سلام دوستان
روزتون بخیر
ما داریم از تهران، نمایشگاه بینالمللی کتاب برمیگردیم به اصفهان.
همیشه بعداز تموم شدن یه رویداد، تصاویر و اتفاقات تا چند روزی توی ذهن میمونه و مرور کردنش واقعا لذت بخشه.
بعضی از ماجراها رو با همکارم برای چندمین بار تعریف میکنیم و هر دفعه جوری میخندیم، انگار اولین بار هست که میشنویم😅
#خاطرات
من انقــــدر حرف زدم که دیگه کلمات رو باهم قاطی میکردم.
داشتم برای دو تا روحانی کتاب ما زندهایم رو توضیح میدادم، کنارش کتاب خاطرات یک دوست بود همون کتابمون که در مورد شاه هست.
یهو به آقایونِ روحانی برای توضیح کتاب ما زندهایم گفتم:
و اما این کتابِ پرفروشمون در موردِ کراماتِ شاه هست.
دیدم هر دونفر چشماشون گرد شد و شوکه نگام کردن، توی دلم گفتم: آخ جون خوششون اومد.
یکی از روحانی ها به حرف اومد و گفت:
خـــــانـــم کرامـــــات شاه چیه دیگه...
و من تازه فهمیدم چرا این بندگان خدا اینطور متعجب شدن🤣
#خاطرات
اینکه بیشتر مخاطبهامون نوجوان و جوان بود و مشتاق بودن در مورد شهدا بدونن خیلی قشنگ بود. واقعا براشون ذوق میکردم.
#خاطرات
نوشته بود...
من اسیر بودم!
ذهنم درگیر طرح ناخنم بود. گاهی دو سه روز فقط طول میکشید تا یه طرح خوشگل برای ناخنم پیدا کنم که مثلا شیک باشه.
رنگ موهام به روز باشه و کراتینه بشه تا وقتی بیرون میرم، ظاهرم خوب باشه.
کفش و لباس خریدنم که یه داستانِ غمانگیز و بسیار وقتگیر بود.
ازم که میپرسیدن
دوست داری جلب توجه کنی؟
میگفتم: نه برای دلِ خودمه!
اما اعتراف میکنم که به شدت لذت میبردم وقتی اطرافیان از ظاهرم تعریف میکردن و جلب توجه میکردم.
اولین سوالم از اکثر خانمهایی که باهاشون حرف میزدم این بود که از کجا لباس خریدی یا مارکِ رژ و ریملت چیه؟
اسیر بودم
بیشتر وقت و ذهنم درگیرِ تغییر دکوراسیون جسمم بود تا...
رفتم شلمچه.
بعد یک سال عجیب رو گذروندم و چادری شدم. آزاد شدم از تمام اون اسارتهایی که زندگیِ منو پر از تنش و استرس کرده بود.
قبلا زیبایی جسمم برام مهم بود و الان زیبایی روحم.
البته اینو بگم که تعریفم از زیبایی جسم هم بسیار پخته تر شده.
الان مـــن یک آزادهام.
#خاطرات
پ. ن: اینو که خوندم گریهم گرفت و دلم نیومد ثبتش نکنم. به نظرم گذاشتن این تخته ها کار قشنگی بود.
مردم جملات بسیار زیبایی مینوشتن که شاید بشه یه کتابش کرد♥
@setaregaannderakhshan
کار کردن توی فضایی که متعلق به شهداس خیلی جذابه😍
هر روز از شنیدن داستانهای کاملا واقعی که مربوط میشه به زندگی شهدا و قهرمانپرورها شگفتزده میشی!
ما اینجا
معمولی کار نمیکنیم
یا گریه میکنیم یا میخندیم یا حیرتزده به افق زل میزنیم و فکر میکنیم که عجـــــــــب!
چطوری یه همچین چیزایی به ذهنش میرسیده، چه باهوش، چقدر خدادوست، چقدر مردم دوست و غیره.
اینجا پر از حس خوبه عشق و زندگیه...
اللهم عجل الولیک الفرج
#خاطرات
@setaregaannderakhshan
36.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی در مورد کتابخوانی با شخصی حرف میزنم که در جواب میگه:
❌من اصلا نمیتونم کتاب بخونم ❌
یاد سال اولی میوفتم که تصمیم گرفته بودم منم کتابخون بشم.
