eitaa logo
ستاد امربه‌ معروف‌ شهرستان‌ بابلسر
353 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.2هزار ویدیو
37 فایل
💎 ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان بابلسر 🌱 احیای واجب فراموش شده 💥 مطالبه گری و گره گشایی 💥 دریافت گزارشات و مستندات مردمی 💥 پیگیری تخلفات ادارات و اصناف تا حصول نتیجه قانونی 🆔 @amrbemaruf_bbs 01135332465 ‏‪‏ ☎ 📲 09927304406
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💬 سوال حکم آموزش و یادگیری نوازندگی آلات موسیقی چیست؟ ✅پاسخ 🔹 و آیت الله مکارم شیرازی: آموزش و یادگیری نوازندگی با آلات مختص به لهو، جایز نیست و اگر از آلات مشترک باشد و به منظور استفاده مشروع و حلال اشکال ندارد. 🔹آیت الله : را در آموزشگاه های ویژه و یا دیگر جاهای مناسب،می توان آموخت. 📚پاورقی: رهبری: رساله آموزشی درس 30 مکارم: استفتا از سایت معظم له سیستانی: فقه برای غرب نشینان ،مسئله544 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📌به ما بپیوندید 🆔@setadeabm_bbs
23.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.✅ الگو صحیح 🔺 این خانم در سن ۱۴ سالگی کارشناسی ارشد می‌خوانند، خواهرشان هم نابغه است. اما خب؛ چون با حجابند نباید دیده بشن ! ولی ما منتشر می‌کنیم و شما هم نشرش بدید تا همه بفهمند که حجاب محدودیت نیست. 🆔@setadeabm_bbs
5.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نظر حضرت آیت‌الله جوادی آملی درباره امر به معروف و نهی از منکر 🔹 نسبت به کسی که عامدا و عالما گناهی را انجام می‌دهد باید امر کرد که ترک کند و اگر نکند دو تا گناه کرده است. 🆔 @setadeabm_bbs
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ستاد امربه‌ معروف‌ شهرستان‌ بابلسر
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_هشتاد_سوم 🎬: شراره درست میدید،این سعید هست، پسر محمود عموی مادرش، آخری
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: وشوشه برای شراره خبر آورده بود که هیچ دختری توی زندگی سعید نیست،برخلاف شراره که یک لشکر پسر داخل سرنوشتش بود. وقت نهار بود و زیور صدا زد،پاشین بیاین نهار، شراره فکرهایش را کرده بود و باید هر چه زودتر نقشه اش را عملی می کرد، با صدای مادرش از روی تخت بلند شد و همانطور که ویشگونی از خواهرش شکیلا می گرفت گفت: پاشو دیگه صدای مامان را نشنیدی؟! بسه هر چی مخ زدی، اون موبایل وامانده را بزار کنار یه کم هم به اوضاع جسمی و خوراکت برس، شکیلا اوفی کرد و گفت: خیلی خوب تو برو من میام، من که هنرنمایی تو را ندارم در آن واحد مخ همه را تلیت کنم و بکِشم برا خودم.. شراره سر میز نشست و بر خلاف همیشه که پدرش جمشید غیب بود، الان سر میز منتظر زرشک پلو با مرغ، زیور بود. شراره سلام کرد و جمشید همانطور که نیشش تا بنا گوش باز شده بود و انگار سبیل های پیچ خورده اش هم همزمان با لبهایش می خندید گفت: سلام دختر گل بابا، عزیز دردونهٔ جمشید، دختر بابا که شده عین بابا و