ستاد امربه معروف شهرستان بابلسر
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_هفتاد_هفتم 🎬: روح الله و فاطمه در راه مهماتی بودند، مهمانی عجیب با دعوت
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_هفتاد_هشتم🎬:
با ورود دوباره فتانه به زندگی محمود، ورودی که قرار بود خروج باشد، اوضاع زندگی روح الله و فاطمه هم کمی دگرگون شده بود، آنها اصلا نفهمیدند که منور،زنی که محمود عاشقانه دوستش داشت چگونه از زندگی محمود بیرون رفت؟ و فتانه چگونه صاحب تمام زندگی و وسائل منور شد؟! چیزی که همه را متعجب کرده بود، اما واقعیتی بود که وجود داشت.
منور آنچنان بی سرو صدا رفت که انگار هیچ وقت نیامده بود، فتانه محمود را مجبور به بازنشستگی پیش از موعد کرده بود و زندگی را داشت آنگونه که بر وفق مرادش بود می ساخت، حالا دیگر خیالش بابت هوو راحت شده بود و می خواست تمام توانش را بگذارد تا فرزندان مطهره، آب خوش از گلویشان پایین نرود، انگار او عهدی کرده بود تا زندگی عاطفه و روح الله را به آتش بکشد و تا آتش نمیداد، دست بردار نبود.
فتانه که زنی کینه جو بود چون چندین بار شنیده بود که روح الله و فاطمه به خانه منور آمد و شد داشتند و گاهی در مجالس مختلف فاطمه با منور دیده شده بود و به گوش فتانه هم رسیده بود، حس نفرت عجیبی به فاطمه داشت و فاطمه که به خواستهٔ پدر شوهرش، منور را تحویل میگرفت نمی دانست که فتانه چه نقشه هایی برایشان چیده است.
فاطمه که همزمان دانشگاه و حوزه می خواند و همه جا عنوان می کرد که به خواندن درس علاقهٔ شدیدی دارد به طوریکه زمان بارداری هم باز از دانشگاه رفتن صرفنظر نمی کرد، الان با ورود دوباره فتانه به زندگیشان، هر روز باید بابت درس خواندنش به آنها جواب پس میداد.
چندین بار فتانه علنی از فاطمه خواست که دور درس خواندن را خط بکشد، انگار به فاطمه نه به چشم عروس بلکه به چشم هوویش نگاه می کرد و نمی خواست فاطمه به جایی برسد و روح الله به همسرش افتخار کند، اما هر چه فتانه اصرار می کرد، فاطمه انکار می کرد و پیگیر درس و دانشگاه و حوزه بود.
بعد از یک ماه پر از التهاب، زینب اولین فرزند روح الله پا به دنیا گذاشت، دخترکی زیبا که صورتش ترکیبی از روح الله و فاطمه بود، دختری که با ورودش خیر و برکت را به زندگی این زوج سرازیر کرد، روح الله مشغول کار جدیدی در حوزه تخصصی خودش شد و علاوه بر حقوق طلبگی، درامدی دیگر اضافه شد و آنها توانستند، آن زیرزمین کوچک و نمور را ترک کنند و خانه ای بزرگ و دلباز اجاره کنند، زمزمه هایی بود تا موتوری که روح الله با پس انداز طلبگی گرفته بود تبدیل به پرایدی سفید رنگ شود، همه چیز خوب بود تا اینکه روزی فتانه و محمود برای سر زدن به خانهٔ انها در قم آمدند..
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
جزء 12✨
💞📖هر روز با یک صفحه قرآن ✨
🏴 هدیه به ارواح طیبه شهدا و اموات همه اعضای محترم کانال
اللهمصلعلیمحمدوالمحمدوعجلفرجهم
🌹🌹🌹🌹
┏━━━🍃🌷🔰🌷🍃━━━┓
📌به ما بپیوندید 👇👇
🆔 @setadeabm_bbs
https://eitaa.com/joinchat/2941387025C6dd06744fc
┗━━━🍃🌷♻️🌷🍃━━━┛
ملکیان-روحانیون شهوتران ترین قشر جامعه اند---.mp3
زمان:
حجم:
10.94M
🟡 شبهه
بیشترین اشتغال ذهنی روحانیون، مسائل جنسی است!
نقدی بر سخنان آقای ملکیان که روحانیون را به دلیل بیان حکم خدا و قرآن مبنی بر وجوب حجاب، شهوتران میخواند!!
🟢 پاسخ حجتالاسلام دکتر ابوالفضل ساجدی را بشنوید
https://eitaa.com/joinchat/2941387025C6dd06744fc
💠 غیبت کسی که راضی به آن است
💬 سوال: اگر کسی به ما گفته باشد هر چه #پشت_سر من غیبت کنید اشکال ندارد، در این شرایط غیبت حرام است؟
✅ پاسخ:حتی در فرض سؤال، غیبت حرام است. [1]
🔴 تذکر: غیبت کردن موجب آبروریزی #مومن است. هیچ کس حق ندارد با #آبروی مومن بازی کند؛ هر چند #راضی به این امر باشد. پس بیاییم #عیبی را که خدا پوشانده ، آشکار نکنیم، حتی اگرمطمئن هستیم صاحب عیب ناراحت نمی شود.
📚 [1].پایگاه اطلاع رسانی دفتر مقام معظم رهبری leader.ir
#احکام
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📌به ما بپیوندید
🆔@setadeabm_bbs
✅ مومن، صادق و معتقد به توانمندی داخلی
مومن و صادق یعنی؛ اگر اهل فتنه و فتنه گری و حامی فتنه گران بودند و یا دیدگاهی همچون پاک بودن جنبش ز ز آ ، داشتند نباید از آنان بکار گیری میشد.