درسته که کتاب دست و پا نداره و رزمیکار نیست ولی وقتی میخوای شروع کنی به خوندنش انگار افتادی وسط یه مبارزهٔ نفسگیر که تو هی داری مشت میزنی و اون جاخالی میده و بعد با یه ضربه پای چشمت بیهوشت میکنه😵💫
بیشتر از دوماه هر دفعه کتابم رو برمیداشتم و تلاش میکردم که بخونم، چشمام لوچ میشد و صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار میشدم.
مرحلهٔ دوم عجیبتر بود.
دیگه میتونستم چند صفحه رو بخونم
ولی انگار جملهها به زبان مریخی بود نه فارسی😒
اینجور وقتا آدم یه عالمه برچسب اَلکیه روانشناسی هم به خودش میزنه!
وسط درگیری با جملات فارسی به خودم میگفتم:
پس تو چطوری دانشگاه رفتی؟! آهان شایدم چون سنم رفته بالاتر اینجوری شدم.
در آخر هم که اگر جملهٔ نکنه دارم آلزایمر میگیرم رو نگیم انگار امتیاز کاملِ مرحلهٔ من نمیتونم کتاب بخونم رو نگرفتیم.
☀ ولی دوستان خبر خوش اینه که
ما هیچیمون نیست، فقط مغز یه عضو تنبله! انقدر تنبل که ترجیح میده باهات همکاری نکنه تا تو دست بکشی...
#خاطرات
#کتابخوانی
#رادیوستارگان
انتشارات ستارگان درخشان
@setaregaannderakhshan
سلام
صبح بخیر😊☀
ما در مسیریم و من ذوق زده جاده رو تماشا می کنم. بعضی از کوهها شبیه شتر غول پیکری هستند که موقع خواب سنگ شده و بعضیهاشون در حرکت. کوه دیگه مثل یک مرد قوی هیکله و کوه بعدی با اون رنگهای قشنگش شبیه آفتاب پرست. کوه رنگی دیدین دیگه؟ میدونین چرا رنگی هستند؟
پ. ن اول: تصویر واسه مسیر نیست و اینا کوههای آلاداغ تبریزه ولی توی مسیر ما هم کوه های رنگی البته با تعداد رنگ کمتر هست. اگر ندیدین از این به بعد بیشتر دقت کنین.
پ. ن دوم: داریم میریم سیزدهمین نمایشگاه کتاب دفاع مقدس🇮🇷 ۱۴٠۳/۷/۶
انتشارات ستارگان درخشان
#خاطرات
@setaregaannderakhshan
نمیدونم چرا هربار فقط توی جاده
ابرها رو که میبینم به خودم میگم اینبار بعد از برگشتن حتما اسمهاتون رو یاد میگیرم. به نظرم اونی که برای ابرها اسم گذاشته خوش سلیقه بوده.
کومولوس
کومولونیمبوس
سیروس
قشنگه مگه نه؟
البته من در همین حد یادم مونده و نمیدونم مثلا کومولونیمبوس چه شکلیه🤭
پ. ن: فک کنم نصف راه رو اومدیم🚙
#خاطرات
انتشارات ستارگان درخشان
@setaregaannderakhshan
خب ظاهرا کمتر از یک ساعت دیگه میرسیم و من متوجه نشدم چطور گذشت.
سفر با همسفرِ خوب همینجوریه.
چندتا داستان بسیار جذاب با موضوع زنان در دفاع مقدس برام تعریف کرد.
باهم کافی میکس خوردیم و کمی از تجربیاتش وقتی برای پژوهش و مصاحبه زمان میذاشتن گفت و حتـــــــی
در مورد تابلوهای تبلیغاتیِ توی راه صحبت کردیم. جدا این تکرار تبلیغ تاثیرگذاره.
منم کلی افسوس خوردم که این همه تابلو ولی حداقل پنجتاش تبلیغ کتاب و کتابخوانی نبود.
پ. ن: یاد سفرهای علمیِ اون خانم معلمه افتادم. جذاب و هیجان انگیز و آموزنده بود مثل همین جاده با همسفرِ عزیزم
#خاطرات
انتشارات ستارگان درخشان
@setaregaannderakhshan