واقعا از لحاظ شکل و شمایل شراره مثل پدرش بود، چشم های متوسط سیاه رنگ که انگار از ته چاه به تو نگاه می کرد،با ابروهای پهن و کوتاه و دهن گشاد و بینی گوشتی بزرگ،هیکلی استخوانی و ریز و قدی کوتاه زیور که انگار خیلی از دست جمشید دق داشت ظرف برنج را محکم روی میز گذاشت و گفت: فقط امیدوارم ترهوسیش به باباش نره.. جمشید که کاملا منظور زیور را میفهمید که منظورش زن های رنگ و وارنگی بود که هر دفعه دنبالشون می افتاد، با چشم و ابرو به زیور اشاره کرد که بحث این چیزا را جلوی بچه ها نیاره، هر چند که بچه ها هم می‌فهمیدند توی دل باباشون چه خبره! شراره همانطور که تکه ای از نان داخل سبد نان را میکند رو به جمشید گفت: بابا! نمی خوای یه ماشین درست حسابی بخری و ماشینت را عوض کنی؟ زیور پرید وسط حرفش و گفت: چی میگی دختر؟! بابات تازه نصف مالش را پای قمار باخته و یک ماه هم نیست که بابت اون کلاهبرداری آهن از زندون اومده بیرون، با کدوم پول ماشین را عوض کنه؟! گذشت اون روزایی که کلاه همه را بر میداشت و کسی هم خبر نمیشد.. جمشید با عصبانیت نگاهی به زیور کرد و گفت: نه اینکه تو بدت میومد؟! مدام برات خدمتکار میگرفتم که دست به سیاه و سفید نزنی، هرکی میومد تو خونه ات فکر می کرد خونه شاه رفته و بعد لحنش را ملایم تر کرد و رو به شراره گفت: حالا برای چی یاد ماشین عوض کردن بابا افتادی؟! شراره خیره به مرغ چشمهای کنجکاو پدرش، گفت: شنیدم، پسر عمو محمود،پسر دومیش نمایشگاه اتومبیل زده، تازه اتومبیل های خارجی و های کلاس هم میاره جمشید با تعجب نگاهی به زیور کرد و گفت: شراره راست میگه؟! نکنه سعید گنج پیدا کرده یا داماد یکی شده که اینهمه پول به پاش ریخته و... زیور پرید وسط حرف جمشید و‌گفت: بله نمایشگاه زده، از برکت سر باباش زده، ازدواج هم نکرده، سرفرازی آقا محمود هست که به فکر بچه هاشه نه مثل تو که... جمشید دیگه صدای زیور را نمیشنید، انگار ذهنش جای دیگه ای بود و شراره که کاملا میفهمید پدرش به چه فکر میکند لبخندی زد و گفت: وای چقدر دلم می خواد سعیده را ببینم، میشه بریم خونه عمو محمود؟! زیور اوفی کرد و گفت: نه نمیشه، من حوصله محمود را ندارم که چشمش به من بیافته یاد حلال و حرام خوری بیافتد و منو به خاطر کارای بابات با حرفاش بچزونه.. جمشید همانطور که برنج می کشید گفت: مامانت الکی میگه، فردا عصر به یه بهانه با هم میریم خونه شان، زیور هم خواست بیا، نخواست نیا.. وشراره خوشحال از اینکه پدرش لنگه خودش است و شاید او لنگه پدرش.. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت
ستاد امربه‌ معروف‌ شهرستان‌ بابلسر
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_هشتاد_چهارم 🎬: وشوشه برای شراره خبر آورده بود که هیچ دختری توی زندگی س
