیم محافظانش کرده و میفرمایند: «آقای...! یک زحمتی بکش با آقای ملکوتی (امام جمعه وقت تبریز)تماس بگیر بگو فلانی گفت این آقا مرحمت رفیق ما است, هر کاری دارد راه بیاندازید و هر کجا هم خودش خواست ببریدش, بعد هم یک ترتیبی بدهید برایش ماشین بگیرند تا برگردد اردبیل, نتیجه را هم به من بگویید
🖤🖤🖤_______________________
🖤 #راه_عشق
🖤 @raheeshgh88
🌱صراط🌱
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #گامهای_عاشقی💗 قسمت121 بعد به همرا علی رفتیم سمت افرادی که در حال پذیرایی کردن بودن ص
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#گامهای_عاشقی💗
قسمت122
مشغول کتاب خوندن بودم که
یاد حرف علی افتادم که گفته بود از چیزایی که خوشت نمیاد بنویس
رفتم یه قلم و کاغذ برداشتم و روی تخت دراز کشیدم شروع کردم به نوشتن اول از همه نوشتم شیر موز یا هر چی که موز داخلش باشه ،،بعد نوشتن رنگ مورد علاقه و تفریح مورد علاقه و غذای مورد علاقه ،بعد در آخر نوشتم تنهام نزار تنها چیزی که خوردم میکنه و منو میکشه تنهاییه در اتاق باز شد و امیر وارد اتاق شد
قیافه شرمندگی گرفته بود
امیر : آیه باور کن من اصلا در جریان کارای سارا نبودم
-باشه مهم نیست بعدا تلافی میکنم
امیر: من از دست شما دوتا سر به بیابون نزارم خوبه...
بعد رفتن امیر به نوشته هام نگاه کردمو گذاشتم داخل یه پاکت که سر یه فرصت مناسب به علی بدم تا یه هفته سارا تو دانشگاه دور و برم نبود ، دیر تر وارد کلاس میشد و زوتر از کلاس بیرون میرفت ،تا یه هفته هم خونه تو سکوت مطلق بود امیرم بیشتر موقع ها میرفت خونه سارا اینا
منم زیاد علی رو نمیدیدم
♥ @raheeshgh88
تنها دلم به اخر هفته ها خوش بود که پنجشنبه غروب علی می اومد دنبالم میرفتیم خونشون صبح جمعه هم با هم میرفتیم تپه نور شهدا
روز به روز به علی وابسته تر میشدم
توی دانشگاه هم به بهانه های مختلف میرفتم سمت اتاق بسیج و میدیدمش و کمی حرف میزدیم تا دلم آروم بگیره نزدیک اتمام دوره عقد متعه بود به اصرار من قرار شد عقدمون تو حرم امام رضا باشه
ولی به خاطر مشغله کاری علی مجبور شدیم چند روز بعد از اتمام عقد راهی مشهد بشیم چون مدت عقد تمام شده بود من و علی نامحرم بودیم تو این چند روزی که نامحرم بودیم علی نه تماس گرفت نه پیامی داد قرار شد خریدای عقدمون مشهد انجام بدیم...
🖤🖤🖤_______________________
#رمان
🖤#راه_عشق
🖤 @raheeshgh88
🌱صراط🌱
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #گامهای_عاشقی💗 قسمت122 مشغول کتاب خوندن بودم که یاد حرف علی افتادم که گفته بود از چیزا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#گامهای_عاشقی💗
قسمت123
روز سفرمون رسید من و مامان و بابا و بی بی و امیر و سارا ..
من سوار ماشین بابا شدم اینقدر دلتنگ علی و حرفاش بودم که حوصله سر به سر گذاشتنای سارا رو نداشتم ...
