eitaa logo
ستاد امربه‌ معروف‌ شهرستان‌ بابلسر
354 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.2هزار ویدیو
37 فایل
💎 ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان بابلسر 🌱 احیای واجب فراموش شده 💥 مطالبه گری و گره گشایی 💥 دریافت گزارشات و مستندات مردمی 💥 پیگیری تخلفات ادارات و اصناف تا حصول نتیجه قانونی 🆔 @amrbemaruf_bbs 01135332465 ‏‪‏ ☎ 📲 09927304406
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀 امروز چهارشنبه متعلق است به وجود نازنین باب الحوائج علیه السلام، علیه السلام، علیه السلام و علیه السلام و برابر است با : 🗓 ۱۱ مرداد 1402ه.ش 🗓 15 محرم 1445ه.ق 🗓 2 آگوست 2023میلادی 🥀 ذڪر روز 🥀 ای زنده ، ای پاینده جهت سلامتی و و هدیه به روح صلوات https://eitaa.com/joinchat/2941387025C6dd06744fc
🏴دومین شب از همراهی با قافله اسرا
14.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 سناریوی جدید اعضای جنبش 😏 این جماعت👆 ذره ای اعتقاد به مقدسات ندارن❌️ فریب نخوریم و اجازه ندهیم از احساسات مذهبیمان سوء استفاده بشود❗️ بچه شیعه گناه دیدی، محکم و محترمانه تذکر بده☝️ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📌به ما بپیوندید 🆔 @setadeabm_bbs https://eitaa.com/joinchat/2941387025C6dd06744fc
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
باید از میان شما؛جمعی دعوت به نیکی؛و امربه معروف و نهی از منکر کنند! و آنها همان رستگارانند. سوره آل عمران__آیه ۱۰۴ 📌به ما بپیوندید 🆔@setadeabm_bbs
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔥مستند داستانی دوربرگردان تجریش 💐 قسمت 45 👇 ساعت 5 کجا ساعت 8 کجا! هنوز کلی وقت داشتم. از تجریش تا دانشگاه تهران از مسیر بزرگراه صدر و بزرگراه مدرس بیست دقیقه نیم ساعتی راه هست. البته توی این شهر درندشت همه چی بستگی به ترافیک داره! ساعت هشت آزمون شروع میشد. از الان قلبم شروع کرده بود به پمپاژ شدید خون! انگاری تازه کاره و اولین بارشه داره خون رو توی رگ ها میفرسته یه کمی زیادی تند میزد. سعی کردم آرومش کنم. یه دوش گرفتم بلکه حرارت درونیم یه نمه کم بشه! با فائزه هماهنگ کردم که برم دنبالش و با هم بریم. از شوق یا استرسی که داشتیم زودتر حرکت کردیم. یک ساعتی تا آزمون مونده بود که رسیدیم. کلاغ پر نمیزد! هنوز هیچکی نیومده بود! جالبه که میگن یک ساعت قبل در محل امتحان حاضر باشید ولی هیچکی عمل نمیکنه! حتی خود مسئولین! توی محوطه دانشگاه چرخ نزدیم و سرک هم نکشیدیم! مثل بچه های مودب یه گوشه نشستیم تا سرنوشت از خواب بیدار بشه و پاشه بیاد ببینیم چی برامون داره! کم کم سر و کله دانشجوها پیدا شد. بدتر از دریای طوفانی استرس توی صورت همه موج میزد. صدای قلب فائزه هم بلند بود! رو کرد به من و گفت: - به نظرم این مرحله سخت ترین مرحله کل مسابقات هست. حتی از خود مرحله آخرم سخت تره! حدقه چشمام گشاد شد! حالش خوبه؟ مرحله دوم سخت تر از مرحله سومه؟! چیزی نگفتم. نفس عمیقی کشید و ادامه داد: - به نظرم بین همه شرکت کننده ها زرنگ ترین دانشجوها توی دانشگاه های دولتی هستن! بالاخره اونایی که دانشگاه آزاد هستند چون دولتی قبول نشدن الان آزادن دیگه! ما هم که از شانس بدمون همین الان باید با دولتی ها رقابت کنیم بیراه نمیگفت. بالاخره دولتی ها درس خون ترن که دولتی ان دیگه! ولی خب چرت و پرت هم هست! چون مسابقه هوش و دقت و تمرکز و قدرت و منطق بیانه! نه ارزیابی میزان درس خون بودن یا نبودن دانشجوها! دانشگاه آزاد باشی یا دولتی چه