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: سعید روی مبل خودش را انداخت و گفت: وای مامان اصلا حال رفتن به سرکار را ندارم.. محمود که خودش را با خواندن روزنامه سرگرم کرده بود، سری از تاسف تکان داد و‌گفت: حتما اینجا هم باز مثل کارای قبلت بدبیاری آوردی و نمی خوای بگی هاا؟! چقدر بهت گفتم نمایشگاه اتومبیل می خوای بزنی همین جا تو شهر خودمون ، ورامین بزن، لج کردی که حتما باید تهران باشه و شمال شهر...بهت گفته باشم، اینبار اگر ورشکست بشی و‌چمیدونم بگی کلاه سرم رفته و.. من نیستم، والا اندازه ده تا بچه خرج تو یکی کردم، بیا همراه خودم تو باغ و روستا کار کن ، این باغ اگر یک سوم نمایشگاه درآمد نداشته باشه، اونقدرا هست که بتونی زندگیت را بگذرونی و بری پی زن و.. فتانه که مشغول درست کردن چای بود،از روی اوپن سرکی کشید و گفت: اتفاقا خوب کاری کرد تهران زد، اولا ازاینجا تا تهران راهی نیست، بعدم اونجا درآمدش بیشتره، اینجا کی میاد ماشین انچنانی بخره؟! بعدم اگر می خواستم از توی روستا براش زن بگیرم که هزارتا بود، باید یکی را براش بگیرم که سعید منو ببره بالا تا عرش ،یه زن دهن پر کن در حد خانواده... محمود نیشخندی زد و گفت: بگو می خوای یکی را بگیری مثلا با روح الله مقابله کنی، دست بردار زن، ببین روح الله توکل به خدا کرد و هر روز هم خدا را شکر مقامش میره بالا و بالاتر.. فتانه با خشم نگاهی به محمود کرد و گفت: میشه زیپ دهنت را بکشی، هر حرفی ما میزنیم آخرش باید به روح الله و مقام و پول و زن و بچه اش ختم بشه، حالا خوبه که چند ساله رفت و امد ندارین، اگر میومدن و میرفتن دیگه چه جوری چشای ما را در می آوردی؟! محمود می خواست جوابی بده که صدای زنگ آیفون بلند شد. سعید بازویش را از روی پیشانیش برداشت و گفت: این کیه؟! منتظر کسی هستین؟! فتانه با حالت سوالی نگاهی به محمود کرد و محمود همانطور که از جا بلند میشد به طرف آیفون رفت و بعد از سلام و علیکی ، دکمه آیفون را فشار داد و رو به فتانه گفت: خیلی عجیبه، جمشید بود،این اینجا چکار میکنه؟! مگه زندان نبود؟ فتانه همانطور که به طرف اتاق میرفت تا لباس پلوخوری بپوشه گفت: قوم و خویشا تو هستن از من میپرسی؟! محمود خنده بلندی کرد و گفت: تو و شمسی مدام جیک تو جیک هستین ،پس من از کی بپرسم و در همین حین تقه ای به در هال خورد و در بازشد و سر جمشید با موهای جو‌گندمی بلند و سبیل تا بنا گوش در رفته و صورت سبزه و چشمهای دریده از بین در پیدا شد. سعید از جا بلند شد و همانطور که لباسش را مرتب می کرد ایستاد. جمشید داخل شد و پشت سرش زیور و بعد هم شراره.. سعید با همه سلام علیک کرد، فتانه خودش را به هال رساند و محمود هم در حال خوش و بش با مهمونا بود. مهمانها نشستند و فتانه داخل آشپزخانه شد و به سعید اشاره کرد که داخل اشپزخانه بشه.. سعید داخل آشپزخانه شد و فتانه به یخچال اشاره کرد و گفت: تا من یه چایی میریزم تو هم سبد میوه را بیار بچین توی این ظرف، انگار مصلحت بود تو نری سرکار و اینجا کمک دست من باشی سعید خنده ریزی کرد و گفت: حالا انگاری چه شخص شخیصی اومده مهمونی، به قول بابا جمشید گوش بُر اومده، اون دخترش همچی آرایشی کرده، انگار اومده عروسی، چقدرم زشته.. فتانه هیسی کرد و گفت: نگو اینجور میشنون ناراحت میشن. فتانه