علی هم به همراه مادر و پدر و خواهر و داماد و داداش و زنداداشش قرار بود بیان مشهد
باهم همسفر شدیم
باهم غذا میخوردیم
با هم حرکت میکردیم
باهم برای نماز نگه میداشتیم
توی راه هم با علی حرفی نزدم میدونستم از دستم دلخوره ،ولی می ارزید به اینکه توی صحن امام رضا محرم هم شیم
بعد از اینکه رسیدیم مشهد اول رفتیم سمت هتلی که بابا از قبل برای همه رزرو کرده بود
چمدونامونو گذاشتیم ،غسل زیارت کردیم و رفتیم سمت حرم
وقتی که چشمم به گنبد افتاد اشکام سرازیر شد دنبال علی گشتم ولی پیداش نکردم
علی رو تا فردا بعد ظهر که میخواستیم بریم بازار واسه خرید عقد ندیدم
من و سارا و امیر
به همراه فاطمه و علی راهی بازار شدیم
بعد از خرید رفتیم سمت هتل
تا آماده بشیم واسه مراسم عقد
یه دوش گرفتم بعد لباسایی که خریده بودیم و پوشیدم چادر رنگی رو از داخل چمدون برداشتم گذاشتم داخل یه نایلکس چادر مشکی مو سرم کردم به همراه سارا و امیر رفتین سمت لابی هتل منتظر بقیه شدیم همه اومده بودن ولی بازم علی رو ندیدم روی یه قسمت از فرش نشسته بودیم بعد از مدتی امیر به همراه علی و یه حاج اقایی سمت ما اومدن
♥ @raheeshgh88
با دیدن علی دلم آروم گرفت
علی با فاصله کنارم نشست
آدم هایی که از کنارمون رد میشدن وقتی فهمیدن قرار خطبه عقدمون خونده بشه نزدیکتر شدن بعد از اینکه گلاب و آوردمو گلم چیدم ،بار سوم بله رو گفتم بعد از گفتن بله علی جمیعتی که دورمون جمع شده بودن شروع کردن به صلوات فرستادن
فاطمه هم حلقه ها رو برامون آورد
علی سرش پایین بود و چیزی نمیگفت
نزدیکش شدم آروم گفتم: علی جان مبارکت باشم
علی باشنیدن این حرف سرش و بالا گرفت و لبخند زد: هر چند دلخورم ازت ولی مبارکت باشم
با دیدن لبخند علی انگار دوباره جون گرفتم
علی: بریم زیارت؟
- بریم اقا
از همه جدا شدیمو رفتیم سمت حرم
قرار گذاشتیم نیم ساعت بعد اینجا باشیم...
🖤🖤_______________________
#رمان_عاشقانه #رمان_مذهبی
🖤 #راه_عشق
🖤 @raheeshgh88
🌱صراط🌱
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #گامهای_عاشقی💗 قسمت123 روز سفرمون رسید من و مامان و بابا و بی بی و امیر و سارا .. من س
یادش بخیر چقد ریپلای میزدم رواین رمان
وقتی آیه عاشق رضا بود😁
بعدشم بهش نرسید چقد حرص خوردم ونقد تند و..
جالب الان آیه اون عشق آتشین قبلی وفراموش کرد انگار نه انگار رضایی وجود داشته
و عشق علی یا همون آقا سید اومد تودلش
همیشه فک میکردم آدما عاشق بشن
دیگه هیچی جای عشق اولوبراشون نمیگیره
ولی انگار اشتباه فک میکردم🙄
خلاصه که خوشحال شدیم دل آیه بایه عشق جدید آروم گرفت
ان شا الله نصیب همتون عقد توحرم
مخصوصا دلشکسته ها😁❤️❤️❤️🖤
6.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روایت عباس موزون از تجربه گری از اهل خمین که درمراسم عزاداری محرم چشم چرانی میکرد و بجای ثواب،عذاب میکشید
🖤🖤🖤_______________________
#محرم #چشم_چرانی
🖤 #راه_عشق
🖤 @raheeshgh88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥یک بیت کاملا انحرافی و حساب شده که در عزاداری های امسال می خواهند، بُلد کنند.
:(( آقا مرا به لاک سیاه همان زنی که پشت دسته های عزا میرود،ببخش .))
چی چی شد؟؟؟؟
به جای قسم دادن به چادر سیاه حضرت زهرا(س)، قسم دادن به چادری که در مصیبت های سنگین و انواع بلاها از سر زینب نیفتاد مگر به زور!!!