فرقی داره. بعد چند ثانیه سکوت گفتم: - افکارت رو عوض کن فائزه تا اضطرابت کم بشه. نمیخوای عوض کنی لا اقل بهش فکر نکن! الان که وقت این حرف ها نیست. اینطوری بیشتر استرس میگیری! اضطرابت رو بریز بیرون. تا شروع آزمون 40 دقیقه ای مونده بود. با اصرار من یه کمی توی محوطه چرخیدیم میخواستم بازم مودب یه گوشه بشینیم! ولی برا ایجاد آرامشمون بد نبود. هر کجا که میشد سرک میکشیدیم و با دانشگاه خودمون مقایسه میکردیم. نه به اون انکار اولش که نه نمیام نه نمیام. نه به این کنجکاوی و فضولی بعدش! فائزه رو میگم. دیگه شوررش رو درآورده بود! یکی ما رو میدید فکر میکرد واسه جاسوسی اومدیم! اشتباهی کردم گفتم پاشو بریم بچرخیما! صدای خش دار آقایی از بلندگوها بلند شد. بهش میخورد 40 50 ساله باشه! حالا این وسط سن این رو چه کار دارم من! داشت صدا میزد که کارت های ورود به جلسه دستمون آماده باشه و وارد سالن بشیم. کم کم باید آماده امتحان میشدیم. ساعت 7 و نیم بود بعضیا جزوه های تست هوش و اینجور چیزا دستشون بود و تمرین میکردن. قبل اینکه شلوغ بشه برگه ورود به جلسه رو نشون دادیم و رفتیم داخل. صندلی ها از قبل چیده شده بود. شبیه صندلی های دانشگاه خودمون! چوبی با پایه های فلزی. صندلیم رو پیدا کردم و نشستم. اگه پسرا بهشون بر نخوره باید بگم جمعیت دخترا بیشتر بود. تقریبا دو سه ردیفی با فائزه فاصله داشتم. محل نشستن هر فرد بر اساس شماره ای که روی صندلی ها خورده بود مشخص شده بود. فائزه داشت با یکی از مسئولین صحبت میکرد که بابا من چپ دستم و این صندلی مناسب من نیست. چند دقیقه بعد صندلیش رو عوض کردن. ولی جاش عوض نشد. همچنان همون سه ردیف اونورتر. مجری شروع به صحبت کرد و یه سری نکاتی که هزار بار توی همه آزمون ها میگن رو مجدد تذکر داد. ساعت ده دقیقه به هشت بود. تق توق، تق توق! قلب نیست که! شده مغازه آهنگری! نمیدونستم الان باید دوست داشته باشم زودتر ثانیه ها بگذره یا نگذره! ✍مجتبی مختاری ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📌به ما بپیوندید 🆔 @setadeabm_bbs https://eitaa.com/joinchat/2941387025C6dd06744fc
توی خونه بیکار نشسته بودم و هرازگاهی مسافت یخچال تا اتاقم رو طی میکردم یکسره روی تخت ولو بودم.. فکرم درگیر آزمون بود. حوصله درس خوندن نداشتم. خوابمم نمیومد البته میگن خواب دم غروبی خوب نیست و باعث سردرد میشه. با تعجب نگاه نکنید. مریض که نیستم دروغ بگم! استادمون میگفت. منم مجانی دارم براتون میگم! حتما باید پول بدید چیزی یاد بگیرید که باورتون بشه؟ گوشی رو برداشتم و بعد یه دور سه فرمونه توی پیامرسان ها به الناز پیام دادم: - سلام إلی کجایی؟ کم پیدایی! نیستی! 30 ثانیه نشد صدای دینگ گوشیم بلند شد. الناز بود. انگار گوشی به دست فقط منتظر پیام من بود! - سلام هانی جون! خوبم ممنون. از صبح خونه ام. تا نیم ساعت قبل هم داشتم در و دیوار رو نگاه میکردم! الانم پای لپتاپ دارم بازی میکنم. چی شده راه گم کردی، یادی از ما کردی؟! انصافا این سرعت ارسال پیام عادی نیست. معلومه پای گوشی بزرگ شده که اینقدر سریع تایپ میکنه! - حال و حوصله درس خوندن نداشتم گفتم اگه وقت داری با هم بریم بیرون. - وقت که تا دلت بخواد دارم. کجا بریم؟! فائزه هم میاد؟! - نمیدونم یه جایی میریم دیگه ، میتونیم استخر بریم! - استخر؟! الان؟! توی این هوای سرد؟! تا بریم شب شده ها! - چون و چرا نیار دیگه. ادای آدمای تنبلم در نیار. زود حاضر شو وسائلتم بردار باز عینک منو نگیری! به فائزه هم خبر میدم. سریع پاشو بیا... چه قدر خوبه آدم دوستای پایه داشته باشه... دو ساعت بعد توی استخر بودیم. قسمت کم عمق استخر کنار هم بودیم. 