سینی چای به دست وارد هال شد، چای را به دست محمود داد تا بچرخونه و خودش روی مبل روبروی شراره نشست. شراره نگاه خیره اش را به چشمهای فتانه دوخت، هر لحظه داغ و داغ تر میشد و همین حس را فتانه داشت. شراره نگاهش را از فتانه به سعید دوخت که با ظرف میوه وارد هال شد، انگار بندی درون قلبش پاره شد، زیر لب گفت: چقدر خوش تیپه، حتی خوش تیپ تر از دیروز که توی نمایشگاه دیدمش و آرام زمزمه کرد، تو باید مال من بشی، حتی به قیمت جنگیدن با فتانه... فتانه که سهل است با دنیا میجنگم تا به دستت بیارم، درسته من از نُه، ده سالگی به لطف مادربزرگم ،کارام را با موکلم انجام میدادم، خیلی راحت به خواسته ام میرسیدم، اما الان پشت سر سعید یکی مثل فتانه است که اون هم موکل داره، پس باید با قدرت بیشتری بجنگم تا سعید را بدست بیارم و میارم.. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت
*«سقوط انسانیت از کوه المپ»* (چند خطی برای صادق بیت سیاح، قهرمان بزرگ ایرانی) سرت را بالا بگیر، پهلوان! بالا، بالا، بالاتر... به بلندای تیری که به پرواز درآوردی... نه، بالاتر از این حرف‌ها.... *صادق!* فدای صدق و صفا و صداقتت که با اشک‌های معصومانه‌ات اثبات و امضا نمودی... *صادق!* قربان ‌قد و بالای بلندت که تو بر افق اعلای انسانیت ایستاده‌ای... قد تو به بلندای قامت آن آقایی است که نام مادرش را بلند کرده‌ای... به این جسم فانی و کالبد دنیایی که نیست، مگر پیامبر رحمت(ص)، پس از شهادت جعفربن‌ابی‌طالب و قطع‌شدن دو دست او در جنگ موته، به همسرش اسماء مژده نداد: *«خداوند دو بال به جعفر هدیه داده تا در بهشت با فرشتگان پرواز ‌کند».* یا همین ماه منیر بنی‌هاشم... زینت عباد در وصف عمویش می‌فرماید: *«خداوند عباس را رحمت کند که برادرش حسین(ع) را بر خود ترجیح داد و خود را در راه او فدا کرد تا جایی که دستانش قطع شد. خداوند نیز در مقابل آن، دو بال به او عطا کرد که با آن در بهشت پرواز می‌کند...».* دیدی، صادق! معادلات آسمان با زمین خیلی تفاوت دارد... *صادق!* دنیای زمینی‌ها، دنیای غریبی است، می‌بینی! در مرکز ادعاییِ فرهنگ و هنر، بیرق مادر آب و ادب را برنمی‌تابند، اما پرچم نحس و نجس هفت‌رنگ وقاحت و خباثت را با افتخار به اهتزاز درمی‌آورند! *صادق!* حق بده به آن داور که تو را نفهمد، که با پرچمت آشنا نباشد، که ام‌البنین را نشناسد... او محروم‌تر و مستضعف‌تر از آن است که در این دنیای دَنی، با مادر ماه بنی‌هاشم آشنا شده باشد... حق بده به او و جهانی که از نعمت ولایت محروم‌اند... که اگر نبود این نعمت الهی، ما را هم به آسمان راهی نبود... *صادق!* تو خودت وعده صادق بودی! نیزه‌ای که تو در قلب پاریس پرتاب کردی، از موشک‌های وعده صادق کوبنده‌تر و رساتر بود... تو فقط رکورد پارالمپیک را نشکستی، کمر هُبَل غرب را شکستی... اما *صادق!