کسانی که به نحوی در ریخته شدن خون پاک شهیدان آرمان علی وردی، روح الله عجمیان و دیگر شهدای مظلوم، با حمایتشان با دیدگاهشان با قلمشان، نقش داشته اند چطور توسط آقای رئیس جمهور معرفی و چگونه از مجلس رای اعتماد گرفته اند؟؟؟؟
#نفوذ
🆔@setadeabm_bbs
ستاد امربه معروف شهرستان بابلسر
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_هفتاد_هشتم🎬: با ورود دوباره فتانه به زندگی محمود، ورودی که قرار بود خر
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_هفتاد_نهم🎬:
فاطمه آخرین نگاه را به وضع خانه کرد و وقتی مطمئن شد همه چیز مرتب است، لبخند کمرنگی زد و در همین حین صدای زینب بلند شد.
فاطمه همانطور که به طرف گهواره زینب میرفت گفت: جانم عزیزم، الهی قربونت بشم که امروز با مامانت همکاری کردی و آرام خوابیدی، هم درسم را خوندم و هم وسائل پذیرایی را آماده کردم و در همین حین روح الله در حالیکه حوله را روی سرش انداخته بود بیرون آمد و همزمان صدای زنگ در خانه بلند شد.
فاطمه اشاره ای به در کرد و گفت: میبینی که بچه داره شیر میخوره، سریع موهات خشک کن و در را باز کن، حتما بابات اینا هستن..
روح الله همانطور که با حوله موهایش را خشک می کرد به سمت آیفون رفت و بعد از اینکه مطمئن شد چه کسی پشت در است، دکمه باز شدن در رافشار داد و خودش را به سرعت به اتاق خوابشان رساند تا لباس مناسب بپوشد.
فتانه همانطور که اطراف را از نظر می گذارند، نگاهش به تابلو فرشی که به دیوار زده بودند قفل شد و رو به فاطمه گفت: به به، میبینم وضعتون هم خوب شده، همه چی را نو نوار کردین و بعد رو به محمود گفت: یادت باشه داریم میریم ، بپرس این تابلو را از کجا خریدن، من لنگهٔ اینو میخوام.
محمود که مانند غلامی حلقه به گوش بود، دستی روی چشمش گذاشت و گفت: چشم خانم، شما امر بفرمایید...
فاطمه که از تک تک حرکات فتانه متعجب شده بود، به طرف گهواره رفت و زینب را داخل گهواره گذاشت و به روح الله گفت: تا من میرم بساط نهار را آماده کنم، تو هم این بچه را یه کم باد بده بلکه بخوابه..
روح الله چشمی گفت و به طرف گهواره رفت..فتانه اوفی کرد و همانطور که نگاهش به دسته کتابهای روی اوپن بود گفت: زن بودن زنهای قدیم، کجا کار خونه را روی دوش مرد می انداختن!! یک تنه هزارتا کار می کردن، حالا همه باید کنن یاری که خانم خانما کنه خونه داری...
فاطمه که جا خورده بود، همانطور که سفره نهار را وسط پهن میکرد گفت: منظورتون چیه؟! منم به تمام کارای خونه میرسم،والله روح الله بیشتر از همون کار بارا خودش نیست، اصلا وقت سرخاروندن نداره،چه برسه به...
فتانه به میان حرف فاطمه دوید وگفت: ببین دختر، انچه تو توی اینه میبینی من تو خشت خام میبینم، تو با اون درس و دانشگاه کوفتی، به هیچی نمیرسی، همین امروز دور درس را خط بکش و به شوهر و بچه ات برس..
فاطمه که واقعا ناراحت شده بود به روح الله نگاهی انداخت تا لااقل در برابر فتانه از او دفاع کند، اما روح الله خودش را سرگرم بچه کرده بود و انگار نه انگار چیزی میشنید.
فاطمه آه کوتاهی کشید و از جا بلند شد و خیلی زود غذاهای رنگارنگ که از هنرهای فاطمه بود روی سفره چیده شد.
محمود چندین بار از دست پخت فاطمه تعریف کرد اما هر بار با زهر چشم فتانه مواجه شد و حرفش را نصف ونیمه همراه لقمه غذا قورت میداد.
ساعتی بعد از نهار، فتانه امر به رفتن کرد، انگار مأموریتی داشت که انجام شده بود و میبایست به سرعت مکان ماموریتش را ترک کند.
با رفتن محمود و فتانه، فاطمه مشغول شستن ظرف ها و مرتب کردن آشپزخانه شد که صدای گریه زینب بلند شد.
فاطمه از داخل آشپزخانه صدا زد: روح الله، آقایی، بچه را آروم کن من دستم بنده...
ناگهان صدای پرخاشگرانهٔ روح الله فاطمه را از جا پراند: تو مادرشی و باید ساکتش کنی، به من چه...مردی گفتن، زنی گفتن...فتانه راست میگه، خودت را به درس و دانشگاه مشغول کردی و ما هم صدامون درنمیاد...
فاطمه با تعجب خیره به کف روی ظرفشویی شد و زیر لب گفت: این چی داره میگه؟! واقعا روح الله بود این حرفا را زد؟! روح الله که همچی مردی نبود..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
زمان:
حجم:
1.4M
♨️صــوت خـیــلی مــهــم دکــتــر تــقـوی
❌گـــول ظـاهــر آرام شـهـرهــا را نــخـوریـد
🚨تـهـران داره #سـقـوط میکـنـه
شهرها و استانهای ما داره سقوط می کنه
📌 ۱۵ شـهـریــور ۱۴٠۳
📣منتشر کنید...
https://eitaa.com/joinchat/2941387025C6dd06744fc