1 متر و 20 ، 30 ثانت عمق بود. فقط 10 ثانیه بود عینک استخر رو از روی چشام برداشته بودم! فائزه آب پاشید توی صورتم. - ورزشکار شدی هانیه! - دختره و خل و چل! آب رفت توی چشام! الناز زد زیر خنده! جاش بود هر دو شون رو زیر آب خفه کنم! چشمامو مالیدم، چه قدر کُلُر میزنن به این آب ها! یه مقدار آب سمتشون پاشیدم ولی دلم خنک نشد. الان هم وقتش نبود. باید حواسشون پرت میشد تا بشه تلافی کرد. ابرویی بالا انداختم، - دیگه به دیگ میگه ته دیگ! فیلسوفانه نگاهشون کردم. - من که خیلی وقته ورزش میکنم؛ هم واسه روحیه خوبه هم برا سلامتی فائزه هم که کافیه من یه چی بگم شروع کنه خلافش حرف زدن! - مگه چه قدر میخوایم عمر کنیم اینقدر ورزش میکنی؟! بسه بابا از بروسلی هم جلو زدی هانیه جان! از اول تا آخر یه ریز حرف میزدیم و مجبور بودیم مثل این پیرها فقط توی آب راه بریم! الناز هم که تیکه کلامش این شده بود: "مگه دست و پا رو بستیم! خب برو شنا کن!" و عمرا اگر میذاشت که شنا کنم! الناز گفت: همش ورزش ورزش! خسته نشدی؟ بیا عشق و حالت رو بکن.. 4 روز دیگه جوون ناکام نشی! دو سه سال کمتر و بیشتر عمر کن ولی حالش رو ببر! محض احتیاط عینکم رو از روی گردنم برداشتم و به چشام زدم تا با دیوونه بازی این دخترها و آب ریختناشون چشم درد نشم. - همچین میگین بذار عشق و حال کنیم انگاری الان دست و پاتون رو بستم آوردمتون اسیری؟! میگم ورزش کنیم. لب جوخه دار که نیاوردم اعدامتون کنم! رو کردم به الناز و گفتم: شما هم که الناز خانم اگر کسی گوشی و کامپیوترت رو ازت بگیره باید دعاش کنی، چون حداقل 50 سال به عمرت اضافه کرده! حیف این آب نیست؟ همش سرت توی گوشی باشه که چی؟! هم چشات ضعیف میشه همم عمرتو تلف میکنی، آخرشم هیچی! فائزه با خنده گفت: - با اینکه کلا با هانیه مخالفم ولی این بار رو بی راه نمیگه! - یه کمی علاقت رو عوض کن! به فکر آیندتم باش! باور کن خواستگار بیاد ازت نمیپرسه الان فلان بازی رو تا مرحله چند رسوندی!!! » الناز انگاری گوشه رینگ بوکس افتاده بود. قبل اینکه حرفی بزنه گفتم: - حالا کی میاد اینو بگیره! به فکر خودت باش دختر! تو زلیخا نیستی و اینجا هم کاریماما نیست که کمکت کنه! الناز دیگه حرفی نزد و فقط دنبال این بود که گازم بگیره! مثلا اومده بودیم ورزش! از دستش فرار کردم. چند باری غریق نجات بهمون تذکر داد . این دو بشر بس که آّبروریزی کردن چیزی نمونده بود از استخر بیرونمون کنن! منم خودم رو کنترل کردم و به چند بار فرو بردن سر الناز و فائزه به طور نامحسوس به زیر آب اکتفا کردم! بالاخره بعد 2 ساعت با رفتنمون غریق نجات ها نفس عمیقی کشیدن. فکر میکنم هیچی نمیتونست اینقدر خوشحالشون کنه! سکوت و آرامش به فضا برگشت! همه با چشماشون ما رو تا خروجی استخر بدرقه کردن و شادی عجیبی توی چهره هاشون دیده میشد...! اگر چه با رفتنمون باعث خوشحالی همه شده بودیم! اما نمیدونم چرا کسی تشکر نکرد!! ✍مجتبی مختاری ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📌به ما بپیوندید 🆔 @setadeabm_bbs https://eitaa.com/joinchat/2941387025C6dd06744fc
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂 امروز پنجشنبه متعلق است به وجود نازنین امام حسن عسکری علیه السلام و برابر است با: 🗓 12 مرداد 1402ه.ش 🗓 16 محرم 1444ه.ق 🗓 3 آگوست 2023 میلادی 🥀 ذڪر روز 🥀 نیست خدائی جز الله، فرمانروای حق و آشکار جهت سلامتی و و هدیه به روح صلوات https://eitaa.com/joinchat/2941387025C6dd06744fc