* نگران نباش... این تو نبودی که محروم شدی! آن مدال، لیاقت سینه ستبر تو را نداشت... تو بالا رفتی و بالا نشستی... تو قد کشیدی... اما این انسانیت بود که از کوه المپ سقوط کرد، تاج زئوس، پادشاه خدایان بود که از سرش افتاد... این صحنه، افول ایفل بود، فروریختن کاخ اپرای گارنیه پاریس بود... حالا دیسکالیفه باشد یا دیسکالیفیکیشن، رد صلاحیت باشد یا سلب صلاحیت، چه فرقی می‌کند؟ هرچه هست، مایه شرم و سند ننگ این دین‌واره المپیک شد، مایه سرشکستگی صاحبان این سیرک جهانی... ناراحت نباش! این سرزمین قهرمانان ملی‌اش را هم در آتش سوزانده است، از ژاندارک بپرس! *صادق!* افق اعلی و منظر بلند تو کجا و آفاق ادنی و اسفل اینان کجا؟! دست این‌ها از آسمان کوتاه است و قامت رعنای معرفت تو در سیاحت آسمان‌ها... سرت را بالا بگیر، پهلوان! بالا، بالا، بالاتر... به بلندای تیری که به پرواز درآوردی... نه، بالاتر از این حرف‌ها.... به بلندای پرچمت، پرچم مردانگی، علَم آزادگی، بیرق قمر، قمر بنی‌هاشم، رایةالعباس! ✍️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جزء 13✨ 💞📖هر روز با یک صفحه قرآن ✨ 🏴 هدیه به ارواح طیبه شهدا شهید آیت الله رئیسی و حاج قاسم و همه اموات و در گذشتگان از شیعیان اللهم‌صل‌علی‌محمد‌وال‌محمدوعجل‌فرجهم 🌹🌹🌹🌹 ┏━━━🍃🌷🔰🌷🍃━━━┓ 📌به ما بپیوندید 👇👇 🆔 @setadeabm_bbs https://eitaa.com/joinchat/2941387025C6dd06744fc ┗━━━🍃🌷♻️🌷🍃━━━┛
💬 سوال: 🔰اقتدا با آگاهی از نبود فرصت برای گفتن سه مرتبه تسبیحات اربعه ⁉️ ✅پاسخ: مقام معظم رهبری: در هر صورت باید خود را به رکوع امام برسانید و یک تسبیحات کافی است. [1] آیت الله مکارم: از آنجا که در رکعت سوم گفتن يک مرتبه تسبیحات اربعه کافي است بعد از یک بار یا دو بار گفتن آن چنانچه امام به رکوع رود ماموم باید از امام تبعیت نماید. [2] آیت الله سیستانی: اشکال ندارد و گفتن یک بار تسبیحات اربعة كافی است. [3] آیت الله شبیری زنجانی: باید تسبیحات بار سوم را هم بگویید ولو در سجده خود را به امام برسانید. اگر بعد از گفتن دو بار از گفتن بار سوم منصرف شود، اشکالی ندارد ولی اگر از ابتدا به قصد ذکر خاص نماز دوبار یا بیشتر از سه بار بخواهد بگوید و کم یا زیاد کند موجب بطلان نماز است. [4] آیت الله فاضل: اگر با گفتن مرتبه سوم تسبیحات، می توانید خود را به رکوع امام برسانید باید ذکر مرتبه سوم تسبیحات اربعه را سریع بگویید و به رکوع بروید و اگر احتمال اینکه به رکوع امام نمی رسید گفتن مرتبه سوم تسبیحات لازم نیست و خود را به رکوع امام برسانید. [5] ___ 📚منابع: [1]. استفتاء اینترنتی پایگاه اطلاع رسانی آیت الله خامنه ای، شماره استفتاء: nK8sMM8bBrU. [2]. استفتاء اينترنتی پايگاه اطلاع رسانی حضرت آيت الله مکارم، کد رهگیری: 9512130011. [3]. استفتاء اينترنتی پايگاه اطلاع رسانی حضرت آيت الله سیستانی، کد استفتاء: 585417. ​​​​​[4]. استفتاء اينترنتی پايگاه اطلاع رسانی حضرت آيت الله شبیری زنجانی، شماره سوال: 39320. [5]. استفتاء اينترنتی پايگاه اطلاع رسانی حضرت آيت الله فاضل لنکرانی، کد رهگیری: 9503565. ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📌به ما بپیوندید 🆔@setadeabm_bbs