داریم قسم می دهیم به یک چیز نزدیک به حرام و ابزار تبرج که با آن وضو و غسل صحیح نیست....
آن هم مداح مرد به جزئیات آرایش یک زن اشاره کند!!!
مثلا بگوید آقا مرا به سیاهی خط چشم زنان پشت دسته ببخش
🖤🖤🖤_______________________
#محرم #مداح
🖤 #راه_عشق
🖤 @raheeshgh88
🌱صراط🌱
🎥یک بیت کاملا انحرافی و حساب شده که در عزاداری های امسال می خواهند، بُلد کنند. :(( آقا مرا به لاک س
👈 وقتی دین افتاده دست یه مشت احمق و بیسواد نتیجه اش میشه همین
👈 کاش ما دین را از عالمان ربانی بگیریم، از علامه حسن زاده آملی، از شهید مطهری، از علامه مصباح، از امام خامنه ای
👈 وقتی فقط یاد گرفتیم یه مشت آدم احمق و نفهم و بیسواد را بزرگ کنیم، ته اش میشه همین
امروزه بزرگترین آفت، بیسوادی و عدم علم هست
چند سال بعد: آقـــــا
مرا به هیزی چشمان آن نَری؛ که میچرَد وسط دستهی عزا ببخش...
گریه حضار 😏😏😏
🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهیدی که گفت فردا با عباسم
شب تاسوعا شهید مدافع حرم دست به سینهاش میکوبید و میگفت من فردا با عباسم...
انتشار به مناسبت سالروز شهادت شهید مصطفی صدرزاده
🖤🖤🖤_______________________
#تاسوعا #شهید_مصطفی_صدرزاده #شهدا
🖤 #راه_عشق
🖤 @raheeshgh88
5.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
"نحنُ شیعه علیابنابیطالب"
ساعت ۱۱:۳۰
ساعت عروج ملکوتی
بسیجی شهید #مصطفی_صدرزاده
پایان ماموریت یک بسیجی شهادت است
انتشار به مناسبت سالروز شهادت شهید مصطفی صدرزاده
🖤🖤🖤_______________________
#تاسوعا #شهید_مصطفی_صدرزاده #شهدا
🖤 #راه_عشق
🖤 @raheeshgh88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چـــــــــــــــــادر تو تلافی غروبی است...
که در آن روز به زور چادر ازسر زنان حرم پیامبر می کشیدند...
چادر تو میراث خون دلهای خیمه نشینان ظهر عاشوراست ..
و چادر سرکردنت به همین سادگی انتقام کربــــــــــــــــــلا ست
🖤یادداشتی براین موضوع: پ. ن
🖤 بدانیم که چادری بودن علاوه بر اینکه زن را از نگاه های هرزه حفظ میکند و آرامش است برای زن، علاوه براینکه رعایت آن واجب است ولازم برای آرامش جامعه، دستور خداست و سفارش شده درقرآن خدا و حرف اهل بیت و وصیت شهدا، پس نمیشود گفت من خدارا قبول دارم امام حسین راهم دوست دارم، محرم هم به روضه میروم، و شرکت میکنم ولی حجاب را رعایت نمیکنم، با همین سرووضع آزاد هم امام حسین من راقبول میکند دلت باید پاک باشد
کجا چنین حرفی را تایید کرده اند اهل بیت وخدا؟
تواگر بنده خدایی و حسین رادوست داری وزینبی هستی اول حجاب کن بعد به روضه برو بعد میتوانی بگویی عزادار حسینی
چون عزادار ودوستدار حسین هم حرف خدای حسین وحسین راگوش میکند هم حرمت نگه میدارد
چطور وقتی به حرم امام رضا میرویم، به اجبار میگویند چادر سرکن خانم حرم حرمت دارد
اینجا هم فرقی ندارد
روضه حسین حرمت دارد
نظر شما چیست؟
🖤🖤🖤_________________
#کلیپ_خودم #حجاب #محرم
🖤 @raheeshgh88